eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 برای بار دوم چایی اوردم این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملایمی بهش زدم اخر مجلس زن عمو از کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و اومد سمتم و بازش کرد... توش یه انگشتر بود انگشترو به عنوانه نشون انگشتم انداخت بعد منو بوسید و بغلم کرد فدای عروس گلم بشم ان شاالله یه عمر خوشبختی نصیبتون بشه . بعد اخرای مجلس قرار شد که فردا یه وقت برای عقد بگیریم .... فردای اون روز منو مامان و محسن سه نفری رفتیم محضر . خیلی شلوغ بود سه چهار خانواده برای عقد اومده بودن ماهم منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه . چشمام به عروس و دامادا بود که چقدر خوشحال بودن ... رفتم تو فکر یاد خودمو عباس افتادم منم مثل این دخترا ذوق میکردم ولی نمیدونستم که عمر زندگی مشترکمون مثل عمر گل کوتاهه😔😔 بالاخره نوبت ما رسید بلند شدیم تا بریم داخل اتاق ... محسن از روی احترام درو برامون بازکرد خواست که اول ما وارد بشیم بعد خودش پشت سر ما اومد ... سلام دادیمو نشستیم محسن قضیه عقدو برای عاقد توضیح داد بعد مامان اروم به محسن گفت : اقا محسن اگه میشه قضیه بارداری فرزانه روهم بگین .. چشم زن عمو محسن ـ ببخشید حاج اقا مطلبی هست که فکر کنم بهتره بدونید طبق چیزایی که گفتم دختر عموی بنده از همسر شهیدشون باردار هستن و الان حدودا شاید ۳ماهشون باشه میخواستم بدونم مشکلی برای عقد نداره...؟؟؟؟ حاج اقا بعده یه خرده مکث کردن گفت که این امکان نیست و بهتره بعد از فارغ شدن خانم صورت بگیره محسن ـ یعنی حاج اقا هیچ راهی نداره اخه همه ی اطرافیان موافق این ازدواج هستن .... ببین پسرم درسته شماها موافقید ولی شرعا امکانش نیست پس بهتره بعد از بدنیا اومدن بچه عقد صورت بگیره... ما یه خرده از شنیدن این موضوع پکر شدیم و از محضر خارج شدیم مامان ـ خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟ محسن ـ والا زن عمو من مشکلی ندارم مهم اینکه این وصلت صورت بگیره... هر چقدرم که طول بکشه بازم من منتظر میمونم دختر عمو شما چی قبول میکنیدکه تا اون زمان منتظر بمونیم ؟؟؟!!! بله برای منم فرقی نداره... محسن ـ خب پس همه چیز حل شد فقط مونده به بابا اینا و بقیه خبر بدیم بین راه از محسن جدا شدیم ما رفتیم مطب دکتر محسنم رفت خونشون 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 وارد مطب دکتر شدیم خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟ دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟ بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ... من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰 نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن.... اما دختر شما دو قلو باردارن اینم صدای ضربان قلبشون ❤️❤️❤️❤️ وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍 از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ... احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊 با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم 😔😔😔😔 دکتر با تعجب نگاهمون میکرد چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟ فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه... مدافع حرم بودن😔😔 کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم . از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ... به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟ شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ... معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!‌؟ ۶ماه دیگه؟؟ اخه چرا انقدر دیر؟؟ ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊 زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟ مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️ معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین... زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟ فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب بیا خودت ببین زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ... عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!! مامان فرزانه دوقلو بارداره معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟ جدی میگی !!!؟؟ فرزانه زینب چی میگه؟؟ اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊 وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭 زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا.... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌈🌼🌈🌼🌈🌼🌈🌼🌈 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم معصومه خانم ـ نه کجا برین بمونین ناهار ، غذامونم اماده ست یه تیکه دورهم میخوریم نه حاج خانم مزاحم نمیشیم عه مرجان خانم مزاحم چیه شما مراحمید... احمد اقا هم امروز خونه نمیاد تاشب بیرونه ... بمونین توروخدا ماهم تنهاییم فرزانه ـ مگه بابا کجا رفتن ؟؟؟ امروز صبح یکی از دوستاش اومد دنبالش ازش خواست باهم برن قم برای زیارت اونم از خدا خواسته رفت دیگه 😄😄😄 ناهارو اونجا خوردیم و رفتیم . روزها و ماه ها همین طور ورق میخورد ومن به ماه اخر نزدیک تر میشدم مامانم خیلی مراقبم بود زیاد از خونه بیرون نمیرفتم برای رفتن سر مزارم مامان همیشه همراهم می یومد... خلاصه تمام فکرم پیش بچه ها م بود و برای روز در اغوش کشیدنشون لحظه شماری میکردم . زینب خیلی بهم سر میزد تا تو خونه زیاد تنها نباشم از طرفیم با خرید سیسمونی و تزئینات اتاق بچه خودمو سرگرم میکردم محسنم تو این مدت در حال رفت و امد به سوریه بودیه مدت اینجا بود یه مدت سوریه تو ماه اخر بارداری بودم دیگه چیزی به فارغ شدنم نمونده بود محسنم نزدیک ۱۵ روزی میشد که سوریه بود و هنوز خبری ازش نبود زینب یه چندتا عکس و پوستر برای تزئین اتاق بچه ها خریده بود که برام اورد. تو اتاق باهم مشغول چسبوندن عکسا بودیم که یه دفعه یه درد شدیدی منو گرفت دستمو گذاشتم رو کمرم و داد کشیدم اروم همونجا نشستم زمین ... زینب از ترسش از بالای چهار پایه پرید اومد سمتم وااای چی شدی فرزانه ؟؟؟ خاله مرجاان ... خاله مرجااان ..بیا فرزاانه... مامانمم از یه طرف با صدای زینب ترسید و خودشو به اتاق رسوند چی شده دخترم ؟؟ چرا زمین نشستی؟!! منم از درد نمیتونستم جواب بدم زینب ـ خاله داشتیم این عکسارو می چسبوندیم که یه دفعه دردش گرفت فرزانه مامان جان کجات درد میکنه به زور گفتم مامان کمرو شکمم مامان با تعجب گفت وقته زایمانته اما هنوز که ۱۵ روز مونده... پاشید باید بریم ... زینب زنگ بزن به اژانس شمارش تو دفترچه تلفن هست ... منم فرزانه رو اماده میکنم .. چشم خااله... زینب زنگ زد به اژانس اما متاسفانه همه رفته بودن سرویس ... زینب دویید پیشه ما ، خاله ماشین ندارن من میرم سر کوچه ، چادرشو انداخت سرشو با عجله رفت ..ـ مامان هم دست منو گرفت و اروم برد جلوی در.. وااای خداا خیلی درد دارم مامان نمیتونم راه بیام دارم میمیرم هی نفس نفس میزدم و داد میکشیدم از درد گریه ام گرفته بود مامان منو نشوند روی پله ی جلوی در طاقت بیار دخترم چیزی نیست الان میریم دکتر... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌈🌼🌈🌼🌈🌼🌈🌼🌈 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ♥🌳♥🌳♥🌳♥🌳♥ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ... پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد مامان اینا با عجله رفتن کنارش خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟ پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش... مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ... پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍 تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان همه برای استقبال اومده بودن اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ... احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن.. زینب کنارم نشست هردو به بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس برای من هستن اره درسته فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟ اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس .. که یادش همیشه برامون زنده بمونه اسم دخترمم میزارم فاطمه تا تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه... راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!! نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ... یه خرده ناراحت شدم فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده ان شاالله😔😔😔 فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم جانم بگوو؟؟ تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟. 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ♥🌳♥🌳♥🌳♥🌳♥ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ❤🍀❤🍀❤🍀❤🍀❤ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن و ... اما وقتی که بزرگ بشن بهشون توضیح میدم که پدر واقعی شون کی بوده... اخه زینب نمیخواد در حق اقا محسنم ظلم کنم او بنده خدا بزرگترین فداکاری رو در حق ما کرده پس وقتشه منم جبران کنم زینب ـ افرین ابجی تصمیم خوبی گرفتی من کاملا موافقم غیراز اینم ازت انتظار نداشتم 😊😊😊😊😊 فقط زینب دعا کن به سلامت برگرده😔😔 ان شاالله توکلت بر خدا باشه... حدودا ۱۵روز از تولد بچه ها و یه ماه از رفتن محسن میگذشت اما خبری ازش نبود همه نگرانش بودیم عمو اینا هر کاری کردن نتونستن باهاش تماس بگیرن همه تو دلشوره و ناراحتی بودیم منم همش خود خوری میکردم و ناراحت بودم مامان ـ دخترم خودتو ناراحت نکن ان شاالله که به سلامتی همین روزا بر میگرده به فکر بچه هات باش عزیزم ناراحت برات خوب نیست مامان اخه حس بدی دارم احساس میکنم همش از پا قدمی منه اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته چی؟؟؟ من خودمو نمیبخشم 😔😔 عه فرزانه این چه حرفیه دختر جای دیگه نگی اینو ... اخه چه ربطی به تو داره دخترم اونجا جنگه هرکس که میره پیه خطرشو به تنش میماله برگشت هرکس با خداست مامان دست خودم نیست دیگه طاقت ندارم اتفاقی که برای عباس افتاده برای محسنم بیوفته... اصلا بد به دلت راه نده فقط براش دعا کن. اون شب همه برای دیدن بچه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن که گوشی عمو به صدا در اومد همه سکوت کردیم عمو جواب داد انگار یکی از دوستای هم رزم محسن بود الوو ... بفرمایید... سلام علیکم خوبی پسرم ...ممنون .... چی شده؟؟.....علی جان از محسن خبری شده..... یه دفعه عمو خشکش زد و با صدای لرزون پرسید چی ؟.؟؟ الان کجاست ؟؟!! باشه باشه من الان میام ... همه با ترس پرسیدیم که چی شده .. عمو دقیق نگفت فقط اینو گفت که محسن الان تو بیمارستانه باید بریم ... همه سوار ماشین شدیم و رفتیم ،، به بیمارستان که رسیدیم علی دوست محسن جلوی در منتظر ما بود تا مارو دید اومد سمتمون . مارو به اتاقی که محسن بستری بود برد ... محسن روی تخت دراز کشیده بود گردنشو با گردنبد طبی بسته بودن دکترم بالای سرش بود زن عمو که محسن و تو اون حالت دید رفت بالای سرشو گریه میکرد عمو هم خیلی بهم ریخته بود ولی سعی میکرد پیشه ما گریه نکنه... همه ناراحت دور محسن جمع شده بودن منم از پشت بقیه فقط نگاه میکردم محسن همش اروم دستشو می برد بالا و به زن عمو اشاره میکرد که گریه نکنه عمو نشست کنارش دست محسن و گرفت تو دستش پسرم چی شده چرا به این روز افتادی بابا جان خیلی مارو ترسوندی😔😔😔 محسن به خاطر وضعیتش نمیتونست حرف بزنه چون هنوز اثر داروی بی هوشی بعد عمل تو بدنش مونده بود عمو ـ اقای دکتر پسرم چش شده؟؟ خونسرد باشید پسر شما با برخور‌د ترکش به نزدیک نخاعش که خیلی در شرایطه بدی بود مجبور شدیم با ریسک بالا فورا عملش کنیم و خوشبختانه با موفقیت همراه بود فقط یه موضوعی هست... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❤🍀❤🍀❤🍀❤🍀❤ ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 از این به بعد باید خیلی مراقب خودشون باشن چون خطر کاملا رفع نشده و به قسمت حساسی اسیب رسیده حدودا دو سه ماهی باید استراحت مطلق باشن زیاد راه نرن تا کاملا بهبود پیدا کنن زن عمو ـ اقای دکتر بعدش پسرم خوب میشه؟؟!!! گفتم که حاج خانم خوب میشن اما باید مراقب باشن خیلی کار سنگین انجام ندن به خودشون زیاد فشار نیارن دکتر نگاهی به محسن انداخت و گفت ان شاالله که خوب میشی و بعد رفت ... محسن یه لحظه چشمش به من خورد که از پشت نگاهش میکردم بعد اروم یه لبخندی بهم زد خب منم یه خرده شکه شده بودم از طرفیم ترسیده بودم که یدفعه خبر دادن بیمارستانه بعد اروم رفتم جلو سلام اقا محسن خدا بد نده ان شاالله که خوب میشین محسن اروم دستشو بلند کرد و از پاهای پسرم که بغلم بود گرفت و یه لبخند زد زینبم دخترم فاطمه رو اورد جلو زن عمو ـ محسن جان مادر نگاه کن بچه های فرزانه به دنیا اومدن به لطف خدا یه پسر یه دختر... محسن با تمام عشق نگاهشون میکرد اون لحظه میشد مهر پدری رو تو چشماش دید پرستار ازمون خواست که اتاق و ترک کنیم تا یه خرده استراحت کنه عمو موند پیشه محسن و ماهمگی برگشتیم فعلا که تا یکی دو هفته باید تحت نظر پزشک باشه اون وقت اگه دکتر اجازه داد محسن میاد خونه .... خیلی خیالم راحت شد وقتی محسن و دیدم ... رسیدیم خونه بچه هارو به کمک مامان خوابوندم ... ای جاانم مامان نگاه کن واقعا هم راست میگن بچه ها مثل فرشته هان 😍😍😍 بله دخترم چون که خیلی پاک و معصومن خوش بحالشون که بی گناهن و از همه چی بی خبر ولی دخترم فاطمه خیلی شبیه بچگی توعه ... جدی مامان .. اره عزیزم تو همین جوری بودی اولش موهات خیلی بور و روشن بود بعد که بزرگتر شدی یه خرده تیره تر شد اما در عوض پسرت شبیه عباسه راستی حالا قضیه عقد چی میشه ... نمیدونم مامان باید صبر کنیم دیگه تا محسن بهتر بشه و از بیمارستان مرخصش کنن حدودا یه هفته گذشت اما فعلا طبق نظر دکتر باید یه چند روزه دیگه هم بمونه ... ماهم هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفته بودیم ... اون شب رفتیم خونه زینب اینا ... اتفاقا اونجا هم همین بحث بود که کی عقد کنیم ... یه دفعه زینب به شوخی گفت خب چه کاریه بجای مزار تو بیمارستان عقد کنید😁😁😁 معصومه خانم یه چپ چپ به زینب نگاه کرد اخه دخترم اینم شوخیه که تو میکنی ... ولی حرفش منو به فکر انداخت ... منم بی مقدمه گفتم اره چرا که عجب فکر خوبی .... ما میتونیم تو بیمارستان عقد کنیم اینجوری محسنم خوشحال میشه ... ما تو فکر عقد بودیم از اون طرفم محسن خیلی ناراحت بود... عمو و زن عمو و مرتضی هم کنارش بودن ... مرتضی ـ داداش چرا تو خودتی انگار ناراحتی؟؟؟ هیییی چی بگم از این وضعیتم ناراحتم اخه قرار بود من مراقب زن و بچه عباس باشم اما حالا ببین یه نفر باید مراقب من باشه 😔😔😔 اصلا خیلی ازشون خجالت میکشم شاید با این اوضاع دیگه فرزانه قبولم نکنه 😔😔😔 زن عمو ـ ناراحت نشو مامان جان تو سعی خودتو کردی اینم اتفاقیه که افتاده تو بخواست خودت که نمیخواستی مجروح بشی عمو ـ نه من برادر زادمو خوب میشناسم همچین ادمی نیست که زود جا بزنه ... مرتضی ـ اره محسن بابا راست میگه ما تصمیم خودمونو گرفتیم و فقط مونده بود با عمو مشورت کنیم... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 چون دیگه دیر وقت بود به عمو زنگ نزدم موند واسه فردا ... صبح یه زنگ به گوشیه عمو زدم ... الوو سلام عمو خوب هستین ؟ اقا محسن خوبن ؟؟ علیک سلام دختر گلم ، شکر شما چطورین اون وروجکات چطورن؟؟ ممنون عمو ماهم خوبیم .. عمو بخاطر کار مهمی بهتون زنگ زدم !! جانم بگوو عمو جوون ؟ راستش پشت تلفن نمیشه اگه وقت دارین حضوری باهم حرف بزنیم ... عمو جان من الان که پیشه محسنم زن عموتو مرتضی هم هنوز نیومدن خب اگه میتونی برات مشکلی نیست بیا بیمارستان تو حیاط حرف بزنیم اره عمو فکر خوبیه پس الان اماده میشم میام ... باشه منتظرم ...خدانگهدار..، مامان جان!! جانم دخترم ، مامان من قراره الان برم بیمارستان ، با عمو صحبت کنم مامان میتونی بچه هارو نگه داری من یه دقیقه برم بیام اره عزیزم برو مراقب خودت باش... چشــــــم. رفتم تو اتاق اماده شدمو راه افتادم همش توراه ، توی ذهنم حرفامو مرور میکردم که به عمو چی بگم اخه یه خرده خجالت میکشیدم که قضیه عقدو میخوام مطرح کنم ... وقتی که رسیدم با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بهتره اول یه سری به محسن بزنم اخه زشته نرم ... دوتا ضربه به در اتاق زدم و اروم بازش کردم ، محسن یه خرده به حالت دراز کش نشسته بود عمو هم براش ابمیوه میریخت سلـــــام مهمون نمیخواین؟؟ بفرما تو خوش اومدی عموجون ممنون... سلام فرزانه خانم خوش اومدین ممنون پسر عمو حالتون چطوره ان شاالله که بهتر شدین ؟؟ شکر خدا بد نیستم ، عباس و فاطمه کوچولو چطورن ؟؟ اوناهم خوبن ، خوابیده بودن گذاشتمشون پیشه مامان ، گفتم بیام یه سری بهتون بزنم ... ممنون زحمت کشیدین.. خواهش میکنم وظیفست ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🌼🌳🌼🌳🌼🌳🌼🌳 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 عمو لیوان اب میوه رو داد دست محسن ، رو به من گفت فرزانه دخترم برای توهم بریزم نه ممنون عمو... عه تعارف نکن دختر بیا بگیر بخور.. دستتون درد نکنه... نوش جان ... نشستم روی صندلی و اب میوه رو خوردم بعده یه خرده حرف زدن لیوان خودمو محسن و شستم و گذاشتم روی میز ... خب اقا محسن ، عمو جان ، من دیگه برم میترسم بچه ها بیدار شن گریه کنن ... محسن ـ ممنون زحمت کشیدین بچه هارو از طرف من ببوسید به مامان هم سلام برسونید... چشم بزرگیتونو میرسونم ... ان شاالله که خوب میشین فعلا خدانگهدار... عمو هم به بهونه ی بدرقه کردن من همراهم اومد ، با عمو رفتیم تو حیاط نشستیم جانم دخترم در مورد چی میخواستی حرف بزنی ؟؟؟ راستش عمو خبر دارین که قرار شده بود وقتی بچه ها به دنیا اومدن عقد صورت بگیره منم توی جلسه خاستگاری شرط گذاشتم که عقد سر مزار عباس انجام بشه اما حالا میبینم که وضعیت اقا محسن طوری هست که نمیتونن بیان اونجا و به گفته ی دکترم فعلا باید تحت مراقبت باشن... درسته دخترم ، شرمنده تو هم شدیم😔😔😔 نه بابا دشمنتون شرمنده ... عمو ما هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفتیم اخه میخوام اسم اقا محسن و به عنوان پدر وارد کنم عمو با این حرفم خیلی خوشحال شد با لبخند گفت چقدر عالی فرزانه، من فکر میکردم اسم عباس و بزاری نه عمو بهتره اسم اقا محسن باشه ولی وقتی بچه ها بزرگ شدن اونوقت همه چیزو در مورد پدرشون بهشون میگم ... خب دخترم چه کاری از دست من بر میاد؟؟؟ عمو اگه موافق باشین و اجازه بدین ما تصمیم گرفتیم عقدو تو بیمارستان اتاق اقا محسن برگزار کنیم یه عقده ساده و خودمونی... عجب فکر خوبیه کاملا موافقم اگه محسن بدونه خیلی خوشحال میشه عمو خواهش میکنم چیزی بهشون نگین میخوام فردا غافلگیر بشن باشه عمو جان خیالت راحت فقط عمو یه زحمتی براتون دارم شما میتونید برای فردا بعدازظهر با یه عاقد هماهنگ کنین ؟؟. اره چرا که نه ، عاقد بامن ممنون عمو جون ، اگه کاری ندارین من برم نه برو به سلامت سلام برسون بزرگیتونو میرسونم خدا نگهدار... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌳🌼🌳🌼🌳🌼🌳🌼 ❈◉🍁 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌈🌻🌈🌻🌈🌻🌈🌳🌈 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 همه دست به دست هم کارهای مراسم فردا رو انجام دادیم و اماده بودیم... با دکتر محسنم هماهنگ کردیم که بهمون کمک کنه همه وارد بیمارستان شدیم ... محسن تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و قران میخوند دکتر و عمو وارد اتاق شدن دکتر ـ سلام اقا محسن ما حالش چطوره؟؟. شکر خدا به لطف شما هر روز بهتر از دیروزم ... خب خدارو شکر ، اقا محسن امروز باید یه معاینه کلی و عکس برداری از جراحت و نخات بشه ، اماده ای که؟؟؟ بله دکتر شما امر کنید عمو به کمک پرستار محسن و روی ویلچر نشوندن بعد از اتاق خارج شدن ، عمو یه لحظه از محسن جدا شد و به ما خبر داد که محسن و بردن ماهم سریع وارد اتاق شدیم یه صندلی و میز برای عاقد و یه صندلی هم برای من و بقیه که روش بشینیم ... جلوی صندلی ماهم چون میز نبود یه صندلی گذاشتیم و روش قران .. از سفره و تزئینات عقدم خبری نبود همه چیز کاملا ساده بود من همون لباسی که تو مراسم عقدم با عباس تنم بود و پوشیده بودم چادر مشکیم و از سرم در اوردم زن عمو همون چادر سفیدی که اون شب خاستگاری برای زینب اورده بودن و سرم کرد.... همه روی صندلی نشستیم و منتظر محسن بودیم تقریبا بعد نیم ساعت در اتاق باز شد پرستار محسن و وارد اتاق کرد محسن با دیدن ما شکه شد همین طور مات مارو تماشا میکرد عمو ویلچرو گرفت و محسن و اورد کنار صندلیی که من روش نشسته بودم بنده خدا محسن بدون اینکه چیزی بگه فقط تماشامون میکرد ولی انقدر هیجان زده و خوشحال شد که یدفعه دستشو گرفت جلوی چشماش و از خوشحالی میخواست گریه کنه با دستش گوشه ی چشماشو فشار داد تا در حضور ما اشک نریزه بعد یه نگاهی به هممون انداخت و گفت راستش نمیدونم چی بگم خیلی شکه شدم بعد سرشو انداخت پایین و گفت من بعد مجروح شدنم خیلی ناراحت بودم همش با خودم خود خوری میکردم که من به عباس قول دادم که حامی و مراقب همسرش باشم اما حالا خودم تو وضعیتیم که یکی باید ازم مراقبت کنه خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود که منم یه مشکل و سختی تازه رو دوش فرزانه خانم باشم مگه یه خانم چقدر میتونه رنج کش باشه با این حال خیلی شرمندم دختر عمو😔😔😔😔 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌈🌻🌈🌻🌈🌻🌈🌻🌈 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ♥🍀♥🍀♥🌈♥🍀♥ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 نه اقا محسن این حرف و نزنید شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین یه جوری جبرانش کنم منم در هر شرایطی قدم به قدم کنارتون هستم . اینو قول میدم ... محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن . همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طور با اجازه ی همسر شهیدم فرشته ی زندگیم که این زندگی جدیدمو مدیون ایشون هستم بلـــــــــه .... با جواب دادن من همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ... محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و .. بعد منو محسن به هم خیره شدیم و لبخند زدیم . دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد خوشبخت بشین .... ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده.... دکتر ـ انجام وظیفه بود حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ... محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟ اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه اینم برگه ترخیصشون... واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم .... بعد اینکه چندتا عکس انداختیم مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش... خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه زندگی کنم .... چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ... زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 💚❣💚❣💚❣💚❣💚 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 خیلی مراقب محسن بودم اصلا اجازه نمیدادم که خیلی کارهای سنگین انجام بده .... محسن عاشق بچه ها بود اکثر اوقات تو خونه وقتشو کنار بچه ها میگذروند... مامانمم زود زود بهمون سر میزد ... تو یکی از روزها دکتر اومد خونمون تا یه سری به محسن بزنه هردو تو پذیرایی نشسته بودن منم براشون چایی اوردم و کنارشون نشستم .... یه خورده از وضعیت محسن حرف زدیم .. دکتر گفت: خب اقا محسن اگه همین جور پیش بره و مراقب خودت باشی ان شاالله زودتر خوب میشی ... اقای دکتر من تا همین جاشم مدیون خانمم هستم درست مثل یه بچه مراقب منه ... عالیه . پس باید بهشون افتخار کنی ... الان خدارو شکر که میبینمت خیلی بهتر شدی پس همین طور ادامه بده... اقای دکتر اگه خوب بشم میتونم دوباره برم سوریه؟؟؟ با این حرف محسن خشکم زد بدنم لرزید یاد حرفای اون شب عباس افتادم که چجوری خبر اعزامشو داد من فکر میکردم محسن دیگه نمیخواد بره ... بدونه اینکه چیزی بگم فقط نگاهش میکردم ... دکتر: اقا محسن پس تو فکری که زود خوب بشی و بری جنگ اره؟؟؟ بله اقای دکتر ...این یه تکلیف به گردنمه باید انجامش بدم دکتر یه نگاهی به من انداخت و رو به محسن گفت اما تو که تازه ازدواج کردی و بچه کوچیک داری دوباره میخوای بری پس تکلیف اینا چی میشه؟؟ محسنم نگاهشو چرخوند سمت من و گفت اقای دکتر اینا مهمترین چیز من تو زندگی هستن اما هدف ما دفاع از حرمه بی بی هست البته همسرم منو درک میکنه ... منم اون لحظه تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمیتونستم پیش دکتر برخلاف نظر محسن حرفی بزنم اما دستم میلرزید دوباره دلشوره اومده بود سراغم خدایا بازم تنهایی نصیبم میشه اونم با دوتا بچه خدایااا خودت کمکم کن من دیگه طاقت ندارم .... دکتر عینکشو از جیبش در اورد و پاک کرد بعد گذاشت چشمش از پشت شیشه عینک به محسن خیره شدو اروم گفت چیزی بهت میگم اما میخوام ناراحت نشی ... بفرمایید اقای دکتر: ببین اقا محسن من به شما گفتم خوب میشی اما دیگه نمیتونی فعالیت های جهادیت و تو خارج از کشور انجام بدی شرایط جنگ سنگینه و برات خطر داره و من به عنوان دکتر این اجازه رو نمیدم نه تنها من بلکه فرماندهان خودتم اگه وضعیت پزشکیتو ببینن اصلا قبول نمیکنن... محسن با شنیدن این حرف ناراحت شد و سرش و انداخت پایین خیلی بهم ریخته بود... دکتر از جاش بلند شد دستشو گذاشت رو شونه محسن و اروم گفت پسر خوب تو به اندازه کافی تلاشت و کردی پس غصه نخور... خدا حافظ دکتر اینو گفت و رفت منم پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم بعد از بدرقه اومدم پیش محسن دیدم که ناراحته چیزی بهش نگفتم و رفتم تو اشپزخونه خواستم یه خرده تنها باشه محسن چند روزی بود که تو خودش بود خیلی غصه میخورد که دیگه نمیتونه بره سوریه .... گاهی سر نماز گریه و التماس میکرد به خدا ...منم داغون میشدم وقتی ناراحتیشو میدیدم ... اصلا نمیدونستم چیکار کنم تا اروم بشه ...شب اصلا خوابم نمی برد به محسن فکر میکردم انقدر بیدار موندم که اذان صبح شد نمازمو خوندم سر نماز یه دفعه یه چیزی اومد تو ذهنم . نمازمو که تموم کردم دوییدم اتاق پیشه محسن که داشت نماز میخوند... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 💚❣💚❣💚❣💚❣💚 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ♥🍀♥🍀♥🍀♥🍀♥ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه ... تموم که شد در حالی که جانمازشو جمع میکرد گفتم قبول باشه اقایی... ممنون خانمم ... چیزی شده انگار میخوای چیزی بهم بگی درسته.؟ اره از کجا فهمیدی؟؟ خب عزیز دلم از حالتت مشخصه اونجور که با عجله اومدی کنار من .... اهااا...محسن جان یه فکری اومد تو ذهنم امیدوارم که مخالفت نکنی ... جانم بگو عزیزم... میگم تو الان بخاطر اینکه نمیتونی بری جهاد خیلی ناراحتی بعدشم محسن جان مگه جهاد حتما باید جنگیدن و تو خاک سوریه باشه ... چی میخوای بگی فرزانه... میخوام بگم که تو میتونی جهادتو ادامه بدی اونم تو خاک ایران ... متوجه نمیشم چی میخوای بگی!!! ببین تو میتونی همین جا به خانواده و بچه های مدافعین و شهدا خدمت کنی ... الانم احتمالا باز میپرسی چجوری گوش کن تا بگم من فکر همه جاشو کردم خونه من و عباس همینجور مونده داره خاک میخوره ... میتونیم اونجارو یه موسسه خیریه برای خانواده شهدا بسازیم خب اینم یه جور جهاده دیگه تازه شم منم میتونم سهیم بشم ... محسن یه خرده رفت تو فکر بعدش با یه لبخند بهم گفت فرزانه خانم افرین به این هوشت ... منم با خوشحالی گفتم پس موافقی ... اره خانمم از فردا شروع میکنیم بسم الله... صبح از مامان خواستم بیاد پیشه بچه ها ماهم با محسن و مرتضی افتادیم دنبال کارا ... این موضوع رو با خانواده عباسم در میان گذاشتم خیلی ازم استقبال کردن ... خدایا شکرت که همه چی داشت خوب پیش میرفت... کارهای جزئی رو انجام دادیم فقط مونده بود کارهای ساخت و ساز و تغییرات بنا... محسن تو اتاق کنار بچه ها بود منم تو اتاق بغلی روی صندلی نشسته بودم دفتر خاطراتمو از کشوی میز در اوردم و شروع کردم به نوشتن ... امروز یک سال از به دنیا اومدن بچه های عباس میگذره ..من فرزانه مقدم بعد از این همه اتفاقهایی که مسیر زندگیمو عوض کرده خدا رو بخاطر همه چیز حتی شهادت همسر سابقم شکر میکنم .چون اونو به ارزوش رسوند و بنده مخلص خودشو گلچین کرد و امانتی که نزد ما بود رو پس گرفت .. من و محسن تلاشمون اینه امانت های عباس رو به بهترین وجه ممکن پرورش بدیم و .....امروز قراره مرکز پرورش فکری فرزندان شهدای مدافع رو که مکانش خونه من و عباسه افتتاح کنیم و اسم این مکان و به یاد همسرم شهید عباس محمدی میزاریم محسن اومد کنار دراتاق فرزانه اماده ای بریم ... بله اقایی... دفترو بستمو گذاشتم تو کشو چادرمو سرم کردم محسن عباس و بغل کرد و منم فاطمه رو ... هردو با گفتن بسم الله و توکل بر خدا از خونه خارج شدیم ... ادامه زندگی من و محسن با خوشی در کنار بچه ها و خدمت به خانواده شهدا گذشت وخیلی از این فعالیتمون راضی بودیم ...عباس و فاطمه الان پنج سالشونه و من بچه دو ماهه محسن و باردارم... و همچنان خدارو شاکرم بخاطر این زندگی از تو هم ممنونم عباسم فرشته زندگیم ... 💠 ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ♥🍀♥🍀♥🍀♥🍀♥ ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662