7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣❣❣
🌼🍃كليپی بسیار زیبا
🌼🍃این کلیپ ارزش هزار بار دیدن را دارد
🌼🍃میشود این کلیپ را ببینی و اشکهات سرازیر نشود؟😢
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❣❣❣❣❣❣❣
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت پانزدهم
😔تو همه ی این مدت خبری از مامان نداشتم اینقد زندگیم استرس داشت که خیلی کم به فکر مامان میافتادم
اما غافل از اینکه اون در به در دنبال تماس گرفتن و دیدن من بوده و هربار که اقدام کرده از طرف بابا و عمه هام منع شده
💭یادمه یه روز که ماه رمضان بود و تنها تو خونه منتظر برگشتن بابا بودم
بابا شب قبلش بهم گفت که فردا بعد از تعطیلیِ محل کارش و خونه نمیاد تا نزدیکای عصر و اینکه من برای نهار برم خونه عمه
منم که از مدرسه اومدم مستقیم رفتم خونه شون عمه منو دوست داشت و بارها سر اینکه بچه هاش اذیتم میکردن کتکشون میزد و این خوبیاش هیچوقت یادم نمیره
😔اما گاها که از بابا ناراحت بود حرفایی میزد که خیلی بهم بر میخورد سر سفره نهار بودیم گفت بابات کجاست؟
گفتم رفته فلان جا
گفت خودش میره خوشگذرونی پس تورو چرا نبرده؟؟
💔اینو که گفت خیلی دلم شکست
به این فکر کردم هربار که اومدم خونه ی عمه چه بار سنگینی بودم براشون
از اینکه پشت سر بابا حرف میزد خیلی ناراحت بودم
😔سعی کردم به روی خودم نیارم اما لقمه تو دهنم خشک شد و هرکاری میکردم نمیتونستم قورتش بدم
سر سفره همه فهمیدن که چشام پرِ اشک شد
پسر عمه بزرگم که همیشه با عمه لج بود، بلند شد گفت هیچ کسی حق نداره فردوس رو برنجونه اینجا از خونه خودش فرضتره
اینو که گفت نگاه ها به من غضبناک شد و همه آشکار و پنهان بهم حرف میزدن و میگفتن مشکلات خودمون کم نبود این دختره ی شومم بهش اضافه شد حالا باید بخاطر اونم حرف زشت بشنویم و کتک بخوریم
😔تو دلم آشوب شد اینقد حرفاشون برام سنگین بود که جز جلو دست خودم هیچ چیز رو نمیدیدم
دوست داشتم زمین بشکافه برم توش که کلا از نظرشون پاک بشم؛ اینقد از وضعیت به بار آمده شرمسار شدم که نمیدونستم چجوری بلند شم از سرجام
خواستم برم خونه خودمون اما میدونستم اگه الان جلو چشم همه برنجم برم، وضع خیلی بدتر میشه
قطعا نمیگذاشتن برم و باز دعواشون با خودشون و با من گرمتر میشد و فکر میکردن دنبال دعوای جدیدی هستم
هرطوری که بود بساط نهار رو جمع کردن و عمه طبق عادت همشیگیش؛ پیشانیش رو بست و با بهانه ی سردرد، گرفت خوابید
بچه هاشم که همه زیر لب بهم طعنه می زدند؛ خیلی سختم بود حتی نمیتونستم یک کلمه حرف بزنم زبونم بند اومده بود از غصه و خجالت زدگی
بالاخره از خلوت استفاده کردم و فرار کردم رفتم خونه خودمون وقتی فهمیده بودن، دوتا از دخترعمه هام اومدن پشت در خونمون اما در رو براشون باز نکردم از حرفاشون معلوم بود که دلشون به حال من نسوخته بلکه نمیخواستند بابام مطلع بشه از جریان
هر چقد اصرار و تهدید کردن، در رو باز نکردم داشتم گریه میکردم باصدای بلند بهشون گفتم که به بابا چیزی نمیگم فقط برید دست از سرم بر دارید بالاخره خسته شدن و رفتن.
😔منم تا عصر تک و تنها تو خونه بودم
فرصت خوبی بود نشستم یه دل سیر گریه کردم؛ اونقد گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود باز یاد بی خانمانی بابا افتادم دلم پر شد
خواستم تا قبل اومدن بابام شام رو حاضر کنم که اگه اومد مجبور نشه با تمام خستگیش شام درست کنه
اونم بابای من که اصلا حوصله و سلیقه ی کارای زنونه و خانه داری نداشت
🍽شام های بابا رشته پلو با برنج ایرانی بود که با اینکه مخلفات براش درست نمیکرد اماخوردن داشت واقعا
گاها هم با کنسرو ماهی سر میکردیم. صبحانه هم با تخم مرغ آب پز و پنیر و گردو
🔹تنوع غذامون بخاطر مشغله و کم حوصلگی بابا خیلی کم بود تا حدی که بد غذا شده بودم و بیشتر وعده ها من بالا میآوردم
😔باباهم سر این هزارتا دعوا راه میانداخت؛ من اصلا بلد نبودم اجاق گازم روشن کنم چه برسه به آشپزی! اما نمیدونم چطوری قرار بود شام بپزم!
در یخچال رو باز کردم فقط یه بسته خرما توش بود سفره رو پهن کردم و بسته خرما رو گذاشتم روش حتی نون خشکم نداشتیم
نزدیک اذان بود و هرچقدر منتظر موندم بابا نیومد اینقد دورو بر سفره اومدم و رفتم که تزیینش کنم تا خسته شدم و همونجا خوابم گرفت
سفره ی افطاری بی رنگ و روتر از خودمم همینجوری سقف اتاق رو نگاه میکرد.
😔سفره ی سرد و غروب سنگین و دلم ماتم زده ی فردوس، همگی به خواب رفتند
یهو صدای بابا اومد گفت:
فردوس!! دخترم پاشو شام آوردم تا از دهن نیفتاده باهم بخوریم، هروقت بابا دیر میکرد نگران میشدم و تو دلم قصه ها درست میکردم .
وقتی صداش رو شنیدم اینقدر خوشحال شدم انگار دنیا رو به من داده بودن بعد از شام سریع برنامه ی قرآن رو تموم کردیم و بابا اینقد کوفته بود که فورا گرفت خوابید
📖منم خودمو با مشقام مشغول کردم تا بالاخره کنار بابا خوابم برد
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
قشنگه, بخونید
در دوران اولیه "حکومت سلسله قاجار" بر ایران پهناور آن زمان شاهزاده ای از "تبار فتحعلی شاه" حاکم کرمان بود و در آن جا به حکومت مشغول بود به نام "حسنعلی میرزا" معروف و ملقب به "شجاع السلطنه."
شجاع السلطنه، حاکم داستان ما خیلی به "سفر و شکار" علاقه وافری داشت و بیشتر عمرش را به جای این که در شهر باشد و به کار مردمان رسیدگی کند و به "حکومت داری" مشغول باشد به دشت و "کوه و نخجیرگاه" می رفت و وقتش را "صرف شکار و خوش گذراندنی" می کرد.
روزها و هفته ها در شکارگاه به سر می برد و به شکار می پرداخت و از "گوشت حیوانات،" خدم و حشمش "کباب هایی" آماده می کردند و می خوردند.
کباب را با "ترکه انار" سیخ می گرفتند تا از شاخه درخت "مزه" بگیرد و خوش مزه تر شود.
اما چون ترکه انار روی آتش زود می سوخت و "تبدیل به زغال می شد،" درست کردن این کباب "قلق خاصی" داشت و از عهده هر کسی بر نمی آمد.
شجاع السلطنه همیشه موقع درست کردن کباب به خدمه اش می گفت:
"" جوری کباب رو آماده کنید که نه سیخ بسوزه نه کباب خام بمونه.!""
"یعنی به موقع کباب را روی منقل جا به جا کنند."
این جمله کم کم در اثر کثرت استعمال به صورت؛
* نه سیخ بسوزه نه کباب در آمد.*
"این ضرب المثل" اشاره به این دارد که؛
* هر کاری را باید درست و در سر وقتش انجام داد و گرنه به کیفیت مد نظر نمیرسد و دیگر کارآیی خاصی نخواهد داشت..."👌
گویا این کباب هنوز در کرمان به اسم کباب حسنی معروف است...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_71
بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو باال آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضح
نبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت
که سهیل گفت:
-از ظهر تا االن کجا بودی؟
-همین جا توی بیمارستان بودم
سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت: اون وقت چرا االن من باید بدونم تو اینجایی؟
فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی
نگفت.
سهیل که خیلی عصبانی بود گفت: جواب بده
فاطمه خیلی آروم گفت: چون نمی تونستم بهت خبر بدم ....
سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت: نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره
منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟
فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد: تا به
حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود ...
بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت
کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود
و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری
ظهر تا حاال دوباره داغون میشد.
سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت: نکنه دوست داری شبم همین جا
بمونی؟
فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت: نمیتونم راه برم
صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و
از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم
راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظراومدن سهیل و فاطمه بودند، سهیل فاطمه رو توی ماشین جا داد و بعد خودش از در دیگه وارد شد و کنارش نشست
و بدون اینکه حتی به صورت فاطمه نگاهی بکنه گفت: بریم.
سها و کامران که جفتشون فهمیده بودند اوضاع خیلی خرابه سعی کردند با حرف زدن بحث رو عوض کنند، اما نه
فاطمه، نه سهیل حوصله حرف زدن نداشتن.
ساعت یک شب بود که باالخره سهیل تونست به زور همه رو بفرسته خونشون و در خونه رو ببنده، سها خیلی اصرار
کرده بود که پیش فاطمه بمونه، اما سهیل که حسابی کج خلق بود، به زور همشون رو بیرون کرده بود و باالخره
تونست یک نفس راحت بکشه.
فاطمه که توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن سهیل نیم خیز شد و گفت: رفتند.
سهیل جوابی نداد و شروع کرد به عوض کردن لباسهاش.
فاطمه میدونست سهیل االن خیلی ناراحته برای همین تصمیم گرفت براش توضیح بده، گفت: نمیخوای بپرسی
ماشینت چی شد؟
باز هم سهیل جوابی نداد، فاطمه مصرانه گفت: داغون شد. هیچی ازش نموند. یعنی فکر کنم.
-حتما ماشینم خودت زنگ زدی بیان ببرن؟
-نه من زنگ نزدم، یکی از اون کسایی که اونجا اومده بود کمک این کارو کرد، همه وسایل ماشین رو هم در آورد و
توی پالستیک ریخت و داد دستم، خودش هم زنگ زد ماشینو بردن
سهیل که لباسش رو عوض کرده بود گفت: به سالمتی، همین جوری به یکی اعتماد کردی که بیان ماشینو ببرن.
-نه شمارشو به پرستارم داده بود.
سهیل لبخند تلخی زد و چیزی نگفت فقط برق رو خاموش کرد و پشت به فاطمه دراز کشید تا بخوابه.
فاطمه یواش با دستش پشت سهیل رو نوازش کرد و بعد چند لحظه گفت: امروز سرعتم زیاد بود، از جاده منحرف
شدم و ماشین افتاد توی سراشیبی کنار جاده، یه بیلبورد تبلیغاتی هم اونجا بود افتاد روش
سهیل چیزی نمیگفت، چشماش رو بسته بود و فقط گوش میداد.
فاطمه ادامه داد: بعدش یه سری آدم ایستادن تا منو نجات بدن، حالم انقدر بد بود که هیچی نمی فهمیدم، البته بیشتر
ترسیده بودم، خدا رو شکر بیلبورد روی اتاقکها نیفتاد. وگرنه جنازم هم به دستت نمیرسید ... خالصه بعدش اون
آمبوالنس اومد و منو بردن بیمارستان، اونجا اولش که هیچی نمی فهمیدم هی ازم میپرسیدن شماره ای چیزی بده، اما
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_72
من اصال شمارت یادم نمی اومد، کیف و وسایل دیگم هم که تو ماشین بود، واسه همین یک ساعتی صبر کردن و
عکس گرفتن، بعدش هنوز حالم خوب نشده بودو آقاهه وسایلم رو نیاورده بود که یک اتوبوس پر آدم لت و پار
آوردن بیمارستان ...
فاطمه مکثی کرد و ادامه داد: نمیدونی سهیل چقدر وحشتناک بود ... اصال نمی دونستم باید چیکار کنم، انقدر
تعدادشون زیاد بود که تختهای اورژانسشون پر شده بود و جا نداشتن، منو بلند کردن و به جام اونا رو خوابوندن...
صدای فاطمه کم کم لرزون شده بود و سهیل هم چشماش رو باز کرده بود و همچنان پشت به فاطمه با دقت به
حرفهاش گوش میداد
-باورت میشه من اونجا دست و پای قطع شده دیدم... نمی تونی تصور کنی چقدر دردناک بود ... از همه بدتر مادری
بود که باالی سر پسرش نشسته بود و زار زار گریه میکرد، روی پسرش یخچال اتوبوس افتاده بود و با این که نفس
میکشید اما من که به جز خون چیزی از اون پسر نمیدیدم ...
دوباره با یادآوری اون صحنه ها فاطمه آروم شروع کرد به گریه کردن، سهیل همچنان دلگیر بود. فاطمه گفت: هم
سن علی بود سهیل، ... تنش میلرزید و مادرش زار زار گریه میکردو اسم پسرش رو صدا میزد، .... نمیدونستم چیکار
کنم ... رفتم پیش مادره و شروع کردم به نوازشش دادن ... اما خیلی بی تاب بود، دائم جیغ میزد، ... آخرم پسرش
جلوی چشمای مادرش جون داد ...
گریه فاطمه شدید شده بود که سهیل بلند شد و به سمت فاطمه برگشت و نگاهی بهش انداخت، فاطمه شروع کرد به
داد زدن: سهیل ... پسره جلوی چشمای من جون داد ...میفهمی ....
سهیل نفس عمیقی کشید و فاطمه رو بغل کرد، فاطمه شروع کرد به گریه کردن، انگار خودش جای اون مادر بود، از
تصور اینکه اگه علی جای اون پسره بود فاطمه چه حالی داشت، تمام تنش میلرزید، سهیل آروم نوازشش کرد و
گفت: بهش فکر نکن، حاال که تموم شده ...
تا صبح فاطمه تمام ماجرای اون تصادف و اینکه چقدر با ویلچر این ور و اون ور رفته و به این تصادفی ها کمک کرده
رو برای سهیل تعریف کرد، آخرم یکی اشتباهی اسم اینم با تصادفی های اون اتوبوس جا زده بوده و پولش رو
حساب کرده بود، تا ساعت 44 و نیم هم داشت به مسافرها کمک میکرد و تازه یادش اومده که باید موبایلش رو
روشن کنه.
سهیل هم از اینکه زود قضاوت کرده بود از فاطمه عذرخواهی کرد.
با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود اما هنوز هم شک و دو دلی بدی توی وجود فاطمه بود که آیا سهیل بهش دروغ
گفته بود که دیگه با هیچ زنی رابطه نداره؟ ... اما مطمئن نبود و دوست نداشت برای چیزی که مطمئن نیست سهیل
رو توبیخ کنه.
فرداش سها با دیدن شیدا فدایی زاده توی کارگاه چشماش رو ریز کرد و به فکر فرو رفت. رو به آقای اصغری کرد
و گفت: این خانوم رو میشناسید.
آقای اصغری که روی صندلیش نشسته بود نیم خیز شد و گفت: کی رو میگید؟ خانم فدایی زاده؟
-بله همونو میگم.
-آره میشناسمش، اون و برادرش یک کارگاه صنایع دستی دارند و مثل ما تو کار تابلو فرشن.
-خب؟ اینجا چیکار میکنن؟
-برادرش با آقای خانی دوستن، گاه گاهی میان اینجا، قراره با همکاری هم نمایشگاه بزنیم، شما مگه خبر ندارید؟
-همون نمایشگاه تابلو فرشی که توی جلسه یک ماه قبل صحبتش شده بود؟
-آره همون
-یعنی مسئول کارگاه چشمه خانم فدایی زادست؟
-چرا انقدر با تعجب سوال میپرسید، بله خانم فدایی زادست، لولو خورخوره که نیست
سها اخمی کرد و گفت: از کجا میدونید نیست؟
بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از باالی عینکش نگاهی به سها انداخت و متعجب نگاش کرد، اما چیزی
نگفت و مشغول کارش شد.
سها دیگه چیزی نگفت، اما حاال کامال می تونست دلیل ناراحتی دیروز فاطمه رو درک کنه، چون دقیقا توی تولد
ریحانه هم فاطمه با دیدن شیدا حسابی بهم ریخته بود.خدا رو شکر میکرد که فاطمه امروز نیست، وگرنه با دیدن این
دختره بازم قاطی میکنه، گرچه دیگه کامال مطمئن شده بود که سهیل و خانم فدایی زاده سر و سری با هم دارند که
فاطمه اینقدر بهش حساسیت داره، با خودش گفت: ای سهیل نامرد ...
بعد هم از جاش بلند شد و به بهونه ای الکی از اتاق رفت بیرون تا سر از کارشون در بیاره، البته تمام تالشش رو کرد
که با شیدا رو به رو نشه، چون شیدا هم سها رو میشناخت و توی تولد دیده بودتش. نمیدونست شیدا از اینکه فاطمه
توی این کارگاه کار میکنه خبر داره یا نه، با خودش گفت: آقای اصغری که گفت شیدا و داداشش خیلی وقته که با
#ادامه دارد...🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_73
آقای خانی آشنان، پس اومدنشون اینجا ربطی به فاطمه نمی تونه داشته باشه، بعدش هم مطمئنا اونی که پا شده اومده
تولد ریحانه، اگر میدونست من و فاطمه اینجاییم میومد و یک سری میزد، احتماال خبر نداره، خدا رو شکر فاطمه یک
هفته مرخصی گرفته و توی مدت نمایشگاه اینجا نیست.
بعد هم نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که خودش چجوری از زیر کار در بره که آقای اصغری با یک پوشه
بزرگ اومد پیشش و مسئولیت سها رو توی نمایشگاهی که از پس فردا باز میشد توضیح داد، سها هم ناراحت به
آقای اصغری گفت: نمیشه من توی این نمایشگاه نباشم؟
-نباشید؟! شما مسئول روابط عمومی اید، شما نباشید کی باشه؟
-خوب شما که هستید
-ربطی نداره، من وظایف خودم رو دارم
سها هم آروم شروع کرد به در آوردن ادای آقای اصغری و زمزمه کرد: وظایف خودم رو دارم... ایش
آقای اصغری که صداش رو شنیده بود برگشت و گفت: از زیر کار در رفتن در شان خانومی مثل شما نیست.
-در شان خانمی مثل من هست که توی روابط عمومی کار کنم اما در جریان کارهای نمایشگاه نباشم و دو روز مونده
بهم خبر بدن؟
-نخیر، اما شما تازه کارید و توی این مدت تقریبا در حال آموزش دیدن بودید
سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن
چاره ای نبود، پوشه رو گرفت و مشغول مطالعه شد که آقای خانی جلوی در ظاهر شد و چند تقه به در زد. سها و
آقای اصغری هر دو به سمتش برگشتند و سالم کردند.
محسن هم جواب سالمشون رو داد و وارد شد و رو به سها گفت:
-بفرمایید بشینید، امروز برگه مرخصی خانم شاه حسینی رو دیدم، اتفاقی افتاده؟
-بله، صبح شما تشریف نداشتید، من درخواست رو تنظیم کردم و دادم مش رجب بذاره روی میزتون. ایشون
تصادف کردند.
محسن ابرویی باال انداخت و گفت: تصادف؟ با چی؟ کِی؟دیروز تصادف کردند، از جاده منحرف شدن و به گارد ریل ها خوردند، بیل بورد تبلیغاتی ای هم که اونجا بود افتاد
روی ماشینشون.
-چه وحشتناک؟ خودشون که چیزیشون نشد؟
-نه خدا رو شکر، فقط پاشون شکست و یک کم هم ضرب دیدگی داشتند، در واقع میشه گفت معجزه براشون رخ
داد.
محسن سری به تایید تکون داد و گفت: خدا رو شکر که چیزیشون نشد، حیف شدکه توی این نمایشگاه نمی تونن
حضور داشته باشن. سالم من رو بهشون برسونید و بگید اگر نمونه کاری دارند که میخوان توی نمایشگاه قرار بگیره،
بفرستند.
-باشه، چشم.
محسن لبخندی زد و خواست بره بیرون که سها گفت: ببخشید آقای خانی، میشه من هم یک هفته نیام؟
محسن که تعجب کرده بود، گفت: نیاید؟ شمام توی اون تصادف بودید؟
سها که حرسش گرفته بود گفت: نخیر من مشکلی دارم.
-متاسفانه حضور شما ضروریه.
سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت: باشه.
محسن ریز بینانه نگاهی به سها انداخت و گفت: نکنه با نبود زن داداشتون احساس غریبی میکنید اینجا؟
-نخیر، با بودن کسان دیگه ای احساس غریبی میکنیم
محسن خنیدید وگفت: منظورتون کیه؟
-هیچی آقای خانی، نادیده بگیرید.
بعد هم نشست سر جاش و بدون توجه به محسن شروع کرد به ورق زدن پوشه.
آقای اصغری و محسن نگاهی به هم انداختند و شونه ای باال انداختند.
کارهای نمایشگاه خیلی زیاد نبود، تقریبا همه چی آماده بود چون سایقه برگزاری نمایشگاه رو داشتند و برای همین
هم وسایل و هم جا و مکانش آماده بود، دعوت نامه ها هم از یک ماه قبل فرستاده شده بود و فقط میموند چیندن که
شیدا چند نفر رو برای این کار مامور کرده بود، سها که تا به اون لحظه تمام تالشش رو کرده بود تا شیدا نبینتش
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_74
دیگه چاره ای نداشت جز این که بره و خودش رو به شیدا معرفی کنه، با خودش گفت: اه، این خانی هم عجب آدم
گیریه ها، خوب نمی خوام ببینمش اونو ... اه
اما مجبور بود، برای همین خودش رو مرتب کرد و به سمت محل نمایشگاه رفت. شیدا که از دور سها رو میدید با
دیدن این قیافه آشنا به فکر فرو رفت، خیلی زود یادش اومد که سها رو کجا دیده، اما متعجب به سمتش رفت و با
لبخندی گفت: سالم سها جان
-سالم عزیزم، خوبی؟
-ممنون، تو کجا اینجا کجا
سها که کالفه بود پوفی کرد و گفت: متاسفانه مدتیه که توی این کارگاه کار میکنم؟
شیدا ابروی تکون داد و گفت: خوبه. خیلی از دیدنت خوشحالم
سها جوابی نداد و به اطراف نگاه کرد که دوباره شیدا گفت: فاطمه جون چطوره؟ آقا سهیل؟ علی و ریحانه؟
سها بی حوصله گفت: خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با اجازتون من دیگه برم به کارم برسم.
شیدا که رفتار سرد سها رو دیده بود توی دلش گفت: عین داداشش آدم لج باز و کله شقیه.
با دیدن سها یاد پروژه و سهیل افتاد، باالخره سهیل پروژه رو قبول کرده بود و داشت زمینه های کار رو فراهم
میکرد، شیدا هم از این که نقشش گرفته بود خوشحال بود، دیگه سهیل مجبور بود به خاطر پروژه هم که شده دائم
با شیدا در تماس باشه و بهش گزارش بده، از طرفی تو چنگش بود و دیگه نمی تونست وسط پروژه از اون همه
موقعیتی که به دست می آورد چشم بپوشه. شیدا حتی دقیقا زمان مناسب برای به چنگ آوردن سهیل رو هم
میدونست و فقط منتظر بود...
+++
نمایشگاه به خوبی و خوشی برگزار شد و جمع شد، همه چیز مرتب بود، بعد از اتمام نمایشگاه شیدا دیگه توی
کارگاه نیومد، فاطمه هم که مرخصیش تموم شده بود، برگشت سر کارش، سها هم قضیه شیدا و ارتباطش با کارگاه
رو برای فاطمه توضیح داد، که باعث شد فاطمه آروم بشه و حداقل مطمئن بشه سهیل این وسط کاری نکرده.
اما کارهای پروژه سهیل به قدری سنگین بود که سرش شلوغ بود، شبها دیر می اومد خونه و صبح زود هم میرفت
سر کار، پروژه سنگینی بود، فاطمه هم که در جریان پروژش بود اینو در ک میکرد، برای همین سعی میکرد همه
چیز برای شوهرش محیا باشه و دغدغه فکری ای نداشته باشه، تا اینکه بعد از یک ماه که قرار بود سهیل بیاددنبالش تا برن گچ پاشو باز کنند، سهیل بدقولی کرد. قرار بود ساعت 5 بیاد، اما ساعت از 6 هم گذشته بود، فاطمه
تلفن رو برداشت و به موبایلش زنگ زد. سهیل گوشی رو برداشت و گفت: سالم
-سالم، سهیل میدونی ساعت چنده؟
-نه، چنده؟
-6 و ربع، قرار نبود 5 اینجا باشی که بریم گچ پامو باز کنیم
-آخ، یادم رفت. االن میام
در همین لحظه فاطمه صدای زنی رو شنید که از اون ور خط داد زد، نه االن نرو، کار داریم.
سهیل فورا گفت: لباس بپوش میام االن
فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، همچنان بدون حرکت
ایستاده بود. باالخره خودش رو جمع و جور کرد و لباس پوشید و منتظر روی مبل نشست تا بعد از یک ساعت سهیل
زنگ در خونه رو زد و از توی آیفون گفت: بیا پایین.
فاطمه هم لنگان لنگان از پله ها پایین رفت و توی ماشین نشست و سالم کرد
سهیل که احتمال میداد فاطمه صدای شیدا رو شنیده باشه،درحالی که ماشین رو روشن میکرد و حرکت میکردند
گفت: شرمنده ام که دیر شد، سر پروژه بودیم و این خانمهای مهندس نمیذاشتن بیایم، من نمیدونم کی گفته زن ها
هم باید توی این جور پروژه ها کار کنن.
فاطمه لبخندی زد و گفت: این خانومها خونه زندگی ندارن
-نمیدونم واال، حتما ندارن دیگه.
-مرضیه هم توی پروژتون هست؟
-همه واسه این پروژه دارن کار میکنن، پروژه سنگینیه.
-دیدیش بهش بگو یک سری به ما هم بزنه
-زیاد نمیبینمش. من اکثرا سر زمینم، اون توی شرکته.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_75
فاطمه با خودش تکرار کرد: سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که
فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی.
بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: االن دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل
زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه ...
سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت: به چی فکر میکردی؟
-چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری
-باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزترین کسم توی زندگی رو داغون کردی، کلی
خسارت مالی انداختی رو دستم، اون وقت بستنی هم میخوای؟
- نخری پامو باز نمیکنم
-مگه دست خودته، یه کاری نکن که اره برقی رو از سر زمین بیارم خودم گچ پاتو باز کنم ها.
هردو خندیدند و از ماشین پیاده شدند ...
-چی؟
-متاسفم خانم احمدی، این به ما ابالغ شده
-مگه الکیه؟ کی این دستور رو داده؟
-از هیئت رئیسه رسیده.
مرضیه متعجب به حکمی که توی دستش بود نگاهی انداخت، باورش نمیشد حکم اخراجش توی دستشه، اونم بعد از
ده سال کار کردن توی این شرکت و جون کندن. به خانم سهرابی گفت: من کجا میتونم شکایت کنم؟
-برید پیش آقای خسروی
مرضیه با عصبانیت رفت پیش آقای خسروی و دلیل این کارشون رو پرسید، آقای خسروی هم کالفه از تصمیمات
یکهویی این خانم رئیس تازه از راه رسیده حوالش کرد به سمت خانم فدایی زاده.
مرضیه اجازه خواست و وارد اتاق شیدا شد و گفت:
-خانم فدایی زاده من میخوام بدونم چرا من رو اخراج کردید؟شیدا لبخندی زد و گفت: ما باید تعدیل نیرو داشته باشیم، اوضاع شرکت خیلی هم خوب نیست
مرضیه توی دلش گفت: تو از کجا میدونی وقتی هیچ کاری توی این شرکت انجام نمی دی. پول داشته باش و
پادشاهی کن
شیدا که سکوت مرضیه رو دید گفت: البته ما بعضی از نیروها رو اخراج میکنیم، کسانی که عالقه ای به همکاری با ما
ندارند.
-متوجه منظورتون نمیشم
-فکر میکنم قبال در موردش باهاتون حرف زده بودم
مرضیه که دوزاریش افتاده بود گفت: اما منم بهتون گفتم که مسائل شخصی دیگران به من ربطی نداره.
-خیلی خوب مسئله ای نیست، میتونید تشریف ببرید
-یعنی به همین راحتی؟ شما همچین حقی ندارید
-اون برگه ای که توی دستت میبینی چیزیه به اسم حکم، یعنی همه کاراش انجام شده، بنابراین لطفا زودتر
وسایلتون رو جمع کنید و تشریف ببرید.
مرضیه که توی دو راهی بدی گیر افتاده بود، مستاصل گفت: اما خانم فدایی زاده، من برای کارم خیلی زحمت
کشیدم، خواهش میکنم با من این کار رو نکنین
-به هر حال انتخاب با شماست.
سکوتی برقرار شد تا اینکه شیدا گفت: خب؟
-چی می خواید بدونی؟
-همه زندگی دختر خالتون، البته با این تضمین که هیچ وقت به کسی نگین که من همچین چیزی رو ازتون خواستم.
-اون وقت همه چی درست میشه؟
-البته، شما بر میگردید سر کارتون، به عالوه حقوق باال تر
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662