💐#طلبه_ای_که_یک_شبه_پولدارشد😳
فقیه و اصولى بزرگ ، چهره معروف علم و دانش و عبادت و عمل ، حجة الاسلام شفتى مشهور به سید ، در ابتداى تحصیل در نجف اشرف به سر مى برد ، از نظر فقر و تهیدستى و ندارى و تنگدستى به او بسیار سخت مىگذشت . اكثر براى یك وعده غذا مشكل داشت ، ماندن در نجف براى او طاقت فرسا شد ، با رنج فراوان براى ادامه تحصیل ، خود را به حوزه اصفهان كه در آن روزگار از حوزه هاى پررونق و علمى شیعه بود رساند ، آنجا هم به مانند نجف به سختى زندگى و تنگى معیشت دچار بود .
روزى مقدار كمى پول از محلى براى او رسید ، به بازار رفت كه براى خود و اهل بیتش غذا تهیه كند ، با خود فكر كرد كه با آن پول به اندازه سد جوع خود و اهل بیتش غذاى ارزانى تهیه نماید .
از مرد قصابى یكدست جگر خرید و به جانب خانه روان شد ، در حالى كه از خرید خود خوشحال بود .
در میان راه گذرش به خرابه اى افتاد ، مشاهده كرد سگى ضعیف و لاغر روى زمین افتاده ، در حالى كه چند بچه او به سینه اش چسبیده و مطالبه شیر مى كنند ، ولى در پستان سگ گرسنه ضعیف شیرى وجود ندارد .
حالت سگ و ناله بچه هاى او ، سید را كنار خرابه متوقف كرد ، در عین اینكه خود و اهل بیتش نسبت به آن غذا محتاج بودند ، ولى خواهش و میل نفس را توجهى نكرد ، تمام جگر را به آنان خورانید ، سگ دمى حركت داد و سرى به جانب آسمان برداشت ، گویى در عالم حیوانى خود از حضرت حق گشایش كار آن ایثارگر را درخواست كرد .
سید مى فرماید : زمان زیادى از ترحم من به آن سگ و توله هایش نگذشت كه از منطقه شفت ، مال هنگفتى نزد من آوردند و گفتند : ثروتمندى از آن دیار ثروتش را جهت معامله نزد امینى نهاده بود كه گفته بود منافعش را جهت سید شفتى بگذارید ، و پس از مرگم اصل مال و تمام منافعش را نزد سید ببرید ، منافع مال مربوط به شخص سید و اصل مال را در مصارفى كه معین شده خرج نماید !
سید آنچه را مربوط به خودش بود در راه تجارت گذاشت و از منافع آن املاكى تهیه كرد ، از منافع آن املاك و منافع تجارت ، علاوه بر رسیدگى به وضع مستمندان ، و پرداخت شهریه به اهل علم و حل مشكلات مردم ، مسجد باعظمتى را بنا نهاد كه امروز از مساجد آباد اصفهان و معروف به مسجد سید است ، و قبر مطهر آن مرد بزرگ نیز در كنار آن مسجد در مقبره اى آباد قرار دارد .
🔹#نشر_صدقه_جاریه_است
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔘 داستان کوتاه
#حق_الناس
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ، ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 #حکایتی_از_کشکول_شیخ_بهایی
👈 طمع گرسنه
شبلی عارف معروف؛ به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. در آن مسجد كودكان درس می خواندند و وقت نان خوردن كودكان بود. دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك. پسر فقیر از او حلوا میخواست. آن كودك می گفت: اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن. آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ می كرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می كرد و حلوا می گرفت.
شبلی در آنان می نگریست و می گریست. كسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شده ای؟ شبلی گفت: نگاه كنید كه طمع كاری به مردم چه رساند؟ اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او بر می داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد.
@dastanvpand
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهـل ویـکـم
(درخـواسـت عـجـیـب)
جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...
چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ..
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...
منم با خوشحالی گفتم ...
- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...
- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و دوم
(مــهـمــانــے شــام)
حسابی تعجب کردم ...
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...
- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...
با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...
داشت نماز می خوند ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و سـوم
(مـتــاسـفـم)
بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...
و خندید ...
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ...
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ...
- خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...
- حال شما خوبه؟ ...
به خودم اومدم ...
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و چــهـارم
(مـــرد کـوچـک)
- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...
دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ...
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ...
زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ...
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
خندید ...
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...
- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_چهلویکم به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلودو
نگاهی به نیما انداختم ، بازهم تو فکر بود.چرا فکر میکرد خانواده شیوا باهاش مخالفت کنن.؟چرا اینقدر دودل بود!نمیدونم حرفی از علاقه ش به شیوا چیزی به امیر گفته بود.فکر نکنم ،مگه از جونش سیر شده .
صورتم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.بدون انتظارم داشت به من نگاه میکرد .
چیه تو هم امروز zoom کردی رو من .
با وارد شدن شیوا نگاهمون به طرفش کشیده شد .رفت طرف امیر و آروم یه چیزی بهش گفت که امیر با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.با اشاره گفتم،چی شده شیوا گفت:مامانم زنگ زدو گفت به امیر بگم ،مادر عمو هوشنگ حالش بد شده بردنش بیمارستان.
نیما اومد طرف ما و گفت:بی بی جون .
شیوا با سر حرفش رو تصدیق کرد .
نیما :امیدوارم بخیر بگذره شیوا :خدا کنه مهندس رضایی گفت:یعنی رفتن نیما:فکر میکنم -پس تکلیف نقشه ها چی میشه -میدونم ۲ تا از نقشه هارو صبح تموم کرد . بعد رفت طرف میز امیر و با نگاهی به نقشه گفت:این هم تقریبا تمومه ...من امروز کمی بیشتر میمونم این رو تموم میکنم. -پس اون ۲ تا نقشه دیگه چی میشه؟ -کدوم ۲ تا ؟! -صبح خود مهندس گفت ،۲ تا ی دیگه میمونه که خودش تموم میکنه . -تا شب بهش زنگ میزنم و میپرسم .
در همین لحظه موبایل نیما به صدا در امد .
نیما:امیر چی شده ......باشه خیالت راحت باشه من تمومش میکنم .اون ۲ تا نقشه دیگه چی...... .........مطمئنی ....باشه ...رسیدی یه خبر بده
گوشی رو قطع کرد و گفت امیر بود .
خدا جون ،حالا من یه چیزی گفتم اون نتونه نقشه ها رو تموم کنه ،اما نه دیگه به قیمت جون مادر بزرگش .عجب کاری کردما......حالا خدا جون یه چیز دیگه من ۵۰۰ تا ،نه نه ۴۵۰ تا صلوات نذر میکنم در عوض حال مادر بزرگش خوب بشه .اون وقت قول میدم امشب جور اون ۲ تا نقشه رو هم خودم بکشم .جهنم و ضرر ....دل رحمم دیگه ....باشه خدا جون ......خیل خوب بابا همون ۵۰۰ تا صلوات .
شیوا: حواست کجاس ،مستانه ؟ -هان چیه ؟ -میگم من بابام میاد دنبالم صبر کن تو هم میرسونیم. -مزاحم میشم .خودم میرم -مزاحم چیه .خود بابام گفت میرسونیمت -باشه پس ......ممنون.
از خستگی نا نداشتم از پله ها برم بالا .یه دوش گرفتم و ساعتم رو کوک کردم رو ۷ .باید به قولم عمل میکردم و هرطوری که شده اون ۲ تا نقشه رو برای فردا آماده میکردم. با صدای خش خش چشمهام رو باز کردم .خوب آلود گفتم:هستی دنبال چی میگردی تو کیفم. -آدامس -ندارم طلبکار نگاهم کرد ورفت بیرون.
به ساعت نگاه کردم .یک ربع به ۷ بود .یه خمیازه کشیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره رفتم و با آب سرد صورتم رو شستم.
سرم رو نقشه بود که مادرم اومد تو اتاق .
-دختر مگه تو شام نمیخوای . -الان میام مامان.
یه نگاه به نقشه کرد و گفت :مگه نگفتی این ترم ،درس و مشق نداری ؟ -مامان درس و مشق چیه .مگه من کلاس اولیم -فرقی هم با کلاس اولیه نداری
دلخور نگاهش کردم.
-از شیرین چه خبر ،کم پیدا شده . -راستی یادم رفت بگم .شیرین حامله اس .
هستی اومد تو اتاقم و گفت:کی حامله اس
مادرم یه چپ نگاهش کرد
هستی:خب صداتون تا بیرون میومد
مادرم با اخم رو از هستی گرفت و گفت:مبارکش باشه ....اما چند ماه دیگه که شکمش بالا اومد چطور میخواد کار کنه ؟ -این ترم رو دیگه نمیاد .این واحد رو انداخت -حیف شد . خواست از اتاق بره بیرون که گفت:راستش رو بخوای تو هم باید این ترم رو بندازی . -آخه چرا؟ -تو دختر تنها ،توی اون شرکت که همشون مرد هستن ،مخصوصا با ۲ تا مرد مجرد ،شاید هم بیشتر ،بمونی که چی بشه .فردا پشت سرت هزار جور حرف نا رابطه .
-مامان ،من تنها نیستم .بجز من ۲ تا خانوم مهندس هم هستن.بعلاوه شیوا هم منشی شرکت شده -شیوا؟! -اره از امروز کارش رو شروع کرد. هستی گفت:مامان خانوم حالا که خیالتون راحت شد بفرمایید شام یخ کرد.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوسوم
دیشب تا ساعت ۴ بیدار موندم و کار نقشه ها رو تموم کردم .خدا میدونه چقدر به خودم ،تف و لعنت فرستادم با این قولی که به خودم داده بودم .
صبح در حالیکه چشمهام هنوز بسته بود کورمال کورمال خودم رو به دستشویی رسوندم .هستی هم که هروقت میرفت دستشویی یادش میومد ،کم خوابیهاش رو اونجا جبران کنه .
صبحانه ام رو که خوردم رفتم بالا حاضر شدم و نقشه ها رو هم برداشتم و زدم بیرون .
اخ که من عاشق این هوای سرد پاییزی بودم .به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت داشتم .تصمیم گرفتم یه کم پیاده روی کنم.صدای خش خش برگها رو که از له شدن زیر پام بوجود میومد دوست داشتم .مثل بچه ها شده بودم از روی این برگ میپریدم روی اون یکی .با پاهام برگ های کوپه شده رو پخش میکردم به این طرف و اونطرف ...نمیدونم تا کی تو این حال و هوا بودم که با خنده یه خانوم مسن به خودم اومدم .خجالت زده از کارم سرم رو پایین انداختم و رفتم به طرف ایستگاه اتوبوس.
تا وارد شرکت شدم شیوا از جاش بلند شد و گفت: سلام ،چرا اینقدر دیر کردی ؟ -سلام . به ساعت نگاه کردم :وای این ساعت درسته
-بله خانوم .ساعت ۹:۳۰ .چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟ -اخ ،یادم رفت بیارم. -امیر خیلی قاطیه ؟ -خب چه کار کنم .از قصد که دیر نیومدم.....راستی حال مادر بزرگش چطوره؟ -هنوز تو اتاق c .c .u .اما میگن خطر رفع شده .امیر از دیشب تا حالا اونجا بوده ....خیلی پکره. مثل این که نتونسته کار نیمه کارش رو هم تموم کنه
مثل tom تو کارتون tom و jerry یه خنده بدجنس اومد گوشه لبم
-میدونستم.....
با خارج شدن امیر از اتاقش حرفم و خوردم.چهره اش در عین حالی که عصبانی بود ،خسته هم به نظر میامد.رنگ پوستش کمی کدر شده بود و همون لباسهای دیروز تنش بود.
نه طفلک مثل اینکه اصلا وقت نکرده بره خونه.....هی یه همچین دلم براش سوخت.
با نزدیک شدن امیر ، به خودم امدم و سلام کردم
زیر لب پاسخم رو داد و خیره نگاهم کرد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:ببخشید سعی میکنم دیگه تکرار نشه
بعد یه کم سرم رو بالا گرفتم .اما هنوز همونجوری نگاهم میکرد.یه نگاه به طرف شیوا کردم. شیوا دستش رو به طرف گردنش برد و مثل کسانی که به دار آویخته میشن ،ادا در آورد،یعنی کارت تمومه.
از این کارش خندم گرفت . نمیخواستم بخندم ،اما این شیوا بلا گرفته ،هی پشت کامپوتر شکلک در میاورد.با زوری که به خودم آورده بودم ،باز نتونستم خودم رو نگه دارم و یه لبخند خیلی کوچیک اومد رو لبم.
امیر جدی گفت:کجاش خنده داره؟
زود لبخندم و خوردم و مثل این بچه کلاس اولیها گفتم:ببخشید آقا ،من به این موضوع نخندیدم.
یه نگاه به شیوا کرد .شیوا ناکس خودش رو زد به اون راه و مثل این منشی های وظیفه شناس ،مشغول کار شد .
امیر نگاهش رو از شیوا گرفت و رو به من گفت: تو اتاق مهندسین میبینمتون.
بعد خودش رو کشید کنار که من رد بشم . همون موقع موبایل آقا زنگ خورد و گوشیش رو از تو جیبش برداشت که جواب بده .من هم موقعیت رو مناسب دیدم و خواستم شیوا بی نصیب نمونه .
همونطور که به طرف اتاق میرفتم ، برگشتم و برای شیوا زبونم رو تا اونجا که جا داشت در آوردم و همین باعث شد که متوجه جلوم نشم و محکم شونه ام با شونه امیر که جلوی در وایساده بود بر خورد کنه و صدای اخ من به هوا بره .
برگشتم و فقط نگاهش کردم
امیر هم تلفن رو قطع کرد و با عصبانیت گفت:حواست کجاست،خانوم
به جای اینکه معذرت بخوام گفتم: مثل این که شما جلوی در بودید ها.
اخمهاش و بیشتر کرد توهم و لبش رو گاز گرفت .فکر کنم میخواست فحش ناموسی بده که دید اینجا جلوی ۲ تا ضعیفه،جاش نیست .اینکه در و باز کرد و بدون هیچ حرفی رفت تو.
با صدای خنده شیوا بطرفش برگشتم
-زهرمار ، همش تقصیر توئه .
دستم و بردم طرف شونه ای که درد گرفته بود و زیر لب چند تا فحش جانانه نثارش کردم. شیوا که هنوز میخندید گفت: حالا چرا اینقدر اخم کردی -حتما این پسر خاله ات فکر میکنه از قصد خودم رو بهش زدم که اونطوری نگاهم میکرد .خوب یه اتفاق بود دیگه ,این که دیگه رم کردن نداره .
خنده اش بلند تر شد و گفت: حالا واقعا اتفاقی بود.
گفتم:نه از قصد خوردم بهش .آخه نه اینکه خیلی بچسبه .
بعد هم با شدت در و باز کردم که همه نگاهشون کشیده شد طرف من.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوچهارم
سلام کردم و در و پشت سرم بستم.مهندس رضایی و نیما فقط جواب سلامم رو دادن و دوباره ساکت شدن.قدم برداشتم و به طرف اونها رفتم . صدای پاشنه های کفشم چنان توی اتاق پیچید که همه سر بلند کردن و به طرف من نگاه کردم .
ای خدا بگم چکارت کنه مستانه .این همه کفش اسپرت داری تو ، باید همین کفش پاشنه بلند ها رو بپوشی .
انقدر معذب بودم که برای خفه کردن صدای کفشهام سریع روی اولین مبل کنار نیما نشستم که نگاهم افتاد به امیر که روبروی ما نشسته بود.سریع از من رو برگردند و رو به مهندس رضایی گفت:
به هر صورت من شرمندم.من تا همین ساعت پیش بخاطر مادر بزرگم بیمارستان بودم .فکر میکردم شب قبل میرم خونه و میتونم رو اون ۲ تا نقشه کار کنم اما متاسفانه نشد......خیلی شرمندم .
بعد به مبلش تکیه داد و به من و نیما نگاه کرد .
نیما گفت:حالا چی میشه ؟
-امروز باید قبل از ۱۲ نقشه ها رو به شهرداری میبردم .کلی با مهندس رفعتی حرف زدم که اینبار هم خودش کار نظارت نقشه رو داشته باشه و تا شنبه صبح تحویلم بده .با این که خیلی کار داشت اما با هزار منت قبول کرد ...اما حالا ...نمیدونم...فکر میکنم یه معذرت خواهی هم به اون بدهکار شدم....
بلند شد و گفت:میرم به مهندس رفعتی بگم قرار رو کنسل کنه .
خداجون دمت گرم......شرمنده ببخشید ،منظورم اینه که خیلی در درگاه عنایاتات مخلصیم....
قبل از این که امیر به در برسه گفتم:لازم به کنسل کردن قرارتون نیست.
برگشت سر جاش نشست و گفت:خانوم صداقت ،من امروز اصلا حوصله ندارم .توروخدا سر به سرم نگذارد .
نیما:امیر ،چته تو؟
امیر با یه دستش رو صورتش کشید و به مبل تکیه داد و گفت: معذرت میخوام .
اما نگاهش به میز بود .انگار از میز معذرت میخواست.
نقشه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم: من اون نقشه ها رو هم تموم کردم .
سرش رو بلند کرد .هر ۳ تاشون با هم گفتن :کدوم نقشه ها
-همون نقشه های که مهندس راد منش نتونستن انجام بدن.
بعد رو به امیر گفتم :البته طرحش ،با اون طرحی که شما در نظر داشتید فرق میکنه .اماخب حداقل بد قول نمیشید و میتونید به قرارتون با مهندس رفعتی برسید.
یعنی این ۳ تا با دیدن نقشه ها انگار یکی از عجایب هفتگانه رو دیدن ها.
بلند شدم و به طرف در رفتم.اما این دفه از صدای پاشنه کفشم که تو اتاق میپیچید چنان لذت بردم که طعم پیروزی رو دو چندان کرد.
شیوا:چیه کبکت خروس میخونه
-خروس نه بلبل میخونه
بعد دستهام رو روی میزش گذاشتم و گفتم :باز من به این پسر خالت پیروز شدم.
-دوباره چی شده
دستم رو به تو هم قفل کردم و گفتم:دیروز .جناب آقای مهندس راد منش طوری جلوی دیگران حرف زد که انگار من یه دست و پاچلفتی هستم
-مگه غیر از اینه
-شیوا خانوم جهت اطلاع شما باید بگم که همین دست و پا چلفتی،کاری کرد آقا ی از خود راضی قرارش رو کنسل نکنه و بخاطر اون دوتا نقشه که انجام نداده بود خسارت نپردازه.
-یعنی چی؟
-یعنی این که بنده تا ساعت ۴ صبح جور آقا رو میکشیدم .
-جون من .یعنی تو کار اون هم انجام دادی
-بله دیگه .اما تو هم چشم و رو نداری .جون به جونت کنن فامیل همونی دیگه
شیوا بلند شد و اومد طرف من .در حالی که بالا پایین میپرد ،هی میگفت عاشقتم بخدا ,عاشقتم
با صدای خنده ای که از پشت سرمون میومد از بغلم اومد بیرون .هر دومون به عقب چرخیدیم .امیر و نیما ،مهندس رضایی هنوز هم میخندیدن .شیوا خجالت زده سرش رو انداخت پایین.
مهندس رضایی گفت :آفرین .کارتون مثل دفعه قبل هیچ نقصی نداشت
شیوا رو به امیر گفت:امیر خیلی خوشحالم .باید جشن بگیریم
با تعجب گفتم:جشن برای چی؟
جا ی اون امیر با یه لبخند جواب داد:برای این که این کار شما ،موجب شد آبروی شرکت خریده بشه .
نه بابا ،این خودشه .چه خوشگل مهربون میشه .............
گفتم: من وظیفه ام رو انجام دادم .کار مهمی نکردم
حالا وظیفه ام نبودا ،اما کلاس امدم براشون.
نیما :شما شکسته نفسی میکنید .خودتون میدونید ،اگه این کار رو نمیکردید ما بد قول میشدیم و ممکن بود خیلی از شرکتهای دیگه هم متوجه این موضوع بشن و به ما دیگه سفارشی ندن
شیوا گفت: این درسی میشه که دیگه حواستون به قولهای که میدین باشه .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💕 داستان کوتاه
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••