یه اتفاقاتی تو زندگی ادمها میفته که یه گوشه ذهن و دلشون تا زنده ان بی حوصله و خسته
می مونه مثل یک زخم کهنه
هیچوقت هیچ وقت جاش خوب نمیشه
با هر نشونه این زخم جاش بد درد می گیره
#دانا
#تحلیل_رمان
بعضی ها هم هستن که باید بهشون گفت خسته نباشید که نمکدون گرفتین دستتون نمک مرغوب تهیه کردین و هر بار می پاشین روی این زخمها مبادا خوب بشه
باید گفت مرحبا که زرنگیتون مثل گل پیچک می مونه از ساقه زخمی یک گندم تو گندم زار دوستی و محبت خالص، بالا میره تا به گلوگاه
سادگی گندم برسه و با زجر خفه اش کنه
نتونه دردش رو از خنجر بی وجدانی که خورده
به گوش کسی برسونه
لبخند زیبایی هم میزنید تنگ لبهاتون که ظاهرتون مظلومیت ظالمانه تون رو پنهان کنه
#دانا
#تحلیل_رمان
سوز این زخم وقتی که بهت میگن تو بهترین ادم
یا دوست زندگیمی؛
درست میگن؛ اینها تو بازی اسم و فامیل حرف "صاد"،
اسمشون صادق، فامیلشون صداقتی یا با پیوندهای زیاد.
شهرشون صادقیه
غذاشون صداقت زلال و....
زیر هر کدوم از این کلمات درخشان و دلبرانه
از نشانه "ز" مینویسن
#دانا
#تحلیل_رمان
زرنگم، زندگیش رو زدم، زرنگ اباد زندگی می کنم.... به اینجا که میرسن بازی اسم و فامیل
دیکه قاعده خاصی نداره
در اخر برای جمع زدن امتیازشون
به نظرشون برد کردن برد
#دانا
#تحلیل_رمان
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم درد میکند
انحنای روح من، شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
نگاهم را از پنجرهی باز گرفتم. احساس کردم غیر از من چیزی اضافی هم در اتاق است. رویم را برگرداندم.
روبرویم بود. با نگاه گستاخش خیره در چشمانم.
عرق سردی روی پیشانیم نشست.
بازوی ضرب دیدهام تیر کشید. انگار وزنهای سنگینی
روی قفسه سینهام گذاشتهاند.
کی آمده بود؟
چرا متوجه ورودش نشده بودم؟
چطور جرات کرده بود پاهای کثیفش را داخل حریم من بگذارد؟!
تنهاییم را غنیمت شمرده بود. می دانست از وجودش
بیزارم. به شدت از او میترسم.
از آن چشمهای شفاف چندش آور، اما خونسردش.
حالا چطور می خواستم در برابرش از خودم دفاع
کنم ؟
قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. صدا درون حنجرهام
خفه شده بود.
اگر به طرفم میآمد، هیچ راه فراری از دستان
چندش آورش نداشتم.
یعنی باید تسلیمش میشدم.بیدفاع...
دو،سه قدم بحرفم برداشت. چشمانم را بستم و ته دلم
خدا را خواندم.
با صدای ضربهای محکم چشمانم را با ناامیدی باز کردم.
خواهر شجاعم آرام از پشت سرش به او نزدیک شده بود و با لنگ دمپایی قرمز طلایی روفرشی ضربه برق آسا و محکمی بر سر نحیفش کوبیده بود.
قیافهاش در هم رفته بود. دیگر نفس نمیکشید.
نفس حبس شدهام را به آسودگی بیرون دادم.
با صدایی که هنوز وحشت از آن میبارید گفتم:"خدا تو را برای نجاتم رسوند...
هنوز حرفم تمام نشده بود، خواهرم سرش را به چپ و راست تکان داد؛ با پوزخند لب زد: تو رو کجا سوغات
بدم ببرن دلاور...از یه مارمولک ترسیدی؟....
#دانا
نصیحت خودمونی
توی هر غال ترنشکی یکیش بلبل بدر می شه
دلت دختر فقط می خوا ولی بچت پسر می شه
ا دنیای پر از بیماری و غم راحتی می خی
نمی دونی که دنیا حاصلش خون جگر می شه
ابسکو کله ته کردی تو کار و بار و بدبختی
نمی فهمی شو و روزت چه جوری داره سر میشه
خیالت نی دلی اشکسته یا رد گشته محتاجی
همش در فکر اینی دخل و خرجت سربه سر می شه؟
جوون می شی که با کارت عصای دست بابا شی
و لکن این عصا یکسر طلبکار پدر می شه
ا این دنیای وارونه تعجب می کنی یا نه؟!
چگونه شر شده خیر و چگونه خیر شر می شه!!
به مکتب خونه میری تا بفهمی زندگی چیزه؟
چه کردی گفته ی استاد داره بی اثر می شه؟!
زن و اولاد و خونه، پول و ماشین ا خدا می خی
خدا هرچی بشت می ده درونت گشنه تر می شه
نصیحت های دلسوزانه ی بابات برات تلخه
چرا زهر رفیق بد برات مثل شکر می شه؟!
به صد معجز نمی فهمی که موسی هسته پیغمبر
ولی از مکر روباهی ،خداتون گاو نر می شه
خلاصه از بر دنیا ندید آسایشی هشکی
کسی دنیا رو بشناسه ز اهلش برحذر می شه
اگر می خوا کسی آرامشی در این دو روز عمر
حقیقت بنده خوب خدای دادگر میشه
#شاعر
#م_الف_ع
سلام دختر قدیم❤️
شما که هیچ روزی به نامتون نبود وقتی خونه پر بود از مهربونی، عشق و شور و نشاط...
شما که وقت بازی، کارِ خانه داری و گاهی بچه داری مادرتون رو به دوش میکشیدین...
و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسی نازتون رو بکشه
و شما…
و شما که هنوز هم زندگی بی نوشِ عشقِ شما نیشه
و خونه بدون گرمای وجودتون بی روحترین و سرد ترین جای دنیاست...
و دنیا یه عمر پیام تبریک بهتون بدهکاره🥹 روزت مبارک دخترِ پر شٓر و شور قدیم❤
خدا حفظت کنه واسه خودت و واسه همه آنهایی که دلخوشن به سلامتی شما🤲🏻
روزتون مبارک خانوم گلِای کوچولوی دیروز🌹
#ناشناس
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم"
"همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم"
خاطراتت همه طی شد ، به ته کوچه رسیدم
و تو را بین شلوغی ، از سر حادثه دیدم
دیدمت باز همانجا با همان اخم قدیمی
توامان درد است و لذت کندن زخم قدیمی
و همان سنگ و همان کوه و همان قله ی مغرور
و همان چادر مشکی که نمایاندی اش از دور
لبه ی روسری آبی و آن دختر سنگین
که پر از شور و نشاطی پشت ان چهره غمگین
باورم نیست چه دیدم آن شب سرد و مه الود
توی دست تو کتاب غزل و شعر خودم بود
ان کتاب غزلی که خون دل رفته به پایش
چقدر خوب که آرام نشسته سر جایش
بعد از ان لحظه که چشمان من افتاد به دستت
یک نفر امد و یک شاخه ی گل داد به دستت
یک نفر امد و لبخند به لب های تو آمد
با کتابم غزلم بود که دستت جلو آمد
من به عشق تو غزل گفتم و اخر سرش این شد
قلبم از جای خودش کنده شد و نقش زمین شد
تو همان دختر خوشبخت و همان قدر جوانی
از خدا خواسته ام کاش همینطور بمانی
من همان بی کس قبلم با همان قلب شکسته
با همان فاصله از تو و همان عاشق خسته
سید تقی سیدی
دیوانه ام
خوش به حال خویش که دیوانه ام
با به ظاهر عاقلان بیگانه ام
همدمم هر روز و شب باشد خودم
پیش همدم کودکی دردانه ام
هر زمان که خویش را گم می کنم
می روم در خلوت ویرانه ام
بی می و پیمانه از روز ازل
با تو دارای سری مستانه ام
تا ببیند عقل، هستم پای دار
کفش هایم هست روی شانه ام
در جدال زرگری عقل و عشق
در خیال شاعران فرزانه ام
فارغ از جنگ و جدال عاقلان
عاشقان را منصب شاهانه ام
تن ندادم جز به سنگ کودکان
سنگ ها را دلبر فتانه ام
هیچکس من را نمی داند که کیست
مثل ایهام غزل، افسانه ام
با دلی آسوده شب ها غرق خواب
روزها سرگرم خود در خانه ام
مثل مرغان رها از قید و بند
بی خیال جا و آب و دانه ام
می ندیدم خوش تر از اشک زلال
بغض ساقی؛ چشم ها پیمانه ام
می رسد از ناکجا آباد شب
دائما سهمیه ی روزانه ام
پادشاه کوی و برزن ها منم
ای خدا ممنون که من دیوانه ام
م.الحمدالله (گمنام)
آدمها شبیه هم نیستند. یکی ضعیف، یکی قوی،
یکی روشن، یکی تیره ...هر کدام با خصوصیات متفاوت؛ اما همه به عنوان انسان آزاد.
هیچکدام حق مسخره کردن یا له کردن دیگری را ندارند.
هیچکدام انتظار کرنش برای دیگری را ندارند.
آنها کنار هم انسان میشوند.زندگی میکنند.
بعضی وقتها ما آدمها اگر خودمان را بالاتر از کسی
ببینیم لهش میکنیم .
اگر از کسی پایینتر بودیم برایمان حکم پرستش را پیدا میکند.
یادمان میرود ما بنده ی هم نیستیم.
ما خدای هم نیستیم.
ما همگی بنده یک خداییم. خدایی که به خوبیهای ما ملاک ارزیابیش است نه مقام، مال، رنگ و نژاد .
اگر خالق را یکتا و خودمان را مخلوق او بدانیم ، درک کنیم که حق آزادی هیچ کس را از او نگیریم.
از قلههای غرور پایین بیاییم و دامان تواضع بیارامیم.
اینگونه ما با هم انسان خواهیم شد...
#دانا
عمری دلم گرفت و کسی جز خودم نبود
یعنی که در مقابل من غیر غم نبود
شب ها نشسته آن طرفِ میز غصه هام...
نوشیده چای! گرچه دگر تازه دم نبود!
عمری رفیقم شد دو سه پُک گریه ی عمیق
عمرِ خوشی به قدرِ دو تا بازدم نبود...
در شهر خود غریبم و در خانه ام غریب...
کم بود آشنایم و بیگانه کم نبود
آوار شد به روی سرم درد بی کسی...
سروی که من باشم قد و بالاش خم نبود
هرکس که پا گذاشت به تقدیر بیخودم...
مانندِ قصه ها شد و هم بود و هم نبود
با خود به گور میبرم این درد کهنه را...
عمری دلم گرفت و کسی جز خودم نبود
طاهره اباذری هریس
تمام حواسم را از همه جا جمع کرده و داده بودم به داستان زندگی مجید.
سوالاتی که توی ذهنم چرخ میخورد: چطور آدما با اعمال و افکارشون میشن معماران خوب و بد روزگار همدیگه؟
زندگی همدیگه رو یا میسازن یا ویران میکنن؟
چطور ممکنه دختری هفت سال منتظر کسی بمونه؟
یعنی مثل من که هشت سال دور از پدر و مادر زندگی
کردم. کم میدیدمشان. از پا در نیومدم.
فرزانه چی تو وجود مجید دیده بود که اینطور وابستش بود؟ اصلا دوست داشتن این مدلی چه جوریه؟ از کجا باید فهمید یک نفر رو دوست داریم ؟
این همه سوز و گداز واسه چیه؟
متوجه سکوت بنیامین نشده بودم.
با دستی که روی دستم گذاشته شد از جا پریدم. نور کمسویی که از لامپ تیر چراغ برق بیرون روی بالکن میتابید چهره بنیامین را قابل تشخیص می کرد.
چشمانش غمگین بود.دلیلش را زود فهمیدم: خواهر بی تجربهی من..! چرا باید ذهن تو، تو این موارد اینقد بسته بمونه؟
تعجب کردم: داداش من حرفی زدم؟
لحنش طعم خنده داشت: اینطور که تو بلند بلند فکر میکنی، آره.
ببین وابستگی نه...دلبستگی... میدونی فرقشون چیه؟
- هر دوش یکیه شبیه همین رابطه بین مجید و فرزانه.
بنیامین دستش را روی چشمانش گذاشت و تا محاسن
کوتاهش کشید.
نفسش را آه مانند بیرون داد: نه!...دیگه چیزی به صبح نمونده بهتره بری و بخوابی. بعدا حرف میزنیم. به هیچی فکر نکن. فردا هم روز خداست.
صدایش از خستگی و بیخوابی تحلیل رفته بود. آن
شب برای من طولانی بود نه برای برادرم.
پتویی که به خاطر سرما روی شانهها و پاهایم انداخته بودم را محکمتر دور خودم پیچیدم.
- شما برو بخواب. من یه کم دیگه اینجا میشینم بعد میرم.
- نشد...شما یه کم دیگه شب بخیر.
از کوچکترین لحظهای برای نشاندن لبخند روی لبهایم
دریغ نمیکرد. نه خودش نه همسرش.
وقتی که به قامت بلندش هنگام ایستادن نگاه کردم، یاد حمید افتادم.
بنیامین و حمید خیلی شبیه هم بودند. تفاوتشان در صدا و رنگ چشمهایشان بود. چشمهای بنیامین قهوه ای سیر. چشمهای حمید عسلی؛ ولی سالها بود که شفافیت رنگ چشمانش را جایی پشت خاکریزهای جنگ جا گذاشته بود.
من برق آن چشمان زیبا را تنها از درون قاب عکس دیده بودم. قدسرو مانندش را هم.
او دیگر قادر به ایستادن نبود. آخرین بار که دیدمش صدایی که از حنجره سوختهاش بیرون میآمد کم کم رو به خاموشی میرفت.
دلتنگیم، تلاطم خفته در قلبم را بیدار کرد. دست اشکهایم را گرفتند و پشت پلک چشمانم کشاندند.
برای اینکه بنیامین متوجه لرزش صدایم نشود، آرام شب بخیر گفتم.
در آن لحظه فکر کردن به صابر و سرنوشتم جایی در اعماق ذهنم خودشان را پنهان کرده بودند.
به رختخوابم پناه بردم. فاصلهها را لعنت کردم و اشکهایم را شریک بالشت زیر سرم.
نفهمیدم کی خوابم برد.
ادامه دارد..
#دانا
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم،
باران تندی میبارید،آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم،وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما
زنگ خورد.
هر عقل سالمی تشخیص میداد که
کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت،
اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،
اما،
آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم
اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛
چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانهی منطق حماقت نامیدمشان
حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد!!
آدﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
برﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛
بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ !
کﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ !
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ...؟؟؟
محمود_دولت_آبادى