داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 @Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍ با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨ امروز دوشنبه
👈19 فروردین 1398 هجرے شمسى🗓
👈2 شعبان 1440 هجری قمرے🗓
👈8 آوریل 2019 ميلادى🗓
🍃🌸
ذکر روز دوشنبه صد مرتبه:
#یاقاضی_الحاجات🌷
به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی به ساحت مقدس ولی عصر (عج)
السلام علیک یا منجی عالم بشریت...✋
🍃🌸
🌺دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌷طرح دوستی با امام زمان عج🌷
🌼بجای زمان به صاحب الزمان دل ببندید..
💗 #اللهـمعجـللـولیکالفـرج 💗
#کانال_داستان_👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🌸💐🌸💐🌸
نیایش صبحگاهی🌸🍃
پروردگارا❣
عشق مرا بیشتر و بیشتر کن!
تا قلبم را استوار نگاه دارم و روحم را خرسند.
پروردگارا❣
هر جا که مرا می بری؛ نزدیک خود نگاه دار.
مباد که در هیچ کاری یاد تو را فراموش کنم.
مرا سنگ ریزه ای ساز در معبد عشقت که
نجوا می کند:
تنها تو، فقط تو، پادشاه این قلب مشتاق
و آرزومند هستی!
پروردگارا❣
مرا به اعماق درونم ببر تا شکوه بی پردۀ
جمال تو را ببینم و نجوای روح بخش تو
را بشنوم.
پروردگارا❣
مرا موهبت عشقی عمیق و نیرومند عطا
کن تا پردۀ جهل من فرو افتد و جمال تو
را مشاهده کنم...
پروردگارا دریاب مرا...!
آمین🌹
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🌸💐🌸💐🌸
🌟پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند .
روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم."
شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته شبانگاه از دست شیخ به جنگل میگریزد .
او گریه کنان و با ترس بسیار در جنگل به دنبال سرپناهی میگردد که ناگهان روشنایی از دور او را جذب میکند ، جلوتر که میرود ، کلبه ای میبیند و با دلهره در میزند .
در را جوانی باز میکند و او دختر را به درون میخواند ، دختر نیز چاره جز پذیرش نمیبیند و میپذیرد .
به درون که میرود پیاله گردانی میبیند و جمعی از مستان جوان را ، ترس او بیشتر میشود .
پیاله گردان بلند میشود و با گرمای آتش از دختر پذیرایی میکند .
دختر تمام ماجرا را برای پیاله گردان و مستان جوان بازگو میکند.
پیاله گردان به دختر میگوید : "برو و در گوشه ایی از این کلبه آسوده بخواب ، ما هرگز پنداشت شومی با تو در سر نداریم."
دختر میپذیرد ، ولی با خود میگوید : " پدرم تنم را به همگان فروخت و شیخ به من نظر داشت ، وای به حال سرگذشت من با این مستان جوان " ، و به خوابی عمیق فرو میرود .
بامداد روز بعد وقتی دختر چشم باز میکند ، به زور رواندازها روی خود را کنار میزند و میبیند که چند جوان مست بدون روانداز سرمای استخوان سوز جنگل را تا سپیدی روز به سختی گذرانده اند .
سوی دیگر را مینگرد و پیاله گردان را با پیاله ای لبریز از باده با بدنی یخ زده و خشکیده میبیند .
پیاله گردان در آن سرما جان داد ، تا به پای پیمانش با دختر بماند .
دختر به پیش پیکر بی جان پیاله گردان میرود ، واپسین پیاله را در دست میگیرد و چنان با فریاد سروده پایین را میخواند که گویی گوش جهان را کر میکند ! :
گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم
سر هر کوچه دو میخانه بنا خواهم کرد
خون صد شیخ فدای سر یک مست کنم
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
🌛بهترین داستانهای ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
واقعا زیباست
🌟يك روز چنگيز ودرباريانش براي شكار به جنگل رفتند .
هوا خيلي گرم بود وتشنگي داشت چنگيز ويارانش را از پا درمي آورد .
بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكي ديدند چنگيز شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلايي را در جويبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهين به جام زد و آب بر روي زمين ريخت .
براي بار دوم هم همين اتفاق افتاد چنگيز خيلي عصباني شد و فكر كرد اگر جلوي شاهين رانگيرم ، درباريان خواهندگفت:
چنگيزجهانگشا نميتواند از پس يك شاهين برآيد .
پس اينبار با شمشير به شاهين ضربه اي زد .
پس از مرگ شاهين ، چنگيز مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماري بسيار سمي در آب مرده و آب مسموم است .
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت مجسمه ای طلايی از شاهين ساخت .
بر يكی از بالهايش نوشتند :
يك دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند .
روی بال ديگرش نوشتند :
هرعملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ...
ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ
ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ ...
🌛بهترین داستانهای ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان نصوح
🌹🌹🌹🌹
ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﻘﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﻧﺼﻮﺡ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻫﯿﺌﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﻻﮐﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺍﻭ ﭘﯽ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺳﺎﻟﯿﺎﻥ ﻣﺘﻤﺎﺩﯼ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺭﺿﺎﯼ ﺷﻬﻮﺕ . ﮔﺮﭼﻪ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺍﺧﮕﺮ ﺷﻬﻮﺕ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺭ ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ
. ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﻌﻞ ﻗﺒﯿﺢ ﻧﺰﺩ ﻋﺎﺭﻓﯽ ﺭﺑﺎﻧﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ . ﺁﻥ ﻋﺎﺭﻑ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﺷﻦﺑﯿﻦ ﺑﻮﺩ، ﺑﯽﺁﻧﮑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺑﻔﺮﺍﺳﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻭ ﭼﯿﺴﺖ . ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺿﻤﯿﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ☘. ﻓﻘﻂ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺇﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﺑﻪ ﻧﺼﯿﺒﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ .☘
ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﻋﺎﺭﻑ ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺗﻮﺑﻪﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺪﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺷﺪ :
🌹ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﻝ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﺟﺎﺭ ﺯﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﻫﺎﯼ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
. ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﺑﻘﭽﻪﯼ ﺣﺎﺿﺮﺍﻥ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﺷﻮﺩ .
ﺑﻘﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻭﻟﻮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﻗﺖ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺸﺪ . ﻧﺎﭼﺎﺭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﻧﺪ .
ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﮑﻠﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺖ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻃﻠﺒﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺗﻮﺑﻪﺍﻡ ﺑﺸﮑﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺳﺘﺎﺭﯾﺘﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﻓﻌﻞ ﻗﺒﯿﺤﻢ ﺑﭙﻮﺷﺎﻥ ﺗﺎ ﺯﯾﻦ ﭘﺲ ﮔﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﮕﺮﺩﻡ .
ﻧﺼﻮﺡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻤﻨﻮﺍ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺛﻨﺎ ﻧﻮﺑﺖ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﻧﺼﻮﺡ ﺭﺳﯿﺪ . ﺯﻧﯽ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ، ﺑﻨﺪ ﺩﻟﺶ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪ ﻭ🌹 ﺑﺮ ﮐﻒ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ . 🌹
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﻧﯽ ﺟﺎﺭ ﺯﺩ ﮐﻪ ﻣﮋﺩﻩ ﻣﮋﺩﻩ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻭﻟﻮﻟﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺯﻧﺎﻥ ﺩﺳﺘﮏﺯﻧﺎﻥ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﻓﺘﻪﺷﺪﻥ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﻭ ﻧﺼﻮﺡ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺯﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ ﻇﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻧﺰﺩﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻋﺬﺭﻫﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﻋﯿﺎﻧﺎً ﻟﻄﻒ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺭﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ .
ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﻮﺑﻪﺍﺵ ﺛﺎﺑﺖﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻓﻮﺭﺍً ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺖ . ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﭙﺮﯼ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ﻧﺼﻮﺡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻋﻠﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﻻﮐﯽ ﻭ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﻝ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻧﺮﻓﺖ .
( ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ، ﺩﻓﺘﺮ ﭘﻨﺠﻢ، ﺑﯿﺖ ۲۲۲۸ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ
☘☘☘☘☘
#کانال_داستان👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_وکیل_بسیار_خسیس
مسئولین یک مؤسسه خیریه، بعد از تحقیق در مورد ثروتمندان شهر متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا به این زمان حتی یک پاپاسی هم به خیریه ای کمک نکرده است. پس یکی از بهترین افرادشان را برای دریافت کمک نزد او فرستادند. کارمند خیریه پس از معرفی خود و موسسه خیره اشان گفت: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و باخبر شدیم که از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه شهر نکردهاید. آیا نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل بلافاصله جواب داد: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟ زود قضاوت کردید!
کارمند خیریه با شرمندگی گفت: نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل گفت: آیا در تحقیقاتی که در مورد من انجام دادید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند در حالیکه زن و چهار بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه باز هم گفت: شرمنده ام، نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی! صمیمانه آرزو می کنم این مشکل حل شود!
وکیل ادامه داد: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قراردارد؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید نمیدانستم اینهمه گرفتاری و مشکلات دارید… وکیل گفت: خب، حالا وقتی من به اینها که نزدیک ترین افراد خانواده ام هستند، هیچ کمکی نکردهام، چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟ باز هم زود قضاوت کردید!😁
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸گفتم ز پا افتاده ام
💕🌸گفتی بلندت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم نظر بر من نما
💕🌸گفتی نگاهت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم بهشتم می برے؟
💕🌸گفتی ضمانت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم که ادعونے بگم
💕🌸گفتے اجابت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم ڪه من شرمنده ام
💕🌸گفتے که پاڪت مے ڪنم
🌸
💕🌸گفتم ڪه یارم مے شوے
💕🌸گفتے رفاقت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم ندارم توشه اے
💕🌸گفتے عطایت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم دردمندم خدا
💕🌸گفتے مداوایت ڪنم
🌸
💕🌸گفتم پناهے نے مرا
💕🌸گفتے پناهت مے دهم
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📒#داستان_کوتاه (خودفروشی)
پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست .
در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ...
اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮