📚#حکایت_خر_برفت_خر_برفت
💧يك صوفی مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت.
صوفيان که فقير و گرسنه بودند، پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند.
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و ميخواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».😂
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانه خر برفت را با شور ميخواند.🎼
هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند. صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود. با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست؟
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, خر را بردند و فروختند. صوفي گفت: حالا آنها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه ميخواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و ميدانستي, من چه بگويم؟
صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش ميآمد.
⚘ مرا تقليدشان بر باد داد/
⚘ای دو صد لعنت برآن تقليد باد/
آن صوفی از #طمع و #حرص به #تقليد گرفتار شد و حرص، عقل او را كور كرد.
📘برگرفته از: #مثنوی_مولوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حکایت_جور_استاد
معلمی دیدم در دیار مغرب، ترشرویِ تلخگفتارِ بدخویِ مردمآزارِ گداطبعِ ناپرهیزگار!!! 🤯 که عیش مسلمانان به دیدن او تباه گشته!!!
جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار؛ نه زهره خنده و نه یارای گفتار...
القصه شنیدم که آن معلم را بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و اخلاق خوب معلم دومین را دیدند و یک یک دیو😈 شدند و به اعتماد حِلم او ترک علم کردند!!!
(و به بازی مشغول شدند)
⚘استاد معلم چو بود بی آزار
خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که به جای خویش بازگردانده بودند.
برنجیدم و گفتم که ابلیس را معلم ملائکه چرا کردند؟!!!
پیرمردی ظریف و جهاندیده گفت:
⚘پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمین بر کنارش نهاد
⚘بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر
🔺 برداشت ها از این حکایت متفاوت است. بنظر میرسد سعدی در این حکایت میخواهد بگوید که در تربیت نه افراط و نه تفریط!
نه آنقدر مهربان و بیخیال، نه آنقدر ترشرو و سختگیر.
یا اینکه سبک های تربیت برای هر تیپ شخصیت متفاوت است؛ با برخی باید سختگیرانه برخورد کرد و با برخی نرم تر. محبت زیادی به کسانی که ظرفیتش را ندارند، آنان را تبدیل به دیو میکند.
یا اینکه برای آموختن علم، باید ناملایمت ها و سختی ها را تحمل کرد...
📕#گلستانسعدی
✍#باب_هفتم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند. اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکرد.
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند...!
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهرچیزی نگفت، و در را برویشان گشود. اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد.
پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
مردم متعجبانه از او پرسیدند: علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟
مرد بسادگی جواب داد: چون این همان کسیست که در هر شرایطی در را برویم باز میکند...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#داستان_کوتاه
ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ
ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ
ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺧﻮﺭﺩ.
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ
ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ
ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ.
ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ.
به انوشيروان نوشتند كه يكي از مردم كشورش آن قدر مال دارد كه در خزانه پادشاه هم يك دهم آن نيست.
انوشيروان در پاسخ نوشت: خدا را سپاس ميگويم كه رعيت ما از ما غني تر شده اند، و اين از عدل و دادگري ماست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔻از درون مرا می کشد از بیرون شمارا
در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند .
آورده اند كه ...
مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند .
دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت .
دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد .
این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد .
او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست!
اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند .
ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد.
شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را !
از درون مرا میکشد از بیرون شمارا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگه مجبورید مدت زمان زیادی ماسک رو صورت نگه دارید حتما از ترفند بالا استفاده کنید.
🔻 هم درد پشت گوش خوب میشه و هم باعث میشه ماسک بهتر روی صورت قرار بگیره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹ماجرای جالب خادمی حاج قاسم برای حرم امام رضا(ع) از زبان آیت الله رئیسی
✍"گاهی حاج قاسم، آقای نصرالله و افراد دیگر به مشهد میآمدند، منتهی آمدنشان چندان آشکار نبود، من و چند نفر دیگر میدانستیم که ایشان آمدهاند. گاهی آشکار میآمد که به خاطر ارادت مردم نمیتوانست در حرم زیارت کند. در برخی مواقع هم از قسمت مخصوص مشرف میشد که بتواند راحتتر زیارت کند. البته دوست داشت علنی و بین مردم به زیارت برود. به ما هم میگفت من میروم پایین زیارت کنم. وقتی میرفت مردم دورش جمع میشدند و میگفت نتوانستم درست زیارت کنم. باید دوباره به اینجا بیایم و زیارت کنم. یک بار که ایشان به بارگاه حضرت رضا مشرف شد همزمان با غبارروبی بود. چون همیشه در منطقه بود جوری برنامه را تنظیم کردیم که ایشان بتواند در غبارروبی شرکت کند. غبارروبی مراسم بسیار با معنویتی است. همه دلشان میخواهد در آن شرکت کنند. قبل از تولیت بنده و در طول سالهای بعد از انقلاب اسلامی همیشه اینطور بوده که فقط علما میتوانستند داخل ضریح مطهر حضور پیدا کنند.
روزی که ایشان آمده بود بعد از اینکه مراسم غبارروبی تمام شد، حال ارتباط با حضرت رضا پیدا کرد و اشک میریخت. غبارروبی که تمام شد به ذهنم آمد ما و آقایانی که از علما هستند و افراد دیگر همگی خادمان امام رضا هستیم. ما به زائرین حضرت و دستگاه و بارگاه علی بن موسیالرضا خدمت میکنیم، اما آقایی که اینجا ایستاده است و برای امام رضا اشک میریزد به حرم اهلبیت خدمت کرده است، نه فقط در مشهد بلکه در منطقه. ایشان به حرم حضرت زینب و اعتاب مقدسه خدمت کرده است. ایشان خادم واقعی حضرت رضااست.
در آن زمان به ذهنم رسید برای اولین بار این رسم را که همیشه علما داخل ضریح میآیند با حجت و فلسفه نقض کنم. به دوستان گفتم به حاج قاسم بگویید داخل ضریح مطهر بیاید، حال معنوی عجیبی داشت. از جاهایی که ایشان از حضرت رضا طلب و آرزوی شهادت کرد همان جا بود، چون خیلی از یاران و نیروهای تحت امرش رفته بودند. ما فضاهایی را که او با آنها مواجه بود ندیده بودیم. شاید بهترین حاجتی که میخواست از حضرت رضا بگیرد همین بود. به ما و سایر دوستان هم همین را میگفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
📜داستان واقعی آیت الله میلانی
✍پیر مردی که در حالت بیهوشی اش یک مسیحی را مسلمان کرد!
پروفسور برلون برای عمل جراحی آیت الله آمده بود ایران،آقا ناراحتی گوارش داشتند ، عمل جراحی شان سه ساعت و اندی زمان برد، جراحی تمام شد و آقا در حالت بین بیهوشی و هوشیاری چیزی زیر لب زمزمه می کردند...
پرفسور برلون از همراهان خواست کلماتی را که آیت الله حین بیهوشی بزبان می آورد برایش ترجمه کنند ، می گفت تنها حالتی که شاکله ی اصلی انسان بدون نقش بازی کردن مشخص می شود همین حالت است.. دعای ابوحمزه ثمالی بود، آقا زیر لب می خواندند ، پروفسور معنی دعا را که فهمیده بود گفته بود شهادتین دینتان را به من یاد دهید، میخواهم مسلمان شوم، پروفسور برلون می گفت :بعد جراحی آیت الله یاد جراحی اسقف کلیسای کانتربری افتادم، از او ترانه های کوچه بازاری می شنیدم ، معلوم می شود دینتان دین حقی است که این روحانی(آیت الله میلانی) این چنین همه ی وجودش محو خدا شده است...
💥پروفسور برلون مسلمان شد، وصیت کرد او را جایی دفن کنند که آیت الله دفن شده است، خواجه ربیع که رفتی سری هم به این دو دوست بزن ، آیت الله میلانی خودمان ، پروفسور برلون اروپایی
📚مرکز خبر حوزه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
💠 خدایا شکر
🌸 از صبح تا عصر به ادارات مختلف شهرمان رفتم اما مشکل من حل نشد.
با اینکه از جانبازان جنگ بودم، اما اینقدر عصبانی شدم که به تمام مسئولین فحش دادم و گفتم:
" کاش داعش می آمد و شما را... "
🌸 آخر شب، فرزندم که از شرایط من ناراحت بود گفت:
" بابا، من امروز یک کتاب جالب خواندم. خیلی آرامش به من داد. بیا شما بخوان."
🌸 بعد کتابی را که تصویر یک شهید روی آن بود به من نشان داد.
کتاب را انداختم آن طرف و گفتم:
" همش دروغه."
و بعد خوابیدم.
🌸 جوان خوش سیمایی بالای سرم آمد و گفت:
" دوست عزیز، چرا اینقدر ناشکری؟! چیزی نشده. مشکل شما را اگر خدا صلاح بداند حل می کند.
خدا را به خاطر این همه نعمتی که داده شکر کن. نعمتها را بیشتر میکند و... "
🌸 از خواب پریدم. خودش بود. همان جوانی که تصویرش روی جلد کتاب قرار داشت. کتاب را از گوشه اتاق برداشتم. نوشته بود:
" سلام بر ابراهیم. خاطرات شهید ابراهیم هادی"
🌸 او به من این کلام الهی را یادآور شد:
✨ لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنکُم وَ لَئِن کَفَرتُم اِنَّ عَذابی لَشَدیدُُ ✨
🌺"...اگر شکر گذاری کنید (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است." 🌺
(ابراهیم/ ۷ )
📚خدای خوب و ابراهیم ص ۷
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پندآموز
✍ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . .
ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.
اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ.
ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف
ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد🌹
✨امام سجاد علیه السلام می فرمایند:
«برای من به بازار رفتن و خرید یک درهم گوشت برای خانواده ام که میل به گوشت دارند، از بنده آزاد کردن دوست داشتنی تر است .»
📚 وسائل الشیعة ص ۲۵۱
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شخصی گرسنه بود برایش کلم آوردند...
اولین بار بود که کلم می دید .
با خود گفت : حتما میوه ای درون این برگها است .
اولین برگش را کند تا به میوه برسد
اما زیرش به برگ دیگری رسید . و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت : حتما میوه ی ارزشمندی است که اینگونه در لفافه اش نهادند . . . !
گرسنگی اش افزون شد و با ولع بیشتر برگها را میکند و دور می ریخت .
وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود!😧
آن زمان بود که دانست کلم مجموعه ی همین برگهاست...
ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم
درحالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم . . .
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم ،
نه خوردنی و نه پوشیدنی بود
فقط دور ریختنی بود . . . !
زندگی ، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم .
🌹🦋🌹🦋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاە
✍طلاق تلخ
🌼🍃ساعت1نصفه شب بود که گوشیه زنم زنگ خورد،،تا گوشیو جواب دادم طرف قطع کرد،،یکم مشکوک شدم،،شب بعد دوباره یه اس ام اس اومد که فردا ساعت3عصر بیا سر قرار بهت احتیاج دارم،،ازعصبانیت داشتم میمرد..ساعت 3عصر شدو منم رفتم ببینم زنم با کی قرار گذاشته..
🌼🍃رفتم و دیدم جلوی سینما با یه آقایی داره..... 😳حس کردم دنیا رو سرم خراب شد
ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1