#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاى شبانه"
آرامش شب نصیب کسانی باد
که دعا دارندادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیادارندریاندارند
رسم دارنداسم ندارند
شبتون آروم❤️
@dastanvpand
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊جمعه مبارک
🌹 در این روز معنوی
🕊دعا می کنم حاجات تون رو
🌹از دستتان پر برکت و مهربان
🕊باب الحوائج حضرت امام
🌹جواد علیه السلام بگیرید .
🕊و روز پر برکتی داشته باشید
🕊شهادت امام جواد تسلیت🕊
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#قسمت_دوم #نامه_شماره_سی «عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه شماره ٣١- شوهر بي منت
از اين ميترسيدم به من هم بخواهد بگويد «بانو!» آن وقت بود که ديگر دنيا روي سرم خراب ميشد. منتظر بودم که شعله پاهايش را بکوبد زمين و بساط آه و گريه راه بيندازد. گوشهايم را منقبض کردم -آنشکلي نگاه نکن! مادرت بلد گوشهايش را منقبض کند- اما شعله دستي زير موهايش کشيد و آخرين جفت جوراب را به دست سامان داد و درحاليکه از اتاق خارج ميشد، گفت: «مبارکه پس، مسواکتم لب سينک آشپزخونس» بابا هم هميشه ميگفت در زندگي شل کنيد که هم عضلاتتان الکي در راه سفتي هرز نرود هم زندگي شيرينتر شود؛ اما اين مادر و پسر ديگر شل نگرفته بودند، کلا از دنيا بريده بودند انداخته بودند دور! سامان چمدانش را برداشت و روبرويمان ايستاد. بازويش را جلو آورد تا بگيرمش که اميد کنارم زد و دستش را در بازوي سامان قلاب کرد.
به خانه که رسيديم سامان جلوتر قدم برداشت و در را زد. بابا با همان عرقگير هميشگياش، درحاليکه لقمهاي هم گوشه دهانش ماسيده بود، در را باز کرد. سامان چمدانش را روي زمين انداخت و خودش را در بغل بابا انداخت و گفت: «بابا جون!» اميد از همديگر جدايشان کرد و گفت: «خب حالا، وا بديد!» سامان از بابا جدا شد و وارد خانه شد و بدون اينکه حرفي بزنيم وارد آشپزخانه شد و داد زد « مامان اتاق من کجاست؟مامان؟» بابا و اميد پشت سر سامان دويدند و گرفتنش. دلم پيچ رفت. ازدواج با اين سرعت و صميميت پرزهاي معده آدم را نابود ميکند. دلم را گرفتم و به سامان گفتم: «همسر آيندهام حالا ميخواي متانتتو بيشتر کني؟ ما يه حلقه نداريم هنوز اينطوري جو ميدي!» سامان يکجور گشادي بدون اينکه دندانهايش معلوم شود خنديد. دستش را توي يکي از جيبهاي شلوار شش جيبش کرد و گفت: «اتفاقا يه حلقه واسه اين موقعها داشتم. پيداش کردم. بفرماييد» جعبهاي از جيبش در آورد و بازش کرد. واقعا يک حلقه بود. بدبخت از من آمادهتر بود. اميد جعبه را از دستش قاپيد و گفت: «يعني از ۵ سالگي که گازش گرفتي تو حالت آماده باش بودي با اين حلقه؟» احساس ميکردم همين الان است که از شدت نگنجيدن در پوستم رباطهاي صليبي بدنم از جا در بروند. به سامان گفتم: «يعني ازدواج کنيم؟» سرش را کج کرد و گفت: «هرچي شما بگيد» يک قدم نزديکتر شدم و ادامه دادم «يعني ازدواج کنيم بعد سه تا بچه بياريم و پيش مامانم اينام زندگي کنيم؟» با سرش تأييد کرد و جواب داد« بله باز هر چي تو صلاح ميدوني» چند قدم ديگر نزديک شدم و گفتم«يعني ازدواج کنيم بعد سه تا بچه بياريم، پيش مامانم اينام زندگي کنيم و تو از عشقت به من سه دنگ آرايشگاه مامانتو به نام من بزني؟» لبخند مليحي تحويلم داد و گفت: «باشه چشم» بابا با انگشتش لاي دندانش را پاک کرد و از پشت سر سامان اشاره داد مغزش خالي است. سامان حلقه را جلويم گرفت و گفت: «بفرماييد» باز دلم پيچ رفت و گفتم: «دوستم داري؟» جعبه را کف دستم گذاشت و گفت: «باشه اگه شما ميگيد دوستتون دارم!» همه چيز براي يک ازدواج آسان آماده بود؛ اما تو ميداني سامان پدرت نيست، پس چه شد؟! حال ميکني چطور دورت ميزنم؟ تا تو باشي اين سوال را نپرسي که چگونه با پدرت آشنا شدم! صبر کن تا هفته بعد برايت بگويم….
تا بعد_ مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۲- همه مردا همينن!
قرار بود امروز آخرين نامهاي باشد که برايت ميفرستم. من و سامان ميخواستيم با هم ازدواج کنيم اما اتفاقي افتاد که همه چيز عوض شد. از صبح همان روزي شروع شد که مثل امروز پنجشنبه بود. دست و پاهايم را از زير پتويم بيرون کشيدم و خودم را کشوقوس دادم. يادم افتاد ديگر شوهر دارم و سامان در اتاق بغلي خوابيده است. از ذوقم شانههايم را لرزاندم. هنوز کلهام زير پتو بود که نگاه سنگيني را روي خودم از همان زير حس کردم. پتو را کنار زدم و شيوا با تابلويي مقوايي که به چوب وصل کرده بود بالاي سرم ايستاده بود. شيوا دخترخاله مامان بود که وقتي به سن بلوغ رسيد و متوجه فرق بين زن و مرد شد، سه روز از خانه فرار کرده بود. وقتي هم برگشت کت و شلوار تنش ميکرد و موهايش را آلماني ميزد. از زير پتو بيرون آمدم و دستي روي چشمهايم کشيدم و گفتم: «به به شيوا مَردي شدي واسه خودت» تابلويش را کوباند توي سرم و گفت: «يعني خاک تو سر بدبختت!» هميشهاش همين بود. از تختم بيرون آمدم. شيوا با آن چشمهاي گود رفتهاش به من خيره شده بود و آنچنان دندانهايش را روي هم فشار ميداد که دور لبهايش چروک شده بود. از گوشه تختم آدامس جويده شدهام را کندم و دوباره گذاشتم در دهانم و گفتم: «چه خبر؟ نسل مردارو منقرض نکردي هنوز؟» تابلويش را روبرويم چرخاند. رويش نوشته بود: «وابستگيات را از مردان برهان اي زنِ ضد زن» به تابلو نزديکتر شدم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: « وابستگيام را چيکار کنم؟!» در عرض دو ثانيه، بيست و پنج بار پلک زد و گفت: «احمق بِرَهان. يعني جدا کن. تو داري آبروي ما زنهارو ميبري» پيژامهام را بالا کشيدم و درحاليکه داشتم از اتاقم بيرون ميرفتم، گفتم: «ديگه من فردا پس فردا دارم ازدواج ميکنم. نميتونم برهانم! شرمنده» شيوا دسته تابلويش را به زمين کوبيد و شبيه بختکي که خودش را زور چپون کرده باشد، روي زندگيات گفت: «ديگه نميتوني. انداختيمش بيرون» کلهام خورد به در اتاق. شيوا از جيش يه طومار چند متري بيرون کشيد که نميدانستم تهش دقيقا به کجايش وصل بود که مثل دستمال توالت به بيرون ميکشدش. دنبال نوشتهاي گشت و با صداي بلند شروع به خواندن بيانيهاش کرد. «بهدليل کوچک شمردن عزت زن و نشان دادن وابستگيات به مردها و درخواستت جهت ازدواج که مبني بر ضعيف و بدبخت بودنت ميباشد که همه محله و فاميل را از قصد پوچ و سطحيات با خبر کردي و غرورت را لگد مال نمودي، ما مدافعين حقوق زنان تو را لکه ننگي در جامعه ميبينيم و وظيفه داريم از لجني که در آن در حال کرال زدن هستي، بيرونت بکشيم. باشد که آدم شوي.» يک مشت آبي که در دهانم طي اين سخنراني جمع شده بود قورت دادم و به طرف اتاقي که سامان در آن خوابيده بود، دويدم. سامان در اتاقش نبود. به طرف شيوا برگشتم و دستم را دور گلويش انداختم که سنگي به شيشه اتاقم خورد. شيوا من را از خودش جدا کرد و داد زد: «همشون اومدن» باورم نميشد اما يک مشت زن به علاوه دايي اميدت و پدربزرگت با تابلوهايي شبيه تابلوي شيوا در کوچه ايستاده بودند و شعار ميدادند. شيوا در کمدم را باز کرد و درحاليکه وسايلم را وارسي ميکرد، گفت: «قانون اول؛ زن نبايد راه به راه بگه شوهر ميخوام.» جعبه آدامسهاي بادکنکيام را از جا جورابي پيدا کرد و پرت کرد توي سطل آشغال «قانون دوم؛ آدامس جويدن و به اين شکل باد کردنش در شأن يک زن نيست» يقه شيوا را از پشت سرش گرفتم به زور بلندش کردم. پاهايش را به زمين ميکوباند که جيغ زدم «شوهرم کجاست؟» شيوا خندهاش گرفت و گفت: «بهش گفتم بايد تا آخر عمرت مامانتو فقط دوست داشته باشي؛ اونم گفت باشه هرچي شما صلاح ميدونيد. ديوانه بود!» به محض اينکه شيوا را ول کردم، دستهايش را مشت کرد و گارد گرفت. روي صندلي گوشه اتاقم نشستم و گفتم: «راست ميگي حالا؟ زشته يعني؟» شيوا روبرويم در هوا چند مشت زد و گفت: «غرورت کجا رفته الاغ؟» دمپاييام را به طرفش پرت کردم و گفتم: «در توانت هست حالا اينقدر فحش ندي؟» شيوا به حريف خيالياش که حتما مرد بود در هوا دو مشت ديگر زد و گفت: «قانون سوم؛ مردها عاشق زنهاي مغرور گنداخلاقن.» برايم عجيب بود که با وجود قانون سومش هنوز ازدواج نکرده بود. لنگ دوم دمپاييام را طرفش پرت کردم و گفتم:
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه شماره -٣٢ همه مردا همينن!
«مردا که عاشق زنهاي پوست سفيدِ بشاش با يه پرده گوشت روي استخوناشون بودن تا دو روز پيش! چي شد؟!» اين بار شيوا مشتش را واقعا توي صورتم کوباند و نعرهاي زد. از زير مشت و لگدش ليز خوردم و در خانه داد زدم «يکي اينو بندازه بيرون.» تلفن خانه زنگ خورد و شيوا از آنطرف خانه و من طرف ديگر به سمت تلفن دويديم و شيوا زودتر تلفن را برداشت. گوشم را چسباندم به تلفن و شيوا پسم زد. عين خيالش هم نبود زندگيام را به هم زده. گوشي تلفن را جلوي دهانش گرفت و داد زد: «آقاي محترم ايشون قصد ازدواج ندارن و نيازي هم نميبينن براي رشد خودشون تن به ازدواج با امثال شما بدن که با نگاه هرزهتان معلوم نيست کجا ايشون رو ديديد.» گوشي را کوبيد روي زمين و به يک نقطهاي در روبرويش خيره شد و نفس عميقي کشيد. بعد ۳۰ نفر يک خواستگار داشتم که پراند! نفسم بند آمده بود و نميدانستم صلاح هست نفس بعدي را بکشم يا بهتر است بميرم که از اين مصيبت خلاص شوم. تلفن را از دستش کشيدم و شماره خانه سامان را گرفتم تا برگردد. سامان گوشي را برداشت و با صداي کمرنگش گفت: «بفرماييد اگه صلاحه؟» شيوا روي کمرم پريده بود و تلاش ميکرد گوشي را از دستم بيرون بکشد که گفتم: «سامان ول کن اينارو. کي ازدواج کنيم؟» سامان سرفهاي کرد و صدايش را صاف شد و گفت: «ذرهاي غرور، اندکي خانمي؟ به کجا داريم ميريم ما؟ يکم اقتدار زنانه هم بد نيست. قطع ميکنم. خدافظ!»
شيوا به شانهام زد و انگشتش را تا نزديکي چشمم آورد و گفت: «مردا همينن!» آدامسم را يک بار ديگر ترکاندم و شوتش کردم بيرون. نميدانم تا به حال دهانت دوخته شده يا نه اما سرويس که شده! همان حس و حال را تصور کن در آن موقعيت من چون حال ندارم توصيفش کنم. همان روز بود که همه چيز عوض شد. خيلي خيلي عوض شد…
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۳- ازدواج شفاف!
بعد از آمدن شيوا و رفتن سامان، ۷ صبح يک روز جمعه بود که از خواب بيدار شدم و ديدم از مردها بدم ميآيد. يعني يک هفته طول کشيد تا اين احساس را پيدا کنم. در آن يک هفته هم شيوا دستهايم را به تخت بسته بود و آنقدر غذاي گياهي و بدون هورمون به خوردم داده بودند که وقتي صبح جمعه بيدار شدم ديگر مردها و اشيا برايم فرق چنداني با هم نداشتند. شايد ميتوان گفت تنها تفاوتشان نهايتا اين بود که اشيا هيز نيستند و خب اين يک درجه اشيا را برايم ارزشمندتر از مردها کرده بود. مثلا گاز و يخچال براي مو بلوندها به همان اندازه کار ميکنند که براي سبزهها و دماغ کوفتههايي مثل من و اين يعني انصاف و مشتريمداري بين اشيا بيشتر حکمفرماست تا مردها. اولين کاري که بايد ميکردم اين بود که به همه قبليها حالي کنم خوشحالم جواهري مثل من از دستشان رفته. فقط نميدانستم از کدام شروع کنم. نصفشان زن گرفته بودند، نصف ديگرشان کلا غريبه و توي راهي بودند و يکي دوتايشان هم که مرده بودند. از جايم پريدم و گوشي موبايلم را وسط خرت و پرتهاي اتاقم پيدا کردم و شماره تلفن همه آنهايي را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم «از همتون بدم مياد. قصد ازدواجم ندارم.» هنوز پيغامم را نفرستاده بودم که چيزي کوبيده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شيوا از انتهاي خانه با پتويي که دورش بود دويد و پاهايش را روي سراميکها ليز داد تا جلوتر از من به در برسد. يک هفتهاي بود در خانه ما چنبره زده بود و ميگفت آمده تا من را اصلاح کند اما گندش درآمد بهخاطر دست بزنش که يکسره ناپدرياش را چک و لگد ميزده از خانه انداخته بودنش بيرون. پايم را زير پايش گرفتم تا به در نرسد و در را باز کردم. پسري پشت در ايستاده بود که با دسته گلي در دستش، يک کت طوسي رنگ همراه با شال گردن طوسي و شلوار طوسي تنش بود. اينهايي که همه هنرشان از لباس ست کردن اين است که هرچه همرنگ هم پيدا کردند کنار هم بچينند و شبيه روپوش مدرسه تنشان کنند، آدمهاي صاف و سادهاي هستند. دسته گل را جلويم گرفت و گفت: «آرمين ۶۲». شيوا از روي زمين بلند شد. دسته گل را قاپيد و شبيه نارنجکي که هر لحظه ممکن است بترکد انداخت دورترين نقطه خانه. آرمين، شيوا را نگاه هم نکرد و وارد خانه شد. روبهرويم ايستاد و دستهايش را شبيه قلب کرد و گفت: «بابا آرمين ۶۲. تو ياهو مسنجر چت کرديم! مگه تو ايديت دختر شيشهاي نيست؟ اومدم بگيرمت.» آنقدر غذاي بدون ادويه خورده بودم که شور و شعفي من را نگيرد اما شيوا يقه آرمين را گرفت و داد زد: «آدمها همديگهرو نميگيرن! با هم ازدواج ميکنن. اون سگه که ميگيرن احمق!» هفت ستون بدن آرمين داشت ميلرزيد که جدايشان کردم و گفتم: «آقاي محترم من قصد ازدواج ندارم.» اين جمله را وقتي با آن طنين خاص پر از نجابت و غرور ميگفتم، خودم خندهام ميگرفت اما دست خودم نبود. آرمين مشتش را به قلبش کوبيد و گفت: «يا تو يا هيچکس ديگه. ما يه عمره با هم چت کرديم. الکي که نيست.» اصلا انصاف نبود درست زماني که مردها دلم را زده بودند يک آدمي اشتباهي بيايد و مشتش را يکسره برايم بکوبد روي قلبش. مبل گوشه خانه را نشانش دادم. چشمکي زد و روي مبل نشست و دوباره دستش را روي قلبش کشيد. مردک دست کم ۳۰سال داشت اما هنوز فکر ميکرد ماساژ قلبش ميتواند خيلي اغواکننده و تاثيرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگهاي قلبش حرف ميزد، عاشقش ميشدم. من و شيوا روبهرويش ايستاده بوديم که شيوا دستم را کشيد و به داخل اتاق هل داد. قبل از اينکه چيزي بگويد گفتم: «واقعا مردارو نميشه تحمل کرد!» شيوا موهايش را در انگشتش چرخاند و گفت: «ببين من دختر شيشهايام.» در زندگي با دو واقعيت تلخ روبهرو شده بودم، يکي اينکه بابا اول ميخواسته خاله را بگيرد اما بهخاطر گوش سنگين بابابزرگم اشتباهي مامان را بهش دادند و دومياش اينکه شيوا ضد مرد نبود و دلش شوهر ميخواست! کوباندم توي گوشش و گفتم: «بيشعور پس چرا منو چيزخور کردي؟!» از لاي در آرمين را نگاه کرد و گفت: « عزيز من همش کار هورموناست. هورمونام از دهنم داشت ميزد بيرون اينقدر سرکوبشون کرده بودم.» لجم گرفت و از کمدم آدامسم را درآوردم و انداختم توي دهانم. آرمين داد ميزد «دختر شيشهايِ من کي واسم صداي ماهي درمياره؟!» شيوا دستش را جلوي دهانش گرفت و ضعف رفت و من با سومين و چهارمين واقعيت تلخ زندگيام هم روبهرو شدم. يکي اينکه شيوا با آن ضمختياش براي عشقش صداي ماهي درميآورد و ديگري اينکه ماهي صدا دارد!
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان مثل ها
👈 برو كشكت رو بساب
♦️میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
🔹برو همون کشکت را بساب.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_ونه
همه در سکوتی محض بودند....
کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم😠به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند.
که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده...😠
که حسابش را خواهد رسید..😠
که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...😠
که تلافی میکند...😠
گرچه خود کوروش خان..
حرفی نداشت برای این مهمانی. #مخالف_نبود. اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود.😠
آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد.
_ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده.😊و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی!😊
محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم.😊
عمو محمد نگاهی به یوسف کرد.
_یوسف رو #میشناسم مث کف دستم ولی...😊
نگاه محمد به برادرش گره خورد.
محمد_ ولی نگران ارتباطم با #خان_داداش هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم.😊👌
کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت.
آقابزرگ..
پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای #خلوت. آرام و #مردانه سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند.😊👌
خانم بزرگ..
نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..!
مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند..
#بزرگی خدا را، #عظمت و #حکمت ✨کارهای خدا✨را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس😥 و غم😞 دل خواهر کوچکش را.
علی بلند شد و کنار یوسف نشست...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی
علی بلند شد و کنار یوسف نشست..
_میشناسمت. حرف بزنی رو حرفت هستی.. حالا چرا ناراحتی، تو که خودت میدونستی اینجوری میشه.!!
یوسف_😔
_حالا که چیزی نشده. هنوز چیزی معلوم نیست. خدا بزرگه...
یوسف_😔
_میخای سکوت کنی بکن.... ولی بدون راهی که اومدی سخته، سختی راه برا هردوتون هس.
_میدونم😔
_ارزشش رو داره که هردوتون بجنگید😊💞
یوسف_ اونم میدونم
علی لیوان آبی به یوسف داد...
تا کم کند غم درونش را. حرف میزد. دلیل می آورد. توضیح میداد. تا بشوید غصه های دل رفیقش را.
آن شب گذشت...
بدون هیچ اتفاقی، کوروش خان و فخری خانم راضی نشدند.😔
اول اردیبهشت ماه رسید..
قبولی کنکورش، را چندان خوشحال نبود. نگران بود، نگران آینده ای که مشخص نیست.😥
در این مدت...
هرچه تلاش کرد پدر و مادرش راضی نمیشدند که اقدامی کنند. همه را به جلو کشیده بود،برای پادرمیانی...😣😑
از بزرگ فامیل، خانم بزرگ و آقابزرگ تا معتمد و ریش سفید بازار حاج اصغر..
همه برایش قدم برداشتند.
تا مگر نرم شود دل پدر و مادری که فقط به «آینده مالی» خود فکر میکردند.😔
از روزی که دلش را باخت،..
💓دو ماه💓 میگذشت. اما هنوز خاستگاری نرفته بود.😞از دست #بنده_های_خدا کاری برنمی آمد.باید بسمت #معبودش میرفت. از او میخواست که خودش همه چیز را جلو ببرد..
نذر و نیاز کرد...
چله گرفت.چله هایی عاشقانه و عارفانه با معبود.
✨چهل روز روزه...
✨چهل روز زیارت جامعه کبیره...
✨چهل روز ختم بسم الله..(بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم. روز اول ١٠٠بار میگفت، و هرروز ١٠٠بار اضافه میکرد.)
✨هر سه چله را باهم گرفت.✨ختم بسم الله را تماما در سجده میخواند.
💞مطمئن بود...
از #انتخابش، از #تصمیمش، تمام فامیل را که هیچ، دنیا را برای وصلش باید بهم میریخت.!✌️
به روز چهلمش نزدیک میشد...
طاقتش به نهایت رسیده بود.در این مدت تمام تلاشش را کرده بود. که به خواسته اش برسد. اما نشده بود.
#فقط_یک_راه به ذهنش میرسید.☝️باید کاری میکرد کارستان..!
از اتاق بیرون آمد...
خانه در سکوت بود. یاشار که سر زندگیش رفته بود. کوروش خان هم سرکار بود.صدای مادرش زد.جوابی نشنید.
به حیاط رفت....
خاله شهین، منزلشان آمده بود.روی صندلی نشسته بودند و با مادرش گرم حرف زدن بودند.
تمام غم عالم بدوشش بود.😞
آرام سلامی کرد...
دوزانو روی زمین #پایین_پای_مادرش نشست. برای بوسیدن پای مادرش خم شد.
فخری خانم سریع از روی صندلی بلند شد.
_چکار میکنی مادر!..!؟؟😒
باید اعتراف میکرد....
با زبان.همان زبانی که زیارت جامعه خوانده بود و روزه دار بود.بحالت سجده #روی_پای_مادرخم_شد. پاهای مادر را بوسید. دستانش را روی پاهای مادر گذاشت.با بغض میگفت تک تک کلماتش را...
_مامان...!😢جان من..!😢دوماهه دارم میگم فقط ریحانه رو میخوام.💓 #بخاطرخدا بیاین بریم. نه بخاطر من.فقط بخاطر خدا😢🙏
فخری خانم کنارش زانو زد.او را بلند کرد. سرش را بوسید.
_اخه مادر این چه کاریه تو میکنی!؟😔
خاله شهین_ واقعا این دختر اینهمه ارزش داره که تو خودتو به این روز انداختی!؟😠
دستی به محاسنش کشید.از اشک خیس شده بود. پاک کرد..دوزانو نشسته بود. #بحالت_ادب. نفس عمیقی کشید.با لبخند رو به خاله شهین گفت:
_اره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنین.😊
فخری خانم _بابات که راضی بشو نیس😕
_شما راضیش کنین😒🙏
_حالا تا ببینم😕
خاله شهین_ خوبه والا...خدا شانس بده..!🙄
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓