#برگرفته_از_خاطرات_سردار_رشید_حاج_ابراهیم_همت
🌸🍃🌸🍃
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشگر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و ميبايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
💚🌸💚🌸💚
شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم.
اللہم صلعلےمحمد وآل محمد
💚🌸💚🌸💚
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
✨ #پندانـــــــهـــ
از دو چیز نترس که
به دست خداست
"روزی و مرگ"
و به یک چیز هیچ وقت
خیانت نکن
"رفاقت"
تا وقتی نگاه خدا به سوی
توست از روی گرداندن
دیگران غمگین مباش...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#عاشقانه_های_شهدایی
يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت.شرائطش را نوشته بود همه اش از جبهه و مأموريت و مجروحيت و شهادت گفته بود و اين كه من بايد با شرايط سخت حاج يونس بسازم تا با هم ازدواج كنيم.
شرط كرده بود مراسم عقد توي مسجد باشد.
گفتم:من فقط دوست دارم مهريه ام يك جلد قرآن باشد.
گفت: نه !يك جلد قرآن نمي شود .
يك جلد قرآن با يك دوره كتاب هاي شهيد مطهري.
يك قدح آب آورد.گفت روايت است هر كس شب عروسي اش پاي زنش را بشويد و آبش را در خانه بريزد تا عمر دارند خير و بركت از خانه شان نمي رود.
به شوخي گفتم : پاهاي من كثيف نيست.
گفت: مهم اين است كه ما به روايت عمل كنيم.
سه روز قبل از محرم عروسي كرديم.وضو گرفتيم و دعاي كميل ،توسل و زيارت عاشورا خوانديم.
گفت: من دعا مي كنم تو آمين بگو.
اول شهادت ،دوم حج ناگهاني و سوم اينكه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفي.همه اش مستجاب شد.
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#روایت_آخرین_دیدار.
#حاج_قاسم خطاب_به_همراهان_جهاد_مغنيه:
مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد... آخرين باری كه حاج قاسم جهاد را ديد دو روز قبل از شهادتش بود؛ با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده.حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من.
تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگیاش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو! و شانهی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد. جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت: آخر من آرزو به دل میمانم. باهم نشستند و چای خوردن. برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازهی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد!
جهاد لبخندی زد و باز شانهی حاج قاسم را بوسيد و دستش را بر روی شانه ايشان گذاشت و گفت عمو جان من به فدای شما؛حاج قاسم هم نگاهی پراز عشق و محبت به جهاد كرد و همينطور كه به جهاد نگاه ميكرد رو به سمت آن برادر مسئول گفتن: مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد...! آن لحظه همه حاضران در آن جمع عمق عشق و محبت پدر و پسری را بين جهاد و حاج قاسم فهميدن...انتشار به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت.
#شهيد_جهاد_عماد_مغنيه
بخشی از خاطرات جمع آوری شده درباره شهيد جهاد.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت25 _راحیل خانم تشریف بیاورید افطار کنید. چادرم را سرم انداختم
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 26
_که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد، تازگی ها یاد گرفته بود خوش از تخت پایین میآمد.
بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه كوچک با عسل در دهانش گذاشتم.
بعداز تمام شدن کارم گفتم:
_من دیگه باید برم، بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی به زحمت افتادید.
****آرش
با اعصاب خرد بعد از دانشگاه به طرف شرکت رفتم.
اصلاً حوصله ی کار نداشتم، ولی باید انجام میدادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ میزدم و سفارش میگرفتم. خوشبختانه چندتا از آنها هنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرارداد ببندند، و این خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد.
گاهی وقتها برخوردهایش خیلی اذیتم میکند.ولی بعد که فکر میکنم میبینم اگه باهر پسری خیلی راحت حرف میزد و قرار میگذاشت که حرف بزند،
که راحیل نمیشد. اینقدر دست نیافتنی و بکر.....
با این فکر لبخندی بر لبم آمد و بی هوا دلم برایش تنگ شد. کاش میشد زنگ بزنم و حداقل فقط صدای نفسهایش را بشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخورد آن روزش افتادم پشیمان شدم.
غرورم اجازه نمیداد. با خودم گفتم حداقل یک پیام که میتوانم بدهم، مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش ندادهام.
نوشتم:
_سلام، راحیل خانم، آرشم. به فکرتونم.
فرستادم.
گوشی را روی میز گذاشتم و خیره اش شدم و منتظر ماندم.
دیگر باید میرفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود.
مأیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم.
به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان میگرفتم. بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم. با خودم فکر میکردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیده ام.
نانها را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد. کلافه بودم که چرا جواب نداده. کاش حداقل فحش میداد و تشر میزد. کاش هر چیزی میگفت ولی بیتفاوت نبود.
پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم.
دستم رفت روی پخش تا روشن کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم.
با سرعت رانندگی میکردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتد و کر کننده از کنارم گذشتند و من اصلاً توجهی نکردم و تمام حواسم به گوشی ام بود.
با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد...
ادامه دارد....
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
سَرِ دلباختَنم بود که عاشق برسم
*به جنون تکیه زدم تا که به منطق برسم
پُرم از دغدغه ی چلّه نشستن در خویش
با پَرِ چلچله شاید به دقایق برسم
از تو لبریزم و حَق حق به دلم ریخته اند
تهی از واژه شدم تا که به هق هق برسم
چاره ای نیست صدایم کن و تا موج ببر
نکند دور شوم از تو به قایق برسم
برخلافِ همه ی گمشدگان خواهم ماند
به تو یک روز اگر ای باد موافق برسم
#مرتضی_حیدری_آل_کثیر
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi