4_5956101534734353529.mp3
3.78M
هر صبح یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟
سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه!
به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه
مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده 3 سکه. میگه 3 سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو. مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .
گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور.
مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی؟ گدا جواب میده کدام هدیه؟
سلطان محمود میگه: همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می نشست. سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شیخ علی بن سهل صوفی☘
داستان فوقالعاده شنیدنی و اموزنده بخو انید و لذت ببرید خداوند خود به بندگانی که دوستش دارد نامه میفرستد چه توفیقی ازین بالاتر
☘🌹داستان نامه ای که از طرف خداوند بیماران را شفا میداد🌹🍀
شيخ بهائي رحمة الله عليه در كتاب كشكول خود نوشته است كه : شيخ علي بن اسهل صوفي اصفهاني ، پيوسته به صوفيان بي بضاعت ، انفاق و احسان ميكرد
. روزى ، جماعتى از آنان بر او وارد شدند و شيخ را در آن وقت ، چيزي نبود كه به ايشان بخشد . ناچار نزد يكي از دوستان خود رفت و از او خواست كه وجهي براي اينكار بپردازد .
🍀 مرد ، براي اين كار مبلغ ناقابل به خدمت شيخ داد و از كمي آن معذرت خواست كه رفتار ساختمان خانه ام و مخارجي بسيار دارم .
☘ شيخ فرمود : چه مبلغ هزينه عمارت تو است ؟ گفت : نزديك به پانصد دينار . شيخ گفت : آن وجه را به من ده تا به درويشان رسانم
و در عوض خانه اي در بهشت به تو خواهم داد و از هم اكنون تعهدي به خط خود بر اينكار مي نويسم و به تو مي سپارم .
🍀 مرد كفت : با ابا الحسن ، من هنوز از تو خلاف و دروغ نشنيده ام ، اگر بحقيقت متعهد اين كار مى شوى ، این مال را به تو خواهم داد .
🍀 شيخ گفت : ضامن و عهده دارم و سندي به دست خويش دائر
بر اين ضمانت نگاشت و به او سپرد
☘. مرد نيز پانصد دينار را به وي داد و عهدنامه را گرفت و وصيت كرد كه چون مرگم فرا رسد ، اين سند را در كفن من نهيد
🍀 . اتفاقاً در همان سال عمرش به سر آمد و بر حسب وصيتش عمل كردند
🍀 . اما يك روز كه شيخ براي نماز صبح وارد مسجد شد ، ديد كه
🦋🦋نوشته اش در محراب افتاده و بر پشت آن بخط سبز نوشته شده بود :
🌹🦋 ترا از آن ضمانت که كرده بودي ، خارج ساختيم و آن خانه را در بهشت به وي تسليم كرديم . »🦋🌹
🍀اين نوشته مدتي نزد شيخ بود و بيماران در شهر اصفهان و در جاها ، از آن استشفا مي كردند
❌ ، تا آنكه در ميان كتب شيخ كه يك صندوق از آن به سرقت رفت ، آن نامه نيز از ميان رفت
منبع
کتاب نشان از بی نشانها
نخودکی اصفهانی صفحه447 از چاپ سوم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت نوزدهم
هستی : ممنون از لطفت میشه بدونم چرا یه زنگ به من نمیزنی ؟ با کل دنیا قهر کردی با تهرانم قهر کردی با من دیگه چرا قهر کردی اخه ؟
-قهر چیه هستی ؟ فقط حوصله ندارم
هستی : تا کی هسلا ؟ هوم ؟ تا کی ؟ بیا این پسره رو ببین پاشو بیا تهران به خدا این پسر خوبیه من تائید میکنم بابا باربد هم میگه خیلی پسره خوبیه گوش بده دیگه پاشو بیا تهران هم همدیگرو ببینیم هم اینکه تو با این پسره اشنا بشی
-هستی من واقعا دلم نمیخواد بعد هیراد با کسی اشنا شم اگه بخوام همین محمدرضا هست دیگه تازه ول کن هم نیست دیشب دوباره 3تا پیام داده بود
هستی : نه من از محمدرضا خیلی خوشم نمیاد پسره همش دنبال این بود تو و هیراد از هم جدا شین ببین کی گفتم اون باعث جدا شدن شما شده ..
-اه هستی کی میخوای این حرفاتو تموم کنی ؟ هیراد مگه بچه بوده ؟؟ اگه منو میخواسته خب ولم نمیکرد.
هستی : اخه هسلا اگه هیراد تورو نمیخواست یا به این دوری راضی بود اینجوری مریض نمیشد گوشه بیمارستان نمی افتاد
-چی ؟؟؟؟ مگه هیراد چش شده ؟
هستی : نه چیزه ..عه میگم .. اهان باربد صدام میکنه هسلا من بعدا زنگ میزنم اره خواهری
-هستی وایسا .. قطع نکن توروخدا
ای وای هستی ..
هیراد یعنی چش شده ؟؟ مریض شده ؟ هستی چرا هول شد یهو ؟؟
چیزیو ازم پنهون میکنن ؟؟؟ خدایا من ازت یه معجزه میخوام اگه واقعا هیراد هنوزم منو دوست داره اگه اونم داغون شده مارو بهم برسون خدایا یه معجزه .. ازت میخوام دیگه رومو زمین ننداز خواهش میکنم
از جام بلند شدم بالای 10 بار خونرو قدم زدم اخرش به این نتیجه رسیدم که یه زنگ از خونه به هیراد بزنم .. اون که شماره اینجارو نداره
ای کاش زنگ نمیزدم
کلافه شدم ... وقتی شنیدم میگه گوشیش خاموشه حالم بدتر از همیشه شد
به سمت اتاق نسرین رفتم هنوز خواب بود
کنار تختش نشستم و صداش زدم
-نسرین .. خانوم .. نسرین خوابالو هووو
نسرین : چیه هسلا ؟ بزار بخوابم
-نه پاشو نسرین پاشو دیگه
نسرین: چیه خانومی ؟ کبکت خروس میخونه عزیزم؟
-نه اتفاقا خروس نمیخونه .. نسرین یه چیزایی از هستی شنیدم ولی نمیدونم چرا سریع حرفشو عوض کرد و گوشیو قطع کرد
نسرین : چی شنیدی ؟
-میگه هیراد مریضه .. میگم نسرین نکنه واقعا مریض شده ؟
نسرین : شما 2تا واقعا دیونه این .. اینو جدی میگما .. اخه وقتی این همه همو دوست دارین واسه چی خودتون و بقیه رو عذاب میدین ؟ برین با هم زندگی کنین دیگه اون محمدرضا اگه اونجوری نمیکرد تو و هیراد الان 2تا بچه هم داشتین.
زدم به بازوش و از روی تختش بلند شدم
پرده های زرشکی رنگ اتاقش رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم نفسی کشیدم و گفتم : نسرین میخوام برم تهران
نسرین: خوبه منم میام
سریع برگشتم طرفش و گفتم : جدی میگی ؟ میای با هم برگردیم ؟
-اره بابا چرا نیام ؟؟؟ دانشگاهو یه ذره می پیچونم میریم تهران تو میری به نامزدت سر میزنی منم برم پیش مامان و بابام
پریدم بغلش و گفتم : اخ تو بهترینی عزیزم
نسرین : اگه میدونستم اینجوری خوشحال میشی دیشب به جای تولد میبردمت تهران هسلایی
-میگم پس همین امروز راه بیفتیم قبل ظهر من میرم وسایلامو جمع کنم
سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم انگار که دوباره قلبم شروع به تپش کرده بود هنوز خبری از هیراد نبود و اون نمیدونست من تصمیم گرفتم که چیکار کنم اما همین تصمیم هم برای عوض کردن حال من کافی بود
بالاخره بعد از جمع و جور کردن وسایلا با نسرین از اصفهان راهیه تهران شدیم
ساعت حدودا 8 شب بود که رسیدیم
نسرین رو جلوی در خونه رسوندم و خودم به سمت خونه هستی اینا حرکت کردم
انقدر خوشحال بودم که خودمم تعجب میکردم یعنی من این همه مدت فیلم بازی میکردم که هیراد رو فراموش کردم ؟ اخه چطوری بدون اون زندگی کردم ؟ 10 ماه
وقتی رسیدم خونه هستی اینا ساکمو از صندوق عقب ماشین برداشتم و زنگ رو فشار دادم هستی وقتی منو دید انقدر گریه کرد که با زور باربد جداش کردیم از خودم
هستی : قربون خواهرم بشم .. باربد یه دستمال بده فین کنم دماغم داره چیکه میکنه
از تیکه ی هستی زدم زیر خنده ..
-هنوزم میگی چیکه ؟ خب این بچه ها یاد میگیرن
هستی : اره دیگه خب چیکس دیگه پس چیه ؟
زدم زیر خنده و علی رو بغل کردم و بوسیدمش :خاله قربونت بشه فسقلیه من
علی: خال ... هام..
-ای جونم هام میخوای ؟ دورت بگردم میدونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود ؟ اسباب بازیاتونو دوست داشتین ؟
باربد علی رو ازم گرفت و برد بالا .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستم
هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟
-اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شده ؟
هستی : نمیدونم ولی خونشون که همون خونس
-گوشیش چرا خاموشه ؟
هستی کمی من من کنان گفت : نمیدونم انگار که خودش خاموش کرده
-هستی زن که نداره هان ؟
هستی : نه بابا این چه حرفیه هسلا زن چیه باربد میگه بعد تو داغون شد
با ناراحتی سرمو به زیر انداختم و گفتم : خب پس چرا ولم کرده ؟ بیشعور
هستی : اون نخواسته ولت کنه محمدرضا زیر گوشش خونده من مطمئنم
با این حرفای هستی منم مطمئن میشدم که محمدرضا تو این کار دست داشته و خواسته من و هیراد و از هم جدا کنه هیراد حق داشت نمیخواست محمدرضا چیزی بدونه
خدایا اینجور دوستا رو از دورمون دور نگه دار
اون شب انقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد
صبح که بیدار شدم باربد رفته بود سرکار و من و هستی و علی و عرفان خونه بودیم
-هستی ؟ من میخوام حاضر شم برم دم خونشون
-باشه برو مراقب خودت باش
خداحافظی سر سری کردم و راه افتادم انقدر دلشوره داشتم که دستشوییم گرفت
به در خونشون رسیدم و ماشینو پارک کردم
چشمم به ماشین بابای هیراد افتاد
زیر لب گفتم : بابا
از ماشین پیاده شد
دست هیراد رو گرفته بود مامانش هم اون طرف هیراد رو گرفته بود
چش شده ؟؟ نمیتونه راه بره ؟ مریض شده ؟ خدایا چه بلایی سرش اومده
کلاه سرش بود و یه بلیز شلوار ابی
هیچ ریشی نداشت ..
نزدیک شدم
صدای بارانا رو شنیدم که گفت : وای هسلا توئی ؟؟
نگاه هیراد به من افتاد
نزدیکش شدم و با گریه دستمو به صورتش گرفتم و گفتم : هیرادم
نگاه غمناکش رو دیدم پشیمونی و شرمندگی رو دیدم
مامان و باباش حتی سرشون رو بلند نکردن منو نگاه کنن اونا هم از کار هیراد شرمنده بودن ؟
نمیدونم
نگاهی به بارانا انداختم و گفت: هسلا چقدر عوض شدی .. خوبی ؟ این مدت کجا بودی ؟
با تته پته گفتم :من .. چیزه .. اخه .. هیراد
مامان: هسلا ما شرمنده ایم مارو ببخش .. ببخش توروخدا
-شما که کاری نکردین اخه مامان این چه حرفیه
به بابا کمک کردم تا هیراد رو بردیم بالا
روی مبل نشستیم و هیراد گفت : نباید میومدی
-هیراد من دیگه نمیتونم .. میفهمی ؟ دارم داغون میشم .. نابود شدم لعنتی نابود
مامان و بابا و بارانا تنهامون گذاشتن و رفتن بالا
هیراد: هسلا هیچ وقت از عشقی که بهت داشتم تو دلم کم نشد هروز بیشتر از قبل هم شد اما کاری از دستم بر نمیومد
-چرا ؟ چرا هیراد ؟ میدونی تو این 10 ماه چقدر گفتم چرا ؟ چقدر از خودم پرسیدم چرا ؟ میخوام الان دلیلش رو بهم بگی
هیراد: نمیتونم هسلا .. من و تو نمیتونیم باهم باشیم
-هیراد مگه نمیگفتی سنگ از اسمون بباره بازم هیچی نمیتونه من و تورو از هم جدا کنه ؟ حالا مگه چی شده ؟
هیراد: هسلا دوست دارم فقط اینو همیشه بدون چه زنده باشم چه نباشم اینو بدون
دستمو روی لباش گذاشتم و گفتم : هیراد اگه این بار بگی برم میرم ولی بدون دیگه هیچ وقت حتی اسمتو نمیارم اینبار غرورمو زیر پا گذاشتم فقط به خاطر عشقی که بهت داشتم برگشتم . اومدم که ببینمت اومدم که با هم حرف بزنیم و برگردیم پیش هم اما اگه الان بگی برم میرم و دیگه منو نمیبینی
هیراد: هسلا اینجوری نگو .. به خدا از مامان اینا بپرس .. من خیلی حال بدی رو تجربه کردم .. از وقتی این مریضی هم اومد سراغم فهمیدم که دارم چوب اون دلشکستنی که گفتی رو میخورم .. چوب خدا صدا نداره هسلا منو ببخش بهت بدی کردم
-مهم نیست من الان میخوام زندگیه جدیدی رو شروع کنیم
هیراد: هسلا من کمبود خون پیدا کردم ... میبینی چقدر رنگم زرده ؟ باید هفته ای یک بار برم بهم خون تزریق کنن نمیدونم چرا اینجوری شدم دکترا میگن بیماریه نادریه ولی هرهفته دارم میرم ..
-من نمیخوام تنهات بزارم هیراد .. بیا بازم باهم شروع کنیم اگه موافقی از همین الان شروع کنیم اگه نه من میرم و دیگه هم نمیام
انگار که از این حرفم خیلی ترسید و اومد نزدیکم و دستمو گرفت و گفت : نه هسلا من نمیخوام ... نمیخوام دیگه از دستت بدم مطمئن باش.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺
#قسمتپنجاهوششم
#نمنمعشق
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتیمهیاروسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی...کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش....
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی...
آب رو یک نفس سر کشید ....
+آخییییش،خداخیرت بده ها...
صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم...
+باشه...
به سمت در دویید
روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم....
_آخخخخ،لعنتی....
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم...
دستی دستمو گرفت...
سربلندکردم و یاسررو دیدم...
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود...
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است...
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی....
خنده ای کردم و نگاهش کردم....
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده....
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد...
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم...
#القصهپیشکستمابستهصفی
#مرگازطرفیوزندگیازطرفی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپنجاهوهفت
#نمنمعشق
یاسر
+دخترموبهتومیسپرمیاسر....میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم...دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی...
لبخندی زدم و گفتم
_چشم پدرجان..نگران نباشید...خوب میدونید که چقدربرام باارزشه...
+برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم...
لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید...
++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟
_حرفای مردونه میزدیم همسرجان
++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی
همزمان مهیار ومهندس به من خیره شدن...
چشمام رو گرد کردم و گفتم
_مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا
++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله...
همه خندیدیم
مهیار دم گوشم گفت
+نمیدونه چقد عاشقشی که
چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم...
_هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه..
*
ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود...
_نمیخوای چیزی بگی؟
+.....
_منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه...
+کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد...
اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید...
*
بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم...
+من ترس از ارتفاع دارم یاسر...
لبخندی زدم و گفتم
_قراربودتامن هستم نترسی...
لبخندآرومی زد و سرش روپایین انداخت...
کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم...
به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم...
نگاهی انداختم...
مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود...
خندم گرفته بود...
توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد...
+ببخشید...خیلی ترسیده بودم...
_اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟
وخندیدم
باخجالت خندیدوگفت
+خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد...
هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت...
سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم...
+قشنگ میخونی
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش...
+اونشب آرومم کرد...خوابم برد...
_وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست...
+اینطورفکرمیکنی؟
_من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه
+چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم...
_مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه...
اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارواز بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه....
خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده....
***
بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم...
_کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم....
*
پام رو توی فرودگاه گذاشتم....
و توی دلم گفتم
#سلامشهرغم
#ایدردلمنشستهازتوکجاگریزم
#محیاموسوی
#پایانفصلاول
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 1
(تغییروحقیقت)
مهسو
هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم…
وحتی الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم…
دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا…
توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده…
ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن…
خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم
به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت
+بفرماییدخانم
توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم …
_طنازکجاست؟ندیدیش؟
+فکرمیکنم حمام باشن خانم…
پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم
_خیلی خب،مرخص…
سریعا ازجلوی چشمام دورشد
بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم …
مثل بهشت بود…
هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود…
زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم..
آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم…
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم…
رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم…
بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود…
مثل یه کاخ بود…
وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن…
اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد…
#مردمندرهمهحالتدرستکاربود
#وتوبهاندازهییکعشقتماشاداری
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 2
یاسر
_امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز..
وزارت دیگه صداش دراومده…هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ…
توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی…
+میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که…لااقل با زنم خوش باشم…زورت میاد؟
با بهت بهش نگاه کردم و گفتم
_امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟
دستپاچه شدنش روحس کردم..
+نه…یعنی چیز…آره…درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد…نه؟
با تردیدگفتم…
_میشه….ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف…یادته؟
باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت
+طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین..
لبخندی زدم و گفتم
_چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری…همین
+یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟
_آره والا…
همون لحظه طناز امیرروصدازد…امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت…سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم…هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم…
شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود…
اروم و بیصدا به سمتش رفتم…موسیقی بی کلامی روپلی کرده بود و اروم تاب میخورد…وغرق فکربود
_هواسرده…
ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت
+وای چرا مثل جن میای…میترسه آدم خب…
لبخندی زدم و گفتم
_خونه خودمه…اختیارشودارم…توچرا بااین وضع اینجانشستی…
+کدوم وضع؟
_موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی…
ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت
_خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست…پس منم اختیارشودارم…
ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم…
شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم
_قبلاهم گفتم…نزارموهاتوجزمن کسی ببینه…
و توی چشماش خیره شدم…
سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم….
#ایتوکهسمتچپسینهامنشستهای
#بنشینکهمالکیواختیاردار
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 3
مهسو
لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها…
چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه…
شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم…
_یاسر
+بله..
نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم…
_من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟
سرجاش ایستادوگفت
+ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟
_نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده..
توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود…
باصدایی که به زور شنیده میشد گفت…
+یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری….
_چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟
بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت…
+تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو…
و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد…
یاسر
واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم
سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم…
ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم…
وارد اتاقم شدم…
تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم…
**
نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید…
همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این..
زخم معده ی لعنتی…اه
به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم..
_یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم…
بعدم سریع قطع کردم…
بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد…
با سینی که دستش بود…
_چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر…
ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم..
+روانی…
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم…
#عمارتکنمراآخر
#کهویرانمبهجانتو
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓