eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب می‌شود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد ... بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد. دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته‌ ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند. دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید. پسر جوان در خانه‌اش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آن‌ها را از قصه‌ی این دختر با خبر کرد. دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست. مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم.. از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج دختر نیز وارد شد. این گرگ‌های بی وجدان همگی بر او تاخته به تجاوزش پرداختند. آنگاه دختر را در حالت بیهوشی در خانه رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع می‌پیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛ مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟ گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟ مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن‌ های ما را جواب نمی‌دادی.. جوان به سرعت از خانه‌ی پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانه‌اش رساند… ناگهان خواهرش را دید که در خانه‌اش مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است.. هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاره ی این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک ‌ترین فرد به او، خواهرش بود. ✅ناموس مردم را ناموس خودت بدان برادر   رولینک👇        👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📕حکایت یک دختر جوان ( عاقبت به خیر شدن ) یکی از مشایخ میگوید : پیامی از یک دختری بدستم رسید بدین مضمون ... - ای شیخ به دادم برس ... من دختری هستم بی حجاب بی بندوبار ، لباسهایم نیمه لخت ، ... هر گناهی که به ذهن شما میرسد من انجام داده ام ... دیگه تاب وتحمل گناهان بیشتر ندارم... دارم خفه میشوم ... مرا از این دربه دری نجات بده ... چکار کنم؟ 🌺🍃شیخ میگوید: من شماره یکی از خواهران دعوتگر را براش فرستادم ... فردای آن روز اون خواهر داعیه بهم پیام داد: ای شیخ مژده که اون خواهر توبه کرده ودیشب تا صبح نماز و قیام و گریه میکرده ومیگفت به اللّه من در لذت و خوشی و سعادتی هستم که تو عمرم احساس نکرده ام ... لباسش و حجابش کامل شده بود. میگفت آاااااه چه عزتی و چه راحتی و سعادتی دارم ... الان ارزش واقعی خودم را احساس میکنم ... وااای خالق من! من کجا بودم تا الان؟ میگفت: من حتی نماز خواندن هم نمیدونم ، خانواده ام فقط به فکر تامین مادیات من بودند ، کشوری نیست که نرفته باشم ... از دین و ایمان و نماز چیزی به من یاد نداده بودند ... حتی قرآن هم نمیدانم که تو نماز بخوانم ... و اون خواهر داعیه یک لینک کامل قرآن از طریق موبایل برایش میفرستد ... شیخ میگوید : امروز که من داشتم میومدم پیامی از اون خواهر داعیه برام رسید که همان دختری که دیشب پشیمان شده و توبه کرده بود بعد از نماز مغرب فوت کرده و به رحمت اللّه رفته است !! انالله واناالیه راجعون میگفت : شب قبلش اصلا نمیخوابیده همه اش نماز ، دعا و گریه میکرده ، تا اینکه بزور از او خواهش کردم تا بخوابد. میگوید : تو خواب دیدم که من در یک باغ بزرگ و زیبا و سر سبزی هستم که در حسن و جمال فقط اللّه خودش میداند ... خیلی زیبا ... بقیه قصه را از عمه آن دختر که با من تماس گرفت شنیدم : فردای بعد از غروب حالش بد شد که او را به بیمارستان بردیم درآنجا یک کیف باهاش بود که عباهای قبلیش را با قیچی تکه تکه کرده بود وخودش کاملا عبای اسلامی با روبند و پوشش کامل بود و در گوشی اش فقط سه شماره ذخیره کرده بود. شماره شیخ و اون خواهر داعیه وعمه اش بس ... میگفت: اینها فقط اهل وخویش من هستند ... میگفت: بعد از مرگش چهره اش مثل ماه شب چهارده بود ... سبحان الله ... آیا این زن میدانست که فردا میمیرد؟ چه لطف واحسانی از جانب اللّه در حقش شده بود که یک روز مانده به رفتنش از این دنیا توفیق توبه نصیبش شده بود... ✅✅ای کسیکه در حق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده.. برگرد بسوی اللّه ... ای کسیکه درحق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده ... 👌برگرد بسوی اللّه که او از توبه بندگانش خیلی خوشحال میشود. 🌹 قُلْ يٰا عِبٰادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ لاٰ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾🌹 بگو: « اى بندگان من - که بر خویشتن زیاده روى روا داشته اید - از رحمت خدا نومید مشوید. در حقیقت ، خدا همهء گناهان را مى آمرزد ، که او خود آمرزنده مهربان است. ❣[زمر: ایه 53] 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💢 سید محمد اشرف علوی مینویسد: « در سفری به مصر، آهنگری را دیدم که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون میآورد و روی سندان میگذاشت و حرارت آهن به دست وی اثر نمیکرد. با خود گفتم این شخص، مردی صالح است که آتش به دست او کارگر نیست. ازاینرو، نزد آن مرد رفتم، سلام کردم و گفتم: «تو را به آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است، در حق من دعایی کن.» مرد آهنگر که سخن مرا شنید، گفت: «ای برادر! من آنگونه نیستم که تو گمان کردهای.»گفتم: «ای برادر! این کاری که تو میکنی، جز از مردمان صالح سر نمیزند.» گفت: « گوش کن تا داستان عجیبی را دراینباره برای تو شرح دهم. روزی در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم، نزد من آمد و گفت: « برادر! چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟» من که شیفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشی با من به خانهام بیایی و خواسته مرا اجابت کنی، هرچه بخواهی به تو خواهم داد.» زن با ناراحتی گفت: «به خدا سوگند، من زنی نیستم که تن به این کارها بدهم.» گفتم: «پس برخیز و از پیش من برو.» زن برخاست و رفت تا اینکه از چشم ناپدید شد. پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: «نیاز و تنگدستی، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار کرد.» من برخاستم و دکان را بستم و وی را به خانه بردم. چون به خانه رسیدیم، گفت: «ای مرد! من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و بدینجا آمدهام. اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت کردهای.» من از او پیمان گرفتم که باز گردد. سپس چند درهم به وی دادم. آن زن بیرون رفت و پس از ساعتی بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم. زن گفت: «چرا چنین میکنی؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خدای مردم نمیترسی؟» گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.» این سخن را گفتم و به طرف او رفتم.دیدم که وی چون شاخه بیدی میلرزد و سیلاب اشک بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داری و چرا اینگونه میلرزی؟ » زن گفت: «از ترس خدای عزوجل.» سپس ادامه داد: «ای مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداری و رهایم کنی، ضمانت میکنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.» من که وی را با آن حال دیدم و سخنانش را شنیدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن! این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خداوند متعال رها کردم.» زن برخاست و رفت. اندکی بعد به خواب رفتم و در خواب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «ای مرد! خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.» پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: «من مادر همان زنی هستم که نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی. خدا در دنیا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسیدم: «آن زن از کدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذریه و نسل رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم).» من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را شکر کردم که مرا موفق داشت و از گناه حفظم کرد و به یاد این آیه افتادم که خداوند میفرماید: «إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا» خدا میخواهد هر پلیدی را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عیبی پاک و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بیدار شدم و از آن روز تاکنون آتش دنیا مرا نمیسوزاند و امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند». 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت دوازدهم خیلی به فرشته عادت کرده بودم با اینکه مادربزرگ و
》 💛قسمت سیزدهم کمی از مدرسه گذشت و کم کم بهش عادت کردم از قضا شاگرد اول کلاس بودم چون بابا توخونه باهام کار می‌کرد و خودمم تواناییش رو داشتم اما عجیب شلوغ کاری می‌کردم تو مدرسه؛ مثل اینکه تمام نداشته‌هام رو، رو سر معلم و معاونِ مدرسه خالی می‌کردم اما چون اکثرا بابا رو می‌شناختن و بچه بی ادبی نبودم، زیاد ایراد نمی‌گرفتن و اتفاقا معلمم خیلی دوستم داشت خانم احمدی عزیز معلم کلاس اولم، که هیچ‌وقت یاد و خاطره‌اش فراموش نمیشه بخاطر مهربانی ها و محبت هاش؛ الله حفظش کنه هر جایی که هست و سالم و سرحال باشن اللهم آمین🌹 🔹هر ماه بر می‌گشتیم خونه پدربزرگ و فرشته رو می‌دیدیم تنها روزایی که برمی‌گشتیم پیش فرشته برای من لذت بخش بود ☺از بس ناز و خوشکل شده بود که دلم نمی‌اومد یه دقیقه هم از خودم دورش کنم وقت برگشتنم کلی دلم پر می‌شد و دزدکی گریه می‌کردم از این طرفم من و بابا بودیم و بابا دوست نداشت زیاد مزاحم عمه اینا بشیم و به همین خاطر خونه خودمون بودیم اکثرا خودش غذا می‌پخت و همه کار می‌کرد هفته‌ای یه روز دختر عمه هام میومدن خونه رو تمیز می‌کردن و گاها هم غذایی می‌پختن و روزگار سختی داشتم شب‌های طولانی پاییز رو تنهای تنها می‌نشستیم تو خونه 😔بابا خسته بود و می‌خوابید منم با تلویزیون و با کتابام خودم رو سرگرم می‌کردم علاقه ی زیادی هم به تلویزیون نداشتم اما از هیچی بهتر بود باز این تنهایی خیلی جای شکر داشت ترس و وحشت داشتم از وقتایی که بابا درس نشونم می‌داد؛ خیلی عصبانی بود ازش وحشت می‌کردم 😔سر همه چیز عصبانی میشد و کتکم میزد و احساس می‌کردم تنهایی و بی خانمانی و فشار روحیش بیشتر باعث شده بود که اون مدت به این درجه از عصبانیت برسه اگه کلمه ای رو بلد نبودم یا دیر جواب می دادم چنان مشت می‌کوبید که تمام بدنم کبود شده بود 😔خودشم درجا پشیمون میشد و آشتیم می‌داد اما چه سود؟ وقتی که تنها کسم باباگ بود و الان ازش بی نهایت می‌ترسیدم طوری که دخترعمه‌های هم سن خودم، به این روش منو می‌ترسوندن و ازم کار می‌کشیدن و پولام رو برای خودشون دزدکی خرج می‌کردن، الکی می‌گفتن دایی اومد دایی اومد که ترس و لرز و رنگ پریدگی منو ببینن و مسخره‌ام کنن بابا خیلی دوستم داشت و برای موفقیتم تلاش می‌کرد، اما دست خودش نبود این عصبانیت و منو حسابی ترسونده بود از خودش 😔شبا چون تنها بودیم و کسی نبود جلوش رو بگیره موقع کتک واسه همین ضربه‌های زیادی بهم وارد شد که الانم اثارشون مونده تاحدی یه بار سر اینکه اشتها نداشتم غذا بخورم چنان بهم سیلی زد که کل صورتم خون شد و جای تک تک انگشتاش رو صورتم موند و فرداش با همون وضع رفتم مدرسه 😔به معلمم گفتم از درخت افتادم اما چون بلد نبودم دروغ بگم فهمیده بودن کار کتکه؛ بابا رو صدا کردن مدرسه اما نرفت؛ تو خونه خیلی خودش رو سرزنش می‌کرد و همش می‌گفت الهی دستام بشکنه و خورد بشه خانم احمدی؛ معلمم دست بردار نشد و بابا رو دعوت کرد خونه شون منم باهاش رفتم ، اونجا اینقد گریه کرد گفت چطور دلت اومده این کارو با فردوس بکنی؟؟؟ بابا حرفی برای گفتن نداشت چشماش پر از اشک شد و گفت من دیوانه‌م میدونم از اون شب به بعد تا یک ماه بابا اصلا درس نشونم نداد کمی حالم بهتر شد اما سبحان الله با این اوصافی که گفتم دغدغه ی من این بار شده بود بابام ناراحت وضع خودم نبودم که چقد زیر شکنجه ام و همه از آشوب خانوادگیم خبر دار شدن شبها زیر پتو بغض می‌کردم در حد خفگی و غصه ی این تو دلم بود که چرا بابا رو صدا زدن مدرسه؟ و چرا رفت خونه معلمم و اصلا چرا این وضع زندگیشه؟! یه نگرانی دیگه هم داشتم نگران بودم بابا بره جهنم به خاطر کتکهاش نمی‌دونم چرا همیشه تو فکر این بودم می‌گفتم کاش چیزی اختراع میشد وصل می‌کردم به بابا که گناهاش پاک بشه یهویی 🔹الان میدونم اون چیز استغفاره الحمدلله که الله متعال به طاعت خودش رهنمونمون کرد 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت چهاردهم کنار این همه درد و غصه الله یه نعمت بهمون داده بود؛ همانطور که قبلنم براتون بحث کردم، بابا گرایشات مذهبی داشت و پایبند به فرایض بود. با اینکه اون موقع 27سالش بود اما مردم بهش سر می‌سپردن 👌تو خونه هم هر روز یه جزء قران همراه با کاست های استاد منشاوی تلاوت می‌کرد اصرار چندانی روی قران یاد گرفتن من نداشت که مثلا کلاسی چیزی منو بفرسته یا کنار خودش برام برنامه ی روزانه بزاره بصورت مرتب اما وقتی قران می‌خوند منم از دور می‌نشستم و هیچ کار دیگه ای نمی‌کردم فقط ساکت گوش می‌کردم . 🔹بابا متوجه علاقه ی من شده بود و این سبب شد به فکر یاد گرفتن منم باشه؛ مدتی هر روز منو کنار خودش می‌نشوند و یه صفحه قران رو بهم می‌خوند اون موقع اواخر سال تحصیلی بود و من حروف الفبا رو خیلی خوب می‌شناختم و راحت میتونستم بخونم و بنویسیم البته اینم بگم که قبل رفتنم به مدرسه بابا کمی یادم داده بود و این باعث شد تا با پایه ای قوی وارد کلاس اول بشم و تو مدرسه از همه جلوتر بودم و حتی خیلی وقتا از معلمام ایراد درسی می‌گرفتم و همه بخاطر دقتم خیلی دوستم داشتن زنگ تفریح ها بچه‌های کلاس چهار و پنج تو حیاط دنبالم می‌گشتن ببینن اون فردوسی که از زیرکیش و عجولیش حدف میزنن کیه و چه شکلیه! ☺خیلیاشون با محبت بودن و منو مثل دوستشون می‌دونستند و بعضیام لابد می‌گفتن این کلاس اولیه جوجه کیه که بهش محل بزاریم و لوسش کنیم 😏 💭الان که فکر میکنم میبینم بابا تو درس دادن قران خیلی سختگیر بود و اصلا توجهی به سنو سالم نمی‌کرد و دقیقا مثل یه بچه ی بزرگ خطاب قرارم میداد و ازم انتظار داشت اما همین سخت گیری باعث شد که خیلی سریع قران رو با تجوید صحیحیش یاد بگیرم و بخونم.. البته بهم اسم قواعد رو نمی‌گفت اما ملزمم می‌کرد که عین نوار صحیح بخونم 🔹این روش فقط یه هفته برام سخت و زمان بر بود اما بعد از یک هفته بابا گفت هر وقت خودم شروع کردم به خوندن، توهم کنارم بشین و با من تکرار کن که باهم جلو بریم؛ بابا بخاطر من یک جزء دیگه به قرانش اضافه کرد و شبا دو جزء قران باهم روخوانی می‌کردیم یادمه بار اولی که بابا قران یادم داد از سوره انعام رو براش خوندم و از همونجاهم ادامه دادم و الحمدلله تو کمتر از یک ماه همراه بابا قرآن رو ختم کردم این یه افتخار خیلی بزرگ برای بابا بود و همه جا گفته بود که فردوس تونسته کمتر از یه ماه قران رو ختم کنه اما خودم زیاد شگفت زده نشده بودم و فقط تو دلم شادی می‌کردم و لازم نمی‌دیدم با کسی در این باره حرف نمی‌زدم مگه اینکه ازم سوال می‌پرسیدن سبحان الله! قران تاثیر شگرف و عجیبی روی روح و روانم گذاشت و خیلی حالم رو عوض کرد ؛ حتی بابا هم کمی از عصبانیتش کم شده بود اون مدت؛ با اینکه معنیش رو نمی‌دونستم اما بعدِ ختم کردنش چندین برابر ایمانم بهش قوی تر شد و بیشتر دوستش داشتم و اونو عامل برآورده شدن دعاهام می‌دونستم هروقت استرسی مشکلی یا دلتنگی ای سراغم میومد قران رو بغل می‌کردم آروم می‌شدم و فکر می‌کردم زنده س و حواسش بهم هست؛ حتی وقتایی که مدرسه بودم تصویرش روی طاقچه جلو چشام بود 🔹اگه تشویق می شدم حس می‌کردم اونم از خوشحالی بهم لبخند میزنه اگر هم اشتباهی می‌کردم یا معلم ازم ناراحت می‌شد، چهره ی خشمگین و تهدید آمیزی جلو چشمام ظاهر می‌شد حس می‌کردم قرآنه که ازم دلگیر شده 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون به زیبایی گلها قلبتون به زلالی آب و کارهای روزمره تون روان و جاری چون جویبار امروزتون سرشار از شادی صبح قشنگتون بخیر و شادکامی 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
زلال ترین شبنم شادی را همیشه بر چشمانتان وشیرین ترین تبسم خوشبختی را همیشه بر لبانتان آرزو دارم✨🌺 🌺روزتون بخیر و شادی🌺 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣❣❣ 🌼🍃كليپی بسیار زیبا 🌼🍃این کلیپ ارزش هزار بار دیدن را دارد 🌼🍃میشود این کلیپ را ببینی و اشکهات سرازیر نشود؟😢 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 ❣❣❣❣❣❣❣
》 💛قسمت پانزدهم 😔تو همه ی این مدت خبری از مامان نداشتم اینقد زندگیم استرس داشت که خیلی کم به فکر مامان می‌افتادم اما غافل از اینکه اون در به در دنبال تماس گرفتن و دیدن من بوده و هربار که اقدام کرده از طرف بابا و عمه هام منع شده 💭یادمه یه روز که ماه رمضان بود و تنها تو خونه منتظر برگشتن بابا بودم بابا شب قبلش بهم گفت که فردا بعد از تعطیلیِ محل کارش و خونه نمیاد تا نزدیکای عصر و اینکه من برای نهار برم خونه عمه منم که از مدرسه اومدم مستقیم رفتم خونه شون عمه منو دوست داشت و بارها سر اینکه بچه هاش اذیتم می‌کردن کتکشون میزد و این خوبیاش هیچوقت یادم نمیره 😔اما گاها که از بابا ناراحت بود حرفایی میزد که خیلی بهم بر می‌خورد سر سفره نهار بودیم گفت بابات کجاست؟ گفتم رفته فلان جا گفت خودش میره خوشگذرونی پس تورو چرا نبرده؟؟ 💔اینو که گفت خیلی دلم شکست به این فکر کردم هربار که اومدم خونه ی عمه چه بار سنگینی بودم براشون از اینکه پشت سر بابا حرف میزد خیلی ناراحت بودم 😔سعی کردم به روی خودم نیارم اما لقمه تو دهنم خشک شد و هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم قورتش بدم سر سفره همه فهمیدن که چشام پرِ اشک شد پسر عمه بزرگم که همیشه با عمه لج بود، بلند شد گفت هیچ کسی حق نداره فردوس رو برنجونه اینجا از خونه خودش فرضتره اینو که گفت نگاه ها به من غضبناک شد و همه آشکار و پنهان بهم حرف می‌زدن و می‌گفتن مشکلات خودمون کم نبود این دختره ی شومم بهش اضافه شد حالا باید بخاطر اونم حرف زشت بشنویم و کتک بخوریم 😔تو دلم آشوب شد اینقد حرفاشون برام سنگین بود که جز جلو دست خودم هیچ چیز رو نمی‌دیدم دوست داشتم زمین بشکافه برم توش که کلا از نظرشون پاک بشم؛ اینقد از وضعیت به بار آمده شرمسار شدم که نمی‌دونستم چجوری بلند شم از سرجام خواستم برم خونه خودمون اما می‌دونستم اگه الان جلو چشم همه برنجم برم، وضع خیلی بدتر میشه قطعا نمی‌گذاشتن برم و باز دعواشون با خودشون و با من گرمتر میشد و فکر می‌کردن دنبال دعوای جدیدی هستم هرطوری که بود بساط نهار رو جمع کردن و عمه طبق عادت همشیگیش؛ پیشانیش رو بست و با بهانه ی سردرد، گرفت خوابید بچه هاشم که همه زیر لب بهم طعنه می زدند؛ خیلی سختم بود حتی نمی‌تونستم یک کلمه حرف بزنم زبونم بند اومده بود از غصه و خجالت زدگی بالاخره از خلوت استفاده کردم و فرار کردم رفتم خونه خودمون وقتی فهمیده بودن، دوتا از دخترعمه هام اومدن پشت در خونمون اما در رو براشون باز نکردم از حرفاشون معلوم بود که دلشون به حال من نسوخته بلکه نمی‌خواستند بابام مطلع بشه از جریان هر چقد اصرار و تهدید کردن، در رو باز نکردم داشتم گریه می‌کردم باصدای بلند بهشون گفتم که به بابا چیزی نمیگم فقط برید دست از سرم بر دارید بالاخره خسته شدن و رفتن. 😔منم تا عصر تک و تنها تو خونه بودم فرصت خوبی بود نشستم یه دل سیر گریه کردم؛ اونقد گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود باز یاد بی خانمانی بابا افتادم دلم پر شد خواستم تا قبل اومدن بابام شام رو حاضر کنم که اگه اومد مجبور نشه با تمام خستگیش شام درست کنه اونم بابای من که اصلا حوصله و سلیقه ی کارای زنونه و خانه داری نداشت 🍽شام های بابا رشته پلو با برنج ایرانی بود که با اینکه مخلفات براش درست نمی‌کرد اماخوردن داشت واقعا گاها هم با کنسرو ماهی سر می‌کردیم. صبحانه هم با تخم مرغ آب پز و پنیر و گردو 🔹تنوع غذامون بخاطر مشغله و کم حوصلگی بابا خیلی کم بود تا حدی که بد غذا شده بودم و بیشتر وعده ها من بالا می‌آوردم 😔باباهم سر این هزارتا دعوا راه می‌انداخت؛ من اصلا بلد نبودم اجاق گازم روشن کنم چه برسه به آشپزی! اما نمی‌دونم چطوری قرار بود شام بپزم! در یخچال رو باز کردم فقط یه بسته خرما توش بود سفره رو پهن کردم و بسته خرما رو گذاشتم روش حتی نون خشکم نداشتیم نزدیک اذان بود و هرچقدر منتظر موندم بابا نیومد اینقد دورو بر سفره اومدم و رفتم که تزیینش کنم تا خسته شدم و همونجا خوابم گرفت سفره ی افطاری بی رنگ و روتر از خودمم همینجوری سقف اتاق رو نگاه می‌کرد. 😔سفره ی سرد و غروب سنگین و دلم ماتم زده ی فردوس، همگی به خواب رفتند یهو صدای بابا اومد گفت: فردوس!! دخترم پاشو شام آوردم تا از دهن نیفتاده باهم بخوریم، هروقت بابا دیر می‌کرد نگران می‌شدم و تو دلم قصه ها درست می‌کردم . وقتی صداش رو شنیدم اینقدر خوشحال شدم انگار دنیا رو به من داده بودن‌ بعد از شام سریع برنامه ی قرآن رو تموم کردیم و بابا اینقد کوفته بود که فورا گرفت خوابید 📖منم خودمو با مشقام مشغول کردم تا بالاخره کنار بابا خوابم برد 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
از آدمهای حسود متنفر نباشید دلیل حسادت آنها این است که فکر میکنند شما از آنها بهتر هستید... #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 داستان کوتاه قشنگه, بخونید در دوران اولیه "حکومت سلسله قاجار" بر ایران پهناور آن زمان شاهزاده ای از "تبار فتحعلی شاه" حاکم کرمان بود و در آن جا به حکومت مشغول بود به نام "حسنعلی میرزا" معروف و ملقب به "شجاع السلطنه." شجاع السلطنه، حاکم داستان ما خیلی به "سفر و شکار" علاقه وافری داشت و بیشتر عمرش را به جای این که در شهر باشد و به کار مردمان رسیدگی کند و به "حکومت داری" مشغول باشد به دشت و "کوه و نخجیرگاه" می رفت و وقتش را "صرف شکار و خوش گذراندنی" می کرد. روزها و هفته ها در شکارگاه به سر می برد و به شکار می پرداخت و از "گوشت حیوانات،" خدم و حشمش "کباب هایی" آماده می کردند و می خوردند. کباب را با "ترکه انار" سیخ می گرفتند تا از شاخه درخت "مزه" بگیرد و خوش مزه تر شود. اما چون ترکه انار روی آتش زود می سوخت و "تبدیل به زغال می شد،" درست کردن این کباب "قلق خاصی" داشت و از عهده هر کسی بر نمی آمد. شجاع السلطنه همیشه موقع درست کردن کباب به خدمه اش می گفت: "" جوری کباب رو آماده کنید که نه سیخ بسوزه نه کباب خام بمونه.!"" "یعنی به موقع کباب را روی منقل جا به جا کنند." این جمله کم کم در اثر کثرت استعمال به صورت؛ * نه سیخ بسوزه نه کباب در آمد.* "این ضرب المثل" اشاره به این دارد که؛ * هر کاری را باید درست و در سر وقتش انجام داد و گرنه به کیفیت مد نظر نمی‌رسد و دیگر کارآیی خاصی نخواهد داشت..."👌 گویا این کباب هنوز در کرمان به اسم کباب حسنی معروف است... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
موضوع انشا: دوست داشتید در چه زمانی زندگی کنید؟ پاسخ جالب و متفاوت یک دانش آموز😄😂😂😂 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌