eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛💙💛💙💛💙💛💙💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱٩ ঊঈ═┅─╯ بابا یاشار میخواست وصیت نامه اش را بنویسد بعد از تمام شدن وصیت برگه را امضا و مهر زد و به سهیل و ارشیا دادوگفت :《من وصیت کرده ام که بعد از من مغازه به تو و سهیل برسد من برای بچه هایم مقدار زیادی ارث گذاشته ام آنها دیگر مشکل مالی ندارند.》 نصیحت اخرش را این گونه گفت:《 _بچه ها هیچ وقت نماز اول وقتتون ترک و فراموش نشه . همیشه به یاد خدا باشید.... خدایا راضیم به رضایت.. و تسلیمم به امرت یا سریع الرضا...》 بابا یاشار این را گفت و خواست جانمازش را جمع کند، خیلی ارامو بی صدا از این دنیا پر کشید.چنان چشمهای خود را بسته بود که گویی سالهاست خوابیده و چنان لبخندی بر لب داشت که گویی خوابی زیبا می بیند... بچه ها خیلی شوکه شده بودند اشکریزان بر سر خود میزدند _بابا یاشار کجا رفتی؟!!😭 +بابا یاشار تو رو خدا بیدار شو؟!😔 _بابا یاشار خواهش میکنم ما رو تنها نذار؟ ای خداااااا.... 😭😭 *** بچه ها چنان شوکه شده بودند که نمی دانستند چه کنند؛ سهیل به ارشیا گفت: _داداش بدبخت شدیم... داداش دیدی چه طوری یتیم شدیم😭 +😭😭بابا یاشار... +سهیل تو همینجا وایسا تا من سریع برم به پسرش خبر بدم ارشیا بُدو بدو و با سرعت خودش را به خانه بابا یاشار رساند و با شدت و عجله درب را کوبید...✋ سایه در را باز کرد و وقتی نفس زدن و رنگ پریدگی صورت ارشیا را دید گفت: _چی شده آقا ارشیا؟ +بدبخت شدیم یتیم شدیم😭 _بگو چی شده چرا گریه میکنی بگو جه اتفاقی افتاده وای من😯😰 دیشب یه خواب بدی دیدم دلم امروز داشت شور میزد...😓😵 +بابا یاشار... _بابا یاشار چی شده؟ +داشت نماز میخوند بعد نماز حالش بد شد...😭 _وای خدا😭😭😭 بابا یاشار خوبم😭😭 *** همه به سرعت به سمت مغازه رفتن و با جسم بی جان بابا یاشار روبرو شدند.😢😭 بابا یاشار را به غسالخانه بردند... ارشیا و سهیل به مغازه برگشتند اما مغازه بی وجود بابا یاشار خیلی سخت بود همه چیز آن مغازه رنگ بوی بابا یاشاررا داشت... ارشیا باز به خانه بابا یاشار رفت تا بپرسد تشیع بابا یاشار چه موقعی هست؟! سایه دم در امدو گفت: _تشیع بابا یاشار فردا ساعت ٩صبح هست😭 در این هنگام پدر سایه سر رسید و با دیدن ارشیا خیلی عصبی شده بود و یک سیلی به صورت ارشیای معصوم کوبید. _دیگه اینجا نبینمت برو گمشو😤😡 +بابا چرا میزنیش اخه اومده بود بپرسه تشیع بابا یاشار کی هس... *** ✍نوشته 💙💛💙💛💙💛💙💛💙 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💜❣💜❣💜❣💜❣💜 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢۰ ঊঈ═┅─╯ فردای روزی که سهیل و ارشیا آماده می شدند که به تشیع بابا یاشار بروند پدر سایه در مغازه را زد و سهیل در را برایش باز کرد وقتی داخل شد خیلی عصبانی بود. روبه ارشیا و سهیل کرد گفت: _هردوتاتون گمشین بیرون تا با لگد بیرونتون نکردم...😤😡 یقه ارشیا را گرفت و با عصبانیت گفت: _اگه یه باره دیگه جلوی خونومون ببینمت بلایی سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنن... 😡 پدر سایه بچه ها را هل داد و از مغازه بیرون کرد و اجازه هیچ گونه حرفی به آنها را نداد.😒😔 دوباره سهیل و ارشیابا ناراحای و دلی مملواز غم به غارشان برگشتند. ۱۰ روزی میشد که دیگر طاقت ارشیا به سر آمد و مدام بی تابی میکرد...😭😔 ارشیا با زحمت سهیل را راضی کرد که به خانه پدر سایه بروند... آنها پشت دیواری پنهان شدند اما در کمال تعجب دیدند فردی غریبه از خانه خارج شد سریع خودشان را به آن فرد رساندند و گفتند: _ببخشید آقا مگه منزل آقای گل نام نیست اینجا؟!!!😟😕 + نه. آقای گل نام این خونه رو به من فروختن😧 _نمیدونید کجا رفتن؟😟 +نه 😢 به ناچار به سمت مغازه امیدشان رفتند اما دیدند که دربرسر مغازه نوشته شده است :مغازه فروخته شده و به زودی در این مکان کله پزی افتتاح میگردد. امیدشان نا امید شده بود😭😭😭 *** سهیل و ارشیابا سهی بسیارو دلداری یکدیگر امید خود را به دست اوردند. انها نمیتوانستند نا امید باشندچون هنوز ابتدای کار بودند. آنها دوباره با چوب ها اسباب بازی می ساختند وبه مغازه ها می بردند و هفته ایی یکبار هم دست فروشی میکردند... سهیل، پی به دل بی تاب ارشیا برده بود و دوست نداشت ارشیا را ناراحت ببیند او هر کاری میکرد تا او را خوشحال کند.☺ یکی از پنجشنبه ها به دارالرحمه رفتند و قبور شهدا را زیارت کردند کاش می دانستند قبر بابا یاشار کدام سمت است!😔 پدر سایه اصلا اجازه نداد انها به تشیع جنازه بیایند...😭 انها در همان دارالرحمه با چشمانی خیس با روح بابایاشاربسیار درد و دل و شکایت کردند... ✍نوشته 💜❣💜❣💜❣💜❣💜 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍ هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد: +بهترین ان شاالله؟ دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی... نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد: _گریه می کنید؟ به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس. +مزاحم نمیشم خیره ان شاالله هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم: _شمام می دونستین؟ +چی رو؟ به گره ی ابروانش نگاه می کنم _علت اومدن من به خونتون با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید: +خب بله خشکم می زند _از کی؟! +همون موقع که اومدین پایین _پایین؟ انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید: +مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم: _شیرینی برای چیه؟ حتی چشم هایش می خندد +امر خیر دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم _بسلامتی +چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره... _ممنون میرم بالا و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه. چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام. کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود +پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها! خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید: _بالاخره بختم باز شد و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
رفتم سوپر مارکتی دیدم بالای در مغازه نوشته این مغازه مجهز به دوربین مداربسته می‌باشد. موقع حساب کردن نگاهی به سقف و گوشه و کنار انداختم ولی هیچ اثری از دوربین ندیدم. گفتم: «این دوربین مداربسته را کجا نصب کردیده‌اید؟» اشاره به قاب بالای سرش کرد که دیدم کلمه "خدا" نوشته شده و گفت: «این بهترین دوربین مداربسته جهان است و نوشته من هم برای یادآوری به خودم و مردم می‌باشد که بدانیم همیشه یک نفر اعمال ما را زیر نظر دارد و او خداوند است.» 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه زنی میگفت: فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی) پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن. شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده) یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع) تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم... خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن! خدا شاهده هدایتش کردم.😆 میگن شیطان دو ترم برای تمرین پیشش ثبت نام کرده😂 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 بسیار عالی و خواندنی👇 🔹تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسيار مراقبش بود. زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار ميكرد. اما واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست میداشت. او زنی بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب مرد بود. 🔹اما زن اول مرد، زنی بسيار وفادار و توانا كه در حقيقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اينكه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای كه تمام كارهايش با او بود حس میكرد. 🔹روزی مرد مريض شد و فهميد كه به زودی خواهد مرد. به دارايی زياد و زندگی مرفه خود انديشيد و با خود گفت: من اكنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند. 🔹اول سراغ زن چهارم رفت و گفت: من تو را از همه بيشتر دوست دارم و انواع راحتی را برايت فراهم کردم، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همين يك كلمه و مرد را رها كرد. ناچار با قلبی شكسته نزد زن سوم رفت و گفت: من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت البته كه نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میكنم, قلب مرد يخ كرد. تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو هميشه به من كمك كرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟ زن گفت: اين فرق دارد من نهايتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گويي صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. 🔹در همين حين صدايی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا كه بروی تاجر نگاهش كرد، زن اول بود كه پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تيره و ناخوش كرده بود و زيبايی و نشاطی برايش نمانده بود. تاجر سرش را به زير انداخت و آرام گفت: بايد آن روزهايی كه میتوانستم به تو توجه ميكردم و مراقبت بودم. 🔸در حقيقت همه ما چهار زن داريم! 🔻زن چهارم بدن ماست. مهم نيست چقدر زمان و پول صرف زيبا كردن او بكنيم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترک میكند. 🔻زن سوم دارايی هاي ماست. هر چقدر هم برايمان عزيز باشند وقتی بميريم به دست ديگران خواهد افتاد. 🔻زن دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صميمي و عزيز باشند، وقت مردن نهايتا تا سر مزار كنارمان خواهند ماند. 🔸زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می كنيم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعيف و درمانده رهايش كرده ايم تا روزی كه قرار است همراه ما باشد اما ديگر هيچ قدرت و توانی برايش باقی نمانده است! پس بیایم قدر یک دیگر را بدانیم که این دنیا داره فانیست 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان "نفرین" 💠 🌸✨آقا امیرالمومنین (علیه السلام): ✍🏻روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟ ✍🏻گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی می‌گذراند). ✍🏻حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد. ✍🏻مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟ ✍🏻بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو می‌خواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی.... ✍🏻رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟! مگر چه می‌شد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار می‌شدی و در نیایش خود این آیه را می‌خواندی: ✨ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار ✨پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2) ✍🏻مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد. 📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 293 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ داستان واقعی _کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند 🔰مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ✴️ ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... ✅ یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم 💜 پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... 💚 اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📙 برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹داستان بسیار شنیدنی🌹 ⚜فاضل بزرگوار سيد جعفر مزارعى روايت كرده :  يكى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معيشت در تنگنا و دشوارى غير قابل تحملّى بود. روزى از روى شكايت و فشار روحى كنار ضريح مطهّر حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام)عرضه مى دارد : شما اين لوسترهاى قيمتى و قنديل هاى بى بديل را به چه سبب در حرم خود گذارده ايد، در حالى كه من براى اداره امور معيشتم در تنگناى شديدى هستم ؟! شب اميرالمؤمنين (عليه السلام) را در خواب مى بيند كه آن حضرت به او مى فرمايد : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اينجا همين نان و ماست و فيجيل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى بايد به هندوستان در شهر حيدرآباد دكن به خانه فلان كس مراجعه كنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز كرد به او بگو : به آسمان رود و كار آفتاب كند . پس از اين خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اينجا پريشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهيد !! بار ديگر حضرت را خواب مى بيند كه مى فرمايد : سخن همان است كه گفتم ، اگر در جوار ما با اين اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت كن ، اگر نمى توانى بايد به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگيرى و به او بگويى : به آسمان رود و كار آفتاب كند پس از بيدار شدن و شب را به صبح رساندن ، كتاب ها و لوازم مختصرى كه داشته به فروش مى رساند و اهل خير هم با او مساعدت مى كنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حيدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گيرد ، مردم از اين كه طلبه اى فقير با چنان مردى ثروتمند و متمكن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى كنند . وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى كنند مى بيند شخصى از پله هاى عمارت به زير آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گويد : به آسمان رود و كار آفتاب كند فوراً راجه پيش خدمت هايش را صدا مى زند و مى گويد : اين طلبه را به داخل عمارت راهنمايى كنيد و پس از پذيرايى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببريد و او را با لباس هاى فاخر و گران قيمت بپوشانيد .   مراسم به صورتى نيكو انجام مى گيرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذيرايى مى شود . فردا ديد محترمين شهر از طبقات مختلف چون اعيان و تجار و علما وارد شدند و هر كدام در آن سالن پر زينت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى كه كنار دستش بود ، پرسيد : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پيش خود گفت : وقتى به اين خانواده وارد شدم كه وسايل عيش براى آنان آماده است . هنگامى كه مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نيز پس از احترام به مهمانان در جاى ويژه خود نشست . آنگاه رو به اهل مجلس كرد و گفت : آقايان من نصف ثروت خود را كه بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلك و منزل و باغات و اغنام و اثاثيه به اين طلبه كه تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه كردم ، و همه مى دانيد كه اولاد من منحصر به دو دختر است ، يكى از آنها را هم كه از ديگرى زيباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دين ، هم اكنون صيغه عقد را جارى كنيد .  چون صيغه جارى شد طلبه كه در دريايى از شگفتى و حيرت فرو رفته بود ، پرسيد : شرح اين داستان چيست ؟ راجه گفت : من چند سال قبل قصد كردم در مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام) شعرى بگويم ، يك مصراع گفتم و نتوانستم مصراع ديگر را بگويم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه كردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ايران مراجعه كردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پيش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر كيميا اثر اميرالمؤمنين (عليه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر كردم اگر كسى پيدا شود و مصراع دوم اين شعر را به صورتى مطلوب بگويد ، نصف دارايى ام را به او ببخشم و دختر زيباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمديد و مصراع دوم را گفتيد ، ديدم از هر جهت اين مصراع شما درست و كامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است .  طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟  راجه گفت : من گفته بودم : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند طلبه گفت : مصراع دوم از من نيست ، بلكه لطف خود اميرالمؤمنين (عليه السلام) است . راجه سجده شكر كرد و خواند : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند *** به آسمان رود و كار آفتاب كند 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍ارواح كفار و مشركان بعد از مرگ کجا میروند؟ 🔥ارواح كفار و مشركان، معاندان و منافقان و گناهكارانى كه قابل عفو و بخشش نباشند در "وادى برهوت"یمن خواهند بود. 💠برهوت نام چاهى در سرزمین حضرت موت كه در جنوب یمن است مى باشد. ⚡️در آن جا چاهى وجود دارد و در آن چاه، مارهاى سیاه، عقربها، افعى ها، جغدها و حیوانات وحشى آن قدر فراوان است كه كسى جرات عبور از آن جا را ندارد. 🔥آن چاه به قدرى عمیق است كه كسى قدرت پائین رفتن از آن را ندارد و گرماى سوزان و طاقت فرسایى دارد كه دقیقه اى از آن قابل تحمل نیست. 🌺امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بدترین آبهاى روى زمین، آب"وادى برهوت"مى باشد و آن سرزمینى است در "حضر موت"كه در اطراف یمن واقع شده است، تمامى ارواح كفار پس از مرگشان در آن سرزمین گرد هم جمع مى شوند. 💥نیز فرمود: بدترین چاهى كه در آتش واقع شده است، چاه "برهوت"است كه در آن، ارواح كفار و معاندین مى باشند. 🌹حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: در پشت یمن یك "وادى"است كه به آن "برهوت" گفته مى شود. در آن جا هیچ كسى همسایه انسان نیست و هیچ فردى سكونت ندارد مگر مارهاى سیاه و جغد. 🔥 در آن وادى چاهى است به نام "بلهوت"كه هر صبح و شام ارواح مشركان را به آنجا مى برند تا از آبى كه چون فلز گداخته، گرم و سوزان و با چرك مخلوط با خون است بیاشامند... 🌷نیز فرمود: وقتى دشمنان ما اهل بیت از دنیا مى روند، روحشان را به سوى "وادى برهوت"مى برند و آنها را در آن جا تا روز قیامت شكنجه و عذاب مى كنند و از زقوم آن مى خورند و از آب كثیف و جوشان آن مى آشامند. پناه بر خدا از عذاب سخت این وادى! 🔵محمد بن مسلم گفت: مرد عربى به محضر مبارك امام محمد باقر علیه السلام آمد. حضرت فرمود: اى اعرابى! از كجا آمده اى؟ عرض كرد: وادى سیاه و تاریكى را دیدم كه پر از جغدها و بوم ها بود و به اندازه اى آن وادى بزرگ بود كه انتهاى آن دیده نمى شد. 🌹حضرت فرمود: آیا مى دانى آن كدام وادى است؟ عرض كرد: سوگند به خدا نمى دانم. فرمود: آن، ((وادى برهوت)) است كه در آن، روح هر كافرى مى باشد. 🔥چقدر گذشت زمان، براى اهل"وادى برهوت" دلگیر كننده و کند و چقدر، شنیدن صداى دل خراش آنان و فریاد و غرش آتش و غل و زنجیرهایى كه به دست و پاى آنان بسته شده و كسى را تحمل شنیدن آن صداها نیست. پناه مى بریم بر خدا از چنین وادى... 📕معادشناسى، ج 3، ص 278 📘بحار، ج 6، ص 287 📙انسان از مرگ تا برزخ، نعمت اله صالحى حاجى آبادى 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 :✍ غرامت 💐به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد … . اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم … آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ … 💐برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود … ۶۰۰ دلار غرامت مغازه دار و ۴۰۰ دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … . 💐گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … ۱۰۰۰ دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … . زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید 💐هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن … . شما چطور من رو پیدا کردید؟ … 💐من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد … افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … . – پول غرامت رو … 💐– من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … ۱۰۰۰ دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … . – با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ …. – نه … . 💐نشست روی مبل و به پشتیش لم داد … چشم هاش رو بست … می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش … اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته … ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 💐نمی دونستم چی بگم … بدحور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم … – من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم … . 💐– چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ … – ۱۲۵۶ دلار .. مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری … اعصابم خورد شد … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر … . 💐خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ … . – منظورت چیه؟ … . – می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … . 💐خوشحال شدم … چه کاری؟ … . کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون … . 💐خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت … . – من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … . – پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟… 💐جا خوردم … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم … خیلی آدم مزخرفی هستی … خندید … پسرم هم همین رو بهم میگه ✍ادامه دارد. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662