eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.7هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🍃‍ جهـالت در مـورد مــرگ 🍃‍ ✍یک کسی از حضرت سوال کرد که چرا ما اینقدر از مرگ می ترسیم ؟ امام فرمودند: از مرگ می ترسیم به این خاطر که نمی دانیم چیست و آن را نمی شناسیم. یک راننده ای که در یک جاده ی تاریک و ناشناخته حرکت می کند، نگران است. از این وحشت دارد که هر لحظه چه اتفاقی می خواهد پیش بیاید. امام هادی (ع) فرمودند: اگر به فرض چرک و کثافت بدن تو را گرفته باشد. در عین حال مریضی های پوستی و زخم هایی نیز به بدن تو وارد شده باشد. اگر همه ی اینها را با یک حمام رفت شستشو دهید پاک می شود و از رنج رهایی پیدا می کنید. آیا در این صورت باز هم می ترسید حمام بروید و از آن بدتان می آید ؟ گفتند: نه. مرگ نیز یک چنین چیزی است برای کسی که یک کثافات و آلودگی هایی بر جان او مانده و در دنیا پاک نشده، بوسیله ی آن شستشو پیدا کرده و از رنج ها خلاصی پیدا می کند. آن شخص با آرامش به استقبال مرگ رفت و چند لحظه ی بعد از دنیا رفت. 📚از بیانات حجت الاسلام عالی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨یک داستان واقعی و زیبا ✨ 💠 از مرحوم آيةالله‌العظمي حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي(ره)، نقل شده است: اوقاتي كه در سامرا مشغول تحصيل علوم ديني بودم، اهالي سامرا به بيماري وبا و طاعون مبتلا شدند و همه‌ روزه عده ‌اي مي‌‌مردند. 💠روزي در منزل استادم، مرحوم سيدمحمد فشاركي، عده‌اي از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمدتقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند. 💠مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه؟ همه اهل مجلس پاسخ دادند: بلي. فرمود: من حكم مي‌‌كنم كه شيعيان سامرا از امروز تا ده‌روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجس‌خاتون(علیها السلام)، والده ماجده حضرت حجت‌بن‌الحسن(علیهما السلام) هديه نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. 💠اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فرداي آن روز تلف‌شدن شيعه متوقف شد. 📚داستان‌هاي شگفت شهید دستغیب ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
👤 او هم نماینده بود ، منتهی با یک ذره بین🔍 🔹نماینده که دائم خود را می کرد ، همچین فردی هیچ حرف و عمل بی حساب و کتابی ندارد، دائم است که مبادا از وظیفه به مردم دور شود!! 👌 عبدالحمید دیالمه 👆 پیامیست به منتخبین مردم فهیم و وطنپرست ایران ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
📔 سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است! 📔✍ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
📔✍️ وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود، میگوییم امتحان الهی است... ولی هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار می‌شود، میگوییم عقوبت الهیست!! وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود... و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت می‌شود، میگوییم از بس که ظالم بود!! مراقب باشیم....! قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم...!! همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا، که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد... پس عیب جویی نکنیم، در حالی که عیوب زیادی در وجودمان جاریست! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
روز سوم «عملیات خیبر» بود که برای کاری به عقب آمده بوداز فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم☺️ در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد🙂 آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار ، رفت و جلو ایستاد پس از اقامۀ نماز عصر، ایشان گفت «حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم🙂 » او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد👀 همۀ چشم ها به سمت صدا برگشت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده😞 و نقش بر زمین شده بود برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند دکتر پس از معاینۀ گفت «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیافته🙁، حتماً باید استراحت کنه » و یک سِرُم به او وصل کردند همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد😕 و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت😐 من گفتم « ، یه نگاه به قیافۀ خودت انداختی😒؟ یه کم استراحت کن، بعد برو بدن شما نیاز به استراحت داره » گفت «نه، نمیشه، حتماً باید برم » بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت 🙂❤️ 📚 منبع کپشن کتاب برای خدا مخلص بود ، صفحه ۷۹ به روایت برادر «نیکچه فراهانی» 📚 @Dastan 📚
🔴 تنها داروخانه شهر ✍️زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویس‌دهی ضعیف داروخانه‌ی شهر به همسایه‌ی خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایه‌اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند. وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشاده‌رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها را طبق نسخه به او تحویل داد. زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: « فکر می‌کنم تو به او بابت سرویس‌دهی ضعیفش تذکر داده‌ای!» همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمی‌شوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می‌تواند تنها داروخانه‌ی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه‌ی او بهترین داروخانه‌ای هست که تو تا به حال دیده‌ای.» زن همسایه می‌دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد. این رفتار به آنها نشان می‌دهد که احساساتشان مهم، علایق‌شان محترم و نظراتشان با ارزش است. •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹امام جعفر صادق (علیه السلام)🌹 ✍🏻شایسته است مؤمن هشت خصلت داشتہ باشد: •☜هنگام فتنہ و آشوب با وقار و آرام، •☜هنگام بلا و آزمایش بردبار •☜هنگام آسایش شکرگزار •☜بہ آنچہ خداوند روزی اش کرده، قانع باشد •☜دشمنان و مخالفان را مورد ظلم قرار ندهد، •☜بر دوستان برنامہ اى تحمیل نکند •☜جسمش از خودش خستہ؛ ولى دیگران از او راحت •☜و از هر جهت در آسایش باشند. 📚 اصول کافے جلد2 صفحہ47 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
📔✍ وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، می‌شود ... یک لحظه آفتاب در هوای سرد ، می‌شود ... خدا در مواقع سختی ها ، می‌شود ... یک قطره نور در دریای تاریکی ، می‌شود … یک عزیز وقتی که از دست رفت ، می‌شود … پاییز وقتی که تمام شد ، به نظر قشنگ و قشنگتر می‌شود... و ما همیشه متوجه می‌شویم!☝️ قدر داشته‌هایمان را بدانیم… چرا که خیلی زود، دیر می‌شود ...🌹🌹🌹 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
▫️برای عملیات بزرگ ومهم فاو باید آموزش غواصی میدیدیم که به مدت ۴ ماه بود .درسد دز ٬دزفول وگتوند ان هم درهوای سرد که دمای آب به شدت پایین بود وسرد بود وما باید ۱۰ ساعت درشبانه روز غواصی میکردیم ۴ ساعت صبح ۴ ساعت بعدظهر و۲ ساعت آخرشب که وقتی ازآب بیرون میآمدیم ازشدت سرما دندان هایمان به هم می خورد ونمیتوانستیم جلوی به هم خوردن آنهارابگیریم... ▫️بچه ها به شدت لاغر واستخوانی شده بودند چون از یه طرف نبود غذای خوب چون گاهی اوقات به بچه ها اب دوغ خیار میدادن شماتصور کنید بچه ها بااین غذای کم ونیروی زیادی که شناکردن ازانها میگرفت چطور دوام میآوردند وشکایتی نداشتند وازطرف دیگر تمرین سخت درآب سرد دی ماه ....شب که میشد میدیدم یکی ازبچه ها به اسم ابراهیم بابایی غیبش میزند یک شب اوراتعقیب کردم ازآب که خارج شدیم (ازساعت ۱۲ تا۲ درآب تمرین میکردیم) دنبالش راه افتادم دیدم سهمیه پتوی خودش را برداشت ودر چادربچه هارفت هرکدام ازبچه ها که مچاله شده بودپتوی خودرا روی آن میکشید تااینکه دیگرپتویی برای خودش نماند دنبالش رفتم دیدم وارد حسینیه شد ان حسینیه اشک خیلی ازبچه ها رو دیده بود . ▫️روی زمین بدون بالش وپتو مچاله شدبعدازیک ساعت چهل دقیقه بلندشد ووضوگرفت وبه نماز شب ایستاد دراین مدت ۴ ماه که تمرین میکردیم کارابراهیم پرستاری ازبچه هابود مانند پرستاردلسوز بین آنهاچرخ میخورد وهرکدام ازبچه ها که بیشتر سردش شده بود زیرپتوی سهمیه خودش مچاله شده بود ازپتوی سهمیه خودش روی آنهامیکشید...این است مردانگی وایثار ..ابراهیم از اول تاآخر دعا زیارت عاشورا ودعای توسل سر به سجده آرام گریه میکرد بیشترکارسنگین برعهده ی ابراهیم بود ولی مخفیانه کسی اورا نمیشناخت ولی او خدمت خالصانه میکرد وازکارش کم نمی گذاشت.. ✍راوی: امیر اسماعیل فرجام 🌷 عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
💚 وصیتنامه عارفانه💚 خدایا! تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی: ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت.. اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و درعین حال مزه اش را به تو می چشانم...! پس خدا! برای خلاصی از این هوسها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست... 🌹شهید محمودرضا استادنظری🌹 ولادت: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۴۸ ، تهران شهادت: ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر۸ ،فاو #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از آقــاسَـجّــادٌ
توصیه اعتقادی ...
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 مجلس میهمانی بود پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.. و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... 💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! 💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مواظب قضاوتهایمان باشیم.... چه زيبا گفتند: برای ڪسی ڪه میفهمد هیچ توضیحے لازم نیست و برای ڪسی ڪه نمیفهمد هر توضیحے اضافه است آنانکه می فهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند 🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹 📚 @Dastan 📚
🛑توجه خاص آقا امام زمان عج به مادرشان نرجس خاتون.... ☀️حضرت بقیه الله روحی له الفداء عنایتی خاص به مادرشان دارند. 🌸مثلاً یک ختم قرآن برای حضرت نرجس خاتون بخوان. به مسجد وارد می شوی، دو رکعت نماز مستحبی بخوان و ثوابش را هدیه کن برای نرجس خاتون..🌹 ✅حاج محمد که از صلحا بود می گفت: مکه رفتم و اعمال حج که تمام شد، یک روز گفتم یک عمره مفرده برای مادر امام زمان انجام بدهم و از بی بی درخواست کنم که از فرزندشان بخواهد که من، چهره ایشان را زیارت کنم. 🔰طواف و نماز و سَعی بین صفا و مروه را انجام دادم. سَعی بین صفا و مروه که تمام شد، طواف نساء و نمازش را خواندم و دیگر بی حال شدم. 💠 حدود یک ساعت و نیم به اذان صبح بود. دیدم پنج شش نفر پشت مقام ابراهیم نشسته و یک ظرف خرما جلویشان گذاشته اند و آقایی هم آن بالا نشسته است که نمی شود چشم از او برداشت. 🌸خیلی فوق العاده است و برای بقیه صحبت می کند. وقتی این آقا را دیدم، زانوهایم شروع کرد به لرزیدن. خرماها بیشتر جلب توجه کرد؛ چون خیلی بی حال و خسته شده بودم. نشستم و تکیه دادم.. 🌺آقا فرمود: «این حاج محمد برای مادر من یک عمره انجام داده است و خسته شده است. چند تا از این خرماها را به او بدهید» ✳️یک نفر فوراً بلند شد و بـشقاب خرما را مقابل من آورد. من هم پنج شش تا برداشتم؛شروع کردم خوردن. دیدم دارند نگاه می کنند و تبسم می کنند. 🌼بعد دو مرتبـه فرمود: «بـله؛ ایشان برای مادر من یک عمره ای انجام داد و به زحمت هم افتاد. خـدا قبـول می کند؛ ان شـاء الله». ♻️یک دفعه نگاه کردم، دیدم هیچ کس نیست. فوراً به خود آمدم. گفتم: «اصلاً آرزویم همین بود که حضرت را ببینم و چقدر زود مستجاب شد...» 🌾🌾🌷🌷🌷🌷🌾🌾 📒منابع کمال الدین، ج 2، ص 670. بحارالأنوار، ج 68، ص 96.
💎پیامبر رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)فرمودند : 🔸سه خصلت است كه در هر كس باشد آثارش به خود او باز مى گردد🔸 ➰ ظلم كردن، ➰ فريب دادن ➰ و تخلّف از وعده. 📘نهج الفصاحه ص 422 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
آمد به خط فاطميون سر بزند شب که شد گفتيم لابد ميرود يک جايی دور از هياهوی رزمنده ها استراحت کند ، کفش هايش را گذاشت زير سرش گوشه اتاق دراز کشيد ، خودمان خجالت کشيديم اتاق را خلوت کرديم که چند ساعت استراحت کند ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
❤️ اقتدا به همسر در نماز‌ 💠 یکی از زیباییهای زندگی زناشویی این است که زن و شوهر اگر‌ به مسجد نرفته‌اند نماز خود را در خانه به جماعت بخوانند! 💠 اینکار در ایجاد همدلی و محبت بین زن و شوهر بسیار اثرگذار می‌باشد. 💠 و در پایان نماز، برای نزدیکی دلها و عاقبت بخیری همسرتان دعا کنید. 💠 دعا در حق همسر، از اسباب تولید محبت و باعث رفع گرفتاری است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
▫️ رسول، با کبوترهایش خاطره‌ها داشت؛ آن‌قدر به آن‌ها نزدیک و صمیمی بود که به گفته مادرش، شب‌ها ساعت‌ها کنارشان می‎نشست و با آن‌ها درد و دل می‌کرد. ▫️ مادرش تعریف می‎کرد: رسول، فرزند بزرگ خانواده است و یک برادر کوچکتر به نام رضا دارد که به «سندرم داون» مبتلاست؛ او یک روز از حیاط خانه بیرون می‌رود و در خیابان گُم می‌شود. ▫️ رسول‌ همه جا را به دنبالش می‌گردد و وقتی از پیدا کردن رضا ناامید می‌شود، چشمش از دور به گُنبد طلایی ثامن الحجج(علیه‌السلام) می‌افتد؛ همان لحظه نذر می‌کند که اگر برادرش سالم به خانه برگردد، کبوترهایش را در صحن و سرایش آزاد کند. ▫️ رسول ناامید به خانه برمی‌گردد اما هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که زنگِ خانه به صدا درآمد؛ پُشت درب خانه، امام جماعت مسجد محله ایستاده بود که رضا را در آغوشش گرفته بود و با لبخند، ماجرای پیدا کردنش در حیاط مسجد را برایمان تعریف کرد. 🔹 من یک کبوترم که پرش را زمانه چید / اینجا هوا برای پریدن مناسب است 📚 Dastan@📚
4_5949392473695454714.mp3
7.02M
🎧 ای باد صبا برسون به حسین سلام... 🎤 حاج میثم مطیعی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
« می خواهم مثل باشم » شهید محمد جعفر سعیدی نقل می کند که در یکی از روزها با شهید نشسته بودیم که یک خاطره بسیار زیبا برایم نقل کرد و گویا می خواست که مرا نیز آماده کند که در شهادتم صبر و حوصله داشته باشم . او گفت در یکی از جبهه‌ها جوانی خوش سیما بنام شهید حر خسروی که از بندر گناوه اعزام شده بود را دیدم به او گفتم : که آقای خسروی شما خوب است سری به گناوه بزنید و با پدر و مادر خود ملاقاتی داشته باشید و بعدا بیایید جبهه که ایشان در جواب می گوید من دلم نمی خواهد به پشت جبهه بروم .می خواهم مثل شهید کربلا حر باشم و تا می توانم لشکر امام حسین (علیه السّلام) را یاری نمایم و این خاطره ای بود که شهید محمد جعفر سعیدی از شهید حر خسروی برایم گفت. روای :همسر شهید 🌷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🌹روزی واعظی به مردمش می گفت: ✅ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ «مـوعظه شـیــ🔥ــطان» 🌹پس از آنکه حضرت نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد او آمد و گفت : تو بر گردن من حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم! نوح گفت : چه حقی؟!خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم! ▪️ابلیس گفت : همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم تا نسل دیگری بیاید! نوح فرمود : حالا می خواهی چه جبرانی کنی؟! 🔻ابلیس گفت :در سه جا مراقب حيله من باش! ➊👈هنگامی که خشمگین شدی! ➋👈هنگامی که بین دو نفر قضاوت می کنی! ➌👈هنگامی که با زن نامحرم خلوت می کنی و هیچ کس نزد شما دو نفر نیست! در چنین مواقعی به یاد من باش که کار خود را خواهم کرد. 📚بحارالانوار ج۱۱ ص۳۱۸ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✅یک داستان واقعی و زیبا ✍ از مرحوم آيةالله‌العظمي حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي(ره)، نقل شده است: اوقاتي كه در سامرا مشغول تحصيل علوم ديني بودم، اهالي سامرا به بيماري وبا و طاعون مبتلا شدند و همه‌ روزه عده ‌اي مي‌‌مردند. روزي در منزل استادم، مرحوم سيدمحمد فشاركي، عده‌اي از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمدتقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه؟ همه اهل مجلس پاسخ دادند: بلي. فرمود: من حكم مي‌‌كنم كه شيعيان سامرا از امروز تا ده‌روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجس‌خاتون(علیها السلام)، والده ماجده حضرت حجت‌بن‌الحسن(علیهما السلام) هديه نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فرداي آن روز تلف‌شدن شيعه متوقف شد. 📚داستان‌هاي شگفت شهید دستغیب ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد........! مار میگفت: انسانها از ترسِ ظاهر خوفناڪِ من میمیرند؛ نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور نمی پذیرفت. مار، برای اثبات حرفش، به چوپانی ڪه زیر درختی خوابیده بود؛ نزدیڪ شد و رو به زنبور گفت: من او را می گزم و مخفی میشوم ؛ تو بالای سرش سر و صدا و خودنمایی ڪن! مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز ڪردن بالای سر چوپان نمود. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: ای زنبور لعنتی! و شروع به مڪیدن جای نیش و تخلیه زهر ڪرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چندی بهبود یافت. سپس دوباره مشغول استراحت شد ... فردای آن روز موقع استراحت چوپان مار و زنبور نقشه دیگری ڪشیدند: اینبار زنبور نیش زد و مار خودنمایی ڪرد! چوپان از خواب پرید و همین ڪه مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه ننمود چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! ❦••• بسیاری بیماری ها و ڪارها نیز همینگونه اند؛ و افراد فقط بخاطر ترس از آنها، نابود میشوند. مواظب های زندگی خود باشید...................! برای خودت یک دایره اعتماد درست ڪن آنهایی ڪه مهم هستند را بگذار درون دایره، ڪم اهمیت ترها را روی خط و باقی را بیرون از این دایره فرضی تصور ڪن. هر وقت ڪسی حرفی به تو زد ڪه خاطرت رنجید ببین ڪجای دایره ات هستند؟ جزو افراد مهمند یا نـــــه فقط هستند .... آیا براستی ارزش دارد از ڪسانی ڪه برایمان اهمیتی ندارند برنجیم !؟ چرا بگذاریم آدمهای ڪم اهمیت زندگیمان ، ما را نارحت ڪنند حتی برای ثانیه ای!؟ یادمان باشد وقتی دیگران بدانند ڪه نمیتوانند ناراحتتان ڪنند، دیگر تلاشی هم برای ناراحت ڪردن شما نمی ڪنند. این راز است☘️ ، محبت کنید این داستان را همگی با هم بخوانیم و بدانیم ما را نمیکشد😍 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
شش اشتباه انسان از زبان ماركوس توليوس سيسرو؛ سياستمدار و اديب رومى در قرن يك قبل از ميلاد ١- توهم اينكه سود ما از تخريب ديگران حاصل ميشود ٢- نگرانى در مورد چيزهايى كه قابل تغيير يا قابل اصلاح نيستند ٣- اصرار بر اينكه كارى غيرممكن است زيرا كه نميتوانيم آن را انجام دهيم! ٤- امتناع از كنار گذاردن امتيازات جزئى ٥- غفلت از پيشرفت و عدم عادت به مطالعه ٦- تلاش در وارد كردن افراد شبيه به خودمان در زندگى ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید. افلیج از او کمک خواست. سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد دهنه اسب را کشید و گفت : اسب را بردم و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند... حکایت ما و دولت... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو در آن غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟ عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی ماشاالله لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم پ.ن: جهت سلامتی و طول عمر با عزت و با برکتشان صلوات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5951511941271783299.mp3
4.98M
🎙حاج آقا 🔖 در آغوش خدا 🔖 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
🚩 حواسمان جمع‌ باشد، اگر شما در سنگر خوابت برد، معنایش این نیست که دشمن هم خوابش برده است. 🚩آنها هزاران نفر را میگذارند برای پیگیری مسائل گوناگون ایران؛ ما هم بایستی میلیونها نفر آماده باشیم،هم برای دفاع،‌ هم تبلیغاتی و کارهای دیگری که از دست یک ملت انقلابی برمی‌آید. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•