📔#داستان_کوتاه
دروغ ریشه جامعه را خشک میکند!
یکی تعریف می کرد:
کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد
بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد.
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد
به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد !
بچه آمد و شکلات را گرفت!
به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم!
او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!
کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_تاریخی
نادرشاه به دربار عثمانی اخطار داد که خاک ایران را ترک کند اما دربار عثمانی این شعر را آنهم بزبان فارسی را برای نادر فرستاد:
چو خواهی قشونم نظاره کنی…. سحرگه نظر بر ستاره کنی
اگر ال عثمان حیاتم دهد….. ز چنگ فرنگی نجاتم دهد
چنانت بکوبم به گرز گران…… که یکسر روی تا به مازندران
.
نادرشاه هم در پاسخ نوشت:
چو خورشید ، سعادت نمایان شود…… ستاره ز پیشش گریزان شود
عقاب شکاری نترسد ز بوم……. دو مرد خراسان دو صد مرد روم
اگر دست یزدان دهد رونقم….. به اسکندریه زنم بیرقم
.
و پس از آن در نبردی سهمگین ارتش توپال عثمان پاشا بزرگترین سردار عثمانی را در هم کوبید و خاک وطن را از ترکان عثمانی بازپس گرفت...(توپال عثمان یکبار در سال ۱۱۱۱ هجری خورشیدی. توانست ارتش ایران به فرماندهی نادر را شکست دهد و بغداد را از سقوط رهایی بخشد. ولی سه ماه بعد نادر مجدداً به عراق لشکرکشی کرد و ارتش عثمانی را در نزدیکی کرکوک به سختی شکست داد. توپال عثمان پاشا به دست اللّه یار بیگ گرایلی به قتل رسید و سر او را بریدند و نزد نادر بردند. نادر دستور داد وی را در تابوتی با احترامات کامل به همراه چند تن از اسیران عثمانی به بغداد نزد احمد پاشا ببرند.
📔برگرفته از کتاب
📚«زندگی پرماجرای نادرشاه»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
📕#حکایت_پندآموز
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#داستان_کوتاه
دروغ ریشه جامعه را خشک میکند!
یکی تعریف می کرد:
کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد
بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد.
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد
به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد !
بچه آمد و شکلات را گرفت!
به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم!
او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!
کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حکایت_خواندنی
دركلیسا،
جك از دوستش ماكس می پرسد: «فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار كشید؟»
ماكس میگه: «چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.»
كشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.»
جك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند.
ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم.
مطمئناََ
حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟ نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!
پس باید سوال رو درست پرسید!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند
یکی از اون دو نفر گفت طلاها رو بزاریم پشت جعبه مهرها
اون یکی گفت نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره گفتند امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود خودشو بخواب زد اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد
و گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم زیر جعبه مهرهای نماز
بعد از رفتن آن دو،
مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره
اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن
آیا ماهم خودمون رو بخواب نزده ایم ......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#داستان
🧕زني_كه_خواست_با_پسر_خود_ازدواج_كند
اميرالمومنين عليهالسلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردي را بر در مسجد ميبيني با هم نزاع ميكنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مي گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردي با هم مخاصمه ميكنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را ميطلبد، پس همگي به نزد آن حضرت رفتيم.
علي عليهالسلام به جوان فرمود: با اين زن چكار داري؟
جوان: يا اميرالمومنين! من اين زن را با پرداخت مهريهاي به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم، خون ديد و من در كار خود حيران شدم. اميرالمومنين عليهالسلام به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهي شد.
مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و تعجب شدند.
علي عليهالسلام به زن فرمود: مرا ميشناسي؟
زن: نامتان را شنيده، ولي تاكنون شما را نديده بودم.
علي عليهالسلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستي؟
زن: آري، بخدا سوگند.
حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهاني بطور عقد غير دائم، ازدواج نكردي و پس از چندي پسر زاييدي و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتي طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدي و در محل خلوتي فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقهات نسبت به او در هيجان بود،
دوباره برگشتي و فرزند را بغل كردي و باز به زمين گذاردي و طفل، گريه ميكرد و تو ترس رسوايي داشتي، سگهاي ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتي ميرفتي و بر ميگشتي، تا اين كه سگي بالاي سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقهاي كه به فرزند داشتي سنگي به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستي، كودك صيحه زد و تو ميترسيدي صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتي و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتي، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتي: بار خدايا! اي نگهدارنده وديعهها.
زن گفت: بله، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسي در شگفتم.
پس اميرالمومنين عليهالسلام رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن، و چون باز كرد آن حضرت جاي شكستگي پيشاني جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودي فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت، پس شكر و سپاس خداي را به جاي بياور.🙇♂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راز مثلها 🤔🤔🤔
ضرب_المثل 👇
📓#از_دل_برود_هر_آنکه_از_دیده_برفت
ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود. او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده میکرد. روزی از جانب عموی ملا نامهای رسید که وضع او را ناگوار توصیف میکرد. درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و مراقبت از برادرش به محل زندگی او در شهری دور فرستاد.
ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش نامه بنویسد. از آن به بعد هر روز نامهرسان درِخانه ی کدخدا را دقالباب میکرد.
دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه ،خود را شتابان به درب منزل میرساند.
به نظر شما این داستان چه فرجامی داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟!
بله… بالاخره نامهنگاری روزانه اثر خود را گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد. اما نه با ملا… بلکه با نامهرسانی که هر روز او را به واسطه ی نامههای ملّا میدید.
آنچه بینی دلت همان خواهد
“هاتف اصفهانی”
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨✨✨
📚#داستان_درباره_حق_الناس
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مشاوره_خیانت💜🖤
داستانی بر اساس واقعیت زندگی یه خانم درتهران!
من ۱۹سالمه وشوهرم ۲۹سالشه۳ساله ازدواج کردیم یه ماه پیش چندین بارمکالمه های شوهرم روبایکی دیگه توگوشیش دیدم. اوایل شک نکردم اما ازخط های مختلف بهش زنگ میزدن ازشوهرم پرسیدم کیه گفت نمیشناسم وجلوی من جواب نمیدادمن شماره های ناشناس روگرفتم توگوشیم ذخیره کردم توتلگرام وایموکه بازکردم دیدم یکی ازاقوام شوهرمه که سه روزبعدمن عروسی کرده بودمنم وقتی طرفوشناختم حرفی نزدم وانمودکردم چیزی نمیدونم وشوهرمو گوشیشو زیر نظر داشتم هر پیامی که اون خانوم میفرستاد با گوشی خودم عکس میگرفتم مدرک جمع میکردم حتی از زمان مکالمشون هم عکس میگرفتم تو گوشیم قسمت یادداشتها ذخیره میزاشتم که کسی نبینه تا اینکه یه روز اون زنه یه پیام فرستاد بی تو نمیتونم...
برای خواندن ادامه این داستان و مشاوره خانم دکتر کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#سوال_وجواب زن و شوهری رو اینجا بخونید☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ترفند عالی #برق_انداختن ظروف مسی برنجی سیلوری😍😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میوه_آرایی
آموزش تزئین سیب* آناناس و...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662