eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان یاسمین كاوه – آفرين به شما فريبا خانم گل . شمام بيا اينجا بشين . اصالً چه كاري يه بريم اون باال . اون باالم مثل اينجاست . فقط سردتره . شما بيا اينجا بشين با هم ، با اين سنگ ها يقل دوقل بازي كنيم تا اين دوتا برن و برگردن . خيلي خب . بلندشو يه كم ديگه بريم باال . بلند شو ديگه- اون دنيا ازت سوال مي كنن كه چرا بيخودي ! اون دنيا بايد جواب اين پاها رو پس بدي كه چرا اينقدر ازشون كار كشيدي –كاوه از دست و پات كار كشيدي ؟ هوا خيلي سرد بود . كاوه كه از سرما دندون . ما حرف مي زديم و فرنوش و فريبا مي خنديدن . نيم ساعت بعد رسيديم باالي كوه : هاش داشت به هم مي خورد گفت . كاشكي االن يه هلي كوپتر مي اومد و منو ورميداشت و مي برد خونمون- . هلي كوپتر نه ، چرخ بال- كاوه – يكي ديگه پدرش در اومده و هلي كوپتر رو اختراع كرده ، تو واسه ش اسم مي ذاري؟ . فرنوش – كاوه خان راست مي گن ، خيلي سرده . فريبا – خيلي هم خلوت كاوه – اگه االن گرگ ها بريزن سرمون ، كي به دادمون مي رسه ؟ ! يه كوه ما رو آوردي ، خون به جيگرمون كردي ها- رفتيم يه گوشه نشستيم و فرنوش از تو كوله پشتي ش فالسك چايي رو در آورد و چها تا ليوان برامون ريخت . چايي ها رو كه . خورديم گرم شديم كاوه – بميرم واسه اونا كه تو قطب زندگي مي كنن ! از صبح تا شب بايد مثل اين حالج ها بلرزن از سرما ! تازه شب كه مي خوان . برن پيش زن و بچه شون بايد كجا برن ؟ تو اين خونه هاي يخي . خب اونا عادت كردن- . كاوه – آره خب . البته يه حسن هم داره . پول يخ و يخچال و فريزر و كولر نمي دن . عوضش يه زندگي ساده و راحت دارن . دور از دود و ترافيك و گازوئيل و آلودگي- . كاوه – آره تا دلت هم بخواد پيست اسكي دارن و آالسكا و يخ در بهشت و برف شيره !فرنوش – هر وقت هم چشم باز مي كنن ، برف پاك و سفيد رو مي بينن ! خيلي شاعرانه اس !كاوه – آره آره . هر وقت هم دلشون خواست و هوس كردن از خونه شون مي آن بيرون و با هم برف بازي مي كنن : فرنوش – دستكش هاش رو در آورد و از تو كوله پشتي ش چند تا ساندويچ بيرون اورد و گفت بهزاد ، ساندويچ مرغ برات آوردم . دوست داري ؟- . دستت درد نكنه عاليه- . فرنوش- اگه دوست نداري ، كالباس هم هست . هردوش خوبه . خيلي ممنون- : كاوه كه داشت دستهاش رو "ها" ميكرد كه گرم بشه ، يه نگاهي به ما كرد و گفت شيرين و فرهاد اين همه سال !قربون قدرت خدا برم . راست مي گن كه اگر آدم صبرداشته باشه همه چيز درست ميشه ها - صبركردن تا دنيا به كامشون شد .حاال شيرين خانم تشريف آورده سركوه . اوس فرهاد هم دست از كار كشيده و تيشه رو گذاشته نوش جون ، بفرماييد ماهام كوفت مي خوريم . زمين . سفره ناهار رو اندختن و دارن به همديگه ساندويچ مرغ تعارف مي كنن ديگه ! بخور فرهاد جون . زودتر بخور و برگرد سركارت كه اگه خسروپرويز برسه و ببينه از زير كار در رفتي و با نامزدش . نشستي و داري گز مي ري ، يه قرون حقوق كه آخر بهت نمي ده هيچ ، بيرونت هم مي كنه اگه منو بيرون كنه ديگه كي براش كوه رو مي كنه ؟- ! كاوه – كنترات ميده به شركت مترو . حتماً بعد از هفتصد سال يه متروي شيك تحويلش مي دن : خنديديم و فريبا آروم گفت . كاوه خان ، من براي شما غذا آوردم . همبرگره . نمي دونستم مرغ دوست دارين الهي زبونم به كوره آدم سوزي هيتلر بچسبه ! چرا دوست ندارم ؟ وا بمونه هر چي ساندويچ كوفتي مرغه ! اصالً من از –كاوه . تو هر سوپر مواد پروتئيني ميري مي بيني رفته لخت مادرزا نشسته پشت شيشه ! اين پرنده بي حياي سكسي بدم مياد : در حاليكه همبرگر رو از فريبا مي گرفت گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین به به ! به به ! چه همبرگري ! اصالً يه دفعه چه هوايي شد اين جا ؟ مثل بهار مي مونه ! چقدر بهتون گفتم اون پايين فايده نداره !بريم باالي كوه ؟ تو رو كه به زور آورديم باال ؟- كاوه – منو بزور آوردين ؟ منظور من اين بود كه پياده نريم يعني راه نريم . مي خواستم بهتون بگم كه تمام راه رو يه كله بدويم و بيائيم باال . حاال ساندويچ ت . رو بخور و اينقدر هم حرف نزن . فرنوش – اينجاها خيلي قشنگه . نگاه كنين . همه جا سفيد و پاكه : كاوه در حاليكه به ساندويچش گاز ميزد گفت ! آره آره . مثل چلوار كفن مرده- تشبيه از اين قشنگ تر پيدا نكردي ؟- . كاوه – چرا . مثل مالفه سفيد بيمارستان . مرده شورت رو ببرن كه يه كلمه اميدوار كننده آدم ازت نمي شنوه- ! كاوه – ا يادم اومد . مثل ليف و صابون مرده شورها . خيلي ممنون كاوه جون . از مثالهايي كه آوردي خيلي لذت برديم ! حاال ديگه لطفا حالمون رو بهم نزن مي خواهيم غذا بخوريم- : فرنشو و فريبا خنديدن و فرنوش گفت ! چه طبع لطيف و شاعرانه اي دارين كاوه خان- : كاوه نگاهي به فريبا كرد و ازش پرسيد جدي تشبيه هام بد بود ؟- ! نه به جان تو ! اين چند تا جمله ات خيلي حكيمانه بود . آدم رو ياد دو متر جا تو قبرستون مي انداخت- . فريبا – كاوه خان شوخي مي كنن وگرنه طبع بسيار حساسي دارن : فرنوش گفت . بيا بهزاد ، يه ساندويچ ديگه م بخور . زياد درست كردم . بازم هست فريبا – كاوه خان ، همبرگر هم هست . بدم بهتون ؟ ! كاوه – قرار نشد از حاال با هم چشم و هم چشمي كنين و مسابقه بذارين و چيز به خورد ما بدين ها . همه خنديديم . غذا رو خورديم و مي خنديديم . بعد فرنوش برامون چايي ريخت كاوه – چطور شد فرنوش خانم ؟ چرا براي بهزاد تو ليوان چاي ريختين ، براي ما تو استكان ؟ فرنوش – كاوه خان ؟ شمام چقدر به اين طفل معصوم حسودي مي كنين ؟ ! بيا بگير نخورده ! ليوان چايي مال تو- . كاوه – بخور بابا شوخي كردم . فرنوش – بهزاد اگه سردته بيا كاپشن منو تنت كن . نه ، ممنون .سردم نيست- . فرنوش – آخه كاپشن تو نازكه . سرما مي خوري : كاوه كه يه دفعه جدي شده بود . نگاه يبه ما كرد و گفت . از خدا مي خوام كه هيچوقت اين محبت از دل ها تون بيرون نره- : بعد رو كرد به من و گفت بهزاد جون ، من از موقعي كه اومديم اين باال تو كوك فرنوش خانم بودم . هر كاري كه برات كرده ، با عشق و محبت و از ته دل - . بوده . خدا حفظش كنه . ايشاهلل پاي هم پير شين . فرنوش خجالت كشيد و سرش رو انداخت پايين وقتي بهم ساندويچ تعارف مي كرد ، با عشق . كاوه راست مي گفت . خودم احساس كرده بودم . وقتي چايي بهم داد . با عشق بود . بود و وقتي نگرانم بود با عشق بود و از صميم قلب . محبت رو كامالً مي شد تو چشمهاش خوند : وقتي فريبا و كاوه از خجالت كشيدن فرنوش خندشون گرفت . بلند شد و آروم آروم رفت كمي اون ورتر . دنبالش رفتم و گفتم ! كاش تمام پول هاي دنيا مال من بود تا همه شو مي ريختم به پات 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین برگشت و نگاهم كرد . يه لبخند زد و گفت . من پولهاي دنيا رو نميخوام- . پس كاش تمام گل هاي سرخ و قشنگ دنيا مال من بود و همه رو مي آوردم و مي ريختم در خونه تون- . فرنوش – گل سرخ خيلي قشنگه اما من گل سرخ هاي دنيا رو نمي خوام . پس كاش تمام خوشي هاي دنيا مال من بود تا همه رو مي كردم تو يه كيسه و از پنجره اتاقت پرت مي كردم تو- . فرنوش- خوشي خيلي خوبه اما تنهايي ، خوشي ها رو خراب مي كنه ، من تمام خوشي هاي دنيا رو نمي خوام . فقط يه خرده شو واسه خودمون مي خوام . بقيه اش مال كساي ديگه پس من چي براي تو بيارم كه با پولم جور باشه ؟- ! فرنوش – تمام محبتي كه تو قلبته ! تمام عشقي كه خدا تو دلت گذاشته بيار براي من ! فرنوش ، اگه فقيرم ، اگه پول ندارم ، اما دل بزرگي دارم كه خدا پر از عشقش كرده همه ش مال تو- : فرنوش نگاه پر مهري كرد و گفت ! بريم ديگه دير ميشه- : اسباب ها رو جمع كرديم و وقتي خواستيم حركت كنيم آروم به كاوه گفتم ! كاش اين يكي دو ساعت نمي گذشت- كاوه – مي خواي نريم و يه كم ديگه بمونيم ؟ ! گيرم كه يه ساعت ديگه م مونديم ، چه فايده ؟ من فرنوش رو واسه ، هميشه مي خوام- طرفهاي عصر بود كه با خودم گفتم يه سر برم سراغ آقاي هدايت . نمي دونم چرا هي به طرف اين مرد كشيده مي شدم . بلند شدم . و كارهامو كردم و راه افتادم . بيست دقيقه بعد رسيدم . در زدم . تو باغ بود . در رو كه وا كرد . سالم كردم . سالم استاد- سالم گل پسر . خوش اومدي ! صفا آوردي . بيا تو . برو تو خونه . منم يه دقيقه ديگه ميام . چايي تازه دمه . تا يه دونه –هدايت . واسه خودت بريزي . اومدم رفتم تو خونه و به اتاق آقاي هدايت كه رسيدم ، بي اختيار محو تماشاي تابلوي ياسمين شدم . چهره گيرايي داشت . موهاي بلند و !چشمهايي وحشي باورم نمي شد كه اين زن، صاحب اين تصوير ، يه روزي مويي به سر نداشته و از صورتش فقط يه يه جفت چشم گستاخ مونده . بوده . تو فكر بودم كه صداي هدايت رو از پشت سرم شنيدم حق داشتم كه اسيرش بشم يا نه ؟- . حق داشتين استاد- . هدايت – قرار شد به من همون هدايت بگي . از اين كلمه استاد هم متنفرم شما مايه افتخار هنر ما هستين . چرا بايد از اين مسئله ناراحت باشين ؟- ! هدايت – يه وقتي به هنرم افتخار مي كردم ، حاال فقط مي خوام فراموش بشم : دوتا چايي ريخت و يكي شو گذاشت جلوي من و يه سيگار هم روشن كرد و نشست و پرسيد تو اگه مهندس شدي ، يه وقت خداي نكرده ، زبونم الل ، يه آپارتمان طراحي كردي و ساختي و آن آپارتمان ريزش كرد و باعث - . خرابي و كشته شدن يه خانواده بشه ، اون وقت بازم دلت مي خواد مهندس ساختمان باشي . خب اين فرق مي كنه- تو اين دنيا هيچي با هم فرق نمي كنه . قضايا همون قضاياست فقط صورت شون يه خرده عوض مي شه . آدم ابوالبشر –هدايت . دنبال آسايش و راحتي بود هنوز كه هنوزه ، نوه نتيجه هاش دنبال همون هستن . اگه سختي هم مي كشن بخاطر راحتيه بعدشه تو تاريخ دنيا نگاه كن . هر كي اومده و خواسته شاه بشه و حكومت كنه فقط واسه خاطر خودش بوده . به بقيه مي گفته شما ها نخورين ما بخوريم . مگر غير از اينه ؟ بدبختي آدم ها ، همه مثل همه . حاال يكي مريضه و بدبخت ، يكي بي پول و بدبخت . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند ــ وای مادر چی شده ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند. ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد. نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♠🍃♠🍃♠🍃♠🍃♠ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت وگوشی اش را برداشت،پنجره را باز کرد ،با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،پیام از طرف محمد بود،می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،با خواندن پیام لبخندی زد : ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟ سمانه بسم الله ای گفت و کوتاه تایپ کرد،بله محمد سریع جواب داد: ــ خوشبخت بشید دایی جان گوشی را کنار گذاشت و به بیرون خیره شد و به آینده ای که قرار بود در کنار کمیل بسازد فکر سپرد... ** با صدای پیام گوشی اش چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال گوشی اش گشت،گوشی اش را روشن کرد با دیدن پیامی از کمیل نگران به ساعت نگاه کرد ساعت هشت صبح بود،پیام را سریع باز کرد با دیدن متن پیام گیج ماند: ــ سلام،ببخشید هرچقدر خواستم جلوشونو بگیرم که نیان ،نشد. سمانه تا می خواست پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت: ــ شوخی میکنی سمیه شوخی میکنی و بعد صدای قدم های شتاب زده به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،با نگرانی لب زد: ــ چی شده؟ سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت : ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم * فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا‌ زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه صغری با حرص گفت : ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت‌،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♠🍃♠🍃♠🍃♠🍃♠ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♦♦♦♦ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند. همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد. کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود. همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد. ــ سلام بفرمایید سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ سلام،خیلی ممنون با صدای زینب به خودشان امدند ــ عمو کمیل داماد تویی؟ کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند: ــ اره خوشکل خانم ــ ولی عمه دوست نداره هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند. ــ از کجا میدونی ؟ ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت سمانه با تشر گفت: ــ زینب کمیل خندید و آرام گفت: ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند. جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند. ــ قدم بزنیم یا بشینیم سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت : ــ هر جور راحتید کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود. ــ من شروع کنم ؟ سمانه سری به علامت تایید تکان داد. ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید. ــ دایی محمد هم هستن البته کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت: ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم خبر دارید،از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه. انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت: ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با علاقه انتخابش کر‌دم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♦♦♦♦ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ⚫⛳⚫⛳⚫⛳⚫⛳⚫﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت‌،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت: ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند: ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ⚫⛳⚫⛳⚫⛳⚫⛳⚫ ○⭕️ --------------------•○ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♠🕊♠🕊♠🕊♠🕊♠ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند. ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود. وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند. سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت: ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید مژگان با ناراحتی گفت: ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت: ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس با اخم کردن هر سه ساکت شد. ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟ ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟ صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست: ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت: ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد: ــ یادم ننداز ثریا ثریا خندید وگفت: ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند. سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد. ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت: ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت. ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟ ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند. ــ بریم سمانه خانم سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد : ــ بله از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند. ــ آقا کمیل کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت: ــ جانم سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد. ــ چیزی میخواستید بگید؟ ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ... کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت: ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♠🕊♠🕊♠🕊♠🕊♠ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن و هلش داد حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد معلوم بود بغض گلوش رو گرفته یهو حالتش جدی شد - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه بعد هم میاد توی خونه تون مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه احسان گریه اش گرفت حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت - پدر من آشغالی نیست خیلیم تمییزه هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش رفتم وسط شون پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ... - کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد مشکل داری برو بشین جای من من، جام رو باهات عوض می کنم بی معطلی رفتم سمت میز خودم همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم به شوک حرف های پیمان اضافه شد بی توجه به همه شون خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان - تو بشین سر میز من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید - لازم نکرده تو بشینی اینجا توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ چرخیدم سمتش خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون - بهت گفتم برو بشین جای من برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم اما پیمان کپ کرد کلاس سکوت مطلق شده بود عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد - برپا ... و همه به خودشون اومدن بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن به جز من، پیمان و احسان ضربان قلبم بیشتر شد از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر واونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز رفت سمت تخته رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه بی توجه به مساله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد یهو مبصر بلند شد - آقا اونها تمرین های امروزه بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت - می دونم ... سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کردو ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس گچ رو برد - تن آدمی شریف است، به جان آدمیت نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍امتحانات ثلث دوم از راه رسید توی دفتر شهدام از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - پسرم اعتقاد داشت بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه خودش همیشه همین طور بود توی درس و دانشگاه توی اخلاق توی کار و نماز این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن رسما بین ما 3 نفر یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود رقابتی که همه حسش می کردن حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس رقابتی که کم کم باعث شد فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود یک و نیم نمره داشت همه سوال ها رو نوشته بودم ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود با ناامیدی از جا بلند شدم خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی و الا اول و دوم که هیچ شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم مراقب اصلا حواسش نبود هرگز تقلب نکرده بودم اما حس رقابت و اول بودن حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم حس برتری حس نشستم و بدون هیچ فکری سریع جواب رو نوشتم با غرور از جا بلند شدم برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط یهو به خودم اومدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود یاد جمله امام افتادم اگر تقلب باعث روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران چی کار کردی؟کار حرام انجام دادی هنوز آروم نشده بودم که صبحت امام جماعت محل مون نفت رو ریخت رو آتیش فردا روز اگر با همین شرایط یه قدم بیای جلو بری مقاطع بالاتر و به جایی برسی بری سر کار اون لقمه ای هم که در میاری حرامه خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید فردا این بچه میره سر کار حلال و با تلاش و زحمت پول در میاره اما پولش حلال نیست لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش تک تک اون لقمه ها حرامه گاهی یه غلط کوچیک می کنی حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری اما سر از ناکجا آباد در میاری می دونی چرا؟ چون توی اون پیچ از مسیر زدی بیرون حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری نتیجه؟ باید پیچ رو برگردی حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره کلمات و جملاتش پشت سر هم به یادم می اومد و هر لحظه حالم خراب تر می شد بچه ها همه رفته بودن اما من پای رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم نه می تونستم برم نه می تونستم از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد حالا مگه چی شده؟همه اش 1/5 نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت بالاخره تصمیمم رو گرفتم - خدایامن می خواستم برای تو شهید بشم قصدم مسیر تو بود اما حالا من رو ببخش ... عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر پشت در ایستادم... - خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد، نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه و در زدم رفتم داخل دفترمعلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا تو هنوز اینجایی فضلی؟چرا نرفتی خونه؟ آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟ سرش رو انداخت پایین کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو بغض گلوم رو گرفت جلوی همه به خودم گفتم برو فردا بیاامروز با فردا چه فرقی می کنه جلوی همه بگی اون وقت اما بعدش ترسیدم اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ کارمون واجبه معلوم بود خسته و بی حوصله است - یا بگو یا در رو ببند و برو سرده سوز میاد چند لحظه مکث کردم - مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود نیومدن آقای غیور امتحان خداست امتحان خدا؟ یا امتحان علوم؟ - آقا ما تقلب کردیم یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون - برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای چرخیدم سمت مدیر سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه آقای رحمانی یکی از معلم های پایه پنجم بدجور خنده اش گرفت - همین یه سوال؟ همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی برو بچه جون همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من معلوم شد اصلا شوخی نیست خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم - آقا اجازه لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید از ما گفتن بود آقا از اینجا گناهی گردن ما نیست ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید حق الناس گردن هر دوی ماست عجب پر رویی هم هست ها قد دهنت حرف بزن بچه سرم رو انداختم پایین حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد برو در رو هم پشت سرت ببند کارنامه ها رو که دادن علوم 20 شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد نماز که تموم شد رفتم جلو نشستم کنار امام جماعت - حاج آقا یه سوال داشتم از حالت جدی من خنده اش گرفت - بگو پسرم حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم 20 داده الان من هنوز گناه کارم یا نه پولم حروم میشه یا نه؟ خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده همیشه می گفت به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد - سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین - ممنون حاج آقا ولی نامه عمل رو با فکر کنم و حدس میزنم و اما و اگر و شاید نمی نویسن و بلند شدم و رفتم تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼