هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸 #دعای_خـــــــیر برای شما عزیزان
در اولین روز ماه ربیع الاول🌸
الهی که
روزگارتان از رحمت
✨←الرَّحْمَنُ الرَّحِیم→✨
لبریز...
سفرهٔ تان از نعمت
✨←رَبُّ الْعَالَمِين→✨
سرشار...
چشمانتان به نورِ
✨اللَّه نور السَّموَاتِ وَالَارض✨
روشن...
کفه ترازویتان در ردیف
✨←فَأمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُه→✨
میزان
زندگانیتان *
✨←فِی عِیشَةِ رَّاضِیَة→✨
باشد...
و عاقبتتان
✨←عِندَ مَلِکَ الْمُقتَدِر✨
ختم به خیر باد
🌸آمــــــــــین یا رَبَّ الْعالَمین
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙💕💙💕💙💕💙💕💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۶ ঊঈ═┅─╯
فردای آن روز سهیل از خواب بیدار شد. خیلی گرسنه بود. نمیدانست کجا برود و از کجا غذا تهیه کند بی پناه و بلاتکلیف بود...
از غار بیرون اومد، به سمت دروازه قرآن رفت... اما هیچ مغازه ایی در آن اطرف نبود. وارد خیابانی شد و به مغازه ایی رسید ، داخل رفت و گفت:
_آقا! آقا! میشه یه خوده غذا بدی بخورم گشنمه!!😭
_برو بیرون صبح اول صبحی هنوز دشت نکردم اومدی گدایی میکنی؟؟؟
سهیل با ناراحتی از مغازه بیرون رفت. گوشه ایی نشست و زانوی غم در بغل گرفت نمی دانست چه کند..
پیرمرد دکان دار که در آن طرف خیابان بود نیم ساعتی سهیل را زیر نظر گرفته بود، به طرفش رفت و سهیل را پیش خودش اورد.
_پسرم چرا این همه مدت ناراحت اونجا نشستی کو پس بابا مامانت؟
سهیل گریه می کرد. پیرمرد دلش سوخت و مقداری کیک و آبمیوه به او داد. سهیل انچنان گرسنه بود که کیک هارا به سرعت خورد. آن پیرمرد چن هزار تومان هم به سهیل داد...
سهیل از آن پیرمرد خداحافظی کرد و به سمت غارش برگشت. این بار علاوه بر توله سگ، بچه آهویی را دید. از شدت ذوق و خوشحالی فریادی کشید...
✍نوشته#محمدجواد
💙💕💙💕💙💕💙💕💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💛💞💛💞💛💞💛💞💛
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٧ ঊঈ═┅─╯
سهیل قدری با بچه آهو و توله سگ بازی کرد و بعد به غارش رفت و انجا خوابید.
وقتی بیدار شد همه جا تاریک شده بود.
از غار بیرون آمد تا به دل شهر برود و خوراکی بخرد. قدری که رفت به یک ساندویچی رسید:
_آقا میشه یه غذا بهم بدی؟
_برو بچه اینجا واینستا!!
_آقا گشنمه
_اول پول بده تا بهت غذا بدم
سهیل توی جیبش دست کرد و پول هایی که آن پیرمرد به او داده بود را به آن مرد ساندویچ فروش داد.
یک ساندویچ خرید و باقی پولش را تحویل گرفت و برگشت. توی راه که بر میگشت، پیرمردی را دید که تعدادی نان گرفته و میرود به پیشش رفت وگفت:
_ آقا میشه یه نون بدی؟
_اره پسرم بفرما چن تا میخوای؟
_یکی
_بیا من دوتا نون بهت میدم چون مهمون دارم باید ببرم خونه وگرنه بیشتر بهت میدادم
سهیل نان رو از پیرمرد گرفت و داخل نایلون ساندویچش گذاشت و به غارش برگشت.
یکی از نان ها را جلوی توله سگ گذاشت و دیگری رو جلوی بچه آهو.
خودش هم از ساندویچش خورد.
همین که خواست بخوابد باران شروع به باریدن کرد صدای شرشر باران و رعد و برق پی در پی می آمد
✍نوشته#محمدجواد
💛💞💛💞💛💞💛💞💛#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💟💞💟💞💟💞💟💞💟
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٨ ঊঈ═┅─╯
سهیل از صدای بلند رعد و برق خیلی وحشت زده شده بود...
او جیغ میزد،گریه میکرد .فریاد میزد:
_باباااااا مامااااااان کجایی؟😭
ترس از یک طرف بر سهیل غلبه کرده بود سرما هم از طرف دیگر. رفت خودش را به بچه آهو چسباند و از گرمای او استفاده کرد توله سگ هم به کنارش امد و همگی از گرمای همدیگر استفاده کردند و خوابیدند...
سهیل شب ناآرامی داشت دیشب خیلی به سهیل سخت گذشته بود او خیلی ترسیده بود... اما او باید عادت میکرد به این تنهایی و ترس!!!
صبح شد
با نور خورشید که به داخل غار افتاد بچه آهو بیدار شد و خواست بلند شود که باحرکت و تکانش سهیل هم از خواب بیدار شد...
سهیل باز برای خرید خوراکی به شهر رفت. این بار به یک خیابان دیگر رفت...
این بار نیز خیالش راحت بود که پولی دارد.
داخل اولین مغازه شد که خرید کند وقتی از داخل جیبش پول هایی که ساندویچ فروش به او داده بود را در اورد و به صاحب مغازه داد، صاحب مغازه گفت:
_ بچه جون اینها پول قلابی هست اینا رو توی عروسی ها میریزن بالای سر عروس دوماد تو فکر کردی شاید اینا میان پول واقعی بریزن بالا سر عروس دوماد...
سهیل ناامید از مغازه بیرون آمد. رفت تا به یک چهار راهی رسید. بلا تکلیف بود نمیدانست کجا برود گیچ شده بود. گویا چهار راه چه کنم بود؟ چهار راه کجا برم بود؟
ساعت ها توی همان چهار راه بود فقط داشت مردم و ماشین ها را نگاه میکرد.
صاحب طلا فروشی، که ساعت ها سهیل را زیر نطرداشت طاقت نیاورد وبه سمت سهیل رفت ودستانش را فشرد واورا به داخل مغازه اش اورد و گفت:
آقا پسر چرا نمیری خونتون؟ خوب نیست این همه وقت تو چهار راه وایسادیا؟
_گشنمه
_کو بابات؟
_نمیدونم
_پسرجون راستشو بگو؟
_نمیدونم... من خونه ندارم نمیدونم بابام کجاست مامانم کجاست😭
آن مرد طلا فروش هم که قضیه را فهمید . سریع به همسرش زنگ زد:
_نرگس سلام خوبی؟
_سلام ممنون رضا چی شده؟
_یه خبر خوب دارم امروز بهترین غذا رو درست کن مهمون داریم؟
آن مرد طلافروش سالهاست که از داشتن فرزند محروم بودند و همسرش به خاطر این موضوع افسردگی گرفته بود فکری به سرش زد تصمیم گرفت سهیل را به عنوان فرزند خوانده خود قبول کند...
✍نوشته#محمدجواد
💟💞💟💞💟💞💟💞💟#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٩ ঊঈ═┅─╯
آن مرد طلا فروش وقتی با همسرش تماس گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. بسیار خوشحال شد .و از همسرش خواست که حتما سهیل را به فرزندی قبول کنند.
آنها سهیل را به فرزندی قبول کردند؛ مرد طلافروش فردای آن روز به اداره ثبت احوال رفت و با کلی زحمت وتلاش برای سهیل شناسنامه گرفت...
روز ها یکی پس از دیگری میگذشتند و سهیل کم کم رنگ آرامش می دید؛ این خانواده از نظر وضعیت مالی بسیار قوی بودند .
پدر خوانده دومش به سهیل بسیار رسیدگی میکردو هر چه سهیل درخواست میکرد ، برایش تهیه میکرد.
دو سال گذشت. سهیل کم کم باید آماده مدرسه رفتن می شد. وقتی از او تست هوش گرفتند به پدر خوانده دومش متذکر شدند که او هوش و استعداد فوق العاده ایی دارد.
چند ماهی بود که از شروع مدارس می گذشت معلمش درخواست دیدار با پدر سهیل را داد. در دیدار پدر با معلم ،بسیار تمجید و تعریف از سوی معلم شد .
سهیل در این پنج سال ابتدایی خیلی مورد توجه معلمان و مدیر مدرسه بود، بار ها به پدرخوانده اش پیشنهاد داده بودند او را به مدرسه تیزهوشان ثبت نام کند.
ایام امتحانات خرداد بود زن طلافروش به شوهرش تماس می گیرد که هر چه زودتر خودش را به خانه برساند مرد طلا فروش هرچه اصرار کرد "که خانومم من کار دارم همینجا پشت تلفن بگو" فایده ایی نداشت. بالاخره به خانه امد برگه آزمایش بارداری را جلوی همسرش گذاشت. همسرش گفت:
_این چیه؟
+نگاه کن تا بفهمی!
_نگاه کردم این برگه بیمارستانه خب چی هست حالا زود بگو کار دارم؟؟؟
+جواب مثبت بارداریه رضا جان من حامله ام خدا رو شکر بعد از این همه سال باردار شدم😭😌
_ای خدا شکرت🙏 عاطفه این بهترین خبری بود که بهم دادی. حالا هم سهیلو داریم هم این بچه تو راهی....
+ چی میگی رضا؟ ما دیگه به سهیل نیازی نداریم! ما باید همه توجهمون رو برای این بچه توراهی بذاریم!...
_عاطفه عزیزم این جوری که نمیشه دلت میاد پسر به این خوبی...
+ وای رضا تو رو خدا این قد احساسی نباش؟!
_چرا عصبانی میشی خب؟
+ عزیزم آینده رو ببین ما به مشکل میخوریم سهیل هرچی بزرگتر بشه درد سر داره این معلوم نیست کیه از کجا اومده...
_وای عاطفه
+وای عاطفه نداره!
....
✍نوشته#محمدجواد
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙💕💙💕💙💕💙💕💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱۰ ঊঈ═┅─╯
پدر و مادر خوانده سهیل تصمیم گرفتند که او را از خانه بیرون کنند. روزی که سهیل آخرین امتحانش را داد و به خانه برمی گشت هر چه در خانه را زد زنگ آیفون را زد بی فایده بود همان طور کلافه و سرگردان دور خودش میچرخید بی سابقه بود و امکان نداشت سهیل پشت در بماند. ناگهان سهیل چشمش به نامه ایی افتاد که لای در بود
نامه را برداشت:
_سهیل جان
سلام
ما توی خونه هستیم و دلیل داره که درو باز نمیکنیم منو رضا داریم صاحب یه بچه میشیم
من باردارم...
ما به فکر آینده هستیم به صلاحه خودته که بری
کنار درخت زیر پلاستیک زباله مدارک ها و مقداری پول برات گذاشتیم برو دیگه ازین به بعد خودت گلیمتو از اب بکش
من خواهشی دارم ازت دیگه هیچ وقت نیا اینجا که برات درد سر میشه....
سهیل رفت پلاستیک زباله رو کنار زد و دید بله مقداری پول و مدارک هایش را درون پاکتی گذاشتند.
سهیل طاقت این تصمیم گیری یک دفعه ای را نداشت
آسمان دلش تیره شد چشمش بارانی...
او فقط مدارک هایش را برداشت و پول را به سمت در پرت کرد و لگدی به در زد و فریادی بلند و از ته دل کشید. حالش بسیار بد بود ...
سهیل وسایلش را برداشت و بعد از هفت سال به همان غار همیشگیش برگشت ...
نه از بچه آهو خبری بود و آن سگ.
اینجا بود که قطعه شعری به ذهنش آمد
"خدایا زندگی بر من سخت شده
مردم ندانند که چه بر من شده
***
چرا هیچ کس در این دنیا رحمی ندارد
ناگفته پیداست چرا در این شهر ماهی ندارد
ذهن سهیل خیلی خسته بود و نیاز به آرامش داشت و چه کاری برای او بهتر از خواب بود.
او خوابید و صبح که بیدار شد باز به شهر رفت تا که کاری پیدا کند
او چشمش به تابلو کارخانه کفش سازی افتاد خیلی خوشحال شد. به داخل کارخانه رفت، نگهبان جلویش را گرفت:
+چی میخوای پسرجون
_سلام اومدم اگه بشه اینجا کار کنم
+ کار؟ تو هنوز بچه ایی باید درس بخونی!
_آقا تو رو خدا
رئیس کارخانه که از دوربین مداربسته قسمت ورودی کارخانه را میدید توجهش جلب شد و با سرعت گوشی تلفن را برداشت و به نگهبانی زنگ زد:
_چی شده اکبر؟ این پسر بچه اینجا چی میخواد؟
+آقا میگه اومدم کار کنم خیلی پیله هست میخواین بزنم ردش کنم
_نه نمیخواد بفرست بیاد دفترم
سهیل را به دفتر رئیس کارخانه فرستادند. سهیل خواهش والتماس کرد و از رییس تمنا کرد که او را برای کار در کارخانه قبول کنند
. رئیس دلش سوخت و قبول کرد و قرار شد از فردا کارش را شروع کند. کار سهیل زیادهم سخت نبود کارش این بود که ماده رطوبت گیر را درون جعبه کفش ها بگذارد و کفش ها را درون جعبه اش قرار بدهد و بسته بندی کند...
✍نوشته#محمدجواد
💙💕💙💕💙💕💙💕💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🕊صــــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.🕊🌹
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی
🕊زیـــــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان🕊
🕊الهـــــــــــــے آمیــــــن🕊
التمــــــاس دعــــاے فــــرج🕊🌹
🌹🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🌹
❣باطل شدن سحر وجادو وطلسم بخت وچشم زخم ورزق روزی وکار وبستگی❣
مکانیزم عملکرد سحر و طلسم و جادوگری و دعا و غیره...
❌ سحر و جادو و طلسم و بستن بخت از اموری است که واقعیت دارد. وجود چنین نیروهایی به مقتضای نظام دنیا میباشد که تزاحم میان زشتیها و پلیدیها وجود دارد و همچنان که انسانهای شیطان صفت و زشت کار وجود دارد جنهای پلید و آزاردهنده نیز وجود دارد.
🌹آنچه که از آیات قرآن بر میآید این است که سحر در شهرهای کهن همانند کلدان و مصر در زمان حضرت موسی و فرعون و پیش از آن در زمان حضرت نوح (ذاریات، ۵۲) رواج داشته است. (تفسیر تسنیم، آیت الله جوادی آملی، ج ۵، ص۶۸۸)
سحر و جادو و طلسم از نظر قرآن کریم و احادیث واقعیت دارد. به این امر در آیه ۱۰۲ سوره بقره و ۴ سوره فلق اشاره شده است. از این آیات و برخی روایات استفاده میشود که برخی از سحرها واقعا اثر گذارند. همچنان که آیه ۱۰۲ سوره بقره میفرماید: «مردم سحرهایی را فرا میگرفتند که میان مرد و زن جدایی میافکند.»
در حقیقت مؤثر واقعی، در تمام نظام جهان یکی است و نظام جهان که به صورت اسباب و مسببات جلوه گری دارند، همگی از او استمداد گرفته و به او منتهی میشوند.
علامه طباطبایی در وجود داشتن چنین اموری میفرمایند: «... در این میان افعال خارق العاده دیگری است که مستند به هیچ کدام از سبب از اسباب طبیعی و عادی نیست، مانند خبر دادن از پنهانیها و مانند ایجاد محبت یا دشمنی و گشودن گرهها و گره زدنها و خواب کردن و احضار و حرکت دادن اشیاء با اراده و از این قبیل کارهایی که مرتاضها انجام میدهند که به هیچ وجه قابل انکار نیست، یا خودمان بعضی از آنها را دیدهایم و یا به رایمان آن قدر نقل کردهاند که دیگر قابل انکار نیست».
تأثیر تکوینی سحر به اذن خداوند:
یکی از اصول اساسی توحید، این است که همه قدرتها در این جهان از قدرت پروردگار سرچشمه میگیرد، حتی سوزندگی آتش و برندگی شمشیر بی اذن فرمان او نمیباشد. منتها مفهوم این بیان مجبور بودن افراد در کار خود نیست.
خداوند متعال با قدرت خویش، چنین اراده و نیرویی را در افراد به ودیعت نهاده است. انسانها با بهره گیری از این اراده و تقویت آن میتوانند به کارهای شگفت انگیزی دست زنند. برخی مانند اولیای خداوند از آن نیرو و در مسیر مناسب، استفاده میکنند و عدهای دیگر، با سوء استفاده از آن به کارهای ناشایست اقدام میکنند؛ پس، در واقع اصل وجود این نیرو در نهاد آدمی از آن خداوند و به فرمان او است
توضیح این که: جهان آفرینش، جهان اسباب و مسببات است. البته برخی سببها مادی است و برخی غیر مادی است. اراده حکیمانه خداوند بر این تعلق گرفته است که هر پدیده و حادثهای از علت ویژه خود صادر گردد و درعین حال، نظام علت و معلولها همگی به خدا منتهی شده و از او قدرت و نیرو میگیرند. او است که سبب را میآفریند و به آن قدرت و نیرو میبخشد و آن را برای ایجاد معلول ویژه خود آماده میسازد. در حقیقت مؤثر واقعی، در تمام نظام جهان یکی است و نظام جهان که به صورت اسباب و مسببات جلوه گری دارند، همگی از او استمداد گرفته و به او منتهی میشوند (اصالت روح، آیت الله سبحانی، ص ۲۴۱، مؤسسه امام صادق).
راههای کوتاهی برای بعضی از طلسمات:
۱- استعاذه به خداوند و خواندن سورههای فلق و ناس.
۲- خواندن و نوشتن آیات ۷۵ تا ۸۲ سوره یونس.
۷- صدقه دادن.
۸_گرفتن دعای باطل السحر توسط استاد علوم غریبه نوشته شده باشد دوستان به هیچ عنوان خودتون اقدام خودسرانه برای نوشتن دعا نکنید دعا اداب داره باید رعایت بشه وگرنه اثر عکس دارد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه
✍اصلا حواسم نیست که چه می گویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون می ریزم
_اما نه تو از کجا می خوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجاتویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم می خورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه.
من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا!وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش می داشتم؟
فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر می کردم اول آوارگیمه.هیچ جایی رو نداشتم که برم،خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور می خورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه بی عقلی کردم!اما باور کن یهو خیلی بی مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته می شناختم از بچگی.
اصلا نمی خواستم اینجا موندگار بشم،نمی خواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم.تو حال و هوای خودم نبودم اصلا،وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین.
می ترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن،از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمی گم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی می کرد،اما...
دوباره گریه ام شدت می گیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم می کند.
_تو رو خدا بهم بگو،بگو چرا...چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده می بینم؟چرا دیگه نمی تونم خوش باشم و بی دغدغه؟چرا دلم هوای بابامو کرده؟چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟
من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم!چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟
_شایدم داره گره از کارت باز میشه
به لبخند مهربانش نگاه می کنم و می پرسم:
+یعنی چی؟
_یعنی می خوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا...
+ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمی فهمم که چه خبر شده
_شایدم تاثیر آمپول و دواهاست!
+شاید!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_یک
✍فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟
+نه صد در صد
_چرا؟!
+چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده
_بجز این مورد
+قول شرف
ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟
_نمی دونم
+وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام
می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟
در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_بهتری دخترم؟
+سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم
_علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی
مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟
+مرسی
_بگو الحمدالله
و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید:
+پناه تا داغه بخور
_چی هست؟
+جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه
_ممنون
+وای مامان فهمیدی چه خبره؟
به من نگاه می کند و می پرسد:
_اجازه هست بگم؟
+چی رو؟
_ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم
شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم.
دست هایش را بهم می کوبد و می گوید:
+مامان!امروز یه کشف تازه کردم
_ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟
+باورتون نمیشه اگه بگم
_خب حتما باید جون به لب کنی منو؟
+خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده
به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس!
_وا مامان تعجب نکردی؟
+نه
_چرا؟!
به صورتم نگاه می کند و می گوید:
+چون جدید نیست،می دونستم.
دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند:
_چی؟!
+نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد:
_همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_سی_و_یک :✍ خدای مرده
❤️همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم … همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم …
💙شوکه شدم … با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم … آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟
💚… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند …
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
💜من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم
💛خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …
❤️برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662