داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "امید" من دلم از این میسوزد که در تهران غریب بود. انقدر غریب که وقتی فهمیده بود ن
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط_قرمز🔥
"ناعمه"
همه سوالهایتان را جواب میدهم؛ به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک کرد که خورد دقیقا پشت پای من و باعث شد گیر شما بیفتم؟ چندروز است که دارم با خودم حساب و کتاب میکنم و کلنجار میروم؛ سرعت دویدنم، فاصلهام... نمیشود. اصلا واقعا عباس زده؟ من با چشمان خودم دیدم چندتا ضربه چاقو خورد و چطور خورد. محال بود بتواند تکان بخورد؛ اصلا محال بود چشمانش بتوانند من را ببینند. چطور توانست توی شلیک اول بزند به هدف؟ کاش آن تیر لعنتیاش به خطا میرفت و میزد به قلبم؛ آن وقت اینطور داغ ننگِ دستگیر شدن روی پیشانیام نمیخورد.
چند روز است جای گلوله دارد زقزق میکند؛ بخاطر همین سوال بیجواب. بخاطر این که طوری برنامه چیده بودم که آخر این قضیه، عباس ببازد و حذف بشود نه من. آنقدر که من و بالادستیهای من عباس را میشناسند، شما نمیشناسید. نمیدانید چقدر از سلولهای خاکستری مغزمان را حرامِ عباس کردیم تا گیرش بیندازیم و یا حداقل بکشیمش. من به آن ربیعی احمق گفته بودم پشت عباس را طوری خالی کند که حتی اگر به من رسید هم کاری از دستش برنیاید. وقتی عباس افتاد، من فکر کردم همه چیز همانطور پیش رفته که میخواستم؛ اما آمدن بسیجیها و آن تیرِ لعنتی که عباس شلیک کرد، گند زد به همه برنامههایم. برای همین التماستان میکنم که بگویید آن تیر را عباس شلیک نکرده. پای حیثیت و شرف کاری من وسط است. نصف این حیثیت وقتی گیر افتادم برباد رفت و نصف دیگرش وقتی که بفهمم عباسِ نیمهجانِ درحال مرگ، آن تیر را انقدر دقیق به هدف زده!
حالا درست است که میگویم حیثیت من به باد رفت؛ اما یادتان باشد، شما برای دستگیریِ من، یک عباس هزینه کردید. عباسی که من خوب میشناسمش؛ بهتر از شما. هم شما میدانید هم من، هیچ چیز بالاتر از خسارت نیروی انسانی نیست. این حداقل دلم را خنک میکند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم و مُهرههای عملیاتیام هم به فنا رفتند و نفوذیام در سازمانتان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید...
"حامد"
من همان اول که دیدمش، شصتم خبردار شد که این آدم شهیدشدنی ست؛ یعنی چهره و رفتارش این را داد میزد. برای همین اصلا رفتم رفیقش شدم. مهرش نشسته بود به دلم؛ از همان روزها که باهم کربلا بودیم و پروانهوار دور حرم میچرخیدیم. در سوریه که بهتر شناختمش و صمیمی شدیم، تازه فهمیدم چه آتشی به جانش گرفته و به روی خودش نمیآورد. ما برادرانه با هم مسابقه شهادت گذاشته بودیم. راستش من از زنده ماندن بعد از عباس میترسیدم. جای خودش را به عنوان برادر در قلبم باز کرده بود و اگر میرفت، جای خالیاش همیشه تیر میکشید. همین هم شد که من زودتر رفتم. باور کنید اما، یک لحظه هم فراموشش نکردم. به هرکس که دستم رسید التماس کردم عباس را بیاورند پیش خودم. تا وقتی آتشِ غم عباس با آبِ شهادت خاموش نشد هم، نفس راحت نکشیدم.
الان هم اگر بپرسید، وضع همان است. من و عباس هنوز هم در کربلاییم و پروانهوار دور حرم میچرخیم...
"حاج رسول"
(این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.)
شاید ساعت دو، دو نیم شب باشد. قطره های باران روی کتم رژه میروند. کمیل کنارم ایستاده است. سرش را پایین انداخته. از زمانی برگشته اصفهان، یکبار هم سرش را بالا نگرفته. چپ و راست میگوید: «شرمندهم...». حالا هر که بیاید و به او بگوید که آن شب، عباس رفتنی بود و ربطی به تو ندارد، باور نمیکند.
به سمت گلزار شهدا میروم. خانوادهاش همه آنجا بودند، همراه مرصاد و امید. مادرش روی زمین نشسته. زیر لب چیزی میگوید و نثار منزل جدید پسرش میکند. گاهی اشک امانش را میبرد و دخترانش آرامش میکنند.
شانههای مرصاد میلرزد. بعضی اوقات صدای هقهق کمیل را هم از پشت سر میشنوم. امید جلو قبر نشسته و به سر خودش میزند. با صدای بغض آلودش زمزمه میکند: داداشم رفت...داداش...داداش...
عباس بهترین بود. از همان روز اول که پایش در سازمان باز شد، بهترین خودش را به من و حسین نشان داد. هر ماموریتی هم که میشد، اسم عباس از زبان حسین نمیافتاد. از همان روز که حسین و کمیل زندهزنده سوختند و دود شدند به فلک رسیدند، عباس در تاب و تب فراق آنها میسوخت میساخت. بعد هم که رفیقش حامد در سوریه شهید شد، عباس دیوانهتر شد، شیداتر. مثل پیرمرد پنجاه، شصت سالهای شده بود که از رفقای شهیدش در عملیات کربلا چهار جا مانده...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای قبرها! آیا شما مار و مور و عقرب دارید؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
دو شاهزاده در مصر بودند،
یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت.
عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر
و این یکی سلطان مصر شد.
پس آن توانگر با چشم حقارت
در فقیه نظر کرد و گفت:
"من به سلطنت رسیدم و تو هم
چنان در مسکِنت بماندي." گفت:
"ای برادر، شکر نعمت حضرت باری
تعالی بر من واجب است که میراث
پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون.
من آن مورم که در پایَم بمالند
نـه زنبـورم که از دستـم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
کـه زور مـــــردم آزاری نــدارم ؟
📕#گلستان_سعدی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط_قرمز🔥 "ناعمه" همه سوالهایتان را جواب میدهم؛ به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز🔥
"حاج رسول"(ادامه)
(این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.)
عباس کسی بود که اگر جز شهادت میرفت، باید به اصل شهادت شک میکرد. چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه میخواند و در دل داعش نفوذ میکرد و چه روزها دستهدسته پروندههای ضدجاسوسی را به ثمر میرساند. حقش چیزی جز شهادت نبود...
پدر عباس دستم را میکشد. بنده خدا شیمیایی است، نمیتواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من. سرم را پایین میآورم و میگویم: جانم حاجی؟
خیلی آرام و بریدهبریده میگوید: عباس... چطور... شهید... شد؟
بند دلم پاره میشود. بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟ چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ از خیانت نیرو خودی؟ یا از نفسهای بریدهبریده پسرش؟ از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟
نگاه التماسآمیزش را که میبینم، لب باز میکنم به گفتن. جزئی و محدود. خودم هم نمیفهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد. عباس میرسد و مادرش، پیش پای پسر برمیخیزد. مرصاد و کمیل میروند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچهها، تابوت را میآورند.
تابوت را کنار قبر میگذارند. روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشتهاند. کاغذ زیر باران کمرمق زمستان خیس خورده. اینبار از اشک چشم گذشته، قلبم هم دارد گریه میکند. انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچالهاش میکند. نفسهایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمیآید. حس دوندهای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد.
مرصاد تابوت را باز میکند. کفن را کنار میزند. مادر عباس دو طرف صورت عباس را میگیرد و بوسه بارانش میکند، قربان صدقهاش میرود، دستش را میان موهای عباس میبرد و مرتبشان میکند، برایش لالایی میخواند: لالایت میکنم، خوابت نمیاد/ بزرگت کردم و یادت نمیاد/ لالایت میکنم تا زنده باشی/ غلام حضرت معصومه باشی...
پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین میاندازد.
-عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنیهاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز...
کمیل دیگر نمیتواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش. کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه میکنند. مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آنها آرامآرام گریه میکند.
از همه آرامتر اینجا، عباس است با ان لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را میبوسند. معلوم نیست که مهمان کدامیک از رفقای شهیدش است. ارام کنار پدر عباس میروم و میگویم: حاجی، داره دیر میشه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم.
دل کندن برایش سخت است. درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است. بوسهای به پیشانی عباس مینشاند و میگوید: یا علی مدد...
کمیل کمک میکند پدر عباس بر روی ویلچر بشیند. خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند میکنند. این لحظههای آخر، دلم میخواهد با او تنها باشم. به درون قبر میروم. مرصاد و یکی دیگر از بچهها کمک میکنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد میخندد. سرش را به سمت قبله میگذارم و آرام تکانش میدهم:
- اسمع افهم، یا عباس بن...
آن بغضی که میان قلب مچاله شدهام گیر کرده بود، سرازیر میشود. دارم تلقین چه کسی را میخوانم؟ این عباس است، عباس! چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش میآمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کلکل میکرد...
جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم. پیشانیاش را میبوسم و درکنار گوشش زمزمه میکنم: عباس... سلام منو به حاج حسین برسون...
میخواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش میگوید: آقا، میشه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟
سر تاییدی تکان میدهم و باز مینشینم: آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/ مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/ التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/ التماس دعا، بحال ما دعا كنين...
بلند میشوم و آخرین بار نگاهش میکنم. به کسی نگاه میکنم که سالها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد. عباس هم رفت و به عرش رسید...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "حاج رسول"(ادامه) (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انا
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز🔥
"مادر"
بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بیخبر نه. من میدانستم میآیی. منتظرت بودم. خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمیگردی؛ روزها را میشمردم و شبها قرآن را مثل مرهم میگذاشتم روی قلب زخمیام. یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛ و حالا که آمدهای، نوروز همراه خودت آوردهای در سرمای دیماه.
تاریخ تماسهایت ثبت شده در گوشیام. میدانم دیر به دیر زنگ نمیزدی ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش میآمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت. الان اما آمدهای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانیات میگذارم و بوسهام را انقدر طولانی میکنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسریمان.
من میدانستم برمیگردی؛ این بار آمدنت سرزده نبود. خدا به من خبرش را داد؛ همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.
من تو را میشناسم مادر. لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم. خوددار هستی؛ ولی من میفهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرامآرام آب میشدی؛ بعد از مطهره. آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمیکردم وقتی برمیگردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی.
خدا را شکر. خیالم از بابت عاقبت به خیریات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگیات هم نیستم. خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمیکشی؛ دردِ ریههای آسیبدیده و مجروحت را هم. آخر میدانی، این که ببینی جگرگوشهات دارد درد میکشد و آب میشود خیلی سختتر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی.
میان موهای موجدارت دست میکشم. تک و توک، تارهای نقرهای هم میانشان پیدا میشود. نمیدانم خودت هم دیده بودیشان یا نه؟ اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید میدانم. این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد...
موهایت را مرتب میکنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیهالسلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیهاش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش میبرد خدمت حسینِ فاطمه؟ چندبار به صورتت دست میکشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خوردهای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شدهای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم. من فقط با کلی اصرار، یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیههایی که هیچوقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت. کهنه بودند؛ نمیدانم از کِی. بعد هم تا خواستم دقیق بشوم، خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون.
به پدرت اما گفتهاند؛ از چهرهاش پیداست. من دارم از چهرهاش این را میخوانم که به او گفتهاند با نامردی شهیدت کردهاند. این را انگار در خطوط و چینهای صورتش نوشته. نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست. من از همان لحظه که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم. پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود. تو دومین عباسی بودی که او از دست داد. عباس اول، رفیقش بود که در جنگ از دست داد و بعدش تو به دنیا آمدی، به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش. اما حالا کدام مرهم میتواند داغ فرزند را آرام کند؟!
هرچه بیشتر میبوسمت و میبویمت، تشنهتر میشوم انگار. میدانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کردهام؟ باز خوب است هربار که زنگ زدهای، صدایت را ضبط کردهام برای روزهایی که سکوت در سرم میپیچد. کاش حرف میزدی. صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم میگردی...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
254_7252648384.mp3
3.61M
ما نذر کردهایم که قربانیات شویم
دارند یک به یک به منا میبرندمان...💚
هیچ چیز به اندازه این
شعر حق مطلب رو ادا نکرد...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 به او از آینده نشان دادند که چگونه الکل زندگیاش را نابود میکند!
🍃یکی دیگر از تجربه گران که در دنیا اعتیاد شدید به الکل پیدا کرده بود در مورد مرور زندگیاش می گوید: در آن موقع زندگیام به من نشان داده شد. پنج سال آخر که من افسرده و الکلی شده بودم دردناکترین قسمت بود. بدتر از هر چیزی که میتوان تصور کرد. اثری که الکلی شدن من روی زندگی فرزندانم تاکنون داشته و در آینده خواهد داشت به من نشان داده شد. من دیدم که چگونه با از دست دادن من و پایگاه خانوادگی خود افسرده خواهند شد و چگونه همسرم مادر خوبی برای آنها نخواهد شد و آنها را به سرای کودکان بی سرپرست خواهد سپرد. به من نشان داده شد که با ادامه دادن به عادت مستی کودکان من نیز نهایتاً برای فرار از مشکلات زندگی به مشروب پناه خواهند آورد. به من نشان داده شد که اگر رفتار خود را تغییر دهم و پدری مسئول و سالم باشم، فرزندانم با وجود برخی مشکلات به نسبت خوب بزرگ شده و افرادی مهم و سالم خواهند بود. با گریه از خداوند خواستم که برگردم و فرصت دیگری به من بدهد. این کار اتفاق افتاد و من دیگر به سراغ این موارد نرفتم.🌱
📕کتاب تقاص
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⛔❌⛔❌⛔❌⛔❌⛔❌⛔
بزرگوارانی که فکر میکنن حکومت از حجاب سود میبره حتمآ حتمآ این کلیپ و ببینید و برای دیگران هم بفرستید ان شاء الله جواب سوالتون رو بگیرید 🙏❤️
حکومت از #حجاب چه سودی میبرد؟
⁉️ افشای نامه محرمانه شاه ایران به پادشاه عربستان درباره مدرن شدن ایران
💢 عبرت گرفتن از تجربه و شکست کشورهای غربی!
‼️ سود یا ضرر در برهنگی برای حکومت؟!
‼️ ۴۰۰هزار بطری مصرف روزانه آب جو تهران!
⁉️ ایران، در رتبه ۴ کاباره برتر دنیا!
🔰 #حجت_الاسلام_راجی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۶ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 27 August 2024
قمری: الثلاثاء، 22 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️8 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️13 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️16 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️17 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
﷽؛
🏷گریه آسمان
🔅 #امام_صادق_علیه_السلام :
✓ «آسمان بر حسينبنعلى و يحيى بن زكريّا گريست و براى هيچكس جز اين دو گريه نكرد». گفتم: گريهاش چگونه بود؟ فرمود: «چهل روز خورشيد با سرخى بر مردم طلوع مىكرد و با سرخى غروب مىنمود».
⁙ «إنَّ السَّماءَ بَكَت عَلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام ويَحيَى بنِ زَكَرِيّا عليه السلام ، ولَم تَبكِ عَلى أحَدٍ غَيرِهِما. قُلتُ: وما بُكاؤُها؟ قالَ: مَكَثوا أربَعينَ يَوما تَطلُعُ الشَّمسُ بِحُمرَةٍ وتَغيبُ بِحُمرَةٍ».
📚كامل الزيارات: ص ١٨٦ ح ٢٦٠
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
🥺 به چه مینازیم؟
🖤وقتی میمیریم، ما را به اسم صدا نمیکنند و درباره ما میگویند:
جسد کجاست؟
🖤بعد از غسلدادن میگویند:
جنازه کجاست؟
🖤و بعد از خاکسپاری میگویند:
قبر میت کجاست؟
🖤همه لقبها و پستهایی که در دنیا داشتیم، بعد از مرگ فراموش میشود؛ مدیر، مهندس، مسئول، دکتر، بازرس و...
🖤پس به چه مینازیم؟ فروتن و متواضع باشیم، نه مغرور و متكبر.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از ظهور در تمام #جهان یک اتفاق مشترک رخ میدهد که موانع اصلی ظهور را حذف میکند‼️
#استوری | #استاد_شجاعی
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆ختم قرآن بهتر از ذبح!
🍁سعدی گوید: ثروتمندی بود که دارای یک پسر بیمار و رنجور بود، خیر خواهان به او گفتند: «مصلحت آن است که برای شفای پسرت ختم قرآن کنی، یا قربانی ذبح کنی و با ذبح و خون ریختن گوسفند یا شتر و صدقه دادن گوشت آنها، فرزندت خوب شود.»
🍂ثروتمند که حاضر نبود پول خرج کند و بخیل بود، اندکی در فکر فرورفت و سپس سر برداشت و گفت: «ختم قرآن بهتر است، چون قرآن در دسترس میباشد، اما قربانی کردن حیوان از گلهای که از محل دور است، سختتر میباشد!»
🍁صاحب دلی سخن او را شنید و گفت: او ازاینرو ختم قرآن را برای شفا برگزید که قرائت آن کار زبان است و زحمت و هزینهای ندارد؛ ولی قربانی کردن به پول وابسته است و آن به جان بسته است؛ و دل برداشتن از آن دشوار خواهد بود.
به دیناری چو خر در گِل بمانند * ور الحمدی بخوانی، صد بخوانند
🍁بعضی برای دادن یک دینار مانند الاغ در گل میمانند، ولی اگر سوره حمد را صدبار بخواهی، برایت میخوانند.
📚(حکایتهای گلستان، ص 236)
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥ســـرباز🔥
قسمت اول
پویان و افشین روی نیمکتی تو محوطه دانشگاه نشسته بودند.
سه دختر بدحجاب نزدیک میشدند. افشین به دخترها نگاه میکرد و آرام به پویان گفت:
-سرگرمی های امروزمون دارن میان.
پویان_من حوصله شونو ندارم.
ایستاد که بره،افشین دستشو گرفت و گفت:
-ضدحال نزن دیگه،بگیر بشین.
پویان به اجبار نشست.
افشین مثل همیشه با لبخند کمرنگی به آنها نگاه میکرد، و ساکت به حرفهاشون گوش میداد.
ولی پویان برخلاف همیشه ساکت بود،
و به دخترها حتی نگاه هم نمیکرد.یکی از دخترها بهش گفت:
+چرا بی حوصله ای؟
با نگاهش گفت به تو ربطی نداره. دختر هم که متوجه معنی نگاه پویان شد، ناراحت شد.یکی دیگه از دخترها گفت:
×امروز جای تو و افشین عوض شده، همیشه افشین رو با یه من عسل هم نمیشد خورد.
لبخند افشین پررنگ تر شد.همون دختر به افشین گفت:
×تو لبخند زدن هم بلدی؟!!
یکی دیگه از دخترها یه کم خم شد و گفت:
●پویان!! اون پسر مهربون و خوش اخلاق کو؟!!
پویان نگاهی به ساعتش کرد و به افشین گفت:
_کلاس دارم.بعدا می بینمت.
بلند شد و رفت.
پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. هردو وضعیت مالی خیلی خوبی داشتن. افشین خوش تیپ تر و جذاب تر از پویان بود،
ولی پویان برعکس افشین،اخلاق خوبی داشت.بخاطر همین همیشه دخترهای بیشتری اطراف پویان بودن.ولی همون دخترها برای جلب نظر افشین باهم رقابت میکردن.
مدتی بود که کلاس هاشو مرتب شرکت میکرد و به تفریحاتی که با افشین داشت،علاقه ای نداشت.اما چون رابطه دوستانه ش با افشین براش مهم بود،همراهیش میکرد.
وارد کلاس شد.
طبق معمول دخترهای کلاس با لبخند نگاهش کردند.
ولی بی توجه به آنها به همه دانشجوهای کلاس نگاهی کرد. نگاهش روی دو تا دختر که بی توجه به پویان باهم صحبت میکردن ثابت ماند.
لبخند کمرنگی زد،
و پیش پسرهایی که صدایش میکردند، نشست.تمام مدت کلاس حواسش به اون دو تا دختر بود.
مدتی بود که با کنجکاوی به رفتارهاشون دقت میکرد.
دخترهایی که با وجود زیبا بودن حجاب داشتن.خیلی از پسرها دنبال جلب توجه شون بودن ولی آنها به هیچ پسری توجه نمیکردن،حتی پسری مثل پویان که از دور هم جذابیتش مشخص بود و از هرجایی که رد میشد تا مدتی صحبت از ظاهر و اخلاقش بود.
چند بار افشین باهاش تماس گرفت ولی قطع میکرد.وقتی کلاس تمام شد، دخترهارو تعقیب کرد.
طوری که هیچکس متوجه نمیشد منظورش از راه رفتن،تعقیب اون دو تا دختر هست.
هیچکس احتمال هم نمیداد پسری مثل پویان دنبال دخترهایی مثل اون دوتا دختر محجبه باشه.
به رفتارهاشون دقت میکرد.
اونا خیلی بامهربانی باهم صحبت میکردن و گاهی میخندیدن.طوری که صدای خنده شون اصلا شنیده نمیشد. فقط از حالت صورتشون مشخص بود،دارن میخندن،اون هم خیلی کوتاه بود.بامحبت به هم نگاه میکردن ولی به پسرها اصلا نگاه نمیکردن.رفتارشون با همه بااحترام بود.به دخترها و خانم های دیگه حتی اگر بدحجاب بودن هم بااحترام برخورد میکردن.
هنوز هم اون دخترها رو تعقیب میکرد که افشین از پشت سر صداش کرد.برگشت. افشین بااخم نگاهش میکرد.لبخندی زد و گفت:
_باز چی شده؟
-چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟! کجا داشتی میرفتی؟
-بیخیال،بریم.
هردو سوار ماشین پویان شدن.گفت:
-برنامه چیه؟
-بچه ها کافی شاپ قرار گذاشتن.
-من حوصله شو ندارم.اگه تو میخوای بری میرسونمت.
افشین بادقت نگاهش کرد و گفت:
-تو چند وقته یه چیزیت هست.
به شوخی گفت:
-عاشق شدی؟
-آره،میای باهم بریم خاستگاری؟
و خندید.
-تو بخند.ولی هرکی نشناستت من خوب میشناسمت.
پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد....
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸
ســـرباز
قسمت دو
پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد.جدی گفت:
-کجا بریم؟
-هرجا دوست داری برو.
-من میخوام برم باشگاه.
-مطمئن شدم عاشق شدی.
پویان چیزی نگفت.
افشین هم ساکت شد.میدونست وقتی نخواد چیزی بگه،هیچکس حتی افشین هم نمیتونه از زیر زبانش حرف بکشه.
پویان و افشین با دوتا دختر،
توی سالن دانشگاه بودن..
باز هم پویان به دخترها توجهی نمیکرد و فقط بخاطر افشین مونده بود.به اطراف نگاه میکرد.
دخترهای محجبه نزدیک میشدن.
یکی از دخترها با حالت خاصی به دخترهای اطراف پویان و افشین نگاه میکرد.
بدون هیچ حرفی رد شدن و رفتن.پویان متوجه دلیل نگاه اون دختر نمیشد.هنوز چند قدمی دور نشده بودن که افشین باتمسخر گفت:
_چیه...دوست داری جای اینا باشی.
ولی اون دختر بی تفاوت به حرف افشین رفت.
یکی از دخترها گفت:
-اه،حالم گرفته شد..آخه بگو به تو چه ربطی داره..
پویان گفت:چرا اونجوری نگاهتون کرد؟
-هیچی بابا،به قول خودشون نهی از منکر کرد..
برای چاپلوسی به افشین گفت:
-خوب جوابشو دادی.
پویان به افشین که تو فکر بود،نگاهی کرد.
تا حالا هیچ دختری بی تفاوت با افشین برخورد نکرده بود.خوب میدونست که افشین تو فکر #تلافی هست.
چند روز گذشت.
افشین و پویان تو محوطه دانشگاه ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن ولی نگاه افشین جایی ثابت ماند و ساکت شد.
پویان رد نگاهش رو گرفت؛همون دختر محجبه بود اما تنها....
سرشو جلوی نگاه افشین آورد و جدی نگاهش کرد.افشین اخمی کرد و سرشو کمی خم کرد و از کنار پویان به اون دختر نگاه کرد.دوباره پویان جلوی نگاه افشین آمد و با اخم بهش گفت:
_بیخیالش شو.
-چرا؟!!
-اون با بقیه فرق داره..فراموشش کن.
دختر نزدیک شده بود.افشین گفت:
_تو که منو میشناسی..نمیتونم.
مهلت نداد پویان چیزی بگه.با تمسخر به اون دختر گفت:
_نخوری زمین.اینقدر روسری تو پایین آوردی،جلو پا تو میبینی؟
اما اون دختر بی تفاوت به راهش ادامه داد.افشین گفت:
_چشم های قشنگی داری...
پویان اجازه نداد ادامه بده.
-افشین تمومش کن.
افشین که انگار اصلا صدای پویان رو هم نشنید جلوی دختر ایستاد،طوری که دختر نمیتونست به راهش ادامه بده.صورتش رو نزدیک صورت اون دختر برد و با دقت نگاهش میکرد.اون دختر که حالش از نگاه افشین بهم میخورد گفت:
+من مثل دخترهای دور و برت نیستم،حد و اندازه خودت رو بفهم.
افشین با پوزخند گفت:
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ســـرباز
قسمت سه
افشین با پوزخند گفت:
_آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از...
دختر سیلی محکمی به افشین زد.
همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد.
دختر گفت:
+چادری که سر منه #حرمت داره.به #احترام چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی.
سریع از کنارش رد شد.
افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت:
-خانم نادری،شما بفرمایید.
اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت.
اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت:
-افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم.
افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت:
-رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم.
بعد بلند خندید.
درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود.
هر دو سوار ماشین افشین شدن.
تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن.
به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن.
افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود.
یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود.
پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود.
افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن.
وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت:
-چرا اینکارو کردی؟
پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟
-تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!!
پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
-حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن.
-اگه نکنم؟
-با من طرفی.!!
وسایلش رو برداشت و رفت.
افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود.
بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه.
فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد.
گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره.
پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله.
فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد.
-خانم نادری
فاطمه ایستاد.
پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت:
-میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم.
-بفرمایید.
-..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید.
فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت.
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
این چهره یک جوان ۲۵ ساله است !!
بزرگان دفاع مقدس او را میشناسند، اگر حفظ خاک پاک ایران ،، مدیون ۱۱۰ فرمانده باشد، یکیشان، همین مرد🤞 است . سال ۵۶ در مسابقات، بر کشتی گیر آمریکایی غلبه کرد...
هرجا شناسایی دشوار میشد یا به مشکل برمیخورد ، او را میبردند! بعد از پیروزی میگفت؛ کار بچهها بوده! شیفته شهرتِ گمنامی بود. چندین ساعت درآب مخفی ماند او با نِی نفس، میکشید و زیر لب وجعلنا.. میخواند.
...پوتین هایش پر از خون بود، خوابیده نیروها را هدایت میکرد چون دژ شلمچه و نقاط اطراف را بخوبی میشناخت.تشنه بود و آب میخواست، به او آب ندادند ، یا حسین میکشید، تشنه لب آرام آرام، آسمانی شد
#سردار_شهید_حاج_غلامرضا_کیانپور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟