eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍📚 رمان قسمت 98 ‍ نفس عمیق کشید -نتونستم. از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد. امروز ولی...وای خدا باورم نمی شه....قرار اعضا این بیمار اهدا بشه -نه من نمی خوام به قیافه گرفته اش نگاه کرد. لبخند از لبش پر کشید و رفت -یعنی چی نمی خوای فاخته اشک در چشمانش جمع شد -یکی بمیره و من خوشحال از زنده موندن خودم یاد حرف دکتر افتاد. حق با او بود فاخته تحمل شنیدن مرگ مادرش را نداشت -فاخته ببین...حق داری منم بخاطر مرگ اون زن خوشحال نیستم اما واقعا بخاطر به دست آوردن سلامتی تو سر از پا نمیشناسم، خواهش می کنم یه کم منطقی تر باش -کدوم منطق نیما؟؟؟ یکی رو تن بی روحش رو پاره می کنن و بین چند نفر تقسیم. دوباره رویش را به شیشه اتومبیل برگرداند. دست نیما چانه اش را گرفت و به سمت خودش کرد -منطق پذیرفتن پیوند.این کار میدونی تا حالا جون چند نفر رو نجات داده. فاخته عزیزم! حتی تو اگر قبول نکنی قلب این زن قراره برای یکی دیگه پیوند بشه قشنگم.قلب این زن به یکی حیات دوباره میده به آدمی که کلا از درمانش قطع امید کردن -شاید راضی نباشه -رضایت دادن -اطرافیانش رضایت دادن شاید خود طرف.... گریه اجازه ادامه حرف زدن به فاخته را نداد -این کارها همیشه با رضایت بستگان درجه یک متوفی انجام میشه. اما من تا اونجا که فهمیدم خود بیمار قبلا فرم اهدا عضو پر کرده بوده شاید کمی دروغ اینجا بد نباشد. فاخته اشکهایش را پاک کرد -واقعا برای د روغش فقط سری به تایید تکان داد. با گریه رو به نیما کرد -به یه شرط. هر پنجشنبه براش خیرات کنیم.بعدا سر مزارش هم بریم لبخندی زد -براش خیرات می کنیم و قول می دم هر موقع سلامتی کاملت رو به دست آوردی تو رو سر خاکش ببرم.قول میدم خوشحالی خبر پیوند در خانه برای همه سرایت کرد .حتی سهراب که زیاد گرم صحبت نمی شد هم، چندین بار برای نیما و فاخته ابراز خوشحالی کرد.کینه نیما از سهراب از بین رفته بود.با هم نه خیلی گرم اما چند کلمه ای رد و بدل کردند.نیما هم در محبتش را امشب باز کرده بود و مشت مشت از کاسه محبتش خرج فاخته می کرد. فاخته هم هرچند ناراحت بود از قبول پیوند اما فکر که می کرد با این عمل بیشتر پیش نیما می ماند موجی از خوشحالی در برش می گرفت.دردهای گاه و بی گاه پهلویش را فراموش کرده بود بلند بلند می خندید و از خوشحالی اش،چشمان نیما بیشتر برق می زد.نیما امشب خوشحال بود برای او همین بس!!!!لبخند از ته دل و دندان نمای نیما را ببیند.. پدر شدنش را.. پدر فرزندی که فاخته برایش می آورد. وای تمام این افکار در ذهن فاخته ردیف نی شد و بیشتر او را دلگرم به محبتهای بی دریغ نیما می کرد.نیمای دوست داشتنی اش امشب با آوردن کیکی که هیچ کس از آن خبر نداشت دل فاخته را بیشتر برای عطش عشق او بیقرار کرد.نیما در بدترین حالات هم پیشش ماند، دنبالش آمد و از خانه مادر بزرگ فرهود او را برداشت و با خود برد.در فکر بود اما چشمش به کیکی بود که نیما جلویش می گذاشت -یه آرزو کن و این شمع رو فوت کن چشمانش را بست.آرزو کرد برای سلامتی همه اعضا خانواده. برای آمرزیده شدن مرحومی که به او جانی دوباره می داد. آرزو کرد برای سلامتی همه بیماران که شاید شانس مثل فاخته برای رهایی از بیماری نداشتن.شمع را فوت کرد و با صدای دست بقیه چشمانش را باز کرد.نیما روبه رویش آنطرف میز نشست -پریشب خیلی دلم گرفته بود.دلتنگی عجیبی داشتم دنبال یه آرامش می گشتم. قرص آرامبخش که پیدا نکردم دلم هوای خدایی رو کرد که اینروزا بهم ثابت کرد داره شو نه به شو نه من راه می یاد و من خودمو زده بودم به نفهمیدن. آنقدر پر بودم که نفهمیدم چطور دو رکعت نماز حاجت رو خوندم.ولی با خدا حرف که می زنی می تونی از هر دری بگی. از دلتنگی گفتم. کلی گله کردم ازش که اگه قرار بود فاخته رو از من بگیری چرا جلو راهم سبزش کردی.دوست داشتن یه وقتایی حسهای عجیبی بهت می ده.مثل دوست داشتن تو که تازه به من فهموند کجای زندگی ول معطلم.با خدا عهد بستم فاخته...گفتم تو به من فاخته رو بده من هر چی برای سلامتی اون کنار گذاشتم تا خرج کنم می دمش به یه دختر بچه به اسم زینب سادات.تو همون بیمارستانه بغضش گرفت. ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 99 ‍ وقتی برای عمل اول تو رفته بودیم بیمارستان دیدمش.یه دختر پنج ساله طفل معصوم که سرطان کبد داره.هزینه درمان بالا.پیوند هم زدن بهش اما ظاهرا بدنش قبول نکرده.چشمهای سبز خوشگلش، رنگی از زندگی نداره . فهمیدم پدرش برای درمان تک دخترش ماشین و خونه و هر چی با ارزش داشتن فروخته ،از کار هم انداختنش بیرون.حالا به یمن این شب عزیز،حالا که خدا منت به سرم گذاشت و تو دو باره به من داده منم نذرم رو فردا ادا می کنم. اشکهای فاخته دیگر سیل عظیمی بود برای خودش.از پشت میز بلند شد و گریان خود را در آغوش نیما انداخت -ممنون نیما!!!برای همه چی...برای بودنت ...برای قلب مهربونت. ...ممنون که هستی این دو نفر و عشق ورزیدن هایشان امشب ،اشک همه حتی حاج آقا را در آورد. ** قرآن را بوسید و از زیرش رد شد.بعد با نازنین روبوسی کرد -دعا کن برام -برو در پناه خدا.ان شالله به سلامت تموم میشه امروز. نیما از پشت شانه هایش را گرفت -بریم قشنگم ....نگرانی و ترس برای چی. تا منو داری غم نداشته باش فقط لبخند زد اما دست خودش نبود.از عمل و اتاق عمل و دکتر هایی با ماسک که بالا سرش می ایستادند و او را نگاه می کردند می ترسید.دست نیما را محکم در دست گرفت.صدایش را در کنار گوشش شنید -تا آخرش پیشت می شینم.دست مو ول نکن.بابا قراره رانندگی کنه دستپاچه و نگران به قیافه خندان نیما نگاه کرد -اگه دیگه نببینمت ایستاد و اخم کرد -بیخود....من همونجا پشت در منتظرتم ....تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی عزیزم باز هم اشک -خدا کنه صدای مادرش آمد -بیاین دیگه مادر جان. معطل چی هستین.تو ماشین حرف بزنین از همانجا بلند گفت -چشم! الان می یام صدای سهراب را پشت سرش شنید.با کاسه ای در دست پشت آنها می آمد تا آب بریزد -برید در پناه خدا. بخیر و خوشی تموم میشه امروز -ممنون. ان شالله در که باز شد با دیدن دو مامور و مردی حدودا سی و شش هفت ساله،آنهم آن موقع صبح،بر شانس بدش لعنت فرستاد رنگ از روی خود نیما هم پرید -بفرمائید -آقای نیما پور داوودی -خودمم.امرتون -اگر لطف کنین همراه ما تا کلانتری بیاین.این آقا ادعا هایی داشتن در مورد شما و شما قرار بوده هفته پیش بیاین کلانتری اخمهای نیما در هم رفت -من کاری به ادعاهای بی اساس این خانم ندارم .تازه من باید شاکی باشم اومدن تو محل داد و بیداد راه انداختن.تازه خانم من اونروز حالش بد شد مرد که همراه ماموران آمده بود جلوتر آمد -من اصرار دارم بیاین. باید یکسری از مسائل برام روشن بشه. من دنبال پدر اون بچه هم هستم فاخته هراسان بازوی نیما را چسبید -نیما این یارو چی میگه. به حرف فاخته جواب نداد و رو به مرد کرد -خب برو دنبالش بگرد واسه چی اومدی اینجا -تو کلانتری توضیح میدم یکی از ماموران نیما را صدا کرد -جناب اگر ممکنه وقت تلف نکنین و با ما بیاین .یه چند تا سواله پرسیده میشه و تمام نیما اینبار صدایش را بلند کرد -من نمی تونم بیام جناب من الان باید بیمارستان باشم وقت منو گرفتین همسرم امروز عمل مهمی دارن مامور دیگر هم تن صدایش را بالاتر برد -تشریف بیارین .طول نمیکشه به عمل خانومتون هم میرسی. چند تا خانم داری شما از تکه مامور خوشش نیامد.مامور دیگر که آرامتر بود دوباره به حرف آمد -طولی نمی کشه.فوق فوقش یکی دو ساعت برگشت و مردد به فاخته نگاه کرد.فاخته دوباره بازویش را چسبید -نیما اصلا فکر شم نکن.من بدون تو هیچ جا نمی رم محکم بازوی فاخته را چسبید و براق نگاهش کرد -یعنی چی نمی رم فاخته .هیچ می فهمی داری چی می گی.این عمل خیلی مهمه....هرروز نمیشه انجامش داد سرش را تکان داد -تو نیای نه!نیما من بدون تو نمی تونم برم .خواهش می کنم دست حاج آقا روی شانه فاخته نشست و نگاهش را به ماموران داد -امروز روز خیلی مهمی برای ماست.امروز روز سرنوشت ساز یه....پسرم نمی تونه به چیز دیگه ای فکر کنه -ما ماموریم و ما ذور حاجی. دست ما نیست که نیما عصبانی دستش را لای موهایش کرد. -گیر چه زبون نفهمایی افتادم...نمی یام....برید هر کار دلتون می خواد بکنین حاج آقا فشار کمی به شانه فاخته آورد -بابا بزار نیما بره دخترم.تو هم همین الان عملت نمی کنن که....تا آماده بشی برای عمل، نیما اومده . ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت ۱۰۰ ‍ اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدیدا دلهره داشت -من نمی تونم....نیما من می ترسم...اگه نیای چی لبخند زد -یعنی چی اگه نیام فاخته...امکان نداره تنهاست بزارم فقط یه ساعت دیرتر می یام همین دوباره اشک ریخت. سر فاخته را در آغوشش گرفت -آخ...عزیز دلم از هیچی نترس! باشه گلم.با بابا برو منم می یام دستانش را محکم دور کمر نیما سفت کرد -نیما من بدون تو می میرم. باشه میرم ولی تو رو خدا زود بیا....تو قول دادی وقتی چشمامو باز کنم پیشم باشی سرش را بوسید -شک نکن فاخته...تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی....بهت قول می دم حاج خانم از پشت شانه های فاخته را گرفت و از نیما جدا کرد.صدای گریه فاخته بلندتر شد -بیا عزیزم. ..بیا بریم دختر گلم...می یاد نیما....بی قراری نکن مادر حاج خانم فاخته را به سمت در ماشین برد تا سوار شود.فاخته دوباره هراسان برگشت و به نیما چشم دوخت -نیما...منتظرتم -برو عزیز. ..حتما می یام رو به پدرش کرد -بابا حاج اقا در حالیکه در سمت راننده را باز می کرد به نیما چشم دوخت -بابا...به فرهود بگو بیاد کلانتری.من حوصله ندارم زنگ بزنم -باشه بابا خیالت راحت.هر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن سهراب هنوز دم در بود -می خوای من باهات بیام غمگین بود و دلشوره داشت.چشمان گریان فاخته از جلوی چشمش نمی رفت -نه بمون شاید بیمارستان کمکی بشه با سهراب خداحافظی کرد و همراه ماموران رفت اما دلش پیش فاخته بود که از عمل می ترسید و با کلی حر ف برای امروز آماده اش کرده بود.همه چیز خراب شد!!! در کلانتری نشسته بود و از عصبانیت دایم پاهایش را تکان می داد.به پدر زنگ زده بود و او هم گفته بود فاخته همینجور گریان چشم به راه اوست.هر از گاهی هم با خشم به مرد خونسرد روبه رویش خیره میشد.چهره مرد خونسرد بود اما همینجور غرق در فکر به نقطه ای خیره مانده بود. -چقدر دیگه باید منتظر بمونم من جناب سروان.من باید بیمارستان باشم زیر چشمی نگاهی به نیما کرد -عرض کردم منتظر جواب بیمارستانیم دوباره با نفرت به مرد زل زد -فقط منتظر جواب بیمارستانم.ازت شکایت می کنم مرتیکه.اگه فقط به موقع به بیمارستان نرسم، من می دونم و تو صدای سروان از پشت میز بلند شد -می تونین بیرون منتظر باشین از خدا خواسته بلند شد و بیرون رفت.به محض بیرون آمدن فرهود را دید که سریع به سمتش می آید -خره اینجا چی کار می کنی دستی دور لبش کشید -می بینی که گیر کی افتادم.منتظر جواب بیمارستانم -جواب بیمارستان برای چی؟؟؟؟ -برای زمان و علت مرگ بچه.این یارو معلوم نیست چه کاره مهتابه محکم نفسش را بیرون داد -چه مسخره.خب که چی ؟؟؟ شانه هایش را بالا انداخت -چه می دونم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشه سربازی با پاکت وارد اتاق شد و در را بست.فرهود به ساعت مچی اش نگاه کرد و دست به کمر زد -منم سه چهار ساعت دیگه پرواز دارم متعجب نگاهش کرد -چی!...پرواز؟!..ببخشید به کجا اونوقت؟ جدی نگاهش کرد -مرض چیه مگه به ما نمی یاد... دارم میرم پیش ددی. ...اون زنک ولش کرده اونجا، یادش افتاده پسر داره ابروهایش بالا پرید -پس بخشیدی بابا تو کلافه نفسی کشید -چه بدونم...مامان گوهر میگه هر چی باشه باباته...اون که برای من پدری نکرد بزار حق پسری خودمو به جا بیارم..برم ببینم در چه وضعه. هر چند چشم بسته هم می دونم تو چه افتضاحی داره دست و پا می زنه آرام به شانه اش زد -پس شرمنده رفیق.مزاحمت شدم -بیخیال.باید می دیدمت برای خداحافظی. می خواستم بیام بیمارستان -ممنون.زحمتت می شد ناگهان بلند خندید -تو رو بهونه می کنم دیگه ابروهایش بالا پرید -یعنی چی -دفعه قبل که برای آزمایش پیوند اومده بودم بیمارستان یکی از پرستارا مخمو زد.....شماره داد بهم تعحب نیما را که دید باز هم خندید -جون تو...برای آشنایی شماره نداد برای مادر بزرگم چیزی پرسیدم شمارش رو داد تا درباره اش از دکتر بپر سه و بگه.هیچی دیگه...الان یه مدتی میشه تلفنی حرف می زنیم. ..پیام میدیم تلگرام و اینا....برم و بر گردم باهاش قرار می زارم خوشحال به شانه اش زد -پس تو هم بله آه کشید -فراموش کردن رویا خیلی سخته....اما تنهایی سختره....خیلی تنهام نیما درست میشه. ..خود رویا هم راضی به این تنهایی تو نیست....برات خیلی خوشحالم فرهود. ادامه دارد...
‍📚 رمان قسمت101 در باز شد و فرصت جواب دادن از فرهود را گرفت. سربازی که تو رفته بود اسم نیما را صدا زد -پورداوودی سریع بلند شد.به صدای فرهود برگشت -نیما اگر شاهدی چیزی خواست.صدام کن باشه تایید کرد. از فرهود در مورد ادعای مهتاب از او پرسیده بود.اوهم در مورد گیر دادنهای مهتاب توضیح داده بود.تمام پیامکهای مهتاب را نگه داشته بود و یکی از مکالماتشان را ضبط کرده بود تا در چنین روزی به عنوان مدرک رو کند. داخل رفت.همان مرد نشسته بود و مثل مادر مرده ها گریه میکرد. نیما هم نشست و منتظر به دهان سروان چشم دوخت -ما از شما خیلی معذرت می خوایم آقای پورداوودی. این آقا روشن شدن مساله براش خیلی مهم بود .این خانم عقد موقت این آقا بودن ناگهان از جا بلند شد. افتضاح بود!!!! این یعنی اوج رذالت این زن.وقتی فکرش را می کرد با زنی در رابطه بوده که کلا حرام و حلالی حالیش نبود مو به اندامش سیخ شد -چی دارین می گین؟ ؟؟ صدای گریه مرد بلند شد -همه زندگیمو به پاش ریختم.بخاطر خودخواهی و زیاده خواهیش زندان افتادم.زنکه می گفت منتظرم می مونه.بعد که بیام بیرون عقد دایم میشیم.بعد یه سال که بدهی هام و دادم اومدم بیرون.دیدم شکمش بالا اومده. من بخاطر این زن از خانواده طرد شدم اما گفتم ارزشش رو داره. داشتن مهتاب ارزشش رو داره.بدبختم کرد.کثافت آشغال. بهم گفت فقط با تو بوده.برام جواب آزمایش مهم بود.باید میدیدم چقدر به من خیانت کرده ناباور پوزخندی زد -فقط یه بار به خود من خیانت کرده.کجای کاری.تو از منم پخمه تری سروان از جایش بلند شد -در مورد مرگ بچه هم ...نوزاد کلا مادرزاد نارس بوده و قبلا در شکم این خانم مرده بوده. ما دیگه کاری با شما نداریم.ببخشید که امروز از کار مهم خودتون واسه این مساله موندین برآشفت و فریاد زد -فقط یه ببخشید..آره !! تموم شد و رفت رو کرد به مرد -حالا فهمیدی بابای اون بچه من نبودم چی کار می خوای بکنی عوضی. ...هیچ غلطی نمی تونی بکنی. بدبخت تا الان مگه چی کار کردی .فقط من موندم که امروز زنم جراحی مهمی داشت بخاطر اثبات شبهات شما.اگر مشکلی پیش بیاد از هیچ کدومتون نمی گذرم ناگهان مرد خشمگین بلند شد و از در بیرون رفت سروان بار دیگر از او عذرخواهی کرد.نیما اینبار سراسیمه بیرون رفت.فرهود جلو رفت. -بریم تو راه برات می گم.فقط سریع بریم بیمارستان فرهود سریع از در کلانتری بیرون رفتند.تلفن نیما زنگ زد پدرش بود.داشتند فاخته را به اتاق عمل می بردند و او به فاخته نرسیده بود.داشت تند و تند برای فرهود ماجرا را تعریف می کرد که ناگهان صدای جیغ زنی از خیابان آمد. به طرف صدا برگشتند.زنی را دیدند که از ماشینی پیاده شده بود و به این سمت خیابان دوید. فرهود زودتر زن را تشخیص داد -هی نیما....اون مهتاب نیست...اون مرده داره دنبالش می دوئه نیما کمی چشمانش را تنگ و دقیقتر نگاه کرد.مهتاب بود.با ظاهری آشفته که هیچوقت او را اینجور ندیده بود هراسان و فریاد زنان به این سمت خیابان می آمد.می خواست از دست مرد که دیوانه شده بود به پلیس پناه ببرد.بلند جیغ می زد و کمک کمک می کرد. ناگهان یاد فاخته افتاد. الان در اتاق عمل بود و او اینجا ایستاده بود و به جیغ و داد مهتاب نگاه می کرد.بیخیال نگاه کردن به بلائی که مهتاب خودش با رفتارهای نادرستش بر سر خود آورده بود به بازوی فرهود زد -بیخیال بابا!!!هر خری..فرهود من عجله دارم فرهود هم نگاه گرفت و داشتند از در کلانتری بیرون می آمدند که صدای شلیک گلوله ای و جیغ چند عابر باز هم آنها را بر سر جایشان میخکوب کرد.صدای لرزان فرهود آمد -این یارو دیوونه شده.الان می خوره به یکی دیگه اندام مهتاب ظاهر شد.دوان دوان به سمت آنها می آمد. فریاد زد -نیما کمک!!! صدای شلیک گلوله و جیغ عابران اینبار ماموران پلیس را هم بیرون ریخت.مرد ایستاده بود و شلیک می کرد.فرهود کمی نیما را عقب زد -نیما بیا بریم او نور این زنکه احمق چرا داره می یاد طرف ما. ماموران بیرون آمده و ایست دادند.بدون توجه به ماموران فریاد زد -وایستا بدکاره احمق شلیک کرد و یکی از ماموران هم وقتی دید توجه به ایست آنها نکرد شلیک کرد.گلوله ای به پای مرد خورد و روی زمین افتاد .صدای جیغ و فریاد از یک خیابان سوت و کور در نزدیکیهای ظهر ،آشفته بازاری از همهمه و فریاد ساخته بود.همه از پنجره ساختمانها هم بیرون آمده و نگاه می کردند.نیما و فرهود مستاصل از وضعیت بوجود آمده قدرت هرگونه عکس العملی را از دست داده بودند.مهتاب دیگر در دو قدمی آنها بود که با بلند شدن صدای شلیک بعدی تن فرهود با ضرب به نیما خورد و پخش زمین شد. ادامه دارد... @dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂 ❣خواستگارم مرا رد کرد... 🌼🍃من یک دختر دینی و پابند به اخلاق اسلامی بودم. سالها گذشت و کسی از من خواستگاری نکرد دخترهای جوانتر از من ازدواج کردند و مادران فرزند شدند. عمرم به ۳۴ رسید. یک روز یکی برای ازدواج با من حاضر شد، زیاد خوشحال بودم و ازدواج کردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من گفت عمرت بنظرم به ۴۰ سال میرسد من گفتم ۳۴ ساله هستم و او برایم گفت این عمر برای بدنیا آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم. 🌼🍃مادر نکاح من را با پسرش فسخ کرد شش ماه را با غم و اندوه سپری کردم و پدرم برای اینکه غم خود را فراموش کنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم شریف نشسته و در حال دعای خیر نزد الله بودم که یک زن را دیدم که صدای زیبا یک آیت قران را تلاوت میکند و بارها آنرا تکرار میکند [ الله علیک عظیما] فضل و مهربانی بزرگ الله بر توست 🌼🍃غم خود را با او شریک کردم من را در آغوش گرفت و این آیت را تکرار میکرد [ولسوف یعطیک ربک فترضی] و زود است که برایت بدهد و تو راضی شوی خیلی راحت شدم و به خانه برگشتم که ناگهان یک خانوادهٔ دیندار به خواستگاری ام آمدند، به خوشحالی پذیرفتم و ازدواج کردیم و شوهرم مرد دینداری بود. برای من و خانواده ام احترام زیادی میگذاشت و من نیز احترام شان را میکردم، عمرم به ۳۶ رسید، ماه ها گذشت و محبت اولاد در دلم جا گرفت برای چکاو نزد دکتر مراجعه کردم بعد از معاینات دکتر گفت مبارک باشد! ضرورت به معالجه نیست تو حامله هستی، تا هنگام ولادت هیچگونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از ولادت شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، وقتی پرسیدم چرا میخندین آنها چی جوابی دادند؟ به یک صدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است! با شنیدن این حرف اشک خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف و آیت را که بارها تکرار میکرد افتادم [ولسوف یعطیک ربک فترضی] یعنی که حرف الله متعال حق است [ لِحکمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعیُنِنَا] منتظر فرمان رب خود باش، ما تو را میبینيم... @dastanvpand 🌿🌿🌿🌿🌿
شجاع بودن به معنی نترسیدن نیست شجاع بودن یعنی؛ علیرغم ترسی که داری پیش بری @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم ❀✿ قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم. پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی. _بعلھ. درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ. _ نه خودم میام! _ تعارف نڪن. سوارشودیگھ. ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند. فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟! _ مال شماست. لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟! _ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون! دست دراز میڪند و گل را برمیدارد. _ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم. نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری _ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ. باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!! میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است. ❀✿ دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ! برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم. بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟! _ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ... _ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے! _ نہ آخہ...آخہ...شما... تند تند نفس مے ڪشم. باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت! طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم! براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: رو حساب استادے دست گذاشت! چیزے نشده ڪہ! نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد. سوار ماشین مے شوم. نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده. _ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟! دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود! _ آها! _ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟! _ گرسنت نیست؟ _ یڪم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _تا برسیم حسابے گرسنت میشہ! نمیدانم ڪجا مے خواهد برود! ولے هرچہ باشد حتما فقط براے درس هاے عقب مانده و یڪ گپ معمولے است! بازهم خودم را توجیہ میڪنم: یہ ناهار با استاده! همین! سرعت ماشین ڪم مے شود و در ادامہ مقابل یڪ آپارتمان مے ایستد. پنجره را پایین مے دهم و بہ طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" بہ سمتش رو میگردانم و با تعجب مے پرسم: استاد؟! اینجا ڪجاست؟! میخندد _ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟! گنگ جواب مے دهم: چرا! ولے...مگہ.... ڪیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانہ بالا میندازم و پیاده مے شوم. سریع با قدمهاے بلند بہ طرفم مے آید و شانہ بہ شانہ ام مے ایستد. ڪمے خودم را ڪنار مے ڪشم و مے پرسم: دقیقا ڪجا ناهار مے خوریم؟! نیشش راباز میڪند _ خونہ ے من! برق از سرم مے پرد! "چے میگہ؟!" پناهے_ همسرم چند روزے رفتہ! خونہ تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد ڪوچولوم بخورم! حال بدے ڪل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال تہ دلم میگوید: قبول ڪن! یہ ناهاره! بعدشم راحت میتونہ بهت درس بده. بعدم اگر یہ تعارف زد برت میگردونہ خونہ! مے پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شما؟! _ نہ دیگہ شرمنده...یڪم حاضریہ! و بلند مے خندد. جلو مے رود و در را برایم باز مے ڪند. همانطور ڪہ بہ طرف راه پلہ مےرویم، بدون فڪر و ڪودڪانه مے گویم: چقد خوبہ ناهار پیش شما! ازبالاے عینڪ نگاه ڪوتاه و عمیقے بہ چشمانم و مسیرش را بہ سمت آسانسور ڪج میڪند. چیزے نگفتنش باعث مے شود ڪہ بدجنسے بپرسم: همسرتون ڪجا رفتن؟! از سوالم جا مے خورد و من من میڪند _ رفتہ خونہ مادرش. یڪم حال و هواش عوض شہ... _ مگہ ڪجان؟ _ لواسون! آسانسور بہ همڪف مے رسد. با آرامش در را برایم باز میڪند و داخلش مے رویم. باز مے گویم: خب چرا شما نرفتید؟ _ چون یڪے مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم بہ او بفهمانم ڪہ از جدا شدنش باخبرم!! لبم را بہ دندان مے گیرم. چشمانم را ریز میڪنم و باصداےآهستہ مے پرسم: ناراحت نمیشہ من بیام خونتون؟ قیافہ اش درهم مے شود _ نہ! نمیشہ! آسانسور در طبقہ ے پنجم مے ایستد. پیش از اینڪہ در را باز ڪند.تصمیمم را میگیرم و با همان صداے آرام و مرموز ادامہ میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگہ بهشون ربط نداره؟! در را رها میڪند و سریع بہ سمتم برمیگردد _ یعنے چے؟ ڪمے مے ترسم ولے با ڪمے ادا و حرڪت ابرو میگویم: آخہ خبر رسیده دیگہ نیستن!! مات و مبهوت نگاهم میڪند... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یڪ قدم بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند _ ازڪجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و بہ آینه ے آسانسور مے چسبم...حرفم را میخورم و جوابے نمے دهم. شاید زیاده روے ڪرده ام! عصبے نگاهش را بہ لبهایم میدوزد _ محیا پرسیدم ڪے خبر آورده؟؟! باصدایے ضعیف جواب مے دهم: یڪے از بچہ ها شنیدہ بود!...بدون قصد! تہ صدایم مے لرزد. ڪمے از صورتم فاصلہ میگیرد و میگوید: بہ ڪیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط بہ من! _ خوبہ!! ازآسانسور بیرون مے رود و ادامہ مے دهد: البتہ اصلا خبر خوبے نبود!توام خیلے بد بہ روم آوردے دخترجون! عذرخواهے مے ڪنم و پشت سرش مے روم. ڪمے ڪلافہ بہ نظر مے رسد، دوباره عذرخواهے میڪنم ڪہ بہ طرفم برمیگردد و میگوید: دیگہ معذرت خواهے نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم ڪسے باخبر بشہ...حالا ڪہ شدے! مهم نیس!چون خودشم مهم نبود! جمله ے آخرش را سرد و بے روح مے گوید و مقابل یڪ در چوبے مے ایستد. ڪلید را درقفل میندازد و در را باز میڪند. عطر گرم و مطبوعے از داخل بہ صورتم مے خورد. لبخند یخے مےزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد مے شود. حتم دارم در دنیایے دیگر سیر میڪند،حرف من شوڪ بدے برایش بود. پیش از ورود ڪمے مڪث میڪنم. نفس عمیق مے ڪشم تا تپش هاے نامنظم قلبم را ڪنترل ڪنم. با دودلے ڪتونے هایم را در مے آورم و درجا ڪفشے سفید و ڪوچڪ ڪنار در مے گذارم. پذیرایے نہ چندان بزرگ ڪہ مسقیم بہ آشپزخانہ ختم مے شود. چیدمانے ساده اما شیڪ. ڪولہ ام را روے مبل راحتے زرشڪے رنگ مے گذارم و بہ دنبالش مے روم. بلند مے گوید: ببخشید تعارف نزدم!بہ خونم خوش اومدے. شانہ بالا میندازم _ نہ! اشکالے نداره! بہ طرف اتاق بزرگے مے رود ڪہ در ضلع جنوب شرقے و بعداز اتاق نشیمن واقع شده. باسراشاره مے ڪند ڪہ مے توانم بہ اتاق بروم. اما نیرویے از پشت لباسم را چنگ مے زند. بے اختیار سرجایم مے ایستم _ نہ! منتظر میمونم! وپشتم را بہ دراتاق خواب میڪنم. در را مے بندد و بعداز چند دقیقہ با یڪ تے شرت سبز فسفرے و شلوار ڪتان ڪرم بیرون مے آید. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را نگہ میدارد و هم تیپ خوبش را! چہ ڪسے گفتہ هرڪس ڪہ مذهبے است نباید رنگهاے شاد بپوشد؟! بہ سمت مبل سہ نفره اے مے رودڪہ ڪنارش میز تلفن ڪوچڪ گردویے گذاشتہ شده. خودش را روے مبل میندازد و یڪ آه بلند میگوید و بہ بدنش ڪش و قوس مے دهد. پناهے_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشے! وبعد بہ مبل مقابلش اشاره مے ڪند: بشین چرا وایسادے!؟ جلو مے روم و مقابلش مے نشینم. تلفن را برمیدارد و مے پرسد: غذاچے میخورے؟! ملایم لبخند مے زنم _ نمیدونم!! هرچے شما میخورید! _ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میڪنے؟ _ آخه حس خوبے ندارم! اصلا نباید مزاحم شما مے شدم اخم ساختگے میڪند و تلفن را روے گوش چپش مے گذارد. _ جوجہ دوس دارے؟! باخجالت تایید میڪنم. بہ رستوران زنگ مے زند و دو پرس جوجہ بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش مے دهد. تلفن را قطع مے ڪند و یڪ دفعه بہ صورتم زل مے زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش مے دزدم. بلند مے خندد، ازجا بلند مے شود و بہ طرف آشپزخانہ مے رود. بانگاه دنبالش مے ڪنم. پشت اپن مے ایستد و مے پرسد: آخہ تو چرا اینقدر خجالتے هستے؟! چیزے نمیگویم. ادامہ میدهد:خب نسکافہ یا قهوه؟! _ نہ ممنون! _ دوست ندارے؟! _ نہ نمیخوام زحمت شہ! _ تاغذا بیارن طول میڪشه، الانم یہ چیز گرم میچسبہ...خب پس نسکافہ یاقهوه؟ _ هیچ ڪدوم! _ نچ! لجبازے! _ نہ آخہ دوست ندارم! _ از اول بگو!... هات چاڪلت خوبہ؟ _ بلہ! ده دقیقہ بعد با دو فنجان و دو برش ڪیڪ وانیلے ڪہ درسینے گذاشت بہ سمتم آمد و این بار با ڪمے فاصلہ ڪنارم نشست. حسابے گرسنہ بودم اما بہ آرامے یڪ تڪہ از سهم ڪیڪم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانہ خودمان بودم و تمام ڪیڪ را یڪباره در دهانم میڪردم! از فڪرم خنده ام گرفت. محمدمهدے از چند روزے ڪہ مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتے ڪوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافہ ڪرد ڪہ بعد از ناهار باتمرین بیشترڪار میڪنیم! جوجہ با سالاد و زیتون ڪلے چسبید. بعد براے درس بہ اتاق مطالعہ رفتیم ڪہ بہ گفتہ ے خودش قرار بود زمانے اتاق بچہ اش باشد! پشت میز ڪوچڪے نشستیم و تمرین را شروع ڪردیم. توضیحاتش را بہ دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور بہ چشمان و لبش خیره مے شدم. بعداز یڪ ساعت خودڪارش را بین صفحات ڪتاب ریاضے گذاشت و مستقیم بہ چشمانم زل زد! جاخوردم و ڪمے نگاهم را دزدیدم اما ول ڪن نبود! آخر سر باخجالت مقنعہ ام را روے سرم مرتب ڪردم و پرسیدم: چے شده؟! خودش را جلو ڪشید و بہ طرفم خم شد. بااسترس صندلے ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان تہ ریش مرتبش گم شد پناهے_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!! هول ڪردم و جای تڪر سریع گفتم: مال شما هم!!!! و خودم متعجب از حرف مزخرفے ڪہ زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت ڪردم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت101 در باز شد و فرصت جواب دادن از فرهود را گرفت. سربازی که تو رفته بود اس
‍ شبتون پر آرامـ🌙ـش ‍📚 رمان قسمت ۱۰۲ ‍ با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها به تن غرق در خون فرهود و چشمان بسته اش خیره ماند.اما کمی بعد از شوک در آمد سر فرهود را بغل کرد و بالا آورد.آرام به گونه اش زد -فرهود چشمانش بسته بود و سخت نفس میکشید.دست روی گردنش گذاشت. نبض کندی را زیر انگشتش احساس کرد.دوباره به گونه اش زد -فرهود نگاه به اطراف انداخت .به مهتاب که همان جا که پایش پیچید و افتاد و باعث شد تیر به سینه فرهود بخورد نشسته بود و تن غرق در خون فرهود را نگاه می کرد. مثل دیوانه ها کمی می خندید و بعد ساکت به گوشه ای زل می زد.دوباره به فرهود نگاه کرد و بلند تر نامش را صدا زد -فرهود!تورو خدا چشماتو باز کن هیچ حرکتی از فرهود ندید .اشکش ریخت و فریاد زد -فرهود تکانش داد اما چشمان بسته فرهود باز نشد.فریاد زد -کمک!یکی کمک کنه!زنگ بزنین آمبولانس! داره می میره. دوباره با بغض و فریاد تکانش داد -فرهود ماموران مرد را دستگیر کرده بودند.او هم زخمی بود و در گوشه ای نشسته بود و از درد فریاد می زد. مامور پلیس دیگری نزدیک شد و ضربان را کنترل کرد -الان آمبولانس می رسه فقط اشک ریخت و بدن غرق در خون دوستش را بغل زد.سرش را به سر فرهود چسباند -فرهود دووم بیار داداش.. بخدا بری خیلی نامردی آرام آرام اشکش ریخت و او را در بغلش نگه داشته بود.بیست دقیقه ای تا آمدن آمبولانس طول کشید.بیست دقیقه جانکاه. بیست دقیقه ای که ماندن و رفتن یک نفر را خیلی راحت رقم می زد.دقایقی که برای جراحت در سینه فرهود بسیار طولانی بود.آتش به جان نیما افتاد وقتی فقط چشمانش را باز کرد و با نهایت توانش لبخند زد -نیما نیما با شنیدن صدای فرهود با شوقی وصف ناپذیر گونه اش را بوسید -الان آمبولانس می رسه به خودت فشار نیار...دووم بیار فرهود باز هم لبخند زد -باید برم....رویا طاقت نداشت منو با کس دیگه ای ببینه..داره منو می بره پیش خودش گریه امانش نمی داد -خوب میشی دووم بیار.....نامرد می خوام ساقدوشت بشم فریاد زد -پس کو این آمبولانس لا مصب موهای فرهود را از پیشانی اش کنار زد.دوباره چشمانش را باز کرد -فاخته منتظر ته برو -تنهات نمی زارم ... -دارم میرم...تو هم برو پیش زنت دوباره چشمانش را بست.صدای فریادش در کلانتری پیچید -فرهود..نه....فرهود...نباید بری او هنوز همانجور بی هوش در بغل نیما بود.بالاخره امبولانس لعنتی رسید.فرهود را از بغل نیما جدا کردند و روی برانکار می گذاشتند که تلفنش زنگ خورد -الو با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید -نیما بابا!تو کجایی پسر جان...گفتی داری می یای با صدایی لرزان پدرش را صدا زد -بابا -چی شده نیما بابا همینطور که روی زمین نشسته بود دست خونی اش را لای موهایش کرد.نالید -بابا فرهود!بابا -چی شده بابا فرهود چی؟؟؟ با گریه فریاد زد -بابا....کشتنش بابا....تیر خورد -چی داری می گی..الو تلفنش را قطع کرد و با صدای بلند گریه کرد.هنوز در شوک بود.اصلا باورش نمی شد ....همانجا نشسته بود روی زمین ...احمقانه منتظر بود تا فرهود بیاید و با هم به بیمارستان بروند.دستانش را خون دوستش رنگی کرده بود.نگاهش به سوئیچ ماشینش افتاد.که از جیبش بیرون افتاده بود.تلخ خندید...یاد شوخی هایش افتاد که دائم می گفت سهم منو بده از این پراید خلاص بشم.اشکش را با دست خونی اش پاک کرد......بلند شد.چشمانش سیاهی رفت.نگاهش به مهتاب انداخت که هنوز همانجا نشسته بود.با تمام نفرت نگاهش کرد یه روزی بد می میری مهتاب....با فلاکت می میری. اینم نفرین من برای تو...هرچند می گن نباید کسی رو نفرین کنی از کنارش رد شد.ضجه مهتاب دوباره بلند شد.باید حالا حالاها ضجه می زد.عدالت نبود فرهود بمیرد و مهتاب باز هم در کنار مردهای دیگر لوندی کند.به خیابان رفت.دزدگیر ماشین را زد تا ببیند پراید فرهود کجا پارک شده است. دویست متری پائینتر بود.به طرف پراید سفید دوستش رفت.در را باز کرد و پشت فرمان نشست.اشکش را پاک کرد و استارت زد.روشن نشد.دوباره اشکش ریخت.یادش آمد باطری ماشینش خراب بود و باید عوضش می کرد.با هزار بدبختی و استارت زدن ماشین روشن شد به آدرسی که از آمبولانس گرفته بود حرکت کرد. ادامه دارد..