eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥 : ✍هم سلولی عرب ❤️توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … . 💙هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود … این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ … .💚فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … . ۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود … 💜 تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم … ۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود …. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايتى كوتاه وخواندنی 📕 🔺 @Dastanvpand ♦️وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ... 👤شهيد حسين خرازى ✅شرمشان باد، کسانیکه با اختلاس، دزدی و رانت خواری به خون و راه شهیدان خیانت کردند و می کنند. 🔺 @Dastanvpand
🔹مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می‌پخت. 🔸یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم . 🔹روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره .فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... 🔸روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی‌میری ؟ اون هیچ جوابی نداد....   حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.  دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم . 🔹سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.   تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بی‌خبر؟ 🔹سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا  اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .  یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه  🔸ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی كنجكاوی . همسایه ها گفتن كه اون مرده. ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم. اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن . 🔹 ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم  خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .   🔸آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی .به عنوان یك مادر نمی‌تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم. بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه 💎با همه عشق و علاقه من به تو!!! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃❤🍃 ❤ قرار هرصبح ما سلام بر سالار دلها اباعبدالله الحسین(ع) 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌷دعای سلامتی امام زمان(عج): بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِاللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا. 🌷دعای فرج امام زمان (عج): بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَاَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ 🌷 یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ   🌷آیت الکرسی می خوانیم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ  لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم 🌷لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ  الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون. 🌸با آرزوی بهترینها. روزتون زیبا، التماس دعا 🌺کانال داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃❤🍃🌼🍃
❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️ " ✅🤔آهسته زندگی کنیم " روزی روزگاری در جنگل یک خرگوش🐇 و یک لاکپشت 🐢تصمیم به مسابقه دادن گرفتند. خرگوش با سرعت هرچه تمام تر دوید و از خط پایان گذشت و برنده مسابقه شد. لاکپشت اما ساعتی دیرتر از او به خط پایان رسید...🌹 خبرنگار از خرگوش پرسید در راه هنگام دویدن در جنگل چه چیزهایی دیدی؟ 🐇خرگوش گفت: من چیز خاصی ندیدم، فقط باسرعت همه راه را دویدم!🌹 خبرنگار از لاک پشت پرسید:تو در راه هنگام دویدن در جنگل چه چیزهایی دیدی؟ 🐢لاکپشت گفت :" ابرها را در آسمان آبی دیدم...بوی خاک جنگل🌲 هنگام باران را حس کردم... صدای باد که از برگ های🌱 درختان میگذشت را شنیدم ... درختان گیلاس🌳 را دیدم که شکوفه داده بودند... آهویی را دیدم که با بچه هایش بازی میکرد... دریاچه کنار جنگل را دیدم !!! زندگی را با دویدن بدنبال آینده از دست ندهیم...زندگی همین امروز است...زندگی همین اکنون است ...زندگی همین جاست ! صبح چهارشنبه همه دوستان بخیر وشادی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران _بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست! زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود.. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ... _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه. و موبایل‌ را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌،پس این بود منظورش حتما! اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد! باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد! هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟! آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته... اما حس خوبش به سرعت خراب شد! _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
با عرض سلام به دوستان خوب همراه کانال این رمان فوق العاده هم امشب به پایان خودش رسید ان شاءالله فردا شب با قصه ی جدیدی در خدمتتون هستیم🌷🌷
🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄 🌸💜 💜🌸 قسمت مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست وگفت:   _یه چیز بگم مامان؟!! مامان نگاهی بهش انداخت و گفت: _ بگو عزیزم😊 نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت: _من نمی خوام کارگردانی بخونم فعلا!!  با تعجب نگاهش کردم،😳 اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..😟 چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت: _نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر😕 اوندفعه محمد بجاش جواب داد: _ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده😉 انگار محمد از موضوع با خبر بود، - خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت: _ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!😇 واقعا داشتم کنجکاو میشدم، مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..😧 مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت: _من میخوام برم حوزه☺️ یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب  گفتم: _چی؟؟؟؟ 😳 محمد خندید و گفت: _مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه😏 با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم: _پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی😜😉 همه خندیدن 😁😃😄😀که مهسا گفت: _نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت😍👌 لبخندی از ته دل زدم و گفتم: _پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!☹️😄 ادامه دارد.... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 🌸💜 💜🌸 قسمت خندید و گفت: _حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم😇 هممون خندیدیم ..😀😁😃😄 و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره😊 . . . درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم برگشت و نگاهم کرد، باکلافگی گفت: محمد_معصومه جان خبری شد بهت میگم😥 با نگرانی گفتم: _خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره😥 در حالی که در ماشین🚙 رو باز میکرد تا سوار شه گفت: _انقدر بی قراری نکن، هر خبری شد بهت میگم، فعلا که چیزی معلوم نیست، تو بجای نگرانی پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه😒 با ناراحتی صداش زدم: _محمد!!😒 - چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، ان شالله که خبری نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده - خب پس چرا هیچی نگفت، یعنی فقط بهت گفته بری تهران که ببینی چیکارت داره، حتما یه خبری از عباس شده دیگه😨 سوار شد و در ماشین رو بست وگفت: _خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبری از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟😥 فقط سرمو تکون دادم، در حالی که ماشین رو روشن میکرد  گفت: _ملیحه خانم یادت نره!! زیرِ لب باشه ای گفتم... و با چشمای مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، وای که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..😥 چه لحظات سختیه این بی خبری ..😢 . . . چای آویشن ☕️رو گذاشتم روی میزی که کنار ملیحه خانم بود... سرفه ای کرد که گفتم: - بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !! 😊 با مهربونی نگاهم کرد وگفت: _ممنون گلم دستت درد نکنه - خواهش میکنم، وظیفه است☺️ نگاهی به اطراف کرد وگفت: _دیروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم باز سرفه کرد و ادامه داد: _دلم یهویی خیلی هواشو کرد بغض به گلوم چنگ میزد، ملیحه خانم عجب دلی داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس،😒 اما من از ترس یاداوری نگاهای عباس و دلِ بی تابم قدرت نزدیک شدن به اتاقش رو هم نداشتم،... با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،بهش گفتم: _ملیحه خانم چه پسر خوبی تربیت کردین!!☺️ ادامه دارد.... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 🌸💜 💜🌸 قسمت لبخندی به روم زد،😊 توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس! - پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم😊😍 بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم: _ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتی تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش روی سرمو نوازش کرد وگفت: _قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒 کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت: _هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که میده مطمئنا میده .. دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️ همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،😢 شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه … 🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸 مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد … حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب  "سلام الله علیها “صبورش بود …👌 چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن … و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣 من کی از تو این دنیا که عباس بود … . . . رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد، دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲 مثلا قرار بود زود خبر بده!! با شنیدن جمله ” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬 ای بابا این مشترک کجاست پس!! باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم، مهسا اومد تو اتاق  - نمیایی واقعا؟؟؟  همونطوری که نگاهم به سقف بود  گفتم: _نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم شونه ای بالا انداخت وگفت: _باشه، خداحافظ ما رفتیم وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد بلند شدم قرآن رو برداشتم، تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد .. ادامه دارد.... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ونام_نویسنده 🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🍁💞🍁💞🍁💞🍁💞 💜🌸 💜🌸 قسمت نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم .. کاش میگفتم …😣😢 محمد با ناراحتی 😞و چشمای خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت: _آره، 👣 👣شد!! دیگه هیچی نفهمیدم.... فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖 . . . تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس … مگه عباس رو چند نفر میشناختن .. .. پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭 عباس! عباس چقدر زود .. عباس چرا انقدر زود رفتی .. ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم .. ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم .. عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭 عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭 عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم .. عباس چرا زود رفتی ..  چرا انقدر زود .. چرا … . . . قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،  به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!  منم باید با عباس دفن کنن ..😖 چرا عباس تنهایی میره .. پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم .. من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم .. اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،  اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود .. خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر .. صداش زدم: _عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵 باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش .. قطره ای 😢از اشکم داخل قبر افتاد .. فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم .. . . “لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم” 💔💔 ادامه دارد.... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💞🍁💞🍁💞🍁💞🍁💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💜🌸 💜🌸 قسمت (قسمت آخــــــــر) چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک .. خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣 دستام میلرزید .. دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰 یازینب .. یازینب .. زدم زیر گریه ..😫😭 فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم .. یازینب ...😩😭 فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید .. 👣آخ عباس .... عباس....👣 . . وای که چه کابوس وحشتناکی بود .. بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم .. به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود .. سجاده ام رو پهن کردم .. چادرمو سر کردم و ایستادم .. خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله .. دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم .. تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭 بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ... سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم .. اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭 خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖 خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭 چون بوی تو رو میداد .. 😭 چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭 خدایا من دنبال تو ام ..😩😭 خدایا رسیدن به تو چقدر سخته.. چقدر سخت ..😖😭 باید از های وجودم بگذرم .. باید از تمام به این دنیا بگذرم .. خدایا ..😫 خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖 🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦 شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏 چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو .. 🙏خدایا من از او گذشتم.... تو نیز از گناهانم درگذر....🙏 🌷پـــــایــــان🌷 🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم 🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، و 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662