eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۴ ঊঈ═┅─╯ در هوای خوابالوی بهاری صبح زود بیدار شدن سخت ست...تحقیقات محلی ثابت کرده این خوابالوها بخاطر گرده و بوی بهار نارنج می یاشد😜 باز صبح زود شد و دوباره در مغازه را زدند تاق تاق _ای خدا کیه دوباره چرا نمیذارن یه دیقه بخوابیم خدا.... نمیتونید یکی دو ساعت دیگه بیایین حتما باید کله سحر بیایین +درو باز کن ارشیا چقد میخوابی کجاش الان کله سحره ساعت 9صبحه ها _سلام نامزدم حالت چیطوره؟ +سلام حال شما بهتره _چه خبر خوبی سایه؟ بیا تو +ممنون میخوام برم اومدم یه خبر خوبی بهت بدم برم _خوش خبر باشه عزیزم اون قابلمه چیه دستت؟ +اون کله پاچه هست بابام صبحی خرید اینم داد گفت ببر برای بچه ها... خبر خوبی دارم ارشیا وسایل هاتونو جمع کنید ان شاءالله فردا ساعت 11 میخوایم بریم مشهد _جون من؟ ای خدا شکرت چقد دوست داشتم برم مشهد از صدای فریاد ارشیا سهیل دم در امد و گفت: _چی شده ارشیا چرا داد میزنی کله سحری؟ _برو پسر وقتی دوتا متأهل توی جمع هستن مجرد نمیاد برو😜 _سی خداوکیلی چه قدم جو گیر میشه چه متأهل متأهلی هم میکنه تو هنوز دهنت بوی شیر میده.... *** تا ساعتی دیگر آنها به جاده طبس میرسیدند. آقا حمید جایی نگه داشت و تأکید کرد: _خب بچه ها داریم میریم تو جاده طبس هرکی دستشویی داره بره هرکی خوراکی میخواد اب میخواد بگه تا بخرم چون اگه رفتیم تو جاده طبس تا چن ساعت همش کویره جاده طبس هم لذت داشت و هم خسته کننده بود بعد از ساعت ها رانندگی به اخر جاده رسیدند شب را در امام زاده حسین(یکی از برادران امام رضا(ع)) خوابیدند و فردا دوباره به سمت مشهد حرکت کردند... وارد شهر مشهد شدند گنبد طلای امام رضا از دور نمایان بود... اشک شوق بود که از چشمان همه بی اختیار سرازیر می شد... ای حرمت.... آمده ام ای شاه پناه هم بده ✍نوشته 🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۱ ঊঈ═┅─╯ پزشک هر دوی آنها را بستری کرد و به پرستار دستور داد که معده آنها را شستشو دهد. یک نوع مسمومیت غذایی بود و چندین نفر دیگر هم به این درد مبتلا بودن... بعد از شستشو چونکه بدنشان ضعیف شده بود سرم تقویتی برایشان زد... حالشان که سر جا آمد حمید به آنها تذکر داد که این همه غذای بیرون نخورند... خدا را شکر این ماجرا هم به خوشی تمام شد. سهیل و ارشیا برای خودشان جوانی رشید شده بودن و کم کم باید آماده کنکور میشدند. در یکی از روز ها خسته از مدرسه بازگشتند سهیل کیفش را پرت کرد که ناگهان خورد به قاب عکس بابا یاشار همین که خواست بیفتد ارشیا قاب را گرفت خیلی عجیب بود پشت قاب پاکتی نامه وجود داشت نامه را باز کردند و متن آن را خواندن... بابا یاشار نوشته بود در اطاق استراحتگاه زیر کاشی ابی رنگ مقداری پول برایشان گذاشته بود و علاوه بر پول سند مغازه هم آنجا ست. آنها حمید را در جریان گذاشتن حمید به همراه سایه امد فرش اطاق را کنار زدند کاشی ابی رنگ را برداشتند و زیر کاشی طبق گفته بابا یاشار هم پول بود و هم سند مغازه... سهیل و ارشیا خودشان را عقب کشیدند حمید گفت: +بچه ها چرا خودتون رو عقب کشیدین این پول مال شماست حتی سنده مغازه هم برای شماست خود بابا یاشار اینو خواسته ... خواسته منم اینه... ما که نیازی نداریم شما خیلی برای مغازه زحمت کشیدین بابا یاشار هم خوشحال میشه سهیل از حمید بسیار تشکر کرد. سهیل و ارشیا چون کامپیوتر نداشتند به حمید پیشنهاد داد که عصر باهم بروند کامپیوتر بخرند... ✍نوشته 💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۵ ঊঈ═┅─╯ بعد از اینکه در مسافر خانه اسکان گرفتند کمی استراحت که کردند با شوقی که فرزند به آغوش مادرش پناه میبرد همگی به سمت حرم حرکت کردند.... سهیل با زحمت خودش را به ضریح رساند حال سهیل غیر قابل توصیف بود ارشیا هم دست کمی از حال او نداشت... سایه هم دعا میکرد همه جوان ها خوشبخت بشوند. ریحانه خانم هم ارزوی خوشبختی برای ارشیا و سایه و همه جوان ها میکرد... بعد از زیارت دوباره به مسافرخانه برگشتند و بعد از چند دقیقه سهیل بلند شد که بیرون برود ارشیا گفت: _داداش کجا؟ +میخوام دوباره برم زیارت _همین الان اونجا بودیم که صبر کن شب دوباره باهم میریم +نمیتونم باید به نیت چندین نفر برم _چندین نفر کیا مثلا؟ +چن دقیقه پیش به نیت امام زمان رفتم حالا هم میخوام به نیت حضرت عزرائیل برم _یا خدا عزرائیل؟ +اره چه اشکالی داره... هیچکی به فکرش نیست ایشون تنها کسی هست که دیر یا زود باهامون کار داره منم میخوام مدیونش کنم نمک گیرش کنم☺ و براش ثواب جمع کنم که اونم هوای منو داشته باشه حمید از طرز فکر و سخن سهیل به وجد آمد و سر سهیل را بوسید _احسنت به تو پسرم😌 *** سهیل در این چند روزی که مشهد بود هر سری به یک نیتی میرفت زیارت امام رضا... یک سری به نیت امام زمان... یک سری به نیت عزرائیل... یک سری به نیت شِفای همه مریضها... یک سری به نیت عاقبت بخیری و خوشبختی همه جوان ها.... .... فردا اخرین روزی بود که در مشهد می ماندند بعد مشهد میرفتن به سمت شمال... سهیل برای بار اخر که میرفت زیارت حال دلش بارانی بود ... همان طور که جلو میرفت و هر از گاهی پشت سرش را نگاه میکرد و گنبد را میدید حالش گرفته میشد با این بیت شعر خداحافظی کرد خداحافظ ای گنبد طلا شهر تو شد بر من عشق بلا ✍نوشته 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦💚💦💚💦💚💦💚💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣٢ ঊঈ═┅─╯ بوی بهار را از مشامم حس میکنم تصویر لیلی را در ذهن خود مجسم میکنم بهارست بوی عاشقان در گل نرگس هوای ناکسان را نبینم هیچ وقت هرگز *** اسفند ماه، ماه بسیار خوبیست؛ ماهیست که همه در تکاپویند؛ انگار امید به زندگی در این ماه بیشتر است... همه در حال خانه تکانی و خرید لباس بودند، سهیل و ارشیا هم مثل بقیه مغازه را نو نوار و گرد گیری میکردند... مثل بقیه به لباس نو خریدند... سهیل وسواس عجیبی در خرید لباس داد به قول معروف پدر ارشیا را در اورد بس که از این بازار به آن بازار رفتند _سهیل گچت بگیرن داغون کردی پامو دیگه توانی ندارم بابا هر پیرهنی که دیدی به دلت نشست همونو بخرد دیگهدپیرهن دیگه نبین. تو یکیو انتخاب میکنی چشمت به یه پیرهن دیگه میفته دیگه هیچی... تو از دخترا بدتری که. تازه سایه اولین مانتو که می بینه انتخاب میکنه +هو ارشیا چقد حرف میزنی تو وای وای مثل دخترا غر نزن... بده پیاده روی میکنی چربی هات میسوزه😝 بیا یه مغازه دیگه هست بریم دیگه اون هر پیرهنی که داشت میخرم تازه اگه پسر خوبی باشی برات آب هویج بستنی میگیرم سهیل و ارشیا به اخرین مغازه هم رفتن اما وقتی چشمش به پیراهن ها افتاد سهیل با ناامیدی به پیراهن ها نگاه میکرد _چیه سهیل چرا اینجوری نگاه میکنی +ارشیا؟ _سهیل من نمیدونم خودت گفتی این اخرین مغازه هست دیگه پاهام جون نداره +ارشیا من گفتم این اخرین مغازه هست که میریم اما نمیدونستم پیرهن هاش اینقدر رنگ مدلش قدیمی و گرفته هست اینا مال پیرمرداس ارشیا؟ داداشی؟ _باشه بریم مغازه بعدی +نه بریم خونه عصر بیاییم الان خسته ایم _وای خدا دیگه من جون ندارم +بیا بریم برات اب هویج بستنی بخرم که قولشو دادم.... ارشیا بعد از ظهر بریم؟ _باشه ای خدا این چه عیدی که ما داریم؟ +بیا اینقد مثل دخترا غر نزن😜 *** شب قبل از سال تحویل بود که ریحانه خانم به مغازه زنگ زد سهیل گوشی را برداشت: _الو سلام +سلام پسرم خوبی _ممنونم ریحانه خانم شما خوبین +الهی شکر _ آقا حمید سایه خانم خوبن +حمید داره تلویزیون نگاه میکنه سایه هم رفته پای اجیل ها پسته هاشو جدا میکنه میخوره _ای وای ارشیا هم همینطور هرچی مغز بادوم و پسته بوده خرده فقط تخمه کدو و ژاپنی مونده... ریحانه خانوم من میترسم لحظه تحویل سال بخاطر اینکه سر سفره هفت سین باشیم اینا اینا وای دلم وای دلم کنن اخرش ببریم دکتر😁 +😂😂 _😂😂 _ریحانه خانم راستی کاری داشتین؟ +اره پسرم فردا تو و ارشیا حتما بیایید خونه ما که همه مون لحظه تحویل کنار هم باشیم _چشم حتما ممنون از دعوت تون ✍نوشته 💦💚💦💚💦💚💦💚💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦❤💦❤💦❤💦❤💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣٣ ঊঈ═┅─╯ روز سال تحویل سهیل و ارشیا به شیرینی فروشی رفتند و یک جعبه رولت خامه ایی خریدند و به سمت خانه سایه حرکت کردند. همه شاد و پر شاط بودند میگفتند و میخندیدند... پدر سایه تشکری کرد از سهیل بخاطر خرید شیرینی: _سهیل دستت درد نکنه پسر این سایه که نمیذاره یه دونه شیرینی بمونه توخونه +عه بابا من کی شیرینی ها رو تموم کردم مامان هم میخوره _یعنی تو نمیخوری نه؟ +چرا اما بیشتریا رو مامان میخوره ریحانه خانم که توی آشپزخانه بود از آنجا گفت: _چرا هر وقت دختر پدر باهم بحث میکنید پای منو وسط میکشین _چرا پای زن منو میکشی وسط😀 می بینی سهیل این وضع ماهست کاشکی قبول میکردن و میگفتن کار منه اما هیشکی زیر بار نمیره به این میگی میگه من نخوردم به اون میگی میگه من نخوردم پس لابد اجنه اومدن خوردن😉 +ای بابا آقا حمید دقیقا منم از ارشیا حرص میخورم هر چی میذارم تو یخچال دو دیقه بعد هیچ اثری ازش نیست جالب اینجاس حالا خونشه شما چن نفرید اما اونجا منو ارشیا هستیم وقتی میگم ارشیا خوراکی ها چی شد میگه من چه میدونم😒😉 *** در حین گفتگو بودن که ریحانه خانوم با هول گفت: _بچه ها پنج دقیقه دیگه سال تحویل میشه زود همگی دعا کنید قران بخونید +عه مامان ترسوندیم یه لحظه فکر کردم ماه رمضان چن دقیقه دیگه اذون صبح میگن... _ای دختره... 😂😂 *** سال تحویل شد همه خوشحال و خندان روی همدیگر را بوسیدن و ارزوی سلامتی تندرستی برای یکدیگر کردند. ریحانه خانم چیزی یادش امد و گفت: _حمید بریم اول سالی با بچه ها شاهچراغ زیارت؟ میگن حاج مهدی سماواتی هم اومده برنامه دارن +مامان حاج مهدی سماواتی کیه؟ _دخترم جمعه ها قبل نماز ظهر از شبکه فارس زیارت امیرالمومنین پخش میشه ها اینو حاج مهدی سماواتی خونده +وای عالیه من خیلی صداشو دوست دارم بابا بلند شو بریم دیگه _بابا جان بذار یه چن دقیقه ایی استراحت کنیم +بابا تو که از صبح تا حالا استراحت میکنی +از صبح مامانت نذاشته یه دیقه استراحت کنم تا خود سال تحویل ازم کار کشیده... همگی آماده شدند و اولین سلام سال جدید را خدمت حضرت شاهچراغ بردند. سلام ای شاهچراغ صلوات خاصه شاهچراغ(ع) ﷽ 🌺اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی السَّیَّدِ السّاداتِ الاَعاظِم اَحمَدَ بنِ مُوسَی الکاظِم،🌺 🌸اَلشَّهیدِ المَظلُوم اَلَّذی کانَ کَریماً جَلیلاً وَ رِعاً،🌸 🌹وَکانَ اَبُوهُ عَلَیهِ السَّلام یُحِبُّهُ یُقَدَّمُه.🌹 🌼وصَلَّ عَلی مُحَمَّدِ بنِ مُوسَی الکاظِم،🌼 🍀اَلعابِدِ الزّاهِد وِ صِلَّ عِلی حُسَینِ بنِ مُوسَی الکاظِمِ اَلَّذی قُتِلَ مَظلوماً کَاَفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلی اَحَدٍ مِن اَولِیائِک.🍀 ✍نوشته 💦❤💦❤💦❤💦❤💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ داستان واقعی _کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند 🔰مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ✴️ ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... ✅ یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم 💜 پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... 💚 اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📙 برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور 🔴آیا افراد خانواده در عالم برزخ و قیامت یکدیگر را می بینند؟ 🌷️ امام صادق علیه السلام فرمود: 🔆هنگامی که خدا روحی (روح مومن)را قبض می‌کند، آن روح را به شکلی همانند آنچه در دنیا داشته به بهشت می‌فرستد. این ارواح در آنجا می‌خورند و می‌نوشند و هنگامی که شخصی بر آنان وارد می‌گردد، او را می‌شناسند. ✅آیت الله دستغیب در حدیث دیگری از امام صادق (علیه السلام) نقل می‌کند که: ✨ارواح با صفات اجساد در بستانی از بهشت قرار دارند یکدیگر را می‌شناسند و از یک دیگر سؤال می‌کنند؛ 🌟هنگامی که روح تازه ای بر آن ها وارد می‌شود، می‌گویند او را رها کنید؛ زیرا از هول عظیمی به طرف ما می‌آید (یعنی از وحشت مرگ)، سپس از وی می‌پرسند فلان شخص چه شد؟ 🍃 اگر بگوید زنده بود اظهار امیدواری می‌کنند (که نزد آن ها بیاید) ولی اگر بگوید از دنیا رفته بود، می‌گویند سقوط کرد... (اشاره به این که به دوزخ رفته است) 🔰بر اساس روایات انسان ها، اعم از مومن و کافر بعد از مرگ بستگان خود را دیدار خواهند کرد. 🌹در حضور امام صادق (علیه السلام) سخن از ارواح مومنان به میان آمد، حضرت فرمود: ارواح مومنان در برزخ با هم ملاقات و دیدار می‌کنند». ارواح کفار در 🔥آتش‌اند. از غذای و نوشیدنی آنجا استفاده می‌کنند . همدیگر را می‌بینند و آنها هم با هم ملاقات و دیدار دارند» فوردوارد یادت نشه 🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁 📒ناصر مکارم تفسیر نمونه، ج 26، ص 157 و 851. نشر دار الکتب الاسلامیه تهران بی تا . 📕نقل علامه طباطبایی ، حیات پس از مرگ، ص 44. نشر دار الکتب الاسلامیه تهران بی تا . 📗سید عبد الحسین دستغیب ، معاد ،ص 60 ، نشر ناس شیراز بی تا. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل :✍ ازش فاصل
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍جوجه مواد فروش . 💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … 💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . 💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … 💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … 💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍نمی کشمت . 💐سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ … – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … . 💐محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … . 💐بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … . 💐منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…. پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … 💐یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر شب به این امید که یک آن ببینمت کوچه به کوچه می دوم اما نمی شود بی خود دلم خوش است به اشعار انتظار این شعرها برای من آقا نمی شود یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد مجنون که بی خود عاشق لیلا نمی شود شب به خیر غریب ترین عزیز ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️ سلام صبحتون بخیر ☀️ 🌱چشماتون نور 🌿کامتون عسل 🌴لحنتون مهر 🌾حرفاتون غزل ☘حستون عشق 🍁دلتون گرم حالتون خوبِ خوبِ خوب صبح زیباتوڹ بخیر #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃 هر کس دعای ذیل را بخواند تاثیر آنرا در و وسعت و خواهد دید (باران رزق) و در این دعا تاثیرات است. 💐🍃 هر کس که پس از هر نماز بر آن مدامت داشته باشد خداوند او را رزق و روزی بی حساب عطا میکند و او را بر دشمنانش برتری میدهد و دینش را ادا مینماید و او را از هر خوف و ترسی محفوظ میدارد و به او مقام والا میبخشد و حاجتش را روا میسازد. در این دعا حقیقتا سری عجیب است.و آن دعا این است:👇کانال باغ دعا ✨( بسم الله الرحمن الرحیم یا الله یا الله یا واحِد یا مَوْجـود یا جواد یا صمد یا باسِط یا کریم یا وَهّاب یا ذَاّ الطّول وَ الْإحسان یا جَمیل یا تَوّاب یا غَنی یا مُغْنی یا فَتّاح یا رَزّاق یا عَلیم یا حَیّ یا قَیّوم یا رحمٰن یا بدیعُّ السَّـماواتِ وَ الأرض یا ذَا الجلالِ والإکرام یا حَنّان یا مَنّان یا رَؤوف یا دَیّان اَنْفَحَنی مِنْکَ بِنَفْحَةِ خَیْرٍ تُغْنینی بِها عَمَّنْ سِواکَ إِنَّکَ عَلىٰ کُلِّ شَئٍ قَدیر و بِرَحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمیـن أنْ تَسْتَفْتَحوا فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْح إنا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً إفْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَومِنا بِالْحَـقِّ وَ أنْتَ خَیْرُ الْفاتِحین إنْ یَنْصُرُکُمُ اللهُ فَلا غالِبَ لَکُم نصرُ مَنَ الله وَ فَتحٌ قَریب وَ بَشِّرِ الْمُؤمنین وَ ما النَّصْرُ إلّا مِنْ عِنْدِ اللهِ الْعَزیزِ الْحَکیم اللّهُمَّ یا غَنیّ یا حَمید یا مُبْدِئُ یا مُعید یا فَعّالُ لِما یُرید یا رَحیم یا وَدود یا ذَا الْعَرْشِ الْمَجید إکْفِنی بِحَلالِکَ عَـنْ حَرامِکَ وَ أغْنینی عَمَّنْ سِواکَ وَ احْفَظْنی بَما حَفَظْتَ بِهِ الرّوحُ فِی الْجَسَدِ وَانْصُرْنی بِما نَصَرْتَ بِهِ الرُّسُلِ وَ لا تُشْمِتْ بی أحَد إنَّکَ عَلىٰ کُلِّ شَئٍ قَدیر و یا نِعْمَ النَّصیر وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلَا بِاللهِ ألْعَلّیِ الْعَظیم وَ صَلَّى اللهُ عَلىٰ سَیِّدِنا مُحمدٍ و عَلــىٰ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً کَثیراً عَدَدَ خَلْقِهِ وَ رِضاءَ نَفْسِهِ وَ زِنَةَ عَرْشِهِ وَ مِدادَ کَلِماتِهِ. ) 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 📒منبع : کتاب چشمه رستگاری نوشته شهیب زادگان 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃