✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد
_ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!!
یحیے ارام شڪایت میڪند
_ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!!
اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم....
من و یحیے بے اراده میخندیم...
یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها!
اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید...
عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟!
اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید
_میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!..
باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم.
یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟
_ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید...
دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود
_ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!...
اذر رو میگیرد
_ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟
و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند..
_ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!...
_ پس منم میرم!
یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟!
_ خونہ بابام!
هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟!
یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم...
چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند.
_ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند
_ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!..
یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند
_ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم!
یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود...
عقب مانده!
درست است!...از گناه عقب مانده...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_پنجم
#بخش_اول
❀✿
صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم. درگلویم میزند. چهارساعت دیگر پرواز دارم...
تنها یڪ ساعت فرصت دارم نگاهت ڪنم. ان هم ڪھ نیستے .دشوره بھ جانم افتاده،نڪند دیگر تورا نبینم.نڪند دیگر نیایـے و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. اخر قراراست ڪھ توهم بروی.من بھ خانھ ام و بے شڪ توهم بھ خانھ ات.انقدر برای اعزام پر پر زدی ڪھ هرڪس نداند گمان میڪند انجا خاڪ توست ، نھ اینجا.چمدانم را ڪنار در میگذارم . بـے شڪ دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانھ شدم و دیگر برای ادامھ راه دانشجویـے بھ تهران نیامدم. باید قول بدهے ڪھ سالم بمانے.
چادرم را روی دست میندازم و یڪ گوشھ مےایستم. یلدا هلم میدهد
_ فلا بشین...یھ ساعت وقت داری.
میشینم و بھ چمدانم زل میزنم. باید بروم؟.زودنیست؟هنوز ڪھ اتفاقے نیفتاده.ذهنم مڪث میڪند،مگرقراربود بیفتد؟ پوزخند تلخے میزنم و سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم ؛ چھ خوش خیال! فڪرش رابڪن اوهم ذره ای مرا دوست داشتھ باشد ، محال است! ڪاش مے شد یڪدفعه دررا باز ڪند و من ببینمش.میترسم بروم و ... اوهم...و دیگر فرصتے نباشد تا یڪ دل سیر لبخندش رانگاه ڪنم. دستم را زیر چانھ میزنم.همان لحظھ تلفن خانھ زنگ میخورد.اذر بالبخند جواب میدهد.
_ جانم..
...
_ خوبے عزیزم؟ ڪجایـے مامان؟
....
_ چے؟! نھ هنوز نرفتھ .
....
یڪدفعھ قیافھ اش درهم میرود...
_ باشھ یلحظھ صبرڪن!!
بھ سمتم مے اید و تلفن بے سیم را جلوی صورتم میگیرد.
_ یحیے است.شمارو ڪار داره!
لفظ شما را محڪم ادامیڪند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود.الان است ڪھ سڪتھ ڪنم!!تلفن را بادست لرزان ڪنار گوشم میگیرم..
_ سلام...
صدایش مثل یڪ سطل اب یخ، بدنم را سست میڪند
_ سلام دخترعمو! خوب هستید؟
_ بلھ
_فڪر نڪنم خونھ برسم بھ این زودی ها...
دلم سخت میسوزد!!
_ ولے... میخواستم یھ خواهشے ڪنم ؛ بھ اتاق برید و ازقفسھ ی ڪتابخونھ هرڪتابـے دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان ڪاش میشد بگویم اینطور نگو.تھ دلم راخالی نڪن!
_ چشم! لطف داری!
_ و یڪ چیز دیگھ.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشتھ باشھ... و ببخشید اگر ڪم و ڪاستے بود.
_ نھ!...همه چیز عالی بود...
دردلم زمزمه میڪنم: همه چیز... یڪے خود تو!
_ مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید.ڪلا اگر تواتاقم چیزی دیدید ڪھ بدلتون میشینھ بردارید!
خنده ام میگیرد: ڪاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... رفت ڪھ ناکجاابادها!!
_ خیلے ممنون...شرمندم نڪنید!..
_ حقیقت اینڪھ زنگ نزدم برای ڪتاب... یھ هدیھ براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون ڪنم! و این مدل هدیھ برداشتن شاید بے ادبی باشھ ،درهرحال عذرمیخوام!!..
_ هدیھ؟!
_ بلھ زیر تختم ڪادوپیچ شده، یڪ ربان هم روشھ!.." و بعد میخندد و ادامھ میدهد" ربانش ڪارمن نیست. ڪار رفقاست ، اذیت میڪردن دیگھ!!
باخنده اش من بغض میڪنم... هدیھ!
_ دیگھ نمیدونم چے بگم. صدباره تشڪر ڪنم یانھ ؟هیچ وقت فراموشم نمیشھ اینهمھ مهربونے .
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_پنجم
#بخش_دوم
❀✿
سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪنم.آهے میڪشد و درحالے ڪھ لحنش عوض شده میگوید: خب..امری نیست؟!
_ نھ ! بازم ممنون...
_ محیاخانوم؟
قلبم هری میریزد!! ..
_ ب...بلھ؟
_ برام دعاڪنید!...گره افتاده بھ زندگیم.
_ چشم !
_ تشڪر، مراقب باشید!...خداحافظتون.
_ شما هم مراقب... خدانگهدار.
بوق اشغال در گوشم میپیچد...
بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش ڪردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و بھ طرف اتاقش میروم.همان لحظھ اذر میپرسد: ڪجا میری عزیزم؟!
چشمانش برق میزند.
_ اتاق یحیے! یھ چندتایـے ڪتاب برمیدارم.خودشون گفتن!
اذر دندان قروچه ای میڪند و میگوید: اها! برو!
دراتاقش راباز میڪنم و وارد میشوم ، عطرش دیوانه ام میڪند. دررا پشت سرم میبندم و سرم را بھ دیوار تڪیھ میدهم. دلم برایت تنگ ڪھ نھ ، میمیرد!!... عجیب وابستھ شده ام!...مثل یڪ ماهـے ڪھ میخواهند از تنگ بیرونش ڪنند ،دست و پا میزنم ڪھ بیشتر بمانم. بیشتر اب را فرو برم. مثل تو و خاطراتت را.... ڪاش میشد...جای انها...خودت باشے ومن...ڪاش همانقدر ڪھ درچندماه گذشتھ بھ گفته هایم ایمان اوردی و ڪمڪم ڪردی ،مے نشستے یڪ فنجان قهوه مهمانت میڪردم و ساده میگفتم ڪھ بھ گمانم عقب مانده هارا دوست دارم . آنوقت تو بخندی و بگویـے: خوب شد گفتے.دلم صداقت میخواست..!
دستے به ڪتابهای ردیف اول ڪتابخانھ اش میڪشم. دلم دیگر بھ خواندن نمیرود، دوڪتاب از اوینے برمیدارم. نگاهم روی یڪعنوان میلغزد..
#افتاب_درحجاب ، نوشتھ: سیدمهدی شجاعے .آن راهم برمیدارم و از ڪتابخانھ فاصلھ میگیرم.همین هارا بخوانم هنر ڪرده ام.بھ سمت تختش میچرخم.برایم هدیه خریده! مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخے میزنم و ڪنار تخت میشینم. خم میشوم و دستم را دراز میڪنم.چیزی مسطح باارتفاع ڪم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میڪشم. بھ اندازه ی یڪ برگھ آ سھ است. بنظرمیرسد قاب باشد.میخواهم بھ خانه برسم و بعد بازش ڪنم. گرچھ حدس میزنم تاانموقع از ڪنجڪاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن ڪتاب نازڪے ڪھ لابھ لای ملافھ ی روتختے خودش رابیرون ڪشیده سرجا مے ایستم.ملحفھ را ڪنار میزنم...
#قبله_مایل_به_تو ، چه اسم جالبے دارد.روی تخت میشینم و صفحه اولش را باز میکنم
#سیدحمیدرضابرقعی ، این راهم میشود برداشت یانھ؟!.. تمامش شعراست!
بنظرمیرسد قشنگ باشد!
شاید بتوانم خودم از ڪتاب فروشے اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت ڪتاب از جلد میگذرم و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز میڪنم..
یحیے نوشت:
نمیدانم امدنش برای چھ بود!
همھ چیز خوب بود ڪھ ...
امد و خوب ترش ڪرد.
ترسیدم ڪھ نڪند دل به او عادت ڪند.
ڪھ از هرچیز ترسیدم سرم امد.
قصددارم از ماندنش بترسم...
شاید تاابد بماند!
.
.
باانگشت سبابھ جملات را لمس میڪنم. برای چھ ڪسے نوشتھ؟.. لبم را بھ دندان میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چھ طبعے دارد . دست نویسش بھ دلچسبے اغوش خداحافظے است! دیگر وقت رفتن است.اگر بمانم باید پای همین چندکلمھ اشک بریزم. دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانے ڪھ او برایش چنین نوشت...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_ششم
#بخش_اول
❀✿
درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم
پدر_ عزیزم.خوش اومدے....
_ مرسے!
سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند...
_ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت!
وبعد میخندد...
سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!!
تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند
_ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم!
سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم.
هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند
_ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟!
لبم را میگزم..
_ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است!
_ باشہ!...دستشون درد نڪنہ!
بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم....
ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم!
دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم!
هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم...
❀✿
روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد
❀✿
دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم.
_ جان دلم؟
یلدا_ سلام دختر. چطورے؟!
_ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر.
یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم!
بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
_ یلدا؟! چے شده؟!
بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد
_ رفت...همین الان...رفت!
_ ڪے؟!...ڪے رفت؟
گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده...
_ یحیے... داداشم رفت...
بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم....
_ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم.
یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد!
_ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده!
_ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے...
و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
_ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟
_ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_ششم
#بخش_دوم
❀✿
_ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یمدت بگذره ڪنار میاید! خودت میگفتے یحیے بچہ موندن نیست!
_ غلط ڪردم گفتم! دستے دستے فرستادیمش لب خط!! میگفت شاید چهل روز طول بڪشہ... شایدم دوماه!
_ دوماه؟؟
_ اره!... نمیگہ دق مرگ میشیم!
بے اراده زیرلب میگویم: دوماه....چقدر طولانے!
_ چے گفتے؟
_ هیچے!
_ محیا ! خیلي مسخره اے. زنگ زدم ارومم ڪنے! خودت عین ننہ مرده ها شدے!
_ البتہ دور ازجون!
_ اره! ببخشید...دور ازجون!محیا وقتے داشت میرفت ڪلے بہ خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسے! میگفت قدم اول حل شد!...ایشالا تهشم حل ڪنن!
بغضم را فرو میبرم...دیگر نمیخواهم چیزے بشنوم
_ ببین ابجے...مامانم صدام میزنہ!...باید ...ب...برم...
دروغ گفتم! میدانم....اما چاره چیست؟!.اینڪہ یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگے پر شود!!
_ اخ شرمنده!برو!..دعاڪن تروخدا!..فعلا قربونت برم.
_ خداحافظ
بے معطلے تلفن را قطع و روے میز پرتش میڪنم. سرم را بین دودست میگیرم.... جلوے چشمانم مے ایی... حتم دارم لباس رزم بہ تنت مے اید!... لبخند تلخے میزنم
و بامچ دست اشڪم راپاڪ میڪنم...درد دارد ها!دوست داشتن را میگویم!
❀✿
ظرفهارا در ڪابینت مے چینم و درافڪارم دست و پا میزنم...جمعہ ے دلگیرے است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگے همینطور بود! ساعتها ڪند میگذرد.اصلاگویے عقربہ ها نمے چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار ڪردم. ویار عشق!!مادرم باصندل هاے شیڪ و سرخابے اش پشت سرم رژه مے رود و ظرفها را ڪنار دستم میگذارد. اهے میڪشد و یڪ دفعہ میپراند: یحیے خیلے ماهہ!سوریہ ماه مے خواهد... بچہ هاے بے شیلہ پیلہ، خوب ڪسے رفت.
رفت؟! سرم تیر میڪشد.انقدر نگویید رفت رفت!نرفتہ بمیرد ڪہ! اه!
لبم را گاز میگیرم..دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محڪم بود؟!... چانہ ام میلرزد.سردم شده!... لعنتے!دستم بہ یڪ پیش دستے میخورد و روے زمین مے افتد.صداے خرد شدنش درفضا مے پیچد... مادرم دستش را روےسینہ ام میگذارد و ارام بہ عقب هلم میدهد..
_ حواست ڪجاست بچہ؟!برو عقب پات زخم نشہ!
یڪ قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقے نمے افتد!با یڪ چسب زخم دوا میشود.دوست داشتن چہ؟! دوا ندارد.یڪ قدم دیگر عقب میروم، ڪف پایم یڪ دفعہ میسوزد... ابروهایم درهم میرود ، پاے راستم را بالا مے گیرم... قطرات شفاف و براق روے زمین میچڪد.. زخم شد!
حرڪت نمیئنم و بہ قطراتے ڪہ پے درے روے هم سر میخورند خیره میشوم... صداے مادرم را دیگر نمیشنوم.... فقط سایہ اش را میبنم ڪہ دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانہ هایم را میگیرد و ڪمڪ میڪند روے صندلے پشت میز بشینم...ڪف پایم را نگاه میڪند...گنگ میشنوم
_ شیشہ رفتہ تو پات!...باید درش بیارم!...
بغض میڪنم...از شیشہ؟!...نہ!...نمیدانم... با قیچے ابرو شیشہ را بیرون میڪشد... هین ڪشیده و ارامے میگویم و پایم را جمع میڪنم. زیرپایم پارچہ میگیرد و دورش را با باند میبندد... میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.
زمین را طے میڪشد...قطرات خون پخش میشوند...رگہ هاے رنگے رو بہ شفافیت میروند و میمیرند!... دستم را میگیرد و تاڪید میڪند پایم راروے زمین نگذارم!... شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم!...لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم... ڪاش رابطہ ام را بامادرم طورے میساختم ڪہ میشد مثل یڪ دوست بہ او از احساسم بگویم..هیچ ڪس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ے خدا!
بہ پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارڪ مے افتم. چقدر نزدیڪ بہ من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبے و ڪلافہ مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندڪجے میزنم و بہ مادرم نگاه میڪنم.
زمین اشپزخانہ را جارو میزند.تڪہ هاے شیشہ زیر نور برق میزنند. صداے ڪشیده شدنشان روے سرامیڪ سوهان روحم میشود.. چشمانم را میبندم و سعے میڪنم بہ صدایشان بے توجہ باشم...همان لحظہ صداے زنگ خانہ بلند میشود. پدراست! از سرڪار برگشتہ. مادرم همچنان با جارو برقے مشغول است...حتما نشنیده!.. دستم راروے دستہ ے مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لے لے ڪنان سمت ایفون مے روم... بین راه خستہ میشوم و چندلحظہ مڪث میڪنم...دوباره صداے زنگ بلند میشود. با بے حوصلگے دوباره راه مے افتم...نفس نفس زنان گوشے ایفون را برمیدارم و میپرسم:بلہ؟!
درصفحہ نمایش اش ڪسے را نشان نمیدهد.
_ بفرمایید؟!!... بابا شمایے؟!
جوابے نمے شنوم... عصبے میگویم: لطفا مزاحم نشید!
گوشے را میگذارم. بہ هربدبختي ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد.
هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟!! زبون ندارید؟!!
صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#خیانت
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به #مشهد مسافرت کردم و به همراه خانوادهام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با #نگاه_جوان 23سالهای به نام احمد مسير زندگیام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانهای برای #خلوت کردن با احمد استفاده میکردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانههای مختلف در 😱هتل میماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#63
https://eitaa.com/Dastanvpand/15624
لینک قسمت شصت دو👆❤️
بابا من خوابم میاد حرف حالیت نیست؟
مانی_بخدا ترو جادو جنبل کردن و یه قفل زدن بهت!
به مرتبه یادم افتاد واز جام بلند شدم و گفتم:آهان یادم رفته بود!عصری دیدمت اومدی از بغل من رد شدی رفتی !اونا کی بدون تو مایشینت؟
یه نگاه بهم کرد و پتو رو انداخت روم و همونجور که از لبه تخت بلند میشد گفت:بگیر بخواب بابا!
غلامی رفت که اب جوی آرد
آب جوی آمد و غلام ببرد
من اومدم به تو طرز زندگی کردن رو یاد بدم و از این حالت سکون و خمودی نجاتت بدم داری منم به حالت سکون در می آری؟بابا آبم اگه همینجوری یه جا ولش کنی میگنده!
پتو رو زدم کنار و گفتم:از من میشنوی توام برو بگیر بخواب کم خوابی داری!
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد نشست لبه تختم گفت:ببین یه چیزی ازت میپرسم اگه درست جوابم رو دادی که قانع شدم منم پشت پا به تموم زندگی میزنم و همین الان میرم میگیرم کپه مرگم رو میذارم!اما اگه نتونستی باید قول بدی که دوباره با دنیا آشتی کنی باشه؟
خب بپرس.
مانی_باید اول قول بدی و قسم بخوری.
خب قول میدم.
مانی_باید قسمم بخوری.
قول دادم دیگه.
مانی_باید قسمم بخوری تا بگم.
به چی قسم بخورم؟
مانی_به تمام فرمولها و معادلات ریاضی و فیزیک و شیمی و مثلثات و نمیدونم حساب و هندسه و خلاصه هر چی کتاب درسی تو دنیاس!چون میدونم فقط بخاطر اینا داری زندگی میکنی.
گمشو!
مانی_خب همون قولت رو قبول دارم حالا بگو ببینم تو زندگی رو چه جوری میبینی؟
هر جوری که ببینم مثل نو سطحی نمیبینم.
مانی_باشه!یعنی به حالت عمقی و معنوی میبینی دیگه؟
تقریبا یه همچین چیزی.
مانی_یعنی یه نگاه عرفانی بزندگی داری؟
یه همچین چیزی.
مانی_خب حالا بگو ببینم حافظ رو به استادی در عرفان قبول داری یا نه؟
خب معلومه که آره!
مانی_بیا دستتو بگیرم ببرم پیش 4 نفر استاد حافظ شناس تا بهت بگن حافظ خودش چی جوری زندگی میکرده بدبخت بیچاره!بلند شو قیافه خودتو تو آینه ببین!فقط یه ریش کم داری و یه تشکچه و یه قلیون و یه سماور که عین این پیرمردای 80 ساله یه تخته پوست بندازی زیرت و بنشینی گوشه یه اتاق و قلیون و سماورم بذاری یه طرفت و سی چهل تا کتاب حافظ و مولوی و خیام و شمس تبریزی و ابوریحان بیرونی و عارف قزوینی و سعدی شیرازی و فردوسی طوسی و عطار نیشابوری و محمد بن حسین بیهقی و نظامی گنجوی و محمد جوینی و ناصر خسرو قبادیانی و عروضی سمرقندی و ده دوازده تا از این عرفای دیگه رو هم بچینی یه طرفت و خودتم اون وسط بشینی و یه خرده از این بخونی و یه چایی بخوری!یه خرده از اون بخونی و یه دم به قلیون بدی!یه خرده از اون یکی بخونی و بعدشم هی اون وسط سرتو تکون تکون بدی و کیف کنی!
داشتم بهش میخندیدم که گفت:اسم عارفی رو که از قلم ننداختم؟
جرا معاصر ها رو نگفتی!
مانی_بدبخت اینارو که گفتم همه هم عصر توان!تو ایده هات و طرز فکرت مال همون وقتاییه که تازه مولوی میخواست بره مدرسه!
زدم زیر خنده که خودشم خنده ش گرفت و گفت:آخه قربونت برم اگه بخودت رحم نمیکنی به این بیچاره ها رحم کن ! آخه اینام خونه زندگی دارن!یه ساعت ولشون کن برن به زن و بچه شون برسن!خون که نکردن کتاب نوشتن.والا آدم معلمم که میگیره بین دو تا درس میذاره یه نفسی تازه کنه تو که حق التدریس یه ساعتشونم که بهشون نمیدی یه پول دادی و یه کتاب خریدی و 24 ساعته استخدامشون کردی و ازشون کار میکشی!
خندیدم و گفتم:خیلی خب حالا بلند شم چیکار کنم؟
مانی_هیچی!بلند شو یه آب به صورتت بزن و یه چیزی ام بخور و دوباره برو بگیر بخواب!بابا به خدا اگه تو همینجوری پیش بری تا سال دیگه همینموقع نابود میشی.
آدم باید از لذتهای مادی بگذره تا به معنویت برسه.
مانی_آدمی که از زندگی و لذتهاش بگذره فقط به خریت میرسه!تازه اون دنیام میبرن و میبندنش تو طویله و صبح به صبح مواخذش میکنن که چرا از مواهب الهی استفاده نکرده.
خیلی خب بابا سرم رفت!حالا که نخوابیدم و بلند شدم!بگو چیکار کنم!
مانی_برو مثل بچه آدم یه زنگ بهش بزن.
به کی؟به رکسانا؟نشنیدی چی بهم گفت؟بجون تو میخواستم باهاش صحبت کنم اما اصلا ولش کن!اون وقت قبلش بمن میگه نمیشه بهت نزدیک شد و غیر قابل نفوذی.
مانی_خب این یکی رو راست گفته خودمم تاحالا صد بار بهت گفتم!آخه باباجون توام آدمی!یه خرده شل بذار یه چیزیام تو تو نفوذ کنه!یعنی بذار محبت تو دلت نفوذ کنه!
زهرمار بی ادب.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#64
مانی_حالا تو پاشو یه زنگ بهش بزن.
کاری باهاش ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی حرفی برای گفتن ندارن.
یه نگاه بمن کرد و گفت:خب اگه حرفی برای گفتن نداری دیگه هیچی من با خودم فکر کرده بودم که حالا ولش کن!راستی تولدت نزدیکه آ!
چطور یادت مونده؟
مانی_مگه میشه یه دقیقه بگذره و من بتو فکر نکنم؟تو مثل برادر منی!تازه از برادرم بمن نزدیکتری!برای همینم با عزیز اینا فکرامونو گذاشتیم رو همدیگه و گفتیم برای تولدت چه کادویی بخریم که هم ازش خوشت بیاد و هم بتونی ازش استفاده کنی!
نه دیگه! از این کارا خوشم نمیاد!همینقدر که به فکرم بودین برام کافیه!
اومد جلو و صورتم را ماچ کرد و گفت:ایشالله دردای تو به جون من بخوره که انقدر مناعت طبع داری اما جشن تولدت بی کادو میشه؟
خندیدم و گفتم:پس فقط یه چیز کوچیک.
مانی_کوچیکه بجون تو یهعنی اصلا چیز قابل داری نیست.
پس بهم نگو تا وقتش.
مانی_نه باید بگم شاید خودتم نظری در موردش داشته باشی !چون بعدا ازمون پسش نمیگیری.
خب چی هس حالا؟
مانی_اول عزیز رو میگم و بعدش به ترتیب.
عزیز:صندلی چرخدار.
عمو:یه رادیو کوچیک دو موج.
بابام:یه عینک ته استکانی.
منم یه پتو!بعدش صبح به صبح که من میخوام برم دنبال لذات مادی و دنیوی ترو میشونم رو این صندلی و عینکت رو میزنم به چشمت و رادیوتم میدم دستت و پتو رو هم میپیچم دورت که سوز بهت نخوره و میبرمت جلو پنجره تو آفتاب که همه میکروبات کشته بشه و هم همونجا بشینی و از شیشه گذر عمر رو تماشا کنی چطوره؟از کادوهات راضی هستی؟
داشتم میخندیدم که رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت و یه خورده بعد 2 تا فوت توی گوشی کرد و بعد گفت:الو الو آزمایش میکنم!یک دو سه چهار!صدا میاد؟
بعد یه خورده گوش کرد و گفت:ببخشین!آسایشگاه سالمندان و معلولین کهریزک؟
خواهر سلام علیکم میخواستم ببینم شما جا برای یک برادر معلول ذهنی دارید؟
یه خورده گوش داد و دوباره گفت:نه نه! همه وسایل رو خودش داره صندلی چرخدار و رادیو و پتو براش گرفتیم!فقط مونده یه دست دندون عاریه که سفارش دادیم فردا حاضر میشه و میرم خودم براش میگیرم و میذارم دهنش و میارم خدمتتون!دیگه جون شما و جون این بابا بزرگ ما!
دوباره یه خورده مکث کرد و بعد دوباره گفت:نه نه! درسته که بزرگ خاندان ماست اما بیچاره سن و سالی نداره!یعنی اگه یه بار دیگه ستاره هالی نزدیک زمین بشه جمعا هفت دفعه اس که به رویت بابابزرگمون رسیده.
همونجور که میخندیدم بهش گفتم:بذار گوشی رو خودتو لوس نکن.
گوشی رو گرفت طرفم و گفت:بیا خودت بذار.
تا ازش گرفتم گفت:فقط قبل از اینکه بذاری سرجاش یه الو توش بگو.
آروم گوشی رو گذاشتم دم گوشن و گفتم:الو.
رکسانا_سلام هامون خان.
باورم نمیشد این کور شده شماره عمه اینارو گرفته باشه!یه مرتبه هول شدم و گفتم:ببخشین شمایین؟
رکسانا_خودمم انگار آمادگی نداشتین؟
چرا! یعنی نه!یعنی داشتم.
شروع کرد به خندیدن!مونده بودم چی بهش بگم!هی به مانی اشاره میکرم که یعنی چی بگم!اونم فقط نگاهم میکرد!دیدم اینطوری زشته زود به رکسانا گفتم:ببخشین یه لحظه گوشی خدمتتون.
دستم رو گذاشتم رو دهنی گوشی و به مانی گفتم:عجب خری هستی!حالا من چیکار کنم؟
مانی_هول نشو آروم باش یه دقیقه صبرکن!
زود یه صندلی کشید و منو نشوند روش و جاسیگاری و سیگار فندکم گذاشت جلوم رو میزو گفت:الان دیگه حتما احساس راحتی میکنی.
آره اما چی بگم؟
زود یه کتاب از تو قفسه در آورد و داد بمن و گفت:فصل 4 این کتابو شروع کن براش خوندن.
گمشو مانی حالا وقت شوخیه بگو چی بگم.
زود یه صندلی ام برا خودش گذاشت و نشست بغل من و گفت:بگو میخواستم باهاتون صحبت کنم.
زود دستم رو از دهنی تلفن برداشتم و گفتم:ببخشید میخواسم اگه امکانش هست باهاتون صحبت کنم.
رکسانا_چرا که نه.
خیلی ممنون.
رکسانا_در مورد چی میخواین حرف بزنین؟
موندم چی بگم زود دستم رو گذاشتم رو تلفن و به مانی گفتم:میگه در مورد چی میخواین حرف بزنین؟بگو زود.
مانی_بگو در مورد پیری و کوری و زمینگیری و از کار افتادگی و بازنشستگی زودرس!بگو نظر شما چیه؟
مرده شور اون قیافه ات رو ببرن مانی که هیچوقت دست از شوخی ورنمیداری.
مانی_آخه اینم سواله که میکنی؟
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:ببخشین رکسانا خانم راستش کمی هول شدم.
رکسانا_چرا؟
نمیدونم.
رکسانا_پس بذارین من شروع کنم!بخاطر حرفای امروزم ازتون معذرت میخوام.
نه من باید بخاطر رفتارم ازتون معذرت بخوام.
رکسانا_من اون حرفارو زدم پس من باید معذرت بخوام.
اون رفتار از من سرزده پس من باید معذرت بخوام.
رکسانا_خب میتونیم هردومون از همدیگه معذرت خواهی کنیم.
اره میتونیم هر دو عذرخواهی کنیم.
مانی_چه جالب بین این همه موضوع که یه دختر و پسر میتونن در موردش با هم دیگه صحبت کنن موضوع عذرخواهیهای دو نفره و پوزشهای تک نفره رو انتخاب کردین؟
رکسانا_مانی خان هستن؟
مثل همیشه چرت و پرت میگه.
رکسانا_اونایی که وقتی با من صحبت میکردن گفتن چی بود؟
#65
مثل بقیه چیزایی که همیشه میگه.
خندید و گفت:اگه دلتون بخواد یه وقت دیگه با هم صحبت میکنیم که شما راحتر تر باشید.
نه نه همین الان خوبه راحتم!فقط یه لحظه گوشی خدمتتون.
به مانی اشاره کردم که بره از اتاق بیرون از جاش بلند شد و گفت:باشه من میرم تا شما راحت بتونین از همدیگه طلب بخشش کنین.منم تو اون یکی اتاق براتون طلب آمرزش میکنم.
اینو گفت و رفت بیرون و در رو بست.وقتی خیالم راحت شد که دیگه تنها هستم و مانی اذیت نمیکنه به رکسانا گفتم:مانی رفت.
رکسانا_خب.
یعنی میگم الان دیگه تنهام.
تا اینو گفتم و یه مرتبه در اتاق باز شد و مانی پرید تو اتاق.
الهی قربون اون تنهایی و بی کسیت برم اینجوری حرف نزن دلم میترکه!
پاکت سیگارم رو پرت کردم طرفش که فرار کرد و رفت!حالا دوباره میخوام با رکسانا حرف بزنم اما خنده ام گرفته.
رکسانا_چی شد؟
هیچی دوباره برگشت تو اتاق و شوخی کرد.
رکسانا_حالا رفته؟
نمیدونم والا.
رکسانا_خب داشتین میگفتین.
من میگفتم؟
رکسانا_اره شما داشتین صحبت میکردین.
راستش یادم رفت چی میگفتم.
رکسانا_در مورد اینکه الان دیگه تنها هستین.
بله؟
رکسانا_انگار فکرتون جای دیگه است.
راستش دارم اینور و اونورو نگاه میکنم که نکنه مانی پشت در یا تو تراس وایساده باشه.
رکسانا_این مانی خان خیلی شیطونن.
آتیشه!بلاس!شیطون چیه؟باور کنین تو این محل آبرو برای ما نذاشته!
رکسانا_مگه چیکار میکنن؟
اگه بگم چه کارایی میکنه که دیگه اسم منم نمیارین!حالا بگذریم انگار واقعا رفته!
رکسانا_خب؟!
راستش دلم میخواد بیشتر شمارو بشناسم.
رکسانا_بیشتر روحیاتم رو بشناسین یا بیشتر گذشته ام رو بدونین؟
هر دو!
و یه خرده ساکت شدم و گفتم:اگه ناراحت میشین...
رکسانا_نه اما نمیدونم باید بگم یا نه؟
پس بهتره در موردش صحبت نکنیم.
رکسانا_من تاحالا به هیچکس نگفتم.
چی رو؟
گذشته ام رو.
حتی عمه؟
فقط عمه خانم میدونن.
بیاین حرف رو عوض کنیم.
رکسانا_نمیدونم میتونم بهتون اعتماد کنم یا نه؟
یه خرده ناراحت شدم اما دیدم حق با اونه برای همین گفتم:من خودم همیشه سعی کردم یه زندگیه معمولی داشته باشم البته اگه مانی بذاره من همیشه سرم به کار خودمه اما این مانی نمیذاره.
تا قبل از اینکه شمارو ببینم و بفهمم که عمه ای دارم صبح به صبح بلند میشدم که برم کارخونه البته اگه بازم مانی برنامه ای جور نمیکرد...
رکسانا-وقتی مادر و پدرم از همدیگه جدا شدن سرپرستی منو به مادرم که ایرانی بود واگذار کردن!مدتی تو فرانسه زندگی کردیم حدود یازده و دوازده بود .یه شب به مادرم خبر دادن که مادربزرگم فوت کرده اونم برای مشخص کردن ارثیه اش برگشت ایران.ثروت زیادی بهش رسیده بود!یه خونه بزرگ و چندتا ملک و پول نقد و این چیزا اون موقع مادرم سی و خرده ای سالش بود.
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:هامون برای چی میخوای اینارو بدونی؟
یه مرتبه موندم چی بگم یه لحظه فکر کردم و اومدم یه جوری بهش بگم که ازش خوشم اومده یا بگم که فکر میکنم دوستش دارم که زود گفت:اون مرتبه که شما برای اولین بار منو دیدین برای من مرتبه اول نبود.
متوجه نمیشم.
رکسانا-قبلش چندبار با عمه خانم اومده بودیم دم خونه تون و کارخونه تون.
برای چی؟
رکسانا-عمه خانم میخواست شماهارو ببینه هم شماها هم برادراشو.
نمیفهمم!
رکسانا-وقتی چند بار شما رو دید احساس کرد که میتونه ازتون کمک بخواد.
خب؟
رکسانا-از همون دفعه اول که شما رو دیدم دلم میخواست بهتون نزدیک بشم!بهترین بهانه رو هم داشتم!وقتی ام که دیدمتون وانمود کردم که نمیشناسمتون.
دوباره ساکت شد منم چیزی نگفتم که به مرتبه گفت:هامون برو دنبال زندگی ات.
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد اصلا مونده بودم چرا همچین کرد!ردیال تلفن رو زدم و دوباره شماره ش رو گرفتم 3 تا بوق رد تا تلفن رو برداشت.صداش گریه ای بود.
الو رکسانا خانم.
رکسانا-گوش میدم.
این حرفها معنیش چیه؟
رکسانا- یه نقشه!
نقشه چی؟
رکسانا-که سعی کنم شما عاشقم بشین.
نقشه کی بود؟
رکسانا- دلم.
از کجا میدونین که عاشقتون شدم؟
یه خنده تلخی کرد و گفت:اگر یه دختر اینو نفهمه که دیگه هیچی!
خب حالا برفرض که اینطور باشه!ناراحتی تون برای چیه؟نقشه تون که عملی شده.
رکسانا-حالا وجدانم عذابم میده.
آخه چرا؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
13.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ یک سورپرایز واقعی و لذتبخش است که هنوز هیچ جوابی برایش پیدا نشده است! شک نداشته باشید از دیدنش جا می خورید! اصلا معلوم نیست چگونه اینکارها را می کنند!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓