eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ بالای سرش نگاه کرد. گفت: -نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج کنی ... نمی فهمم الان چرا یکهو داری میگی طلاقم بده، الاقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور کنم... توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با آرامشت حل میکردی ،چی شد که یکهو اینقدر رک و صریح میزنی توی دهن من؟ ... - نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم -میدونم. اما قول میدم تکرار نشه -چی تکرار نشه؟ -همون چیزی که آزارت میده، -چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟ -میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم -اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟ سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت: -چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟ روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ... مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه... چیزی نداشت بگه فاطمه نیم خیز شد و روی سینش قرار گرفت، چشماش رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای فاطمه شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه ای خیره بشه، اما نمیشد، فاطمه دقیقا روی سینش بود و هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید.... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو... سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این بود: -شرمنده ام -کافیه؟ ....- -سهیل کافیه؟ -نه -خوب؟ - تو بگو -طلاقم بده -نه، به هیچ وجه فاطمه از روی سینه سهیل کنار اومد و پشت به سهیل کرد، ملافه روی تخت رو کشید روی سرش و چشمهاش رو بست و با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت... علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود، خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بالاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه. دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بالای سرش ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره: -مامان مامان پاسو پاسو عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب بوده و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت: -مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر -سلام مامانی - علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟ -آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله من بازی کنم چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب پایین اومد. خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم ... دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده مادر؟ بگو دردتو به مادر فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. -الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد، همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟ -نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد -خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم -باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام -آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟ -همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم. -باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎از استادی پرسیدند: آیا قلبی که شکسته باز هم میتواند عاشق شود؟ استاد گفت: بله میتواند!! پرسیدند: آیا شما تاکنون از لیوان شکسته آب خورده اید؟ استاد پاسخ داد: آیا شما بخاطر لیوان شکسته از آب خوردن دست کشیده اید؟ @Dastanvpand
💕 داستان کوتاه کنار "شومینه" نشسته بودم. کتاب میخوندم و "قهوه ی تلخی" رو مزه مزه میکردم. تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در "حس آرامش و گرمی" بودم که یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد، نادیده اش گرفتم ولی اون "سماجت" کرد. برام "خوشآیند نبود" که حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم. به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد. به اتاقم رفتم، به پنجره نزدیک شدم، پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک "مشت مشت" دونه های ریز و سفید "برف" رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد. "پنجره رو باز کردم، سرمو بیرون بردم." چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از "هوای سرد زمستون" پر کردم. "یهو لرزیدم.!" سرمو آوردم تو، خواستم پنجره رو ببندم که" یه چیزی دیدم"که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم! ""با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد!""❣️ "اندامش خمیده بود." یه کلاه مشکی کاموا سرش بود... لباس تنش انگاری "ی روزی نارنجی بود" ولی حالا خاکی رنگ شده بود! "آرامش چشماشو" از اون فاصله میشد لمس کرد. بوی "عطر مهربونیش" به مشام میرسید. "آروم و با قدم های نرم" نزدیک میشد، رسید، جلوی خونه... فرقونشو کنار جوب روی زمین گذاشت. یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش... تو سکوت خیابون با جاروی بلندش "موسیقی دلنشینی" رو داشت اجرا میکرد! بی اختیار بهش زل زده بودم... "افکارم کم کم از خواب بیدار شدن، به جنب و جوش افتادن." تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا کرده بود. افکاری که "درود میفرستاد" به ""شرافت اون آدم و امثالش."" افکاری که در عجب بود از "قامت مردونه ایی" که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره... * افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد: نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی...*👌 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
🍎داستان کوتاه گلف باز مشهور "بن هوگن"، خود را برای زدن یک ضربه حساس و مهم به توپ در جهت هدف آماده می‌کرد. در آن لحظه صدای دلخراش سوت قطاری از دور به گوش می‌رسد. بعد از اینکه هوگن، گوی را به هدف راند، از او پرسیدند: "آیا صدای سوت قطار حواس شما را پرت نکرد؟" هوگن پرسید: کدام صدا؟! زندگی مثل بازی گلف است. تمرکز روی هدف و عدم توجه به هر چیز که ما را بهم می‌ریزد، لازمه برنده شدن است. و یکی از بزرگترین عواملی که تمرکز انسانها را در بازی گلف زندگی بهم می‌ریزد، صدای سوت قطار انتقادات دیگران است. هرگز اجازه ندهید حرف‌های منتقدان حسود و رقبا، شما را تحت تاثیر قرار دهد، به صورتی که کنترلتان را از دست دهید. 🗯♦️ @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شب پر از آرامش یک دل شاد و بی غصه یک زندگی آروم و عاشقانه و یک دعای خیر از ته دل نصیب لحظه هاتون 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام جمعه تون عالی وینظیر🌷 آدينه مبارک🌸 سرتون سبز🌺 لبتون گـــل🌼 چشماتون نور🌸 کامتون عسل🌺 لحنتون مهر🌼 حرفاتون غزل🌸 حستون عشق🌺 دلتــون گــرم🌼 لبتون خندان🌸 حالتون خوب🌺 خوب، خوب🌼 💚💛روز #بهاری شما عزیزان 💗❤️به خیر و شادی #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلامی به زیبایی نگاه مهربونتون امروزتان پراز مهربانی و آرامش و حس قشنگ زندگی امیـدوارم در این روز زیبا غرق در باران خوشبختی باشید❤️ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
تاریکی نمی‌تواند تاریکی را از بین ببردفقط نور است که می‌تواند➠ ❉❉ نفرت نمی‌تواند نفرت را از بین ببرد فقط صلح ودوستی است که می‌تواند...➩ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
💕 داستان کوتاه در جوانی "اسبی" داشتم. وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد، "سایه اش" به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد "اسـب دیگری" است. لذا شیهه میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به "سرعتش" اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به "کشتن" میداد. اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت "آرام" میگرفت. "حکایت بعضی از آدم ها" هم در دنیا همینطور است؛ وقتی که "بدون در نظر گرفتن"" توانایی های خود" به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در "جنبه هـای دنیوي" از آنها جلو بزند. اگر از "چشم و همچشمی" با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه "نابودی میکشد."👌 * در زندگی همیشه مواظب "اسب سرکشی" بنام "هوای نفس" باشیم...* 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵