💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_هفتم
حلما گفت:نگران نباش.حرفاشو جدی نگیر.به خدا توکل کن.
لبخندی از سر عشق تحویلش دادم و گفتم:توکل به خدا.
تو ماشین،تو راه برگشت بودیم.خیلی فکرم درگیر حرفای امین بود.یعنی منظورش از داشته ها،چی بود؟
حلما رشته افکارمو پاره کرد:تو فکری!؟به چی فکر میکنی؟
_به حرفای امین.منظورش از داشته ها...چی بود؟
_اووووم...نمیدونن.چرا انقد ترسیدی؟
_امین و سهیلا آدمای خطرناکین.میترسم بلایی سرت بیارن.
_فک نکنم دیگه دست به همچین کاری بزنن.
_هیچ کاری از اونا بعید نیست.از این به بعد تنها هیچ جا نرو.یا با جواد برو،یا زنگ بزن خودم میام دنبالت.هرجا خواسی بری میبرمت.اصلانم مراعاتمو نکن.کارو درس اصلا مهم نیست.دیگه چیزی که مهمه،تویی.از همه چی برام مهم تری.مفهوم شد؟
_بله قربان.
بدون جواب یا لبخندی،عصبی چشم دوختم به جاده.حلما هم دیگه چیزی نگفت.دو سه روز،حوصله نداشتم.حوصله هیچکسو نداشتم.فقط وقتایی که با حلما حرف میزدم حالم خوب بود.یه استرسی،چند روز بود که مهمون دلم شده بود.موقع کار اعصابم خورد بود،درسمو نمیتونستم بخونم.دانشگاهم نمیرفتم.خیلی نگران حلما بودم.میترسیدم امین و سهیلا دست به کار احمقانه ای بزنن.
بالاخره چیزی که ازش میترسیدم،سرم اومد.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚🌹💚🌹🌹💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_هشتم
_دولت وظیفه دارد...
صدای گوشیم بلند شد.با فکر اینکه حلما پیام داده،لبخند زدم.سریع گوشی رو برداشتم و روشنش کردم.امین پیام داده بود.با کنجکاوی پیامشو باز کردم.نوشته بود:گفتم تقاص کارتو میدی.جدی نگرفتی.اینم نتیجش...
تنم یخ زد.سریع شماره حلما رو گرفتم.جواب نداد.دوباره گرفتم،بازم جواب نداد.داشتم پس میفتادم.زنگ زدم به جواد.خبری ازش نداشت.از خونه زدم بیرون.رفتم طرف جایی که محفل داشتن.دوستاش میگفتن نیم ساعت پیش از اونجا رفته.مدام شمارشو میگرفتم.اما جواب نمیداد.یکم جلوتر رفتم،دیدم مردم تو خیابون جمع شدن.یه ماشین خورده بود به تیر چراغ برق.مثه اینکه یه نفرم تصادف کرده بود.راه بسته بود.پیاده شدم ببینم میتونم راهو باز کنم یا نه.رفتم جلو.یه نفر داشت به آمبولانس زنگ میزد.یه دختر چادری وسط خیابون افتاده بود و خونش رو زمین ریخته بود.یهو قلبم وایساد.حلما بود.بلند داد زدم:حلماااااااااا...
و سریع به طرفش دویدم.سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم به گریه کردن.یه آقایی اومد گفت:آقا میشناسیش؟...آقا؟
_زنمه.
_زنگ زدیم آمبولانس،الان میاد.
_کی زد بهش؟
_اون ماشین.بعدم خودش خورد به تیر چراغ برق.
رفتم طرف ماشین.سهیلا پشت فرمون بود که سرش شکسته و بیهوش شده بود.امینم کنارش.اونم بیهوش بود.گریه کنان رفتم پیش حلما...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_نهم
بیست دقیقه بعد،آمبولانس اومد و سه تاشونو بردیم بیمارستان.با ماشین دنبالشون میرفتم.بلند داد میزدم و گریه میکردم و به خدا میگفتم:خدایا نفسمو نجات بده.خدایا نفسمو نگیر.خداااااا...خداااااا...
سریع بردنش اورژانس.دکترا میگفتن وضعیتش خوب نیست.نذر کردم اگه حلما خوب بشه،هر سال محرم،روز عاشورا💔،به دسته ناهار بدم.از استرس و اضطراب داشتم میمردم.انقدر راه رفتم فشارم افتاد و پخش زمین شدم.پرستارا منم بستری کردن و سرم بهم وصل کردن.همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم،گریه میکردم و از خدا میخواستم حلما رو نجات بده.بعد از اینکه سرم تموم شد،تو راهرو بازم قدم میزدم.دکتر اومد بهم گفت که سهیلا تو اتاق عمل از دنیا رفت و امکان فلج شدن امین هم وجود داره.ذهنم درگیر حلما بود و به امین و سهیلا فکر نمیکردم.بعد از عمل،حلما رو به ccu بردن.دکترا میگفتن تو کماست و معلوم نبود کی بهوش بیاد.دو سه ساعت پشت در ccu گریه میکردم و دعا میخوندم.نمی دونستم چجور باید به خانواده حلما خبر بدم.شماره بابامو گرفتم.موضوع رو براش تعریف کردم و گفتم که به جواد و مادرش هم بگه.یک ساعت بعد،هم خانواده من و هم خانواده حلما اومدن بیمارستان.جواد خیلی حالش بد بود.مادرش بلند بلند گریه میکرد.خیلی جوّ بدی بود.یک هفته از تصادف میگذره.امین قطع نخاع از کمر به پایین شد و شهرداری هم سهیلا رو تشییع کردن؛چون خانواده ای نداشت.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_چهلم(قسمت آخر)
تو این مدت،حلما بهوش نیومد و تو کما بود.این یه هفته مدام پشت در ccu بودم و مناجات میکردم.ساعت 1:30 شب بود.رو صندلی بیمارستان نشسته بودم.خوابم میومد.از رفت و آمد پرستارا فهمیدم که یه اتفاقی افتاده.بلند شدم و تا جایی که اجازه داشتم جلو رفتم.بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون.وقتی چهره نگران منو دید،قضیه رو فهمید و گفت:خدا صداتو شنید جوون.خانومت بهوش اومد.
_راست میگین خانم دکتر؟
_بله.چند دقیقه پیش بهوش اومد.
_میتونم ببینمش؟
_فعلا نه.بذار بره تو بخش.بعد میتونی ببینیش.
_کی میبرینش؟
_باید ببینیم حالش کی خوب میشه.
_ممنونم.
صبح فردا برام خبر آوردن که امین خودکشی کرده.از عاقبت امین و سهیلا ترسیدم.یعنی عاقبت ما چی میشه؟
دو روز بعد حلما رو بردن بخش.رفته بودم براش گل بخرم.
...
با یه دسته گل رز خوشگل وارد اتاق شدم.با دیدن من لبخند زد.به طرفش قدم برداشتم و رفتم دستشو محکم گرفتم...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
_حسین جان،اون دیگو بیار...امیر بیا کمک کن این عدسا رو پاک کنیم.
حلما:بفرما آقا یاسین.چایی بخور خستگیت در بره.
_دست شما درد نکنه خانوم.اجرت با امام حسین(ع)♥️.به بچه هام بده بی زحمت.
_چشم.
...
دو ماه بعد از ترخیص حلما،جشن عروسیمونو گرفتیم.الان هم محرم،روز عاشوراست.داریم نهار درست میکنیم بدیم به دسته.نذر حلماست.خداروشکر عاقبتمون ختم به خیر شد.آرزو میکنم برای همه جوونا که إن شاألله بحق امام حسین(ع) خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.
«پایان»
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
همراهان عزیز کانال با سلام و آرزوی روز خوش و با تسلیت شهادت دریای علم و دانش آقا امام محمد باقر به اطلاع تون میرسونم که رمان دختر رویاها امروز به پایان رسید و اگه عمری بود ان شاءالله از فردا با قصه ی جدیدی در خدمتتون هستیم معرفی کانال به دوستاتون فراموش نشه و ممنونکه هستید🖖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#حکایت
💢 فروتنى شگفت انگیز امام حسن(ع)
✍️فروتنى حضرت امام حسن (عليه السلام) و تواضع آن انسان الهى چنان بود كه : روزى بر گروهى تهيدست مى گذشت و آنان پاره هاى نان را بر زمين نهاده ، روى زمين نشسته بودند و مى خوردند ، چون حضرت امام حسن (عليه السلام) را ديدند گفتند : اى پسر رسول خدا ! بيا و با ما هم غذا شو ! به شتاب از مركب به زير آمد و گفت : خدا متكبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد .سپس همه آنان را به ميهمانى خود دعوت فرمود ، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
📚 منبع: اهل بیت عرشیان فرش نشین / تالیف استاد حسین انصاریان
↶【به ما بپیوندید 】↷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷
#زیارت_عاشورا
⚠️⭕️وحشتناک ترين لحظه ے زندگے،
لحظه ايست ڪه انسان رادر سرازيرے قبر ميگذارند.😞
شخصے نزد امام صادق(ع) رفت و گفت من از آن لحظه بسيار ميترسم، چه کنم⁉️
🌸🍃امام صادق(ع) فرمودند:
#زيارتعاشورا را زياد بخوان.
آن مرد گفت:
چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم⁉️
امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمے خوانيد
💚 اَللّهُمَّ ارْزُقْنـے شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ؟
خدايا شفاعت حسين(ع)را هنگام ورود به قبر روزے من کن
____
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
داستان سخنرانی ملانصرالدین
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ #ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭستایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ . ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
اﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺻیغه ﺍﯼ ﺍﺳﺖ !
ﺁﻥ ﭘﻮﻝﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭمیگوﯾﺪ : ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪﺍﺳﺖ .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ادم پوﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
در دنیای امروز :
فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند
و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند
و چه بی انصافند آنانکه یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 داستان کوتاه
❄️⇦ روزی، سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت میكرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.در یك لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فكر میكرد كه از همه قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام میگذارند. حتی بازرگانان.
❄️⇦ مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم یك حاكم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم!در همان لحظه، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میكردند. احساس كرد كه نور خورشید او را میآزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت.
❄️⇦ پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد همانطور كه با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
💟← « بہ ما بپیونید » →
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷حکایت
❄️⇦ روزی ملانصرالدین وارد یک اسیاب گندم شد ؛ دید اسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید و اسیاب کار میکرد به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود .
❄️⇦ از اسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟
اسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند...
❄️⇦ ملانصرالدین دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟ آسیابان گفت:ملا خواهشا این پدرسوخته بازی هارو به الاغ یاد نده !
💟← « بہ ما بپیونید » →
❄️http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند
و خودش برای شکار بیرون رفت
و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيد
تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
4_5843652144099492253.mp3
7.12M
🔳 شهادت_امام_محمد_باقر (ع)
🌴 باقرم ...
🌴 باغ رسالتدَ امامتدَ گلم
🎤 علیرضا_اسفندیاری
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a