eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام و خدا قوت خدمت همه همراهان و دوستان بزرگوار کانال امروز جمعه که مخصوص خانواده و روز خانواده میباشد مطلب گذاشته نمی‌شود ان شاء الله همه عزیزان به خونه و خانواده برسن #به_امید_داشتن_خانواده_اسلامی_واقعی حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند : بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرانشان مهربان و بخشنده اند. دلال الامامه و کنزالعمال ، ج ‌۷، ص ۲۲۵ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🌺 دل ما و غم سرخ حسینی دوباره ماتم سرخ حسینی سوار پرخروش دادگستر! بیا با پرچم سرخ حسینی 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۷ مهر ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 19 October 2019 قمری: السبت، 20 صفر 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹اربعین حسینی 🔹رسیدن جابر بن عبدالله انصاری به زیارت کربلا، 61ه-ق 🔹برگشت اهل بیت علیهم السلام از شام به کربلا، 61ه-ق 🔹برگرداندن سر امام حسین علیه السلام به محل پیکر ایشان در کربلا، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️9 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️14 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️17 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️18 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: پیاده روی با سخت‌ترین شرایط یک مستند ساز، خاطره‌ای از اربعین را اینگونه نقل می‌کند: در آخرین اوقات پیاده‌روی رزق عجیبی داشتیم. رفتیم از داخل موکبی که چند نظامی داخل آن بودند و به زوار خدمات دارویی ارائه می‌کردند فیلم بگیریم. در کنار موکب، دختر جوانی را همراه یک پیرمرد شکسته دیدیم و توجه‌مان به ایشان جلب شد. نشسته بودند روی صندلی‌های پلاستیکی کنار موکب و استراحت می‌کردند؛ دختر یک پا نداشت و دو عصا به جای یک پای نداشته در دستانش بود! به نظر می‌آمد که همین خسته‌اش کرده و نشسته‌اند اینجا تا رفع خستگی کند. ما هم گوشه‌ای کمین کرده بودیم تا این استراحت تمام شود و بلند شود و راه برود و ما از این راه رفتن فیلم بگیریم. خیلی گذشت ولی از جایشان بلند نشدند. شاید اگر همینطور می‌گذشت بیخیال می‌شدیم اما گویی نیرویی نگهمان داشت. پیرمرد و دختر کم‌کم متوجهمان شدند و توقع داشتیم که خیلی از اینکه زیر نظر داریمشان خوشحال نشوند ولی همین که فهمیدیم اینگونه نیست نزدشان رفتیم. اول کار فقط می‌خواستیم از راه رفتن دختر چند ثانیه بگیریم و قصدمان از اول مصاحبه نبود ولی قسمتمان که بود! خود به خود به این کشیده شدیم. از پیرمرد پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ خواست جوابی بدهد ولی دیدیم صدایی از دهانش بیرون نمی‌آید! متعجب ماندیم، با زحمت و بسیار ضعیف سخنی می‌گفت و سپس دختر کلامش را تکرار می‌کرد. دختر گفت: «از بصره می‌آییم»،، پرسیدیم چند روز است که در جاده و بیابانید و گام بر می‌دارید؟ گفت: «چهارده روز!»، پرسیدیم: «سوار بر ماشین هم بوده‌اید؟»، قاطع گفتند: «لا! ماشیاً، بالاقدام!»، وا ماندیم ناگهان! الله اکبر، آن پیرمرد با آن وضع و این دختر با این حال، ۱۶ روز پیاده در جاده و اکنون فقط چند کیلومتر تا کربلاء. از حال دختر پرسیدیم، گفت: «سال اول پیاده‌روی بعد از صدام، در مسیر پیاده‌روی بمبی منفجر شد و پای من را هم با خودش برد»، از حال پدرش پرسیدیم، گفت: «ایشان سال‌ها در زندان صدام بوده و صدامیان لوله اسلحه را روی گلویش گذاشته‌اند و مستقیم به آن شلیک کرده‌اند و دیگر حنجره ندارد!»، پیرمرد سرش را بالا گرفت و آنچه که دیدیم دلمان را به درد آورد! سوراخی به اندازه یک مرمی فشنگ در میان گلویش به عمقی که انتهایش را نمی‌دیدیم. آن انفجار، این پای نداشته و آن عصاها، دوری راه، سن بالای پیرمرد و گلوی شکافته‌ای که صدایی از آن بیرون نمی‌آمد، هیچ یک باعث آن نبود که عاشقانه، با پای پیاده به جاده و بیابان نزنند و راه نپیمایند. آخر مگر عشق این چیزها می‌داند؟ آن هم عشق به حسینی قبله قلوب تمام ائمه و اولیاء و سرچشمه لطف‌های بیکران به محبانش است. و به یقین این عشق، تفسیر بیان زیبای رسول‌الله است که فرمود آتش عشق حسینم، هرگز در دل شیعیان سرد نخواهد شد. ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
زیارت اربعین امام حسین (علیه السلام ) ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: ♦️من که هستم؟ چند روز پيش که در خيابان انقلاب قدم مي زدم، گروه مستندسازي درخواست مصاحبه داشتند. و من با بهانه هاي مختلف ان را رد کردم ولي انچه حقيقت داشت اين بود که نمي خواستم صحبتي کنم که به ان مطمئن نيستم يا تظاهر به مباحثي کنم که به ان عقيده اي ندارم. سالها پيش زماني که تماسهاي زيادي از طرف خبرنگاران براي مصاحبه داشتم (معروف به بيان و کلام خوب بودم بينشان :) ) درست زماني که در حال مصاحبه ي تلفني با يکي از خبرنگاران بودم اين فکر دائم در ذهنم تکرار مي شد که چقدر مطالبي را که مي گويم قبول دارم، و چقدر برامده از عقيده و قلبم است! دقيقا بعد از ان مصاحبه ديگر هيچ مصاحبه اي را قبول نکردم و عميقا به اين انديشيدم که چقدر انچه مي گويم ماحصل انديشه ي خودم يا باور و عقيده ي من است؟ و البته سالها در اين سوال ماندم... گاهي ادم احساس مي کند به بلندگوهايي تبديل شده که انقدر اصيل شده اند که حس مي کند دقيقا انديشه ي خودش است. واقعا چقدر استقلال انديشه امکان پذير است؟ ما دائم در معرض انديشه ها و يا القائاتي هستيم که حتي شايد فرصت پالايش انها را نداريم، و گاهي طوطي وار همانها را به ديگري يا ديگراني انتقال مي دهيم، تا بتوانيم ارتباطات خود را با ديگران حفظ کنيم يا هم صحبتي داشته باشيم.. البته که برخي انديشه ها ماحصل تجربه ي زيست خودمان است و يا با مطالعه ي زياد يک موضوع صاحب انديشه و نظر مي شويم. هنوز هم وقتي مطلبي در کانال مي گذارم سوالي مشابه قلقلکم مي دهد و از خودم مي پرسم چقدر به اين مباحث عمل مي کنم و قابليت عمل کردن دارند. انسان هر چه در خود شنا مي کند باز هم گويا به ساحلي نمي رسد و نمي دانم اگر برسيم با چه کسي روبرو خواهيم شد؟! ✍سميه چيتي ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شفای همه مریضا تواین روز بگو یاحسین ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
آیت الله جوادی آملی: نگویید جا مانده‌ایم! کسی که قلب و روحش رفته #جامانده نیست. جامانده کسی ست که عشق و شور و طلب زیارت #اربعین، به ذهنش هم نمی‌رسد و علاقه‌ای ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را برده‌اید. شاکر باشید و نگویید جامانده ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچه‌ی زیبایی خریدیم. مژگان گفت: –پس انگشتر نشون چی؟ مادر نگاهی به من کردو گفت: – می خوای اونم همین امروز بخریم؟ نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: –خودش نباید بپسنده؟ مژگان لبهایش را بیرون دادو گفت: – اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه. من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم. –شما که خیلی اپن مایند بودید. هنوز محرم نبودیدخونه ی همدیگه هم می رفتید. مامان اخمی کردو گفت: – آرش بزار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که باهم برید خرید؟ –مامان! خوبه شما کلا دوتا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها، مادر من یه ذره ذوق داشته باش. ــ حوصله ندارم آرش. نگاه بلا تکلیفی به مژگان انداختم. – مژگان خانم نظر شما چیه؟ مژگان از حرفم خنده اش گرفت. – مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت: –آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟ بالارو نگاه کردم و گفتم: –اگه بگی که منت سر ما گذاشتی. دستش را در هوا چرخاندو گفت: – وای آرش، دیگه سختش نکن. پوفی کردم و گفتم: –حالا نظرت رو بگو بعد. ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه. مادر فوری گفت: – آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم... دست مادر را گرفتم. –مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زدو خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بودو ناراحتی‌اش کاملا مشخص بود. موافقت کردو به خانه برگشتیم. دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود وموافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتربه تکاپوافتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم. تنها چیزی که خوشی‌مان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد. دکتر گفته بودمطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم. وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتی‌ام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کردو گفت: –میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید، تا من از مادرم بپرسم. بعد از چند لحظه پشت خط آمدوگفت: –مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ایی صبر کنندو بچه رو سقط نکنن، انشاالله قلبشون تشکیل میشه. با خوشحالی گفتم: –واقعا؟ آخه چطور؟ –حالا بعدا براتون توضیح میدم. ذوق زده روبه مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در
حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد. من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه ی راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد. بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کردوگفت: فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد. یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم. در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم: – بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کردو به گوشی‌اش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود، خیره شد. با لبخند گفتم: – نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم. خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم می‌خواهد با من اختلاط کند. برای همین عجله ایی برای خوردن ناهارو رفتن نداشتم. نمی‌دانستم چه می خواهد بگوید، برای همین کمی استرس داشتم. راحیل با خوشحالی نشست روی صندلی ماشین و گفت: – اول ببخشید که منتظرتون گذاشتم، دوم یک دنیا ممنون. با تعجب گفتم: –چه بشاش! با این خستگی و گرسنگی اصلا فهمیدی چی خوندی؟ –خدانگفته که خسته و گرسنه بودی نماز و بی خیال شو، یا نگفته، عزیزم هروقت حوصله داشتی و همه چی بر وفق مرادت بود بیا یه نمازی هم بزن به کمرت. از حرفش بلند خندیدم. –خب آخه اونجوری آدم همش فکر غذا خوردنه، نمیفهمه چی خونده. لبخند زد. – نماز یعنی ادب برای خدا...یعنی اگه ما حوصله نداشته باشیم یه آشنا بهمون سلام کنه، جوابش رو نمیدیم؟ بعد مکثی کردوادامه داد: – تو هر حالی باشیم به اون آشنا لبخند می زنیم و جواب میدیم که به بی ادبی متهم نشیم. داخل رستوران شدیم. میزی را انتخاب کردیم و نشستیم. ✍ ادامه دارد... ⭕️@dastan9🇮🇷
. بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم. از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگان حرف میزنند. کنجکاو شدم. مادر راحیل سوالهایی می‌پرسید که راحیل جوابی برایشان نداشت و مدام می‌گفت: نمیدونم. باشه می‌پرسم. بعد از قطع تماس گفت: –آقا آرش، مامان در مورد مژگان سوالهایی می پرسیدن که من جوابشون رو نمی‌دونستم. مثلا این که بارداریشون تو چند هفتگی هست و این چیزها. گفتن مژگان خانم اگه بخوان می‌تونن سونوشون رو جایی که مامان معرفی می‌کنند، نشون بدن تا اونجا دکتر براشون توضیح بدن. در مورد تشکیل نشدن قلب بچه و این چیزا و این که چرا باید چند هفته صبر کنند. نمی دانستم چطور بگویم که وقتی کیارش شنید که مادر راحیل گفته کمی صبر کنید و بچه را سقط نکنید. چه قشقرقی به پا کرد. با فریاد می‌گفت، دکترها عقلشون نمیرسه این همه سال درس خوندن، یه زن عامی عقلش میرسه. به مامان می‌گفت، عقلت رو دادی دست اینا. اینهمه علم پیشرفت کرده، اونوقت شما اندر خم یک کوچه موندید. چطور به راحیل می‌گفتم، مژگان هم موافق حرفهای شوهرش بود. کمی مِن و مِن کردم و گفتم: –راستش منم مثل تو این چیزها رو نمیدونم. رفتم خونه به مامان میگم که خونتون زنگ بزنه و با مامانت صحبت کنه. فقط یه سوال داشتم. –بفرمایید. –مادرت از کجا این چیزها رو میدونن؟ چرا گفتن که مژگان چند هفته صبر کنه. –راستش من اطلاعات دقیقی ندارم. ولی بارها از مادرم شنیدم که خیلی ها بودن که دکترهاشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و گفتن که قلب بچه تشکیل نشده و باید سقط کنند. ولی بعد از چند هفته که بعضی از اونها دلشون نیومده سقط کنند، قلب بچه تشکیل شده و وقتی دنیا امده، هیچ مشکلی نداشته و خیلی هم نسبت به بچه های دیگه باهوش بوده. حالا اگر مژگان خانم خواستن اطلاعات دقیق رو بدونن، می‌تونن به مادرم زنگ بزنن و بپرسن. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –ممنون. فقط این برادر من یه کم دیر باوره، وقتی مامان بهش گفت که کمی صبر کنید، گفت، ممکنه برای مژگان خطر داشته باشه. البته مامانم سعی می‌کرد قانعش کنه. حالا دیگه نمی‌دونم چقدر موفق باشه. باتعجب گفت: –فکر نمی‌کنم خطری برای مژگان خانم داشته باشه. اگه ایشون واقعا میخوان سقط کنند، بعد از دو الی سه هفته این کار رو بکنند. مگه براشون فرقی داره، حداقل بعدا عذاب وج�
�ان ندارن. –بله درسته. حالا منم باهاش صحبت میکنم. حرف منو قبول میکنه. بلند شدم، برای شستن دستهایم به طرف سرویس رفتم. وقتی برگشتم. راحیل راغرق فکر دیدم. نشستم و پرسیدم: – به چی فکر می کنی؟ لبخندزد. – به خودمون، به تقدیر، به کارهای خدا. ــ کدوم کارهاش. ــ نمی دونم قربونش برم چه نقشه ایی برامون چیده. با تعجب گفتم: – نقشه؟ ✍ ... ⭕️@dastan9🇮🇷