eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 326 صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند می‌شود. به مرصاد می‌گویم: - من برم نماز
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن. مسلح نیستم؛ اما زیر لب بسم‌الله می‌گویم و توکل می‌کنم به خدا. اصلا شاید احساسم اشتباه باشد و من هم مثل مرصاد، الکی حساس شده‌ام. مهر را مقابلم می‌گذارم و دو دستم را برای تکبیر گفتن بالا می‌آورم. می‌دانم احتمال زیادی دارد که موقع نماز، بخواهد از پشت سر حمله کند. کسی در نمازخانه نیست. با وجود همه این‌ها، نفس آسوده‌ای می‌کشم و به نماز می‌ایستم. - الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَ‌بِّ الْعَالَمِينَ. الرَّ‌حْمَنِ الرَّ‌حِيمِ. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ. اهْدِنَا الصِّرَ‌اطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرَ‌اطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ‌ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ. بسم الله الرحمن الرحیم. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ... خم می‌شوم برای رکوع. سبحان ربی العظیم و بحمده... سه بار. سکوت مطلق است. از رکوع بلند می‌شوم و به سجده می‌روم. سبحان ربی الاعلی و بحمده... سه بار. و باز هم همان حس ناخوشایند؛ یک نگاه سنگین که سایه انداخته روی سرم. دوباره قیام می‌کنم برای خواندن حمد و سوره. حتما می‌خواهد مطمئن شود که نماز می‌خوانم. خدایا من را ببخش؛ اما متاسفانه حین نماز، حواسم به صداهای اطراف هم هست. هنوز انقدر آدم نشده‌ام که هنگام نماز فقط به خدا فکر کنم و از دنیا جدا بشوم. برای همین است که صدای پایی از پشت سرم می‌شنوم و آماده می‌شوم که دستی از پشت سر، گردنم را بگیرد یا لوله اسلحه‌اش را روی کمرم فشار بدهد. یاد خوابی می‌افتم که چندبار دیده بودم؛ چاقویی که از پشت سر در پهلویم فرو می‌رفت و درمی‌آمد و دوباره فرو می‌رفت؛ انقدر که از پا در بیایم. و دوباره رکوع. یک نفر پشت سرم است. تلاش می‌کنم خوابم را به خاطر بیاورم. الان وقتش است؟ موقع نماز؟ چه سعادتی از این بیشتر؟! در خواب سردم بود. همه جا تاریک بود. الان نه سردم است و نه تاریکی می‌بینم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن. مسلح نی
📚داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما مي‏كند كه يكي‏ از آن ها منشأ خدمات خواهد بود. قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم ❤️ اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن. مسلح نی
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 328 پاهای مردانه‌ای کنارم می‌بینم و بعد صدای تکبیر بلندش را. شروع می‌کند به خواندن حمد و سوره با لهجه عربی. بعید است برای حمله به منِ بی‌دفاعِ بی‌سلاح، بخواهد وانمود کند به نماز خواندن. شاید اشتباه کرده‌ام. تا بخواهم درباره خطای محاسباتی‌ام فکر کنم و به نتیجه برسم، سلام نماز را داده‌ام. از خدا شرمنده می‌شوم بابت نمازِ بدون تمرکزم. به بهانه چرخاندن سر برای دادن سلام، سرم را انقدر می‌چرخانم که چهره مردی که پشت سرم نشسته را ببینم. هنوز دارد نماز می‌خواند و سرش پایین است. مُهر مقابلش نیست و دست به سینه ایستاده. به چهره و لباس‌هایش نمی‌خورد نظامی باشد؛ شاید تاجر است. بدون خواندن تعقیبات، از جا بلند می‌شوم تا نماز عشا را هم بخوانم. تکبیر را می‌گویم و هنوز حمد را تمام نکرده‌ام که صدای پای کسی را از پشت سرم می‌شنوم؛ دوباره. مردی که پشت سرم بود الان دارد سلام نمازش را می‌دهد؛ پس حتما نشسته و این صدای پا، متعلق به دیگری ست. توحید را تمام می‌کنم و به رکوع می‌روم. صدای پا نزدیک‌تر می‌شود؛ دیگر صدای پا نیست. صدای نفس کشیدن است، صدای حرکت است، صدای حضور یک آدم. آدمی که لحظه به لحظه نزدیک شدنش را بیشتر حس می‌کنم. - سبحان ربی الاعلی و بحمده... از سجده بلند می‌شوم و باز صدای پا. دونفرند. مردی که پشت سرم نماز می‌خواند، حالا دارد حمد و سوره نماز عشایش را می‌خوانَد. دوباره به سجده می‌روم. یک نفر نشسته روی زمین؛ دقیقا پشت سر من. حضورش را حس می‌کنم، تکان خوردنش را نه. فقط نشسته. شاید نمی‌تواند تا وقتی یک نفر دیگر در نمازخانه هست، نقشه‌اش را عملی کند. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرمان زمان شاه vs زمان جمهوری اسلامی مجموعه‌ عظیم گهر پاک در مساحتی با متراژ نزدیک ۶ میلیون متر مربع، توی کمتر از سه سال ساخته شده و به خودی خود یه شاهکاره بی نظیره این مجموعه، بزرگترین مجموعه تفریحی و گردشگری منطقه خاورمیانه است 🕊⃟ @DASTAN9
🩸إمام سجاد علیه‌السلام یک عمْر با «آب» نجوا می‌کردند ‌و می‌فرمودند: تو بودی و پدرم را با لب‌تشنه کشتند؟! بنابر نقلی، شخصی به نام «منهال» گوید: 🥀 از کوچه عبور می‌کردم دیدم آب از ناودان خانه‌ای سرازیر است. اجتناب کردم؛ شخصی بانگ بر من زد که وای بر تو! از این اجتناب می‌کنی، مگر نمی دانی این آب چشم زین العابدین «صلوات اللّه علیه» است!؟ 🥀 گفتم: چگونه می‌شود شخصی چنین گریه کند آب چشم او از ناودان بریزد؟! دقّ الباب کردم. غلامی آمد، اذن دخول خواستم و رفتم بالای بام خانه حضرت‌. 🥀 دیدم امام سجاد علیه‌السلام می‌خواهد تجدید وضو کند؛ آب را به کف دست می‌گیرد و گریه می‌کند و به آب می‌گوید: ای آب! تو بودی و پدرم را با لب تشنه شهید کردند؟! 🥀 عرض کردم: مگر اشک چشم شما چه قدر است؟ إمام علیه‌السلام فرمود: ای منهال! آنچه را که من دیدم تو که ندیده‌ای؟! 🥀 ... روز عاشورا بیهوش شدم، چون به هوش آمدم دیدم عمه‌ام زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها آمده و می‌گوید: ای‌نور دیده من! برخیز که عالم دگرگون شده است. زیر بغلم را گرفت و پرده خیمه را بالا زدم، دیدم سر پدرم را روی نیزه کرده‌اند. 📚 جامع المجالس(خطی) ص۲۶۳ ✍ شاید برای برخی این‌گونه نقل‌ها باعث تعجب باشد... اما خوب است نگاهی بیندازیم به احوالات انبیاء عظام، که از خوف الهی چگونه گریستند... 🔖 در روایتی إمام صادق علیه‌السلام در احوالات داوود نبی علیه‌السلام فرمودند: 📋 أَمَّا دَاوُدُ فَإِنَّهُ بَکَی حَتَّی هَاجَ الْعُشْبُ مِنْ دُمُوعِهِ 🔻اما داوود نبی علیه‌السلام آن‌قدر گریه کرد تا گیاهان از اشک او، روییدند. (بحارالانوار ج۱۱ص۲۱۳) 🔖 در روایتی دیگر إمام صادق علیه‌السلام در احوالات حضرت‌ یحیی‌ علیه‌السلام نیز فرمودند: 📋 بَکَی یَحْیَی بْنُ زَکَرِیَّا علیه‌السلام حَتَّی ذَهَبَ لَحْمُ خَدَّیْهِ مِنَ الدُّمُوعِ فَوَضَعَ عَلَی الْعَظْمِ لُبُوداً یَجْرِی عَلَیْهَا الدُّمُوعُ 🔻یحیی بن زکریا علیهما‌السلام به حدّی گریست که اشک، گوشت گونه‌هایش را از بین برد، پس نَمَدی بر استخوان صورتش نهاد که اشک‌ها بر آن جاری می‌شدند. (بحارالانوار ج۱۴ص۱۶۷) ✍ حال که حق گریه از خوف خدا اینگونه است، حق گریه بر اعظم المصائب یعنی مصیبت سیدالشهداء علیه‌السلام باید چگونه باشد؟! آن هم مصیبتی که إمام سجاد علیه‌السلام هم چشیده‌اند و هم با چشم خود دیده‌اند... 📝 روضه برپا بود هر جا آب بود روضه هایش ذکر بابا آب بود مقتل جانسوز آقا آب بود: تشنه لب بود آه اما آب بود روضه خوانش گاه ظرفی آب شد گاه گاهی روضه خوان قصاب شد ماجرای آب آبش کرده بود غصه ی ارباب آبش کرده بود مادری بی تاب آبش کرده بود دختری بی خواب آبش کرده بود یا خودش بارید دائم یا رباب روضه می خواندند هر دم با رباب پیکری را بر زمین پامال دید شمر را در گودی گودال دید عمه را بالای تل بی حال دید لشکری را در پی خلخال دید هجمه ی شمشیرها یادش نرفت سنگ ها و تیرها یادش نرفت هم به تن رخت اسارت دیده بود خیمه را در وقت غارت دیده بود از سنان خیلی جسارت دیده بود از حرامی ها شرارت دیده بود آتش بی داد دنیا را گرفت شمر آمد راه زن ها را گرفت عمه را با دست بسته می زدند با همان نیزه شکسته می زدند بچه ها را دسته دسته می زدند می شدند آنقدر خسته... می زدند تازیانه جای طفلان خورده بود زین جهت خیلی به زینب برده بود با تنش زنجیرها درگیر بود در غل و زنجیر امّا شیر بود از نگاه حرمله دلگیر بود اوجوان بود آه امّا پیر بود ماجرای شام پشتش را شکست غصه های شام پشتش را شکست کوچه های شام پیرش کرده بود شهر و بار عام پیرش کرده بود سنگ روی بام پیرش کرده بود طعنه و دشنام پیرش کرده بود بی هوا عمامه اش آتش گرفت مثل زهرا جامه اش آتش گرفت درد و رنج و غصه ی بسیار دید از زبان شامیان آزار دید خواهرانش را سر بازار دید عمه را در معرض انظار دید بزم مِی بود و سر و طشتی طلا خیزران بود و عزیز مصطفی نیزه بازی با سرش هم جای خود بوریا و پیکرش هم جای خود دست بی انگشترش هم جای خود ماجرای خواهرش هم جای خود خاک را همسایه ی افلاک کرد خواهرش را در خرابه خاک کرد 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 328 پاهای مردانه‌ای کنارم می‌بینم و بعد صدای تکبیر بلندش را. شروع می‌کند به خ
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 329 رکعت‌های بعدی را هم می‌گذرانم؛ زیر سایه همان نگاه سنگین که می‌دانم اگر کسی در نمازخانه نبود، حتما کارم را تمام می‌کرد. نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. الان فرصت خوبی بود برای دستگیر کردنش و این که معلوم شود برای چه دنبال من‌اند و از طرف کدام سازمان و گروهند. سلام نماز عشا را می‌دهم و قبل از این که بخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم، صدای پا می‌شنوم. دارد دور می‌شود و قبل از این که چهره‌اش را ببینم، پشتش را به من کرده و رفته. مرد عرب هم حالا نمازش را تمام کرده، بدون این که بداند حضورش جلوی یک درگیری حسابی را گرفته است. از جا می‌جهم و می‌دوم تا از دستش ندهم. صورتش را نمی‌بینم. پیراهن کرم رنگ پوشیده است و شلوار جین. هیکل لاغر و کوتاهی دارد و فرز و چابک از نمازخانه خارج می‌شود. از در نمازخانه بیرون می‌زنم و نگاهی به چپ و راست سالن می‌اندازم. مثل قبل، خلوت است و با این وجود، اثری از او نیست. چه دلیلی دارد بیایی و در طول نماز خواندن دونفر، فقط پشت سرشان بنشینی؟ می‌دانم اشتباه نکرده‌ام. دستی بازویم را می‌گیرد. کمیل است که پشت سرش مرصاد ایستاده. کمیل هیجان‌زده و مضطرب می‌گوید: - آقا! شما... - ببین، برو ببین یه نفر با لباس کرم و شلوار لی پیدا می‌کنی یا نه. باشه؟ - یعنی...؟ - همین که گفتم! کمیل با ضربه‌ای که به شانه‌اش می‌زنم، می‌رود دنبال ماموریتش و مرصاد با اخم‌های در هم کشیده نگاهم می‌کند. می‌گویم: - یه نفر اومده بود توی نمازخونه. مطمئنم دنبالم بود، ولی چون یکی دیگه هم توی نمازخونه بود کاری نکرد. - صورتشو دیدی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 329 رکعت‌های بعدی را هم می‌گذرانم؛ زیر سایه همان نگاه سنگین که می‌دانم اگر کسی
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 330 - صورتشو دیدی؟ - نه. مرصاد دوباره چنگ می‌اندازد میان موهایش و نفسش را بیرون می‌دهد: - نزدیک بود کارت رو تموم کنن. - فکر کردی وایمیستادم تا کارم رو تموم کنه و بره؟ عوضش الان شاید این امید باشه که ردش رو بزنیم. مرصاد می‌نشیند روی یکی از صندلی‌های فلزی سالن و می‌گوید: - نظر حاج رسول این بود که حتی‌الامکان توی سوریه درگیر نشیم. دست به سینه بالای سرش می‌ایستم: - چرا درست حرف نمی‌زنی؟ مرصاد نگاه کوتاهی به من می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد: - بشین. - بشینم توضیح می‌دی؟ - شاید. می‌نشینم و هم‌زمان، مشتی به شانه مرصاد می‌زنم. مرصاد صورتش را جمع می‌کند: - آخ! چه خبرته؟ - اینو زدم که دیگه از کوره در نری و وعده سرخرمن هم به من ندی. توضیح بده ببینم. مرصاد باز هم نگاهش را می‌دزدد: - باید تهران بمونی. فعلا برنگرد اصفهان تا ما خودمون جمعش کنیم. اولین چیزی که با شنیدن این جمله به یاد می‌آورم، اظهار دلتنگی مادر است در آخرین تلفنی که دو هفته پیش با هم داشتیم. خوب شد وعده ندادم که دارم برمی‌گردم. می‌گویم: - خانواده‌م چی؟ ممکنه... - می‌دونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار زیبا حتماً تا آخر ببینید. ✅حتما به ابوالفضلتون بگو😭😭😭😭 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۵ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 26 July 2024 قمری: الجمعة، 20 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹دفن پیکر جون در کربلا توسط بنی اسد، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️15 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️30 روز تا اربعین حسینی ▪️38 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️40 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌷 امام حسن (عليه السلام) فرمود : غَسْلُ اليَـدَيْنِ قَبْـلَ الطَعامِ يُنْفى الفَقْرَ وَبَعْدَهُ يُنْفى الهَمَّ. ☘ شستشوى دو دست قبل از غذا ، فقر و بيچارگى را از بين مى برد و بعد از غذا ، غم و غصه را از بين مى برد. 📖 اثنى عشرية ، ص۵۵ 📖 الكافى ، ج۶ ، ص۲۹۰ 🕊⃟ @DASTAN9
گاهی پارو نزن و منتظر موج بعدی باش 🔹مثنوی یک قصه‌ای دارد؛ حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش‌آب‌وعلف مشغول چراست. 🔸خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود. بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، چه بپوشد، هرچه به تنش گوشت شده بود، آب می‌شود! 🔹حکایت آن گاو، حکایت دل‌نگرانی‌های بیخود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. 🔸یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمرت در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبرده‌ای. 🔹معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دل‌مشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند و یک روز دلواپسی فردا. 🔸خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند. 🔹باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند. 💢 بهترین کار برای تمیزکردن آب گل‌آلود این است که کاری نکنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «امروز اردوی امتحان ظهوره» 🔸 صحبت‌های تکان‌دهنده شیخ مصطفی کرمی درباره‌ی دلیل عاقبت شوم مردم کوفه و آزمون مردم امروز برای ظهور امام زمان... ➖➖➖➖➖➖➖ 🕊⃟ @DASTAN9
❤️ غیرت و حیا چه شد؟ شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب‌ های خود مینویسد: «روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره ‌اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمی‌دهم که چهره‌ی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود. چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.» چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه‌ امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند. واقعا چی شد این غیرت و حیا کجا رفت 🤵‍♂ متأسفم برای همه آقایونی که 😔 شدن و رو میارن که مردای دیگه دید بزنن به کجا رسیدیم که ناموس گردی و نمایش ناموس شده کلاس 🧨 ❌❌❌ 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 330 - صورتشو دیدی؟ - نه. مرصاد دوباره چنگ می‌اندازد میان موهایش و نفسش را ب
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 331 - می‌دونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست. جمله آخرش به اندازه یک دنیا درد دارد برایم. سخت است که وجود تو برای کسانی که دوستشان داری بزرگ‌ترین خطر باشد. سخت است که اعضای خانواده‌ات، فقط به این علت که تو دوستشان داری و دوستت دارند، هر لحظه در خطر ربوده شدن، آسیب دیدن و حتی مرگ باشند... مرصاد که دیده چهره در هم کشیده‌ام، سعی می‌کند باز هم دلداری‌ام بدهد: - نگرانشون نباش. هدفشون دقیقا خودتی. لبم را کج و کوله می‌کنم که مثلا لبخند بزنم و بگویم ممنون از این دلداری دادنت! مرصاد باز هم سرش را به عقب می‌چرخاند و تلاش می‌کند بحث را عوض کند: - پس این کمیل کجاست؟ شانه بالا می‌اندازم و دست به سینه، سر به زیر می‌اندازم و تلاش می‌کنم با فکر، مسئله حاج احمد و خودم را حل کنم. صدای مرصاد را مبهم می‌شوم که دارد با کمیل تماس می‌گیرد و زیر لب غر می‌زند که چرا جواب نمی‌دهد. من از کجا لو رفته‌ام؟ ماجرای چندماه پیش حمله به خانه ابوالفضل دائم در ذهنم رژه می‌رود. خودش را می‌خواستند بزنند و خانمش را طعمه کردند. از کجا رسیده بودند به او؟ حاج رسول فقط یک کلمه گفت: نفوذ. همین یک کلمه، به اندازه هزاران کتاب حرف دارد در دل خودش. اولین بار وقتی فرو رفتن چنگال‌های هیولایی مثل نفوذ را در تنم حس کردم که سال هشتاد و هشت، صدای مهیب شکستن شیشه و تصادف دو ماشین را پشت گوشی شنیدم؛ همان روز که داشتم با میلاد حرف می‌زدم. و بعدش هم، وقتی بوی تعفن نفوذ را حس کردم که بوی پیکرهای سوخته حاج حسین و کمیل، زیر بینی‌ام زد. - یا امام غریب! صدای مرصاد بلندتر از حد عادی ست و باعث می‌شود سرم را بلند کنم: - چی شده؟ مثل فنر از جا بلند می‌شود: - کمیل یه چیزیش شده! نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 331 - می‌دونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برش
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 332 مثل فنر از جا بلند می‌شود: - کمیل یه چیزیش شده! گلویم می‌خشکد: - چی؟ - گفت توی دستشوییه. ولی نمی‌تونست درست حرف بزنه... مرصاد می‌خواهد به انتهای سالن و به سمت سرویس بهداشتی برود که شانه‌اش را می‌گیرم: - شاید تله باشه. کمیل رو طعمه کردن که بریم دنبالش. مرصاد درمانده و پریشان می‌گوید: - چکار کنیم؟ - من میرم دنبالش. - دوباره احمق شدی؟ بی‌توجه به غرولندش می‌گویم: - ما دونفریم ولی نمی‌دونیم اونا چندنفرن. تو مسلحی؟ مرصاد که انگار فهمیده نمی‌تواند منصرفم کند، عصبی سر تکان می‌دهد: - آره. - خب پس. من میرم پیشش. تو من رو پوشش بده. اگه تله باشه میان سراغم و تو هوام رو داری. دیگر منتظر اظهار نظر مرصاد نمی‌شوم. نمی‌دانم چرا اما اصلا نگران نیستم؛ حتی نگران کمیل. هیچ تغییری در ضربان قلب و تنفسم احساس نمی‌کنم و آرامم. بیشتر به این فکر می‌کنم که کم‌کم وقت پروازمان می‌رسد و ما مشغول موش و گربه بازی هستیم! دست در جیب و قدم‌زنان، از کنار یکی از ردیف‌هایی که همان مرد عرب روی آن نشسته است می‌گذرم و خود را می‌رسانم به سرویس بهداشتی. مقابل درش کمی مکث می‌کنم؛ خبری نیست. زیر لب بسم الله می‌گویم و قدم می‌گذارم داخل سرویس. صدای هواکش مانند بختک می‌افتد روی مغزم و شنوایی‌ام را مختل می‌کند. با این وجود، چهارچشمی همه حواسم را می‌دهم به اطراف و طوری قدم برمی‌دارم که پشت سرم را هم ببینم... نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که در خواب در دستان مادرش تربت گذاشت و بعد از بیداری تربت در دستان مادر شهید بود. 🕊⃟ @DASTAN9
✨﷽✨ شخصی به نام بشیر خضرمی در همان ایامی که در کربلا بود 📎یعنی در خلال دوم تا دهم محرم📎 گزارشی به او رسید که پسر جوانش در یکی از مرزهای اسلامی اسیر کفار شده. یک مرد وقتی که بشنود جوانش به دست کفار اسیر شده خیلی ناراحت می‌شود، 👈خصوصاً بعد از آنکه اطلاع پیدا می‌کند که اگر کسی به آنجا برود و هدیه یا پولی ببرد می‌تواند او را نجات بدهد وگرنه در دست آنها می‌ماند و ممکن است او را بکشند یا برده کنند، معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کند. این مرد ناراحت شد و حق داشت. به اباعبدالله عرض کردند: فلان شخص از یاران شما چنین حادثه‌ای برایش پیش آمده. حضرت فوراً احضارش فرمود و اشیاء گرانبها که قابل تبدیل به پول بود به او داد، فرمود فوراً به آن مرز می‌روی و با این پول‌ها بچه‌ات را خلاص می‌کنی. این مرد جمله‌ای گفت که دیگر اباعبدالله در مقابل او حرفی نزد. عرض کرد: ✨«اکلَتْنِی السِّباعُ حَیاً انْ فارَقْتُک»✨ درندگان زنده زنده مرا بخورند اگر من تو را رها کنم و سراغ بچه‌ام بروم. این جور انسان پا روی منافع شخصی و فردی خودش بگذارد! این است که ارزش دارد. استاد پانزده گفتار، ص، 284، 285📖🖊 تا کجا پای امام زمان علیه‌السلام و ولایت فقیه هستیم؟؟؟ 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 332 مثل فنر از جا بلند می‌شود: - کمیل یه چیزیش شده! گلویم می‌خشکد: - چی؟ -
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 333 کسی در سرویس بهداشتی نیست. میان هوهوی دیوانه‌کننده هواکش، صدای ناله بی‌رمقی می‌شنوم. با تردید جلو می‌روم و این بار علاوه بر این صدا، حس می‌کنم چیزی روی کاشی‌های سرویس بهداشتی کشیده می‌شود. در آینه نه چندان تمیز سرویس، پشت سرم را می‌بینم که کسی نیست. قدم می‌گذارم به راهرویی که کابین‌های توالت دوطرف آن صف کشیده‌اند و کمیل را می‌بینم که انتهای راهرو افتاده و سعی دارد بلند شود؛ اما گیج است یک دستش را گذاشته پشت سرش و صورتش را جمع کرده. نگاهم بین توالت‌ها و کمیل می‌چرخد. ممکن است کسی داخل یکی از کابین‌ها منتظرم باشد. خیره می‌شوم به کمیل تا از رفتارش بفهمم چیزی از تله می‌داند یا نه؛ اما اصلا متوجه حضورم نشده. باز هم نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و آرام می‌گویم: - هی! کمیل! صدایم در هوهوی هواکش گم می‌شود؛ اما کمیل سرش را بالا می‌آورد و چشمش به من می‌افتد. با صدای گرفته و بی‌رمقش می‌گوید: - اِ! شمایید آقا! حرفی از کمین و این چیزها نمی‌زند؛ یا خیلی گیج است یا واقعا خطری نیست. آرام‌تر از قبل به سمتش می‌روم و با هر قدم، مکث می‌کنم. منتظرم در یکی از توالت‌ها باز شود و یک نفر با سر برود توی شکمم؛ اما نمی‌شود و اصلا کسی این‌جا نیست. دست کمیل را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. همچنان پشت گردنش را ماساژ می‌دهد. - چی شد مرد حسابی؟ می‌تونی راه بری؟ کمیل که هنوز هم ردپای درد در صورتش پیداست، سری تکان می‌دهد و دنبالم می‌آید: - پیداش کرده بودما، ولی نفهمیدم کی بود از پشت زد توی سرم. خیلی بد زد نامرد. و نگاهی به پشت لباس‌هایش می‌اندازد که خیس شده‌اند: - اه! نجس شد لباسام! نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمترین سوال قبر و قیامت ⁉️ 🎙 یا صاحب الزمان ببخشید که هیچ کجای زندگیمون نیستی فقط و........ 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ➖➖➖➖➖➖➖ 🕊⃟ @DASTAN9