به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست !
به آخرین لحظات از روز پایانی ماه مبارک رمضان نزدیک میشویم و امیدمان به عفو و بخشش الهیست ....
نه به آبروی خودمان که روسیاهیم ....
بلکه به آبروی خوبان درگاهش ، به آبروی اولیاء و انبیاء و معصومینش و به آبروی شهدا و مقربین درگاهش .....
میخواهم و میخواهیم که فرج مولامون مهدی عج رو هر چه زودتر برساند و جهانی پر از خیر و نعمت و برکت و مهربانی به جای همه ی این بی عدالتی ها و ظلمها عنایت فرماید .
و از خدای متعال میخوام که هر کس در این ماه عزیز هر حاجتی ، آرزویی ، مشکلی ، گرفتاری داشته و دارد به حق پنج تن آل عبا آرزوها برآورده و مشکلاتتان رفع گردد.
ودر پایان از خدا میخوام که زیارت قبور ائمه اطهار ، بویژه زیارت قبر مطهر آقا سید الشهدا و علمدار دشت کربلا رو نصیب همه شما همراهان خوبم و همچنین این حقیر بگرداند .
در حقم دعا بفرمائید و برای این حقیر طلب سعادت و نیکبختی و عاقبت بخیری بفرمائید .
بنده حقیر روسیاه هم در حقتان دعا خواهم کرد انشاء الله خداوند بپذیرد از این عاجز روسیاه
آمین
ارادتمندتان
#دانا
مجبور بود به این کوه غرور سلام کند؛ اما جواب سلامش لبخند موذیانهای روی لبهای باریک مهلقا بود.
عقلش را پس کلامش گذاشت: با چه رویی پاشدی اومدی در خونه من؟ اون از پسر بی همه چیزت که زندگی ما رو سیاه کرد، این از خودت که معلوم نیست
چشمت دیگه دنبال چیه زندگی منه؟
خیال می کنی می تونی با ننه من غریبم در آوردن رسوایی پسرت رو ماست مالی کنی؟ ببینم زیر اون
پارچه سیاهی که سرت انداختی جانماز و تسبیحت
رو هم آوردی؟...
همه محل به زودی میفهمن شماها با زندگی دختر من چیکار کردین ...
حرفهای آخرش دو تیر در یک کمان بود که یکی به قلب
حلیمه و دیگری به روح شاپور اصابت کرد.
- اصلا می دونی خونهای که توش نشستی و اربابشی
از صدقه سر همین شاپور؟
هیچوقت فکر نکردی شوهرت که هیچی نداشت چطور
با فروش زیر قیمت اون مغازه، هم بدهیش رو بده، هم
صابخونه شین، هم یه گاری بندازین زیر پاتون؟
اون شوهر گور به گور شدت بهت نگفت مالک اون خونه
شاپور بوده بدخت؟!
بهتون صدقه سر من و بچه هام رو داده...
فریاد شاپور هم نتوانسته بود جلوی نیش زبان همسر
کوتاه فکرش را بگیرد. رازش برملا شده بود.
یقین داشت دخترش زبانش قرص است. کس دیگری
غیر از مرتضی خبر نداشت، او هم در قید حیات نبود.
باقیمانده غرور شاپور در هم شکست.درمانده تر از قبل.
درست بود که از او دلگیر بود، ولی هرگز راضی به شکستن قلبش نبود.
حلیمه انگار از بلندی سقوط کرد. قلبش هزار تکه شد.
طعم تلخ ناباوری تمام وجودش را پر کرد.
از زخم زبانهای مهلقا دردناکتر:" محرمترین زندگیش همه چیز را از او پنهان کرده بود."
حالا چرایش را از چه کسی باید میپرسید؟
بیصدا شکست. پلک نمیزد. نه بغضی و نه اشکی.
هیچ توجهی به مدینا و بهزادی که نگاهشان سرگردان
بین آن جمع می چرخید، نکرد.
مثل آدم آهنی برنامه ریزی شده به طرف در آهنی بزرگ قصر مرد فداکاری راه افتاد که دیگر نمیشناخت.
گوشهایش صدایی غیر از فریادهای جنون آن زن نمیشنید.
باید به خانهاش میرفت؟اما آن خانه دیگر مال او نبود.
دیگر دلش نمیخواست نگاهش به خانهای بیفتد که در آن اگر چه کم داشتند ولی لبریز از عشق همسرانه و مادرانه بود.
باید به دیدن مرتضایش میرفت؟ با باور ترک خورده اش چه میکرد؟
باید پیش پسرش برود؟ دومین محرم زندگیش؛ اما
کجا؟..
#دانا
نامه ای امشب نوشتم بر خدای مهربان
مهر و امضایش نمودم من به اشک دیدگان
خلوت شب بود ،دلم غم داشت ،مثل هر شبم
قاصدک مامور کردم تا رساند آسمان
خوب میدانم خدای من بخواند نامه ام
غیر او من کس ندارم چاره بر احوالمان
گوشه سجاده تر شد ماه آمد بر زمین
شبنمی همچون ستاره جا گرفت رخسارمان
شورحال دیگری آن شب به دل دست داده بود
گویی از شیطان گرفته پس دگر افسارمان
چون خدا هم صحبتم شد نامه ام از یاد رفت
شکر ای معبود من نامم شد از دیوانگان
نه دگر سنگ صبور فاش کن این نکته را
هرکه غافل از خدا باشد شد از بیچارگان
#جواد_الماسی
بزمیست به پا بین من و خلوتم امشب
بینورم و پر آهم و در ظلمتم امشب
ای دوست کجایی که دلم بی تو گرفته
از حرف پرم در پیِ همصحبتم امشب
رنجور شده کودکِ احساس درونم
محتاج تو و شانهی بی منتم امشب
اینجا که شده سهمِ دلم خانه به دوشی
آواره در این شهرِ پر از غربتم امشب
غیر از تو کسی نیست کند چاره دردم
من زخمی و غارت زده تهمتم امشب
تا کی بنشینم به فراق تو بسوزم ؟
پایان بده این درد و غم و محنتم امشب
جواد الماسی
یه اتفاقاتی تو زندگی ادمها میفته که یه گوشه ذهن و دلشون تا زنده ان بی حوصله و خسته
می مونه مثل یک زخم کهنه
هیچوقت هیچ وقت جاش خوب نمیشه
با هر نشونه این زخم جاش بد درد می گیره
#دانا
#تحلیل_رمان
بعضی ها هم هستن که باید بهشون گفت خسته نباشید که نمکدون گرفتین دستتون نمک مرغوب تهیه کردین و هر بار می پاشین روی این زخمها مبادا خوب بشه
باید گفت مرحبا که زرنگیتون مثل گل پیچک می مونه از ساقه زخمی یک گندم تو گندم زار دوستی و محبت خالص، بالا میره تا به گلوگاه
سادگی گندم برسه و با زجر خفه اش کنه
نتونه دردش رو از خنجر بی وجدانی که خورده
به گوش کسی برسونه
لبخند زیبایی هم میزنید تنگ لبهاتون که ظاهرتون مظلومیت ظالمانه تون رو پنهان کنه
#دانا
#تحلیل_رمان
سوز این زخم وقتی که بهت میگن تو بهترین ادم
یا دوست زندگیمی؛
درست میگن؛ اینها تو بازی اسم و فامیل حرف "صاد"،
اسمشون صادق، فامیلشون صداقتی یا با پیوندهای زیاد.
شهرشون صادقیه
غذاشون صداقت زلال و....
زیر هر کدوم از این کلمات درخشان و دلبرانه
از نشانه "ز" مینویسن
#دانا
#تحلیل_رمان
زرنگم، زندگیش رو زدم، زرنگ اباد زندگی می کنم.... به اینجا که میرسن بازی اسم و فامیل
دیکه قاعده خاصی نداره
در اخر برای جمع زدن امتیازشون
به نظرشون برد کردن برد
#دانا
#تحلیل_رمان
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم درد میکند
انحنای روح من، شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
نگاهم را از پنجرهی باز گرفتم. احساس کردم غیر از من چیزی اضافی هم در اتاق است. رویم را برگرداندم.
روبرویم بود. با نگاه گستاخش خیره در چشمانم.
عرق سردی روی پیشانیم نشست.
بازوی ضرب دیدهام تیر کشید. انگار وزنهای سنگینی
روی قفسه سینهام گذاشتهاند.
کی آمده بود؟
چرا متوجه ورودش نشده بودم؟
چطور جرات کرده بود پاهای کثیفش را داخل حریم من بگذارد؟!
تنهاییم را غنیمت شمرده بود. می دانست از وجودش
بیزارم. به شدت از او میترسم.
از آن چشمهای شفاف چندش آور، اما خونسردش.
حالا چطور می خواستم در برابرش از خودم دفاع
کنم ؟
قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. صدا درون حنجرهام
خفه شده بود.
اگر به طرفم میآمد، هیچ راه فراری از دستان
چندش آورش نداشتم.
یعنی باید تسلیمش میشدم.بیدفاع...
دو،سه قدم بحرفم برداشت. چشمانم را بستم و ته دلم
خدا را خواندم.
با صدای ضربهای محکم چشمانم را با ناامیدی باز کردم.
خواهر شجاعم آرام از پشت سرش به او نزدیک شده بود و با لنگ دمپایی قرمز طلایی روفرشی ضربه برق آسا و محکمی بر سر نحیفش کوبیده بود.
قیافهاش در هم رفته بود. دیگر نفس نمیکشید.
نفس حبس شدهام را به آسودگی بیرون دادم.
با صدایی که هنوز وحشت از آن میبارید گفتم:"خدا تو را برای نجاتم رسوند...
هنوز حرفم تمام نشده بود، خواهرم سرش را به چپ و راست تکان داد؛ با پوزخند لب زد: تو رو کجا سوغات
بدم ببرن دلاور...از یه مارمولک ترسیدی؟....
#دانا
نصیحت خودمونی
توی هر غال ترنشکی یکیش بلبل بدر می شه
دلت دختر فقط می خوا ولی بچت پسر می شه
ا دنیای پر از بیماری و غم راحتی می خی
نمی دونی که دنیا حاصلش خون جگر می شه
ابسکو کله ته کردی تو کار و بار و بدبختی
نمی فهمی شو و روزت چه جوری داره سر میشه
خیالت نی دلی اشکسته یا رد گشته محتاجی
همش در فکر اینی دخل و خرجت سربه سر می شه؟
جوون می شی که با کارت عصای دست بابا شی
و لکن این عصا یکسر طلبکار پدر می شه
ا این دنیای وارونه تعجب می کنی یا نه؟!
چگونه شر شده خیر و چگونه خیر شر می شه!!
به مکتب خونه میری تا بفهمی زندگی چیزه؟
چه کردی گفته ی استاد داره بی اثر می شه؟!
زن و اولاد و خونه، پول و ماشین ا خدا می خی
خدا هرچی بشت می ده درونت گشنه تر می شه
نصیحت های دلسوزانه ی بابات برات تلخه
چرا زهر رفیق بد برات مثل شکر می شه؟!
به صد معجز نمی فهمی که موسی هسته پیغمبر
ولی از مکر روباهی ،خداتون گاو نر می شه
خلاصه از بر دنیا ندید آسایشی هشکی
کسی دنیا رو بشناسه ز اهلش برحذر می شه
اگر می خوا کسی آرامشی در این دو روز عمر
حقیقت بنده خوب خدای دادگر میشه
#شاعر
#م_الف_ع
سلام دختر قدیم❤️
شما که هیچ روزی به نامتون نبود وقتی خونه پر بود از مهربونی، عشق و شور و نشاط...
شما که وقت بازی، کارِ خانه داری و گاهی بچه داری مادرتون رو به دوش میکشیدین...
و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسی نازتون رو بکشه
و شما…
و شما که هنوز هم زندگی بی نوشِ عشقِ شما نیشه
و خونه بدون گرمای وجودتون بی روحترین و سرد ترین جای دنیاست...
و دنیا یه عمر پیام تبریک بهتون بدهکاره🥹 روزت مبارک دخترِ پر شٓر و شور قدیم❤
خدا حفظت کنه واسه خودت و واسه همه آنهایی که دلخوشن به سلامتی شما🤲🏻
روزتون مبارک خانوم گلِای کوچولوی دیروز🌹
#ناشناس
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم"
"همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم"
خاطراتت همه طی شد ، به ته کوچه رسیدم
و تو را بین شلوغی ، از سر حادثه دیدم
دیدمت باز همانجا با همان اخم قدیمی
توامان درد است و لذت کندن زخم قدیمی
و همان سنگ و همان کوه و همان قله ی مغرور
و همان چادر مشکی که نمایاندی اش از دور
لبه ی روسری آبی و آن دختر سنگین
که پر از شور و نشاطی پشت ان چهره غمگین
باورم نیست چه دیدم آن شب سرد و مه الود
توی دست تو کتاب غزل و شعر خودم بود
ان کتاب غزلی که خون دل رفته به پایش
چقدر خوب که آرام نشسته سر جایش
بعد از ان لحظه که چشمان من افتاد به دستت
یک نفر امد و یک شاخه ی گل داد به دستت
یک نفر امد و لبخند به لب های تو آمد
با کتابم غزلم بود که دستت جلو آمد
من به عشق تو غزل گفتم و اخر سرش این شد
قلبم از جای خودش کنده شد و نقش زمین شد
تو همان دختر خوشبخت و همان قدر جوانی
از خدا خواسته ام کاش همینطور بمانی
من همان بی کس قبلم با همان قلب شکسته
با همان فاصله از تو و همان عاشق خسته
سید تقی سیدی
دیوانه ام
خوش به حال خویش که دیوانه ام
با به ظاهر عاقلان بیگانه ام
همدمم هر روز و شب باشد خودم
پیش همدم کودکی دردانه ام
هر زمان که خویش را گم می کنم
می روم در خلوت ویرانه ام
بی می و پیمانه از روز ازل
با تو دارای سری مستانه ام
تا ببیند عقل، هستم پای دار
کفش هایم هست روی شانه ام
در جدال زرگری عقل و عشق
در خیال شاعران فرزانه ام
فارغ از جنگ و جدال عاقلان
عاشقان را منصب شاهانه ام
تن ندادم جز به سنگ کودکان
سنگ ها را دلبر فتانه ام
هیچکس من را نمی داند که کیست
مثل ایهام غزل، افسانه ام
با دلی آسوده شب ها غرق خواب
روزها سرگرم خود در خانه ام
مثل مرغان رها از قید و بند
بی خیال جا و آب و دانه ام
می ندیدم خوش تر از اشک زلال
بغض ساقی؛ چشم ها پیمانه ام
می رسد از ناکجا آباد شب
دائما سهمیه ی روزانه ام
پادشاه کوی و برزن ها منم
ای خدا ممنون که من دیوانه ام
م.الحمدالله (گمنام)
آدمها شبیه هم نیستند. یکی ضعیف، یکی قوی،
یکی روشن، یکی تیره ...هر کدام با خصوصیات متفاوت؛ اما همه به عنوان انسان آزاد.
هیچکدام حق مسخره کردن یا له کردن دیگری را ندارند.
هیچکدام انتظار کرنش برای دیگری را ندارند.
آنها کنار هم انسان میشوند.زندگی میکنند.
بعضی وقتها ما آدمها اگر خودمان را بالاتر از کسی
ببینیم لهش میکنیم .
اگر از کسی پایینتر بودیم برایمان حکم پرستش را پیدا میکند.
یادمان میرود ما بنده ی هم نیستیم.
ما خدای هم نیستیم.
ما همگی بنده یک خداییم. خدایی که به خوبیهای ما ملاک ارزیابیش است نه مقام، مال، رنگ و نژاد .
اگر خالق را یکتا و خودمان را مخلوق او بدانیم ، درک کنیم که حق آزادی هیچ کس را از او نگیریم.
از قلههای غرور پایین بیاییم و دامان تواضع بیارامیم.
اینگونه ما با هم انسان خواهیم شد...
#دانا