eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📚" هیجان " 💎- آقای دکتر، عذر میخوام مستقیم به خودتون زنگ زدم، آخه فرموده بودید علائمم شدید شد بهتون اطلاع بدم، الانم قفسه ی سینه و پشتم خیلی درد میکنه... +خواهش میکنم خانم رهایی، بله خودم گفته بودم، الانم در خدمتتون هستم، قبلا هم که چند باری منزل ویزیتتون کردم. از شانس خوبتون به شما نزدیکم. - فقط آقای دکتر، ما جا به جا شدیم، البته خوشبختانه تو همون منطقه هستیم +اوکی، من مشغول رانندگی هستم، لطفا آدرس جدید رو برام اس مس کنید. اگرم  کاری ندارید فعلا خدانگهدا..... دستی از تَرک موتور سیکلت، گوشی را می‌قاپد و از لابه لای ماشین‌ها‌ی در ترافیک مانده فرار می‌کند.           *          *          *          * -آفرین حسام، تو کارت درسته، این گوشیم مالِ خودت، واقعا نازِ شصت داری پسر + چاکرم کامی جون، تو هم دست فرمونت یکِ یکِ - میگم حسام خوبه که بقول معروف ما بچه مایه دار هستیم و فقط واسه هیجانش این کارو می‌کنیم، ( با خنده ) اگه واقعا کارمون این بود دیگه چیکار می کردیم. +( با لبخند ) آره کامی راست میگی... میگم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد منو جلو در خونه پیاده کن. ساعتی بعد حسام با کلید وارد منزل می شود و از دیدنِ مادرش که در کف هال افتاده شوکه می‌‌گردد.           *          *          *          * نیم ساعت بعد تکنسین اورژانس خبر فوت مادرش را به او می دهد... روز بعد حسام گوشی سرقتی را به قصد پس دادن روشن می کند، اما آدرس منزلشان در یکی از پیامک ها بدجور به او دهن کجی می کند... آخ که چقدر بده تو دور روزگار به خودت بخوره 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 348 هردو من را که می‌بینند، به احترام از جا بلند می‌شوند. این کارشان کمی معذبم
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 349 - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی. از لحنش هیچ نمی‌شود فهمید؛ نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری. می‌گویم: - من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست. مسعود از جا بلند می‌شود و می‌رود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست. فقط سرش را از در می‌برد تو و می‌گوید: - محسن! محسن! صدای خواب‌آلود جواد را از داخل آن اتاق می‌شنوم: -اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون! منظورش را از جانسون نمی‌فهمم. این جواد هم زده به سرش. مسعود دوباره محسن را صدا می‌زند؛ جدی و بی‌توجه به غرولند کردن جواد. این‌بار جواد بلندتر می‌گوید: -هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت. یعنی جواد هنوز یادش هست شوخی‌اش با محسن را؟ خنده‌ام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو می‌دهم. صدای ناله‌مانندی می‌آید که: - هااان؟ صدای محسن است. اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد. مسعود دوباره صدایش را بلند می‌کند: - محسن بلند شو ببینم! صدای تق ضربه می‌آید و بعد، صدای گیج و بهت‌زده محسن: - هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید... ربیعی نگاهی به من می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام! بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 349 - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهج
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 350 باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم. محسن را می‌بینم که خواب‌آلود و خمیازه‌کشان، از اتاق بیرون می‌آید. مسعود بدون توجه به خواب‌آلودگی محسن می‌گوید: - نقشه‌ها و عکس‌های ماهواره‌ای منطقه ... رو می‌خوام. محسن سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود به سمت میز گوشه سالن که یک لپ‌تاپ روی آن گذاشته‌اند: -چشم. همین الان آماده‌ش می‌کنم. دارم با خودم حساب می‌کنم که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسه‌اش می‌کنم، که مسعود برمی‌گردد به سمت من: - بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح می‌دم. دیگه؟ نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ. خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث می‌شود احساس کنم عصبانی ست. می‌گویم: - اطلاعات سخنران‌ها و بانی‌های هیئت رو هم می‌خوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم می‌خوام. سرش را تکان می‌دهد و بلند می‌گوید: - شنیدی محسن؟ محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش می‌زند و خمیازه می‌کشد: - بله آقا. لبخندی به مسعود می‌زنم به نشانه تشکر. ربیعی دستانش را می‌تکاند و از جا بلند می‌شود: - خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربه‌اید. ان‌شاءالله کنار هم این پرونده رو می‌بندید. زیر لب می‌گویم: - ان‌شاءالله. ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمی‌گردد به سمت مسعود: - امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی می‌کنه. باهاش همکاری کن. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را حتماً ببینید خیلی جالب است گاهی اوقات افرادی را می‌بینیم میگویند مقام معظم رهبری را قبول نداریم یا ولی فقیه را قبول نداریم. ♻️ هم ببینید و هم برای کسانی بفرستید که با رهبری مشکل دارند ولی اهل بیت علیهم السلام را دوست دارند. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۹ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 30 July 2024 قمری: الثلاثاء، 24 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️11 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️26 روز تا اربعین حسینی ▪️34 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️36 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏻به کسى که به تو علاقه ندارد (و بى اعتنايى يا تحقير مى کند) اظهار علاقه مکن ▫️وَلاَ تَرْغَبَنَّ فِيمَنْ زَهِدَ عَنْکَ ✍زيرا چنين علاقه اى باعث ذلت و خوارى انسان مى شود. درست است که طبق دستورات گذشته انسان بايد با کسى که از او قطع رابطه کرده پيوند برقرار سازد; ولى اين در جايى است که طرف مقابل جواب مثبت دهد; اما اگر او بى اعتنايى و تحقير مى کند نبايد تن به ذلت داد و به سراغش رفت، بلکه بايد عطايش را به لقايش بخشيد. مطابق ضرب المثل معروف، انسان بايد براى کسى بميرد که او برايش تب مى کند. 📘 _ نهج‌البلاغه
پسربچه اي "پرنده زيبايي" داشت. او به آن پرنده بسيار" دلبسته" بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه "عشق و وابستگي" او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را "تهديد" مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با "التماس" مي گفت: "نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم." تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از "چشمه" آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت: خسته ام و خوابم مياد. برادرش گفت: "الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!! پسرك "آرام و محكم"گفت: خودم ديشب "آزادش كردم" رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم كه؛ "با آزادي او خودم هم آزاد شدم." اين "حكايت" همه ما است. تنها فرق ما، در "نوع پرنده اي" است كه به آن دلبسته ايم. 👈 پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس... هر كسي را به چيزي بسته اند و "ترس از رها شدن" از آن، سبب شده تا "ديگران" و گاهي "نفس خودمان" از ما "بيگاري كشيده" و ما را رها نكنند. * پرنده ات را آزاد کن * 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 350 باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم. محسن را می‌بینم که خواب‌آلود و خمی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 351 مسعود فقط سرش را تکان می‌دهد. ربیعی آرام سر شانه‌ام می‌زند و می‌رود. با رفتنش، جو سنگین‌تر می‌شود. احساس خوبی ندارم. کاش کمیل بود... و باز هم فکرم را احساس می‌کنم. کاش من بودنش را بیشتر حس می‌کردم. مسعود آرام در سالن قدم می‌زند و شمرده‌شمرده می‌گوید: - محافظ عباس آقا... درسته؟ نگاهم را می‌اندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم. می‌گویم: - بله. - توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی... از این که او این جزئیات را درباره من می‌داند، حس خوبی ندارم. دیگر چه چیزهایی از من می‌داند که من خبر ندارم؟ در کار اطلاعاتی، دانستن کوچک‌ترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت می‌تواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود. با حرکت سر، حرف‌هایش را تایید می‌کنم و باز هم چشم از پرونده برنمی‌دارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده. او اما ادامه می‌دهد: - تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت. با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمی‌دهد. باز هم هیچ حسی ندارد حرف زدنش و همین اعصابم را بهم می‌ریزد. یعنی نسبت به من حس خوبی ندارد؟ من و مسعود همکاریم؛ چرا او باید از من بدش بیاید؟ چون من را رقیب خودش می‌داند؟ چون من اگر نبودم، ممکن بود او سرتیم پرونده شود؟ چون من اقتدارش را خدشه‌دار کرده‌ام؟ شاید هم دارم اشتباه قضاوتش می‌کنم. شاید این اخلاق همیشگی اوست و واقعا دوست داشته من را ببیند... به هر حال، در پاسخش لبخندی می‌زنم: - ممنونم از لطفتون. - چی صدات کنم راحتی؟ - همون عباس خوبه. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 351 مسعود فقط سرش را تکان می‌دهد. ربیعی آرام سر شانه‌ام می‌زند و می‌رود.
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 352 این را می‌گویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق می‌گذارم؛ میزی که روبه‌روی میز محسن است. محسن چند برگه را از پرینتر روی میز بیرون می‌کشد و به دست مسعود می‌دهد: - بفرمایید. نقشه‌هایی که خواستید. مسعود آن‌ها را مقابل من، روی میز می‌چیند: - این منطقه مردم نسبتاً مذهبی‌ای داره. حتماً خودت هم متوجه شدی که بسیجش خیلی فعاله و جذبشون هم نسبتاً خوبه. دست به سینه بالای میز ایستاده‌ام و می‌گویم: - احتمالاً برای همین این هیئت، این منطقه رو انتخاب کرده. - آره. محسن صدایمان می‌زند: - مشخصات کسایی که گفته بودید رو درآوردم. مسعود دست دراز می‌کند تا برگه‌های پرینت شده را از محسن بگیرد؛ اما باز هم چشم از من برنمی‌دارد: - اگه بخوای بریم یه دوری توی همون منطقه بزنیم. نگاه خیره و خالی از احساسش اذیتم می‌کند؛ با این وجود لبخند می‌زنم: - خیلی عالیه. برگه‌ها را به من می‌دهد. انگار می‌خواهد به زبان بی‌زبانی بگوید به عنوان نیروی تحت امرت، کمال همکاری را با تو خواهم داشت؛ اما کلا از ریخت و قیافه خودت خوشم نیامده. روی اولین کاغذ، نام و مشخصات فرمانده پایگاه را نوشته است. از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت می‌شوند. چندبار نامش را می‌خوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکرده‌ام. عکسش، نامش، نام پدرش... مسعود متوجه درنگ طولانی‌ام شده که با زیرکی می‌گوید: - می‌شناسیش؟ با خودم زمزمه می‌کنم: - این که سیدحسین خودمونه! نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می خواید بدونید مسیری که اسرا را بردند چه جور بود⁉️ ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 352 این را می‌گویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق می‌گذارم؛ میزی
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 353 مسعود ساکت می‌ماند تا ادامه حرفم را بشنود. می‌گویم: - این بنده خدا رو می‌شناسم؛ از چندین سال پیش. الان باید سوریه باشه درسته؟ این را خطاب به محسن می‌پرسم و جواب مثبت می‌گیرم. - ای بابا... چقدر حرف می‌زنید... نمی‌ذارید آدم دو دقیقه بخوابه... این را جواد می‌گوید و خمیازه‌کشان از اتاق استراحت‌شان خارج می‌شود. محسن نگاه سرزنش‌آمیزی به جواد می‌اندازد: - صبح بخیر! جواد ولو می‌شود کنار سفره صبحانه که هنوز پهن است و دوباره خمیازه می‌کشد: - خوبه خودت گفتی بعد نماز یکم بخوابیم! محسن زیر لب غرولند می‌کند: - چقدرم که خوابیدم. جواد با دهان پر از نان و پنیر، برمی‌گردد به سمت مسعود: - شما چطوری جانسون جان؟ مسعود اصلا به جواد نگاه نمی‌کند؛ انگار اصلا حرفش را نشنیده است. می‌گویم: - جانسون دیگه کیه؟ جواد از جا بلند می‌شود: - دواین جانسون دیگه! نمی‌شناسیش؟ در کتابخانه مغزم این اسم را جست و جو می‌کنم؛ اما هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرم. جواد که حالا خودش را رسانده به مسعود، می‌خندد: - بابا همین بازیگر آمریکاییه دیگه! این مسعود داداش دوقلوی اونه انگار. فقط چشماشون رنگش فرق داره. مطمئنی نمی‌شناسیش؟ - نه. اصلا فیلم نمی‌بینم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسرو معتضد تاریخ نگار: به من زنگ میزنن از استرالیا آشنایانی دارم ناله میکنن میگن مثل سگ پشیمونیم 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
✨﷽✨ ⛔️ بیچاره ترین بندگان در آخرت 🖊روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به غيبت است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد. 💟 رسول اكرم (ص) فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد صحراي محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند . علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است . در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند. «حجت الاسلام رفیعی» ‌‌‌‌🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 353 مسعود ساکت می‌ماند تا ادامه حرفم را بشنود. می‌گویم: - این بنده خدا رو
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 354 و دست می‌اندازد دور گردن مسعود. مسعود با بی‌حوصلگی دست جواد را از دور گردنش برمی‌دارد و آرام می‌غرد: - کم مزه بریز بچه! جواد دوباره می‌رود به سمت سفره صبحانه: - باشه بابا چرا برزخ می‌شی؟ برای این که حواس خودم و بقیه را دوباره روی کار متمرکز کنم، با صدای تقریبا بلندی مشخصات اعضای هیئت محسن شهید را می‌خوانم بین همه، یک نفرشان توجهم را بیشتر از بقیه جلب می‌کند: «صالح قاضی‌زاده. متولد هزار و سیصد و پنجاه و چهار، عراق، نجف. پدر روحانی، مادر خانه‌دار. تا سال پنجاه و شش ساکن عراق بوده و بعد همراه خانواده به قم مهاجرت کرده. کارشناسی ارشد برق دانشگاه تهران. نام‌برده در دوران دانشجویی از اعضای فعال حزب منحل شده جبهه مشارکت ایران اسلامی بوده و در جریان کوی دانشگاه تهران و هجدهم خرداد سال هفتاد و هشت، دستگیر و با وساطت پدر آزاد شد. پس از آن به کشور انگلستان مهاجرت کرد و تا سال هزار و سیصد و نود و سه، در این کشور اقامت داشت...» یک دور دیگر آنچه خوانده بودم را می‌خوانم. نمی‌توان به طور قطع بگویم این آدم مهره اصلی ست؛ اما جای کار دارد. بالای برگه مربوط به او را یک تای کوچک می‌زنم و به محسن می‌گویم: - ببین می‌تونی بفهمی وقتی توی انگلستان بوده دقیقا کجا کار می‌کرده و با کیا ارتباط داشته؟ - چشم. از بچه‌های برون‌مرزی استعلام می‌گیرم. - تمام ارتباطات مجازی و حقیقیش رو دربیار. و نگاهی به برنامه‌های هیئت می‌اندازم. دهه دوم و سوم محرم، صبح‌ها تا ساعت نُه برنامه دارند. می‌گویم: - جواد! صبحانه‌ت رو خوردی؟ جواد چندبار سرفه می‌کند؛ انگار لقمه در گلویش گیر کرده. با دهان پر می‌گوید: - نه... یعنی بله... یکمش مونده... - خب، بقیه‌ش رو برو توی همین هیئت محسن شهید بخور. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 354 و دست می‌اندازد دور گردن مسعود. مسعود با بی‌حوصلگی دست جواد را از دور
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 355 سریع از جا می‌جهد و به سختی، لقمه آخرش را قورت می‌دهد. دستی به سر و صورتش می‌کشد و می‌خواهد برود که می‌گویم: - مثل یه پسر خوب برو بشین پای منبر. هرچی دیدی و شنیدی رو دقیق می‌خوام. - چشم چشم... - جلب توجه نمی‌کنیا! - بله آقا... چشم. سوئی‌شرتش را از روی چوب‌لباسی برمی‌دارد، دستی برای محسن تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌زند. صفحات بعدی پرونده را می‌خوانم. سخنرانان جلسه، غالبا روحانیونی هستند که مخالف نظام‌اند یا اصلا موضع سیاسی خود را مشخص نکرده‌اند. اکثرا سید هستند و در میانگین سنی سی تا پنجاه سال. از برآیند صحبت‌هایشان می‌توان فهمید دو محور اصلی را به طور مستقیم و غیرمستقیم دنبال می‌کنند: ادعای جدایی دین از سیاست و دوم، تشویق شیعیان برای لعن علنی و توهین به مقدسات اهل سنت و پررنگ کردن نقاط اختلاف بین شیعه و سنی. که البته در هردوی این محورها، نوعی مخالفت با اصل نظام هم هست که حتی علنی هم نشود، اثر خود را خواهد گذاشت. وقتی در یک هیئت چنین حرف‌هایی زده می‌شود، معمولا دو حالت دارد: یا از آن قشر مذهبی‌های سنتی هستند که کاری به جایی ندارند و نسل اندر نسل هم روحانی و مذهبیِ بدون سیاست بوده‌اند. به جایی هم وابسته نیستند و مخاطب زیادی ندارند؛ مخاطبشان افرادی مثل خودشانند و اکثرا از نسل‌های مسن‌تر. خب در چنین حالتی، نه می‌شود و نه لازم است با این هیئت‌ها برخورد کرد. وقتی سرشان در لاک خودشان است و خطری برای امنیت جامعه ندارند، قانون هم این اجازه را می‌دهد که حرفشان را بزنند. 🍁فاطمه شکیبا 🍁 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای شنیده نشده از فرود هواپیمای رئیس جمهور در شرایط امنیتی اغتشاشات ززآ به نقل از دکتر مهدی مجاهد، معاون پیگیری‌های ویژه دفتر ریاست جمهوری 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا