○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_بیست_و_نه : ✍مسابقه بزرگ
❤️برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...
مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ...
💜جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... .
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟
💚سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... .
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ...
آره ...
💙پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...
سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ...
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...
💗مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ..
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... .
💛آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟ .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_سی :✍ بد نیستممعنی؟
❤️… من معنی قرآن رو بلد نیستم …
با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ …
💜تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ …
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…
💚خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … .
💛بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … .
💚همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن …
❤️حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … .
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸 #دعای_خـــــــیر برای شما عزیزان
در اولین روز ماه ربیع الاول🌸
الهی که
روزگارتان از رحمت
✨←الرَّحْمَنُ الرَّحِیم→✨
لبریز...
سفرهٔ تان از نعمت
✨←رَبُّ الْعَالَمِين→✨
سرشار...
چشمانتان به نورِ
✨اللَّه نور السَّموَاتِ وَالَارض✨
روشن...
کفه ترازویتان در ردیف
✨←فَأمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُه→✨
میزان
زندگانیتان *
✨←فِی عِیشَةِ رَّاضِیَة→✨
باشد...
و عاقبتتان
✨←عِندَ مَلِکَ الْمُقتَدِر✨
ختم به خیر باد
🌸آمــــــــــین یا رَبَّ الْعالَمین
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙💕💙💕💙💕💙💕💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۶ ঊঈ═┅─╯
فردای آن روز سهیل از خواب بیدار شد. خیلی گرسنه بود. نمیدانست کجا برود و از کجا غذا تهیه کند بی پناه و بلاتکلیف بود...
از غار بیرون اومد، به سمت دروازه قرآن رفت... اما هیچ مغازه ایی در آن اطرف نبود. وارد خیابانی شد و به مغازه ایی رسید ، داخل رفت و گفت:
_آقا! آقا! میشه یه خوده غذا بدی بخورم گشنمه!!😭
_برو بیرون صبح اول صبحی هنوز دشت نکردم اومدی گدایی میکنی؟؟؟
سهیل با ناراحتی از مغازه بیرون رفت. گوشه ایی نشست و زانوی غم در بغل گرفت نمی دانست چه کند..
پیرمرد دکان دار که در آن طرف خیابان بود نیم ساعتی سهیل را زیر نظر گرفته بود، به طرفش رفت و سهیل را پیش خودش اورد.
_پسرم چرا این همه مدت ناراحت اونجا نشستی کو پس بابا مامانت؟
سهیل گریه می کرد. پیرمرد دلش سوخت و مقداری کیک و آبمیوه به او داد. سهیل انچنان گرسنه بود که کیک هارا به سرعت خورد. آن پیرمرد چن هزار تومان هم به سهیل داد...
سهیل از آن پیرمرد خداحافظی کرد و به سمت غارش برگشت. این بار علاوه بر توله سگ، بچه آهویی را دید. از شدت ذوق و خوشحالی فریادی کشید...
✍نوشته#محمدجواد
💙💕💙💕💙💕💙💕💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💛💞💛💞💛💞💛💞💛
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٧ ঊঈ═┅─╯
سهیل قدری با بچه آهو و توله سگ بازی کرد و بعد به غارش رفت و انجا خوابید.
وقتی بیدار شد همه جا تاریک شده بود.
از غار بیرون آمد تا به دل شهر برود و خوراکی بخرد. قدری که رفت به یک ساندویچی رسید:
_آقا میشه یه غذا بهم بدی؟
_برو بچه اینجا واینستا!!
_آقا گشنمه
_اول پول بده تا بهت غذا بدم
سهیل توی جیبش دست کرد و پول هایی که آن پیرمرد به او داده بود را به آن مرد ساندویچ فروش داد.
یک ساندویچ خرید و باقی پولش را تحویل گرفت و برگشت. توی راه که بر میگشت، پیرمردی را دید که تعدادی نان گرفته و میرود به پیشش رفت وگفت:
_ آقا میشه یه نون بدی؟
_اره پسرم بفرما چن تا میخوای؟
_یکی
_بیا من دوتا نون بهت میدم چون مهمون دارم باید ببرم خونه وگرنه بیشتر بهت میدادم
سهیل نان رو از پیرمرد گرفت و داخل نایلون ساندویچش گذاشت و به غارش برگشت.
یکی از نان ها را جلوی توله سگ گذاشت و دیگری رو جلوی بچه آهو.
خودش هم از ساندویچش خورد.
همین که خواست بخوابد باران شروع به باریدن کرد صدای شرشر باران و رعد و برق پی در پی می آمد
✍نوشته#محمدجواد
💛💞💛💞💛💞💛💞💛#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💟💞💟💞💟💞💟💞💟
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٨ ঊঈ═┅─╯
سهیل از صدای بلند رعد و برق خیلی وحشت زده شده بود...
او جیغ میزد،گریه میکرد .فریاد میزد:
_باباااااا مامااااااان کجایی؟😭
ترس از یک طرف بر سهیل غلبه کرده بود سرما هم از طرف دیگر. رفت خودش را به بچه آهو چسباند و از گرمای او استفاده کرد توله سگ هم به کنارش امد و همگی از گرمای همدیگر استفاده کردند و خوابیدند...
سهیل شب ناآرامی داشت دیشب خیلی به سهیل سخت گذشته بود او خیلی ترسیده بود... اما او باید عادت میکرد به این تنهایی و ترس!!!
صبح شد
با نور خورشید که به داخل غار افتاد بچه آهو بیدار شد و خواست بلند شود که باحرکت و تکانش سهیل هم از خواب بیدار شد...
سهیل باز برای خرید خوراکی به شهر رفت. این بار به یک خیابان دیگر رفت...
این بار نیز خیالش راحت بود که پولی دارد.
داخل اولین مغازه شد که خرید کند وقتی از داخل جیبش پول هایی که ساندویچ فروش به او داده بود را در اورد و به صاحب مغازه داد، صاحب مغازه گفت:
_ بچه جون اینها پول قلابی هست اینا رو توی عروسی ها میریزن بالای سر عروس دوماد تو فکر کردی شاید اینا میان پول واقعی بریزن بالا سر عروس دوماد...
سهیل ناامید از مغازه بیرون آمد. رفت تا به یک چهار راهی رسید. بلا تکلیف بود نمیدانست کجا برود گیچ شده بود. گویا چهار راه چه کنم بود؟ چهار راه کجا برم بود؟
ساعت ها توی همان چهار راه بود فقط داشت مردم و ماشین ها را نگاه میکرد.
صاحب طلا فروشی، که ساعت ها سهیل را زیر نطرداشت طاقت نیاورد وبه سمت سهیل رفت ودستانش را فشرد واورا به داخل مغازه اش اورد و گفت:
آقا پسر چرا نمیری خونتون؟ خوب نیست این همه وقت تو چهار راه وایسادیا؟
_گشنمه
_کو بابات؟
_نمیدونم
_پسرجون راستشو بگو؟
_نمیدونم... من خونه ندارم نمیدونم بابام کجاست مامانم کجاست😭
آن مرد طلا فروش هم که قضیه را فهمید . سریع به همسرش زنگ زد:
_نرگس سلام خوبی؟
_سلام ممنون رضا چی شده؟
_یه خبر خوب دارم امروز بهترین غذا رو درست کن مهمون داریم؟
آن مرد طلافروش سالهاست که از داشتن فرزند محروم بودند و همسرش به خاطر این موضوع افسردگی گرفته بود فکری به سرش زد تصمیم گرفت سهیل را به عنوان فرزند خوانده خود قبول کند...
✍نوشته#محمدجواد
💟💞💟💞💟💞💟💞💟#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٩ ঊঈ═┅─╯
آن مرد طلا فروش وقتی با همسرش تماس گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. بسیار خوشحال شد .و از همسرش خواست که حتما سهیل را به فرزندی قبول کنند.
آنها سهیل را به فرزندی قبول کردند؛ مرد طلافروش فردای آن روز به اداره ثبت احوال رفت و با کلی زحمت وتلاش برای سهیل شناسنامه گرفت...
روز ها یکی پس از دیگری میگذشتند و سهیل کم کم رنگ آرامش می دید؛ این خانواده از نظر وضعیت مالی بسیار قوی بودند .
پدر خوانده دومش به سهیل بسیار رسیدگی میکردو هر چه سهیل درخواست میکرد ، برایش تهیه میکرد.
دو سال گذشت. سهیل کم کم باید آماده مدرسه رفتن می شد. وقتی از او تست هوش گرفتند به پدر خوانده دومش متذکر شدند که او هوش و استعداد فوق العاده ایی دارد.
چند ماهی بود که از شروع مدارس می گذشت معلمش درخواست دیدار با پدر سهیل را داد. در دیدار پدر با معلم ،بسیار تمجید و تعریف از سوی معلم شد .
سهیل در این پنج سال ابتدایی خیلی مورد توجه معلمان و مدیر مدرسه بود، بار ها به پدرخوانده اش پیشنهاد داده بودند او را به مدرسه تیزهوشان ثبت نام کند.
ایام امتحانات خرداد بود زن طلافروش به شوهرش تماس می گیرد که هر چه زودتر خودش را به خانه برساند مرد طلا فروش هرچه اصرار کرد "که خانومم من کار دارم همینجا پشت تلفن بگو" فایده ایی نداشت. بالاخره به خانه امد برگه آزمایش بارداری را جلوی همسرش گذاشت. همسرش گفت:
_این چیه؟
+نگاه کن تا بفهمی!
_نگاه کردم این برگه بیمارستانه خب چی هست حالا زود بگو کار دارم؟؟؟
+جواب مثبت بارداریه رضا جان من حامله ام خدا رو شکر بعد از این همه سال باردار شدم😭😌
_ای خدا شکرت🙏 عاطفه این بهترین خبری بود که بهم دادی. حالا هم سهیلو داریم هم این بچه تو راهی....
+ چی میگی رضا؟ ما دیگه به سهیل نیازی نداریم! ما باید همه توجهمون رو برای این بچه توراهی بذاریم!...
_عاطفه عزیزم این جوری که نمیشه دلت میاد پسر به این خوبی...
+ وای رضا تو رو خدا این قد احساسی نباش؟!
_چرا عصبانی میشی خب؟
+ عزیزم آینده رو ببین ما به مشکل میخوریم سهیل هرچی بزرگتر بشه درد سر داره این معلوم نیست کیه از کجا اومده...
_وای عاطفه
+وای عاطفه نداره!
....
✍نوشته#محمدجواد
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙💕💙💕💙💕💙💕💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱۰ ঊঈ═┅─╯
پدر و مادر خوانده سهیل تصمیم گرفتند که او را از خانه بیرون کنند. روزی که سهیل آخرین امتحانش را داد و به خانه برمی گشت هر چه در خانه را زد زنگ آیفون را زد بی فایده بود همان طور کلافه و سرگردان دور خودش میچرخید بی سابقه بود و امکان نداشت سهیل پشت در بماند. ناگهان سهیل چشمش به نامه ایی افتاد که لای در بود
نامه را برداشت:
_سهیل جان
سلام
ما توی خونه هستیم و دلیل داره که درو باز نمیکنیم منو رضا داریم صاحب یه بچه میشیم
من باردارم...
ما به فکر آینده هستیم به صلاحه خودته که بری
کنار درخت زیر پلاستیک زباله مدارک ها و مقداری پول برات گذاشتیم برو دیگه ازین به بعد خودت گلیمتو از اب بکش
من خواهشی دارم ازت دیگه هیچ وقت نیا اینجا که برات درد سر میشه....
سهیل رفت پلاستیک زباله رو کنار زد و دید بله مقداری پول و مدارک هایش را درون پاکتی گذاشتند.
سهیل طاقت این تصمیم گیری یک دفعه ای را نداشت
آسمان دلش تیره شد چشمش بارانی...
او فقط مدارک هایش را برداشت و پول را به سمت در پرت کرد و لگدی به در زد و فریادی بلند و از ته دل کشید. حالش بسیار بد بود ...
سهیل وسایلش را برداشت و بعد از هفت سال به همان غار همیشگیش برگشت ...
نه از بچه آهو خبری بود و آن سگ.
اینجا بود که قطعه شعری به ذهنش آمد
"خدایا زندگی بر من سخت شده
مردم ندانند که چه بر من شده
***
چرا هیچ کس در این دنیا رحمی ندارد
ناگفته پیداست چرا در این شهر ماهی ندارد
ذهن سهیل خیلی خسته بود و نیاز به آرامش داشت و چه کاری برای او بهتر از خواب بود.
او خوابید و صبح که بیدار شد باز به شهر رفت تا که کاری پیدا کند
او چشمش به تابلو کارخانه کفش سازی افتاد خیلی خوشحال شد. به داخل کارخانه رفت، نگهبان جلویش را گرفت:
+چی میخوای پسرجون
_سلام اومدم اگه بشه اینجا کار کنم
+ کار؟ تو هنوز بچه ایی باید درس بخونی!
_آقا تو رو خدا
رئیس کارخانه که از دوربین مداربسته قسمت ورودی کارخانه را میدید توجهش جلب شد و با سرعت گوشی تلفن را برداشت و به نگهبانی زنگ زد:
_چی شده اکبر؟ این پسر بچه اینجا چی میخواد؟
+آقا میگه اومدم کار کنم خیلی پیله هست میخواین بزنم ردش کنم
_نه نمیخواد بفرست بیاد دفترم
سهیل را به دفتر رئیس کارخانه فرستادند. سهیل خواهش والتماس کرد و از رییس تمنا کرد که او را برای کار در کارخانه قبول کنند
. رئیس دلش سوخت و قبول کرد و قرار شد از فردا کارش را شروع کند. کار سهیل زیادهم سخت نبود کارش این بود که ماده رطوبت گیر را درون جعبه کفش ها بگذارد و کفش ها را درون جعبه اش قرار بدهد و بسته بندی کند...
✍نوشته#محمدجواد
💙💕💙💕💙💕💙💕💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🕊صــــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.🕊🌹
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی
🕊زیـــــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان🕊
🕊الهـــــــــــــے آمیــــــن🕊
التمــــــاس دعــــاے فــــرج🕊🌹
🌹🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🌹
❣باطل شدن سحر وجادو وطلسم بخت وچشم زخم ورزق روزی وکار وبستگی❣
مکانیزم عملکرد سحر و طلسم و جادوگری و دعا و غیره...
❌ سحر و جادو و طلسم و بستن بخت از اموری است که واقعیت دارد. وجود چنین نیروهایی به مقتضای نظام دنیا میباشد که تزاحم میان زشتیها و پلیدیها وجود دارد و همچنان که انسانهای شیطان صفت و زشت کار وجود دارد جنهای پلید و آزاردهنده نیز وجود دارد.
🌹آنچه که از آیات قرآن بر میآید این است که سحر در شهرهای کهن همانند کلدان و مصر در زمان حضرت موسی و فرعون و پیش از آن در زمان حضرت نوح (ذاریات، ۵۲) رواج داشته است. (تفسیر تسنیم، آیت الله جوادی آملی، ج ۵، ص۶۸۸)
سحر و جادو و طلسم از نظر قرآن کریم و احادیث واقعیت دارد. به این امر در آیه ۱۰۲ سوره بقره و ۴ سوره فلق اشاره شده است. از این آیات و برخی روایات استفاده میشود که برخی از سحرها واقعا اثر گذارند. همچنان که آیه ۱۰۲ سوره بقره میفرماید: «مردم سحرهایی را فرا میگرفتند که میان مرد و زن جدایی میافکند.»
در حقیقت مؤثر واقعی، در تمام نظام جهان یکی است و نظام جهان که به صورت اسباب و مسببات جلوه گری دارند، همگی از او استمداد گرفته و به او منتهی میشوند.
علامه طباطبایی در وجود داشتن چنین اموری میفرمایند: «... در این میان افعال خارق العاده دیگری است که مستند به هیچ کدام از سبب از اسباب طبیعی و عادی نیست، مانند خبر دادن از پنهانیها و مانند ایجاد محبت یا دشمنی و گشودن گرهها و گره زدنها و خواب کردن و احضار و حرکت دادن اشیاء با اراده و از این قبیل کارهایی که مرتاضها انجام میدهند که به هیچ وجه قابل انکار نیست، یا خودمان بعضی از آنها را دیدهایم و یا به رایمان آن قدر نقل کردهاند که دیگر قابل انکار نیست».
تأثیر تکوینی سحر به اذن خداوند:
یکی از اصول اساسی توحید، این است که همه قدرتها در این جهان از قدرت پروردگار سرچشمه میگیرد، حتی سوزندگی آتش و برندگی شمشیر بی اذن فرمان او نمیباشد. منتها مفهوم این بیان مجبور بودن افراد در کار خود نیست.
خداوند متعال با قدرت خویش، چنین اراده و نیرویی را در افراد به ودیعت نهاده است. انسانها با بهره گیری از این اراده و تقویت آن میتوانند به کارهای شگفت انگیزی دست زنند. برخی مانند اولیای خداوند از آن نیرو و در مسیر مناسب، استفاده میکنند و عدهای دیگر، با سوء استفاده از آن به کارهای ناشایست اقدام میکنند؛ پس، در واقع اصل وجود این نیرو در نهاد آدمی از آن خداوند و به فرمان او است
توضیح این که: جهان آفرینش، جهان اسباب و مسببات است. البته برخی سببها مادی است و برخی غیر مادی است. اراده حکیمانه خداوند بر این تعلق گرفته است که هر پدیده و حادثهای از علت ویژه خود صادر گردد و درعین حال، نظام علت و معلولها همگی به خدا منتهی شده و از او قدرت و نیرو میگیرند. او است که سبب را میآفریند و به آن قدرت و نیرو میبخشد و آن را برای ایجاد معلول ویژه خود آماده میسازد. در حقیقت مؤثر واقعی، در تمام نظام جهان یکی است و نظام جهان که به صورت اسباب و مسببات جلوه گری دارند، همگی از او استمداد گرفته و به او منتهی میشوند (اصالت روح، آیت الله سبحانی، ص ۲۴۱، مؤسسه امام صادق).
راههای کوتاهی برای بعضی از طلسمات:
۱- استعاذه به خداوند و خواندن سورههای فلق و ناس.
۲- خواندن و نوشتن آیات ۷۵ تا ۸۲ سوره یونس.
۷- صدقه دادن.
۸_گرفتن دعای باطل السحر توسط استاد علوم غریبه نوشته شده باشد دوستان به هیچ عنوان خودتون اقدام خودسرانه برای نوشتن دعا نکنید دعا اداب داره باید رعایت بشه وگرنه اثر عکس دارد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662