🌸🍃🌸🍃
#صندوق_گناه!
🌷يه روز اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان كبيره شهید دستغیب توى دستاش گرفته. بهش گفتم: گریه کردى؟ یه نگاهى به من کرد و گفت: راستى اگه خدا اینطوری كه توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چى میشه؟
🌷مدتى بعد براى گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود: هر كى غیبت کنه باید پنجاه تومن بندازه توى صندوق. باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه.
🌷خاطره اى به ياد شهيد معزز محمدحسن فايده
📚 كتاب "کوله پشتى" نقل از افلاكيان
راوى: همسر گرامی شهيد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
میگویند در ۱۰۰ سال پیش در بازار تهران واقعه عجیبی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از دکانداران به نام حاج شعبانعلی عزم سفر کربلا نموده و دکان را به دو پسرش سپرده و روانه میشود.
بعد از چند ماه که مراجعت میکند میبیند که پسرانش دکان را از وسط تیغه کشیده اند و هر نیمی را یکی برداشته و به کسب و کار مشغول است.
چون خواست داخل شود راهش ندادند و در سوال و جواب و گفت و گو که این چه کاری است که شما کردید پسرانش میگویند:
حوصله نداشتیم تا مردن تو صبر بکنیم سهممان را جلو جلو برداشتیم.
از قضای روزگار به سالی نمیکشد که در بلوای مشروطیت یکی از پسران جلوی میدان بهارستان تیر خورده و دیگری چندی بعد به مرض وبا که آن موقع در تهران مسری شده بود از دنیا رفته و دو مرتبه دکان دست حاجی میافتد و تیغه را از وسط برداشته و کسب خود را از سر میگیرد....
تهران در قرن سیزدهم - جعفر شهری
✨پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
"سه گناه است که کیفرشان در همین دنیا میرسد و به آخرت نمیافتد: آزردن پدر و مادر، زورگویی و ستم به مردم و ناسپاسی نسبت به خوبیهای دیگران".
📚 أمالی المفید: 237 / 1 منتخب میزان الحکمة: 222
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃
چشمِ من خیره به عکسِ قشنگت بند شده...
با چه حالی بنویسم که دلم تنگ شده...
#امام_رضا_جانم
🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃
نعمت فقط برف و باران نیست...
گاهی خدا بندگانی را بین ما قرار میدهد
که بارش رحمت کلامشان،
سپیدی محبتشان،
استواری اندیشه شان و
گرمای وجودشان،
در التهاب طوفان ها و
سختی زمستانها
دلگرمت میکند...
دلگرم به نعمت پدر داشتن...
#سحر_شهریاری
#عفو_پدرانه
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
«از اینکه مطالب کانال را با ذکر منبع نشر میفرمایید سپاسگذارم»
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 42 _راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پر و بال ندی کمکم ب
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 43
_باشه بگو.
_ببین صبح خواستیم بیاییم. تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همون جوری میری بیرون، تازه میدونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی.
من اینو نمیخوام. به خاطر من نمیخوام باشه. میخوام به خاطر خدا باشه. همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت میبرم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم.
سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه و با فکر خودش وگرنه خسته میشه. زده میشه. باید هرکسی خودش بخواد و دنبالش بره. زورکی و اجباری در دراز مدت باعث تنفر میشه.
حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست...
همانطور که حرف میزدم دیدم نگاه سعیده به رو به رو میخکوب شد.
نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبه روی ماشین سعیده پارک میکرد.ولی هنوز متوجه ی ما نشده بود.
سعید فوری پیاده شد و آمد در طرف من را باز کرد.
_پیاده شو دیگه میخوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دلخسته رو سیر و سیاحت کنم.
از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمیتوانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بود و به سمتمون میآمد.
آرش با لبخند سلام کرد. خیلی آرام جواب دادم.
ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام داد و حالش را پرسید.
آرش هم متقابلاً لبخند زد و رو به من گفت:
_معرفی نمیکنید؟
چشم غره ای به سعیده رفتم.
_دختر خالم هستن.
آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت:
_همون دختر خالتون که تصادف...
نگذاشتم ادامه بدهد.
_بله.
سعیده خندهای کرد و گفت:
_فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه تصادف ما رو نمیدونه.
اخمی به سعیده کردم و سمت در ورودی دانشگاه را افتادم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمیشود خداحافظی کرد و رفت.
آرش به من نزدیک شد و گفت:
_چقدر برام عجیبه ظاهر دخترخالتون. اصلاً شبیه شما نیست.
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
_جالب تر اینکه، خوبه به اون ایراد نمیگیرد ولی به من...
با اخم نگاهش کردم.
_مگه میخوام باهاش ازدواج کنم؟
در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم.
کارهای دیگران به من ربطی نداره. تو این دوره و زمونه دیگه همه میدونند خوب چیه بد چیه نیازی به گفتن نیست.
بدون اینکه منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم.
نمیدانم چرا دقیقاً وقتی میخوای یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود.
از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم.
وقتی ردیف اول رسید. ایستاد، نمیدانم به من نگاه میکرد یا دنبال جایی برای نشستن بود.
شاید هم عصبانی شده بود جا عوض کرده ام.
به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود و برای همین صندلی خالی کم نبود.
دیگر کنترل چشمهایم با خودم نبود.
نبرد سختی را شروع کرده بودم.
ادامه دارد....
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃
#پندانـــــــهـــ
حرمت هارا نشڪــــنیم
شاید روزے،جــــــایي بہ دلیلي
مجبور باشيم
بہ هم سلام ڪنیم
همیشہ
بہ حد یڪ سلام هم شده
حرمت نڪَہ داریم...
🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#حتی_فکر_گناه_هم_نکنید!
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند. حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند: آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.
عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند خواه دروغ و خواه راست نخورید. آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن.
ایشان به حواریون فرمود : برادرم موسی میگفت : زنا نکنید ولی من به شما میگویم : حتی فکر زنا نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند.
📚سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷با شهدا🌷
#دو_ساعت_در_برف_پشت_در_نشسته_بود!
✍ سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!»
بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
صفحات 66 و 67
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi