ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_هفت
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ...
چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته .
پشت به من بود چهرش رو ندیدم
ولی به نظر امیرعلی نمیرسید .
بعد از یکم مکث رفتم جلو
بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم .
سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم .
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش.
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود .
تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا .
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم
سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود .
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست .
رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا .
عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها .
چرا گذرش به من افتاده بود .
اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش ..
خیلی عجیب بود .
سرش به سمت گوشیش خم شده بود .
انگار داشت یه چیزی میخوند .
موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود.
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود .
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت .
اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا .
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم .
مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا .
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود .
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام .
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود .
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد.
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش.
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم .
چقد باحال بودن خوش به حالشون .
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب .
تو دلم حساب کردم امروز چندمه .
اومممم ۱۹ آبان ....
پس آبانیه .
عجب ...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود .
چقدر همه چیز عجیب بود .
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت ....
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن .
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه .
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من.
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست .
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم.
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم.
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن.
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم .
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته .
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ...
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم.
+با اجازتون یاعلی ...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت .
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم.
یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم ...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_هشت
بارون شدیدی میزد .
با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم.
چهلمین روزِ نبودش بود .
نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود
انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید
از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ...
ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم
همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم
بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد
مامان هم که اصلا اروم نمیشد .
علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ...
یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن .
وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن .
چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ...
ارزوش براورده شده بود
رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم
ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ...
دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم .
چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون
بابا اینا خواب بودن
حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم .
رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار .
چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...
کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم .
روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم
چقد قشنگ شده بود.
سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن
بالای بنر هم نوشته شده بود
"وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش"
پایین تر از اون نوشته بود
(دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم
اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..
تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳
محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال)
چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم.
رفتم کنار مزارش نشستم
_داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده .
راستی امشب شب جمعست
خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ...
وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم .
برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ...
تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...
میتونم بهت نگم مرتضی؟
حس میکنم دیگه نمیشناسمت .
وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت...
از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...!
انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود .....
نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت .
نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ...
نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....
نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم ....
آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد..
ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...
ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود ....
انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ...
این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ...
به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ...
گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم
اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن
(صدات میکردم
جوابمو دادی با نگات
صدات میکردم ....
میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم)
با خواننده زمزمه کردم
(با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ...
خوابیدی آروم ...
تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم
خدا به همرات
تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات
خدا به همرات
یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات)
حالت چشماش از یادم نمیرفت ..
مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ...
(خدا به همرات ...
نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات
میریزه اشکام
بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟
خدا به همرات ....!!!)
____
اهنگ رو قطع کردم
کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان.
رو مبل کنارش نشستم
مشغول ور رفتن با گوشیش بود
_چیکار میکنی مامان؟
دارم با یه دختری حرف میزنم
+با یه دختر؟کیه؟
_نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه
بیا بخون ...
گوشیو سمتم دراز کرد .
ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم ...
مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد .
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 19
گذشته، حال و آینده در هم آمیخته و قصد درآوردن پدر اعصابم را داشتند. کلافه از روی تخت بلند شدم، کنار پنجره بزرگ انتهای اتاقم رفتم و پرده سفید رنگش را کنار زدم، دستگیره اش را فشار دادم، قفلش که باز شد تا انتها باز کردم. هجوم هوای دلچسب بهاری به داخل اتاق هم حالم را خوب نکرد... چشمم به ماشین مشکی شاسی بلند و بزرگ فرهاد که
در گوشه حیاط پارک بود افتاد. اخم هایم را در هم کشیدم و 《روانی》 ای زیر لب نثارش کردم. آنقدر از دستش عصبانی بودم که دلم می خواست گلدان کنار پنجره را بردارم، دل از حسن یوسف های زیبایش بکنم و از همین جا حواله ی ماشین قول پیکرش کنم تا کمی حرصم خالی شود.
با حرص پرده را کشیدم و به سمت تخت باز گشتم، با تکیه به تاج، رویش نشستم، زانو هایم را در آغوش گرفتم، سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
تا کی می توانستم از گذشته فرار کنم و با واقعیت بجنگم؟!
قرص ها کم کم تاثیر خود را گذاشتند، زیر پتو خزیدم و چشم هایم را بستم و مغزم خالی از هر فکری شد...
چشم هایم را به سختی گشودم، گیجی ام برایم کمی تعجب آور بود چرا که خوابم سبک است و هر لحظه که از خواب بیدار میشدم به راحتی موقعیتم را به یاد داشتم.
پتو را پس زدم، چشم هایم را با پشت دست هایم مالشی دادم، در حینی که اطرافم را نگاه می کردم اتفاقات شب گذشته را به یاد آوردم. گیجی ام از قرص های آرامبخشی بود که خورده بودم.
پوفی کشیدم، بی حوصله از اتاقم به قصد شست و شوی دست و رویم بیرون رفتم، صداهایی که از سالن میآمد توجه ام را جلب کرد، دستی به موهای آشفته ام کشیدم و در حالی که کش موهایم را سفت می کردم قدم به سالن گذاشتم، با دیدن عمو در کنار بابا لبخند کمرنگی گوشه ی لبم نشست. بابا بازنشسته ی ارتش بود ولی عمو همچنان به کارش مشغول و قصد عقبنشینی نداشت. از نظر ظاهری شباهت زیادی به هم داشتند، از قد بلند و اندام ورزیده شان تا فرم بینی استخوانی و رنگ عسلی چشم ها... اما از نظر اخلاق مانند دو سیب سرخ و زرد بودند. هر کس که برای بار اول آنها را کنار هم می دید و ضرب المثل دو نیمه از یک سیب را برایشان میزد در نظرم خنده دار ترین جوک سال را باز گو کردن بود! بابا مردی آرام و صبور با یک غم بزرگ در سینه اش ولی عمو مردی سرزنده، شوخ و به موقع عصبانیت وحشتناک تر از شیر زخمی...
دست از آنالیز دو برادر غرق در صحبت برداشتم.
- سلام صبح بخیر.
هر دو متوجه ام شدند و لبخند میهمان صورتشان شد.
بابا: به روی ماهت بابا. بهتری؟
- مرسی بابا. چیزیم نبود که یه معده درد ساده بود.
عمو: دیگه ظهره عموجون. ظهرت بخیر.
بی درنگ سرم را چرخاندم سمت ساعت و با دیدن عقربه ها که دوازده را نشان میدادند 《وای》 بلندی گفتم.
- وای!
-چی شد عمو؟!
-ساعت دوازده رو رد کرده. باید هشت تو بیمارستان بودم.
به سمت بابا برگشتم و پر گلایه لب زدم: بابا!
میدانستم که به خاطر حال دیشبم محبت کرده و دلش نیامده بیدارم کند.
محبت نگاهش مهر تایید بود.
-بابا زنگ زدم بیمارستان گفتم که مریضی.
تک خنده ی ریزی کردم و با چشم های گرد شده از تعجب گفتم: من کجام مریضع؟!
عمو با خنده ای مردانه با دست به کنارش اشاره کرد.
-چونه نزن پدرسوخته. بیا بشین پیشم ببینم.
کلمه ی《پدر سوخته》 عمق محبتش را نشان میداد. خنده ام گرفت.
-دست و صورت نشسته ام عمو.
- بیا من خودم نزدیک شش ماهه حموم نرفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 20
شلیک خنده ی بابا که به ندرت پیش می آمد، هوا رفت. خنده ی بی صدایی کردم و دور از ادب دیدم تقاضایش را به تعویق بیاندازم. به سمتش قدم برداشتم و کنارش جای گرفتم. دستش دور گردنم حصار شد.
- خوب خانم دکتر، تعریف کن بزار یکم هم صدات رو بشنویم. تو چرا این قدر کم حرف و آرومی دختر؟!
اگر دهخدای خدابیامرز زنده بود مطمئناً تشبیه عمو از رفتار من را در قسمت کاف کتاب ارزشمندش با دو نقطه سرد و بیروح ثبت می کرد!
سعی کردم عینک بدبینی را دربیاورم و لبخندی بزنم.
- چی بگم عموجون؟
-این همه حرف برای زدن هست دختر! بگو دنیا دست کیه!
- دنیای هر کسی دست خودشه دیگه.
نمی دانم تلخی جمله ام را از لحن به ظاهر شوخم فهمید که فشاری به شانه ام آورد!؟...
- کار و بار چطوره؟ امسال کنکور داری؟
- کارم رو خیلی دوست دارم. بله امسال کنکور دارم.
بوسه ای روی موهایم زد.
- بهت افتخار می کنم. دختر هایی با پشتکار تو مشتی اند به دهان حراف های بیگانه.
هوش و ذکاوت نمی خواست فهمیدن کلام نهفته ای که تعصب و عرق به کشورش را نشان میداد.
《ممنون》ی زیر لب زمزمه کردم و برای عوض کردن بحث پرسیدم: زن عمو کجاست؟
دستش را از دورم باز کرد و به قصد برداشتن میوه از پیش دستی روی میز خم شد و در همان حین جواب داد: خونه ی رویاان. ناهار دعوت گرفته، دارن کمکش می کنن.
لحظه ای از ناراحتی پلک هایم را روی هم گذاشتم تا خودم را آرام کنم، روبرو شدن با فرهاد برایم از جان کندن هم سخت تر بود...
رو به عمو گفتم: تا شما میوه تون رو میل میکنید من یه آبی به صورتم بزنم.
- برو عمو جون.
بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم. خدا خدا می کردم فرهاد به باشگاه رفته باشد و در خانه نباشد.
پرده را کنار زدم. با دیدن ماشینش اخم هایم درهم شد. با حرص پرده را رها کردم و لب زدم《بیچاره اون ورزشکار هایی که زیر دست تو رشد می کنند》.
خدا خدا کردن هایم امید واهی بود چراکه فرهاد، من را در جایی که بردیا بود تنها نمی گذاشت. سوءظن و حساسیتش به بردیا برمیگشت به سالهای نوجوانیمان... آن زمان که شاید فقط چهارده سال سن داشتم و با آن ظاهر کودکانه در حیاط خانه مشغول درس خواندن بودم، بردیا برایم شاخه گل سرخی به نشان احساسش خریده بود...
فرهاد با عصبانیتی که تا آن روز ندیده بودم به سراغم آمد، هر دو دانشجوی پزشکی بودند...
هنوز گل را در دست داشتم و به حرف بردیا که هنگام دادن گل گفته بود《عسل گل سرخ نشونه ی عشقه و من این حس رو به تو دارم》 فکر می کردم...
تا آن روز هرگز به عشق و تجربه اش فکر نکرده بودم...
با داد فرهاد به خود آمدم.
-چرا گرفتیش؟
فرهاد را دوست داشتم...
این حس همیشه همراهم بود، ولی علتش را نمی دانستم...
تلنگر را بردیا زد اما دل من برای فرهاد تپید...
گل را روی زمین انداختم و با لکنت گفتم: من...من...
سر به زیر شدم و ادامه دادم: اصلا نفهمیدم چی شد. داشتم درس میخوندم که...
حرفم رابرید: بسه. خودم دیدم. تو چی؟
سرم را بالا آوردم. مردمک چشم هایش می لرزید.
-من... من چی؟
- دوسش داری؟
لحن قاطع ام خودم را هم شوکه کرد.
-نه.
بازدم نفس از سر آسودگی اش در صورتم دلم را لرزاند.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 21
همان شد و دیگر هیچ ابراز علاقه ای از سمت بردیا نثارم نشد ولی از ذهن فرهاد نرفت که نرفت...
حتی هم دانشگاهی بودن با بردیا را هم تحمل نکرد و پشت پا زد به سال ها تلاش برای هدفش...
پرده را رها
و سمت کمد رفتم و بی حوصله لباس هایم را با ست کرم و قهوه ای تعویض کردم.
سبک بازی های کیان و اطوار آمدن های ژیلا و رژان که دیگر غیر قابل تحمل بود. شانه ام را برداشتم و حرصم را روی موهای بیچاره ام خالی کردم. صدای قار و قور معده ی خالی ام بلند شد و یادم را به شب گذشته و میز شام خوش رنگ و لعاب عمه که کوفتم شد کشاند.
با صدای تقه ای به درب شانه را روی میز گذاشتم و حینی که موهایم را با کلیپس بالای سرم محار می کردم گفتم: بفرمایید.
درب نیمه باز و بابا در چهار چوبش نمایان شد.
همراه با لبخند کمرنگی گفت: با عمو داریم میریم خونه عمه رویا. منتظرت بمونیم؟
- نه شما برید خودم میام.
سری تکان داد و در را بست.
مرغ خیالم در یک جا بند نمی شد...
به یاد مریم اعصابم بیشتر خورد شد، باید بعد از صرف ناهار به بیمارستان و ملاقاتش می رفتم.
کی این خاله بازی مسخره تمام میشد؟!
بی حوصله راهی خانه ی عمه رویا در طبقه ی دوم شدم.
فسنجان های عمه رویا بی نظیر بود. درب باز خانهشان دهانی برایم کج کرد. بدی آپارتمان خانوادگی همین بود...
پوفی کشیدم و قدم در خانه شان گذاشتم، هنوز داخل سالن نشده بودم که کیان از سرویس بهداشتی خارج و سینه به سینه ام درآمد. کمی خودم را عقب کشیدم و اخم ریزی به خنده ی بی موردش کردم. با آن چشم های مشکی و براقش چشمکی زد.
- زنده ای؟
چپ چپی نگاهش کردم.
- یه معده درد ساده بود!
در پس لحن خونسردش شیطنت پنهان بود.
-انقدر بودن آدم هایی که از همین معده درد ساده مردن!
لحظه ای حواسم به موهای بلندش که دم اسبی بسته بود پرت شد... خالکوبی اسب روی گردنش تازه بود! روز به روز غرب گرا تر می شد!
تاسفم را به زبان نیاوردم ولی در نگاهم بی تاثیر نبود که از رو رفت.
کلا هیچ کس جز فرهاد در مقابلم حوصله برای هم صحبتی به خرج نمی داد.
برای خالی نبودن عریضه اشاره ای به سالن کرد.
- برو داخل. چرا وایسادی؟
《باشه》ای گفتم و جلوتر حرکت کردم. با ورودم به سالن عمه ها و زن عمو جویای احوالم شدند. سعی کردم به فرهاد که روی مبل تک نفره انتهای سالن نشسته و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و تکانهای ریزی میداد توجهی نکنم.
دلم نمیخواست به جذاب بودنش در آن ژست اعتراف کنم!
با تعارف آقا جواد همسر عمه رویا، به سمت تک مبل خالی رفتم و به اجبار کنار رژان نشستم. تونیک اش یک وجب بالای زانو بود و پاهای برهنه اش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود. رنگ عسل لنز هایش زیادی نامرغوب بود و به زردی می زد. تمام تلاشم را کردم تا حالت انزجارم در رفتارم آشکار نشود. عمه زهرا که در مبل کناری ام نشسته بود کمکم کرد!
- عسل.
سر چرخاندم سمتش.
- جونم عمه؟
-مریم چطوره؟
- می خوام برم ملاقاتش بعد از ظهر.
- کاش می شد منم بیام،
باید تدارک شام ببینم وقت نمیکنم. سلام برسون بهش و عذرخواهی کن از طرفم.
- این چه حرفیه عمه! چشم بزرگیتون و می رسونم.
لبی تر کرد و با مکث پرسید: عمه چقدر زمان میبره که کامل خوب بشه؟
- یکی دو هفته چطور؟
- برای خواستگاری می پرسم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_نه
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه .
به نظرت راست میگه؟
+نمیدونم
ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن ....
_اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه
سنشون کمه خب
و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...!
+فقط شکل نیست ...
میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده .
_اره خوندم .
+دیدی چی گفت؟
گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم .
رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن...
فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ...
_اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟
+نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده
_خب؟
+اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده .
_عه چه عجب اجازه دادین شما.
+ نظر تو چیه؟
_نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ..
البته یه چیزی هم بگما .
با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست....
_نمیدونم حالا باید چیکار کرد ...
یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن
+خب بگو بهشون دیگه
_حالا باید یکم فکر کنم.
+تو کشتی ما رو بخدا ...
خندید و چیزی نگف.
_راستی اسمشون چی بود؟
+حلما و پرنیان
_اها . چه جالب ...
_
طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم ...
تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم.
از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم
منتظر بودیم استاد بیاد .
به اطرافم نگاه کردم.
محمد حسام هنوز نیومده بود
استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه...
دیوونه کار دست خودش داده بود.
دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست...
دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت
+ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا...
حالا چه برسه که این امتحانو هم نده.
یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت:
+اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره...
یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد ...
به ساعتم نگاه کردم
ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود
استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت
خیلی عجیب بود ...
پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن...
خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم
ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا ...
هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم..
با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه
یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه ...
خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد ...
عقلم میگفت اسم خودتو بنویس
ولی دل و وجدانم راضی نمیشد
محمدحسام گناه داشت
اون درسش خیلی خوب بود
نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش
دلم براش خیلی میسوخت .
استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود
غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود.
دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم..
با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود
جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم:
"محمد حسام ابتکار"
قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود.
ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه...
چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت ...
یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم..
ایشالله که شر نشه ...!
وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد
یه نفس عمیق کشیدم.
حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده
تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون
__
از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان در اد.
پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_ده
از استرس جونم داشت به لبم میرسید
تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن
استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود
اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود
ای لعنت به من
ای لعنت به شانسم
یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید
پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس
یهو یه فکری به ذهنم رسید
وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار
ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش
زدم تو سرم و تو دلم گفتم
خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت
جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند
به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم
_هیسسسس هیچی نگووو
تو رو خدا هیچی نگووو!
محمد حسام که تو بهت بود
به اطرافش نگاه کرد
همه ی بچه ها نگاشون به ما بود
ای خاک بر سرم
همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت.
دوتا دستمو زدم تو سرم
نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت :
+خیلی خب ..
محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵
سارا احدی ۱۶
بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵
بچه ها همه به هم نگاه میکردن
اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ...
استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ...
دستمو بردم بالا که پیدام کنه
تو چشام زل زد و گفت
+خب؟تو چرا امتحان ندادی؟
قلبم داشت از جاش کنده میشد
نه میتونستم دروغ بگم
نه میتونستم راستشو بگم
بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم
_شرمنده استاد نمیتونستم
+چرا نمیتونستی؟
_به دلایلی ...
+اها ...
منم به دلایلی برات صفر رد میکنم.
محمد حسام با بهت برگشت سمت من ...
پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه
استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه ..
یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز.
خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد .
انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم
یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی .
وای اگه پشتم چرت و پرت بگن ..
اگه بگن اینا باهم....
اگه بگن مذهبیا اینجورین ...
اینا که چیزی نمیدونن
وای خدایا چه غلطی کردم .
چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم.
چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه ..
حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم ...
رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا ...
بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن.
صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد
سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم .
اینارو که دیدم حالم بدتر شد
محمد حسام گفت
+خانم دهقان فرد ..
کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود
نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم....
طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....
بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار..
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_یازده
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه .
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم
محمد حسام بود
پسره ی استغفرالله
دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم ...
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست .
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد
حق داشت .منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا ...
ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم ....
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..
چرا ....؟
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ...
فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید.
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم.
ولی یه موردی آزارم میده ...
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟
نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ...
غرور خوبه ولی به جاش...
دلم نمیخواست اینارو بگم ...
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ...
اون از اولین برخوردتون اینم از الان ...
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ...
حلال کنید یاعلی ...
بلند شد که بره
بهت وجودمو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود ...
وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره .
بنده ی خدا گناه داشت ..
همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ...
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد ...
انگار منتظر بود همینو بگم ...
آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست .
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_اقای ابتکار
فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه ....
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود...
یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه .
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ...
تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود.
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چجوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره..
حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم ...
+خیلی خوب ...
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم
اما به گرافیک علاقه داشتم
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم .
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ...
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم...
بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم
طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود
با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود
رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه .
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ...
دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم
نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .
اون زمان نوزده سالم بود
کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد
یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم ...
روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ...
اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب .
اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم.ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش
طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانـ
ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_دوازده
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود..
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره..
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود..
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم.
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.
بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم..
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا..
کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی"..
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم..
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش..
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...
ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....
___
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...
ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ...
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحله🌺
#قسمت_آخر
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون ..
_چرا نمیای؟دیر میشه
+میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .
دارم روسریمو میبندم...
_همش وقت تلف میکنی ...
آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه..
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون.
تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد
_چه عجب تشریف اوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم.
_بریم
رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد .
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافم خوب نی
+گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم
_باش
+یک دو سه .
از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ...
به نظرت خوب میشه ؟
+نمیدونم ایشالله که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_اره منم ...
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ...
_اوهوم .
چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم..
رسیدیم انتشارات ..
از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ...
رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم ..
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی
از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره ....
دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ...
بعد از چندثانیه با دست پر برگشت
کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم
_وای وای چقدر خوب شده ..
کتاب و دادم دست فاطمه
با ذوق بهش خیره شده بود .
مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچه ها من نفهمیدم تهش....
معنیِ این ناحله چیه ؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم :
_دلداده ی متحول ...!!!!!
.......
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!!
لا أرغب غيرك
فكل أمنياتي تختصر بك!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
پایان
التماس دعا✨📿
نویسندگان : #فاء_دآل #غین_میم
ممنون از همراهیتون♥️🙃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓