✍داستان جالب و خواندنی و واقعی مرگ و دفن حضرت یوسف
حضرت یوسف علیه السلام ـ به قدری محبوبیت اجتماعی پیدا کرده و عزّت فوق العادهای نزد مردم مصر داشت که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاریش نزاع شد. هر طایفهای میخواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مایه برکت در زندگیشان باشد.
بالاخره رأی بر این شد که جنازه یوسف را در رود نیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد میشد مورد استفاده همه قرار میگرفت و با این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ میرسیدند.
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ را در میان رود نیل دفن کردند تا زمانی که حضرت موسی ـ علیه السلام ـ میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود.
در این هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوی فلسطین آورده و دفن کردند، تا به وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ عمل شده باشد.
جالب توجه این که: مدتی ماه (بر اثر ابرهای متراکم) بر بنی اسرائیل طلوع نکرد (هرگاه میخواستند از مصر به طرف شام بروند احتیاج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم میکردند)
به حضرت موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد که استخوانهای یوسف را از قبر بیرون آورد (تا وصیت او انجام گیرد) در این صورت، ماه را بر شما طالع خواهم کرد.
موسی ـ علیه السلام ـ پرسید که چه کسی از جایگاه قبر یوسف آگاه است؟ گفتند: پیرزنی آگاهی دارد. موسی ـ علیه السلام ـ دستور داد که آن پیرزن را که از پیری، فرتوت و نابینا شده بود، نزدش آوردند.
💠حضرت موسی ـ علیه السلام ـ به او فرمود: «آیا قبر یوسف را میشناسی؟» پیرزن عرض کرد: آری. حضرت موسی ـ علیه السلام ـ فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.
او گفت: اطلاع نمیدهم مگر آن که چهار حاجتم را بر آوری: اول: این که پاهایم را درست کنی. دوم: اینکه از پیری برگردم و جوان شوم. سوم: آن که چشمم را بینا کنی . چهارم: آن که مرا با خود به بهشت ببری.
این مطلب بر موسی ـ علیه السلام بزرگ و سنگین آمد. از طرف خدا به موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد، حوائج او را برآور. حوائج پیر زن برآورده شد.
آن گاه او مکان قبر یوسف ـ علیه السلام ـ را نشان داد. موسی ـ علیه السلام ـ در میان رود نیل جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را که در میان تابوتی از مرمر بود بیرون آورد و به سوی شام برد. آن گاه ماه طلوع کرد.
📚از این رو، اهل کتاب، مرده های خود را به شام حمل کرده و در آن جا دفن میکنند.
جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را (بنابر مشهور) کنار قبر پدران خود دفن کردند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#شهید_زیرک...!
🌷اصرارهایش تمامی نداشت، اما مادر اینبار دست از مخالفت برنمیداشت، چون او تنها پسر خانواده بود، فرامرز هم که چارهای جز تسلیم شدن در برابر مادر پیشروی خود نمیدید، به ناچار از تصمیمش صرفنظر کرد.
🌷روزی خبر آوردند که فرامرز در یکی از خیابانهای بابل تصادف کرده، سراسیمه برای دیدنش به بیمارستان رفتیم، پس از دقایقی فرامرز لبخندی زد و زیرکانه از مادر پرسید: «مادرم! اگر در این تصادف میمردم بهتر بود یا این که برای دفاع از کشورم شهید میشدم؟»
🌷....مادر به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه پاسخ داد: «از این پس، هر زمان خواستی میتوانی برای دفاع از وطن به جبهه بروی فرزندم!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فرامرز فامیلیسنگسری ـ متولد ۱۳٣٩ بابل ـ شهادت ۱۳٦٢ پنجوین عراق
راوی: خواهر شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
قرائت جزء 11.mp3
4.07M
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🕋 #تلاوت_قرآن
🕌 جزء یازدهم
🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر)
📌 استاد معتز آقایی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
امام على عليه السلام:
اِسمَعوا النَّصيحَةَ مِمَّن أهداها إلَيكُم، و اعقِلوها على أنفُسِكُم
نصيحت را از كسى كه آن را به شما هديه مى كند بشنويد و آن را با جان و دل بپذيريد
غررالحكم حدیث2494
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ راه حل آیت الله حائری رضوان الله علیه برای عبور از بحران ها ☀️
🌴 یک تاجر مهمی نزد حاج شیخ عبد الکریم حائری آمده بود. به آقا گفته بود: گاهی کارهای من در هم پیچیده میشود و به بحران بر میخورم. راه حلی بدهید که راحت بشوم.
🌴 ایشان فرمودند: سعی کن #نماز خود را اول وقت بخوانی.
اگر تو در کار خدا باشی، خدا هم در کار تو خواهد بود.
🌴 [در حدیث داریم هر که برای خدا باشد، خدا برای اوست، مَن کانَ لِلّه کانَ اللّهُ لَه] خدا هم وقتی ببینید تو این قدر تعظیم و تواضع میکنی و توجه داری، تو را کمک میکند.
🌴 چون خداوند میفرماید: از صبر و نماز یاری جویید. وَاسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ ؛ [سوره بقره، آیه ۴۵]
📚 زیبایی های نماز؛ استاد فرحزاد؛ خلاصه ای از صفحه 121
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🌺➣ http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی در جايی میخواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم
صبحتون بخیر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
❤️خداوند فرمود : ای موسی! من میدانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب میکردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی میدادم. اما میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را میدانی. این سوال از علم برمیخیزد. هم سوال از علم بر میخیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی میشود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمیخیزد.
🌾آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را میبری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم میکند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.
🌼خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.
💎*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
توبه
💠روزی حکیمی با اصحابش در کشتی نشسته بودند.
کشتی دیگر می آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا عیش و نوش می کردند.
شاگردان ذوالنون گفتند ای شیخ، دعا کن تا کشتی آنها غرق شود تا شومی آنها رفع شود.
حکیم برپای خاست و دست ها را بلند کرد و گفت بار خدایا، چنان که این گروه را در این جهان، عیش خوش داده ای، اندر آن جهان نیز عیش خوش بده.
مریدان متعجب شدند.
چون کشتی پیش تر آمد و اهل طرب چشم شان بر ذوالنون افتاد، به گریه افتادند و بساط عیش و نوش را جمع کردند و به خدای بازگشتند.
حکیم، شاگردان را گفت عیش خوش آن جهان، یعنی توبه در این جهان!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍داستان مرتاض هندی و مرحوم طباطبایی
💠آیت الله شبیری زنجانی میفرمودند:
( در شصت -هفتاد سال قبل سه تا موسی در قم بوده اند دوست و رفیق.یکی سید موسی صدر. یکی سید موسی شبیری و دیگری شیخ موسی قمی فرزند شیخ علی زاهد قمی):
مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم. .. و راست می گفت.تعدادی از مردم را بلند کرده بود.
روزی در مجمع ما آمد. دوستم سید موسی صدر -بعدها:امام موسی صدر- گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن.مرتاض گفت درون آن سینی -که بزرگ هم بود- بنشین.ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کنم.اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد.
وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را-که جوانی نو خط بود- سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ماها را بردی. سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم.
مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی تبریزی بردیم.
ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم.وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و برخی نمونه هایش را هم ما دیده ایم.
علامه فرمود: مثلا چه کارهایی؟ گفتیم مثلا انسان را روی هوا بلند می کند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود انجام دهد. من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند.
مرتاض مقداری دم و دستگاهش را در اورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد.
مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند که ما نمی فهمیدیم و اداها و اطواری هم در می اورد. مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد.
مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت.با سراسیمه گی و التهاب. برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟
با عصبانیت گفت من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم ونهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد و کارهایم نقش بر آب . به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دفعه ی دوم سعی بیشتری کردم ولی ایشان با یک نگاه کوتاه دوباره کم مانده بود جان مرا بگیرد. دفعه ی سوم نهایت درجه ی تلاشم را و هر چه بلد بودم به کار بردم تا تسخیرش کنم ولی این بار هم جوری نگاه کرد که احساس خفگی و اینکه کسی گلوی مرا می فشرد از دو دفعه ی قبل بیشتر شد و این بود که فهمیدم این روح را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد.
مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی-علیه الرحمه- بیشتر از قبل شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📜#حکایت
💠امام باقر عليه السّلام فرمود:
در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 287-288
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅ #برشی_از_وصیتنامه_شهدا_
#شهيد_غلامحسين_اربابرشيد🥀
⬅️ با مردم برخورد اسلامی داشته باشيد، در راه اسلام و قرآن قدم برداريد و مواظب باشيد كه شيطان باعث دوری شما از خدا نگردد.
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
قرائت جزء 12.mp3
4.01M
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🕋 #تلاوت_قرآن
🕌 جزء دوازدهم
🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر)
📌 استاد معتز آقایی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722