استاد پرستویی
دیروز به مادرم زنگ زدم بعد از مرگش تلفن ثابت خانهاش را جمع نکردیم ...
نمیخواهم ارتباطمان قطع شود. هروقت دلم هوایش را میکند بهش زنگ میزنم...
تلفنش بوق میزند ... بوق میزند ... بوق میزند ... وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است...
الان چند سال میشود هروقت دلم هوایش را میکند دوباره زنگ میزنم.
شماره “بیرون” را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:” به مادرم بگید بیاد خونهاش، دلم براش تنگ شده....
دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته “بیرون” ...
امروز بهش زنگ بزن ...
برو پیشش ...
باهاش حرف بزن ...
یک عالمه بوسش کن ...
صورتتو بچسبون به صورتش ...
محکم بغلش کن...
بگو که دوستش داری ...
وگرنه وقتی بره” بیرون” خیلی باید دنبالش بگردی ...
باور کنید “ بیرون” شماره ندارد ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلطنت پادشاه دوراندیش ! (داستانک)
مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا رفتند؟
طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد.
به کمک آن مرد، به صورت پنهاني غلامان و کنيزاني خريد و پول و وسيله در اختيارشان نهاد تا به جزيره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگريستند ديدند که بر خلاف شاهان پيشين او را به دنيا و تاج و تخت کاري نيست. چون سال تمام شد روزي وزيران به او گفتند: «امروز رسمي است که بايد براي صيد به دريا برويم.» مرد داستان را فهميد، آماده شد و با شوق به کشتي نشست، اورا به دريا بردند و در آن جزيره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزيره او را يافتند و با عزت به سلطنتي ديگر بردند!
👈به فکر عاقبتت باش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ...؟..!!!
نادان گفت بسیارخوب پس گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد ...
خردمند خندید و از او دور شد .
از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند .
چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند.
خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان از روی لجاجت گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
جاهلی اصغر نام، غده ای چنان بزرگ بر پیشانی داشت که سبب شده بود دوست و دشمن او را اصغر غُدد بنامند.
اصغر از این نام چنان در رنج و عذاب بود که سرانجام پولی فراهم کرده و به حکیمی داد تا آن غده زشت را بردارد و او را نجات دهد.
عمل با توفیق انجام شد و بعد از چند روز اصغر شادمان از اینکه دیگر کسی بدان نام زشت او را نخواهد خواند به سر گذر رفت.
غافل از اینکه از همان روز رفقایش نامی دیگر برای او انتخاب کرده و بیچاره اصغر غدد از آن روز اصغر بی غدد نامیده شد...
فرار از زبان عيب جوى خلق ممكن نيست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🍀
حکایت👌👇👇
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بخونید خیلی تأثیر گذاره
آیا فشار قبر واقعیت دارد ؟
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود.
این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند.
یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن.
بعد از مرگ اولین اتفاقی که میافتد این است که روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود.
شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست.
این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است.
با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد.
میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است.
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند.
این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی. مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست.
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد.
اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد.
Tچون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد.
فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند.
پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد.
این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد.
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد.
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود.
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد.
بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست .
گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند.
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپيچ.
💠بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم
👤 استاد الهی قمشهای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد، سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید ...
🔹پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک میشود، رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
🔹دوست عزیز، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"فقیری" از کنار دکان "کباب فروشی" میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا "پراکنده" شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون "گرسنه بود" و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه "نان خشکی" را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی "دود کباب" گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد "کباب فروش" به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی "پول دود کباب" را که خورده ای بده.
از قضا "ملا" از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر "التماس و زاری" میکند و تقاضا مینماید او را "رها" کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را "آزاد کن" تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش "قبول کرد" و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رفتن فقیر چند "سکه" از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم "صدای پول دودی" که آن مرد خورده، بشمار و "تحویل بگیر."
مرد کباب فروش با "حیرت" به ملا نگریست و گفت:
این چه "طرز پول دادن" است مرد خدا؟!
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
*خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایـده 🦋 #خلاقیت💕
#آموزش رنگین کمون🌈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایـده 🦋 #خلاقیت💕
آموزش گل دکوراتیو 😍🌸🌺
ایـــــــــده بگیریم🐝🏖🛵🌺👒
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_عجیب
🚨 داستان عجیب ازدواج با #جنّ
💠 #آیت الله ناصری نقل میکنند
سید ابوالحسن کروندی
از شاگردان #آیتالله نخودکی اصفهانی آمده بود
تهران تا منبر برود ایشان نقل میکند
بعد از نماز عشاء رفتم
مسجد سید عزیزالله تا #نماز بخوانم
دیدم شلوغ است
از در دیگر مسجد رفتم
بیرون از یه نفر پرسیدم
اینجا مسجد دیگهای هست یا نه؟؟
گفت بله
داخل این کوچه است رفتم
دیدم #مسجد کوچکی است
چند تا پله میخوره میره
پایین رفتم پایین و وضو گرفتم
همینکه مشغول نماز شدم
دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر آب میپاشند
سریع نمازم را خواندم تا ببینم
چه خبره دیدم کسی نیست
و #آب حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم باز مشغول نماز شدم
همون سروصدا شروع شد
نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا از پیرمردی که داخل مغازه بود
پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟
گفت اینجا اجنّه میآیند و بخاطر همین کسی داخل این مسجد نمیشه.
فردای اون روز یکی از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم رفیقم
گفت
من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند. گفتم چه بلایی؟
گفت یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم #محجّبهای گوشهای نشسته و به من گفت من منزل ندارم
پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟
من تنها هستم. منم گفتم
مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش منزل و بعدها
به مادرم گفتم این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه مادرم قبول کرد
و بالاخره ازدواج کردیم. بعضی مواقع کارهای #خلاف متعارف از او میدیدم
اما اعتنایی نمیکردم حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود.
یه روز همسرم گفت میخوام برم فلانجا منم گفتم نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد گفت
من باید برم منم با عصبانیت گفتم نباید بری! یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّههاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است.
سخنرانی آیتالله ناصری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_کوتاه😂
جوانی وارد سوپر مارکت شد ومشغول خرید بود که متوجه کسی شد که سایه به سایه تعقیبش میکنه
رو برگرداند
زن مسنی را دید که زل زده وی را نگاه می کرد جوان پرسید:
مادر چیزی شده که مرا اینطور دنبال میکنی خانم با اشک گفت:
تو شبیه پسر مرحومم هستی وقتی مرا مادر صدا زدی خاطرات پسرم را تجدید کردی جوان گفت:
خانم این روزگاراست وسنت حیات، یکی میره یکی میاد شما هم خودتو ناراحت نکن.
زنه در حال رفتن بود که از جوان درخواست کرد دوباره وی را مادر صدا کند. جوان صدا زد مادر مادر و با صدای بلند صدا زد مادر .
زن رو برگرداند وخدا حافظی کرد ورفت جوان خرید را تمام کرد و رفت صندوق حساب کند صندوق دار گفت:
280هزار تومان جوان گفت :
اشتباه نمی کنی صندوقدار گفت:
30هزار تومان حساب شما و250هزار تومان حساب مادرتان که گفت پسرم حساب میکند
جوان از آن به بعد حتی مادرش را خاله صدا میزند😐😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662