داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌿رمان جذاب و آموزنده ســـرباز 🌿قسمت پنجاه وسوم تو دلش گفت خدایا هربار که امیدوار میشم،خیل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت پنجاه وچهار
کسی به در اتاقش میزد.
در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت:
_اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده.
پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود.
به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد.
روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت،
ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده.
فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت:
_منم تا یه جایی برسون.
-چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟
-مغازه آقای معتمد.
آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود.
فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد.
زهره خانوم گفت:
_اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه.
-مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه.
-درسته،حق با شماست.
فاطمه یاد افشین افتاد.
با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد.
چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه.
وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت.
-سلام حاج آقا
-سلام،بفرمایید
-وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-الان نه.
-بعد از ظهر مؤسسه هستید؟
-بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه.
-بسیار خب،خدانگهدار.
-خداحافظ.
عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت:
_آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟
-نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟
حاج آقا نگران بود.
-شما چرا نگرانشون هستید؟!
-چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد.
-درمورد روزی حلال؟
حاج آقا تعجب کرد.
-درسته،شما از کجا میدونید؟!
-من دیشب اتفاقی دیدمشون.
جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت:
_آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم #چشم و #دل پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن.
-آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست.
-یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟
حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت پنجاه وچهار کسی به در اتاقش میزد. در رو باز کرد.مسئول پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت پنجاه و پنجم
حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:
_بله،من با آقای معتمد صحبت میکنم.
-فقط حاج آقا،من نمیخوام آقای معتمد یا خانواده م یا حتی آقای مشرقی بدونن که من این پیشنهاد رو دادم..شما طوری رفتار کنید که مثلا اتفاقی متوجه شدید آقای معتمد دنبال همکار میگردن.
-چشم،خیالتون راحت.
-یه لطف دیگه ای هم بکنید.نمیخوام آقای مشرقی متوجه بشن که من درمورد ایشون با شما صحبت کردم.
-باشه،با افشین هم طوری رفتار میکنم که مثلا اتفاقی دیدمش و خودش بهم بگه چه دسته گلی به آب داده.
آدرس مسافرخانه رو داد و خداحافظی کرد.
شب حاج آقا اطراف مسافرخانه رانندگی میکرد.افشین رو تو پیاده رو دید.بوق زد.افشین نگاهی به حاج آقا کرد و رفت سمتش.حاج آقا گفت:
_سلام ستاره سهیل،کجایی داداش؟
-سلام حاج آقا.
-ماشین آوردی؟
-نه.
-پس سوار شو،میرسونمت.
-ممنون خودم میرم.
-سوار شو دیگه..
با اینکه خسته بود و میخواست زود بخوابه ولی سوار شد.حاج آقا گفت:
_خونه میری؟
افشین نمیدونست چی بگه.بعد مکث کوتاهی گفت:
_راه شما دور میشه،سر راه هرجایی تونستین پیاده میشم،خودم میرم.
-چقدر تعارف میکنی،خونه تو بلدم دیگه، میرسونمت.
افشین با خودش گفت جلوی در خونه پیاده میشم،با تاکسی برمیگردم.گفت:
_زحمت تون میشه.ممنون.
-چه خبر افشین جان؟ چند روزه هرچی زنگ میزنم،جواب نمیدی؟ شاید من مزاحمت هستم.
-نه حاج آقا.آشنایی با شما برای من افتخاره.
-آشنایی؟!! افشین بهت میگم داداش، ناراحت میشی؟
-نه حاج آقا.خوشحالم میشم.
-پس چرا منو به برادری قبول نداری؟ همش تعارف میکنی،میگی آشنایی،به من سر نمیزنی،زنگ میزنم جواب نمیدی؟
افشین دید چاره ای نیست،جریان رو تعریف کرد و ساکت شد.همه چیزو گفت جز فاطمه. حاج آقا کنار خیابان نگه داشت.به افشین نگاه کرد و گفت:
_پس الان کجایی؟
-مسافرخونه.
-تو که گفتی پول نداری؟
مجبور شد قضیه فاطمه هم بگه.حاج آقا مرموز نگاهش کرد..
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت پنجاه و پنجم حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت: _بله،من با آق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت پنجاه وششم
حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت:
_از خدا چی خواستی که خانم نادری رو فرستاد؟
افشین سرشو انداخت پایین و گفت:
_اتفاقا تنها کسی که نمیخواستم منو تو اون موقعیت ببینه،فاطمه نادری بود.
-هیچکدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.
بعد مدتی سکوت حاج آقا گفت:
_حالا کار پیدا کردی؟
-هنوز نه.
-دنبال چه کاری هستی؟
-هر کاری.واقعا دیگه برام فرقی نداره.
-به فکرت هستم.حالا اگه کارت داشتم چطوری پیدات کنم؟
-هرجا برم شب برمیگردم مسافرخونه.
-باشه.پس الانم میرسونمت اونجا.
افشین متوجه نشد که حاج آقا از قبل خبر داشته.
روز بعد حاج آقا با همسرش،
به مغازه آقای معتمد رفتن.بازهم شلوغ بود.آقای معتمد بعد احوالپرسی گفت که دنبال کسی میگرده که کمکش کنه.
حاج آقا از فرصت استفاده کرد،
و افشین رو معرفی کرد.وقتی حاج آقا تأییدش کرد،آقای معتمد خیالش راحت شد و گفت:
_از همین فردا بیاد سرکار.
حاج آقا و همسرش پارچه ای خریدن که آقای معتمد فکر کنه برای خرید رفته بودن.
صبح زود حاج آقا به مسافرخانه رفت. افشین بیرون میرفت.وقتی حاج آقا رو دید تعجب کرد و گفت:
_چیزی شده؟!
حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت:
_صبح به این زودی کجا داری میری؟
-دنبال کار دیگه.
-الان فقط کله پزی ها بازه،میخوای کله پز بشی؟
افشین هم لبخند زد.
-سوار شو.کله پزی مناسب روحیات لطیف شما نیست.
افشین سوار شد و حاج آقا حرکت کرد.
-افشین جان،هرچی داری که حرام نیست،حتما یه بخشی ازشه.اون بخش رو جدا کنی بقیه ش حلاله.
-من اوضاعم خیلی خراب تر از این حرفهاست.قبلا ازتون پرسیدم،جزء به جزء،همش حرامه.
-خب اینجوری هم باشه با کنار گذاشتن شون که مشکل حل نمیشه.
-چشم حاج آقا.یه کار پیدا کنم از این وضع در بیام،بعد به حساب کتاب هرچی قبلا داشتم رسیدگی میکنم.
باهم رفتن پیش آقای معتمد.حاج آقا به افشین گفت:
_ایشون آقای معتمد،باجناق پدرخانم من هستن.
بعد افشین رو به آقای معتمد معرفی کرد.
آقای معتمد نگاه دقیقی به افشین کرد و لبخند زد.افشین گفت:
_ولی من از پارچه ها هیچی نمیدونم.
-کم کم یاد میگیری.
درمورد حقوق و ساعت کار صحبت کردن.حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
افشین خیلی خدا رو شکر میکرد.
بعد مدتی آقای معتمد سطل و تی به افشین داد و گفت:
_زمین رو تمیز کن.
افشین جا خورد.
با خودش گفت من؟! جارو کنم؟! تی بکشم؟! ... ولی اگه اینکارو نکنی همین کارهم از دست میدی.
یاد مسافرخونه افتاد،یاد فاطمه.
خیلی براش سخت بود ولی تی رو برداشت و زمین رو تمیز کرد.با خودش میگفت حاج محمود دخترشو به شاگرد پارچه فروشی که زمین تی میکشه نمیده..افشین دیگه باید فاطمه رو فراموش کنی.
خودش میدونست ازدواجش با فاطمه شدنی نیست ولی نمیتونست امیدوار هم نباشه.
فاطمه یاد یکی از دوستانش افتاد،
که گفته بود پدربزرگش تنهاست و یه سوئیت کوچیک تو حیاطش داره و میخواد به آدم خوبی اجاره بده که تنها نباشه.
با دوستش تماس گرفت و رفت خونه رو دید....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
••『﷽』••
✍ عقلتان را تسلیم کسی نکنید
🔹معلم عزيزی، دوسه باری، چند نفر از ما را برد منزل یکی از عالمان بزرگ.
🔸ما بچهها روی زمين دورش مینشستيم و او با شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف میزد. بلد بود از اوج فلسفه و معقولات فرود آيد و با يک مشت پسربچۀ سربههوا، ارتباط فكری برقرار كند.
🔹علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يک ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد.
🔸یک بار علامه تعریف میکرد که روزی طلبه فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد.
🔹ديدم جوان مستعدیست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بیپاسخ مانده بود. پاسخها را كه میشنيد، مثل تشنهای بود كه آب خنكی يافته باشد.
🔸خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند.
🔹چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت.
🔸هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. میدانستم اين شيفتگی به استقلال فكرش صدمه میزند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم.
🔹روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيمباز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم.
🔸ديدمش كه سر ساعت آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت.
🔹اینجا که رسید علامه با آنهمه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخهبازی آن روز است!
💢 درس استاد آن شب این بود كه دنبال آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده، از وجودشان توشه برگيريد، اما مريد و واله كسی نشويد.
🔺شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
••|📜🖋|••
⚜ عدالت خدا ⚜
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍوﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ
ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ سه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ
ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ...
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ
ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
درب خانه حضرت داوود را زدند و ايشان
اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند
و هر کدام کيسه صد ديناری را مقابل حضرت
گذاشتند و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد : علت چيست؟؟
گفتند : در دريا دچار طوفان شديم و دکل
کشتی آسيب ديد و خطر غرق شدن بسيار
نزديک بود که در کمال تعجب پرنده ای،
طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن
قسمت های آسيب ديده کشتی را بستيم و
نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر کدام ۱۰۰
دينار به مستحق بدهيم 🌱
حضرت داوود، رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند برای تو از دريا هديه ميفرستد و تو او را ظالم مینامی ...
اين هزار دينار را بگير و معاش کن و بدان
خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه است ...
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 09 September 2024
قمری: الإثنين، 5 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام، 117ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️4 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️12 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️29 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️33 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
امام على علیه السلام :
اَلتَّوَکُلُّ عَلَى اللّه نَجاةً مِنْ کُلِّ سوءٍ وَحِرْزٌ مِنْ کُلِّ عَدُوٍّ؛
توکل بر خداوند، مایه نجات از هر بدى و محفوظ بودن از هر دشمنى است.
بحارالأنوار، ج78، ص79، ح56
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
جوانیام در انتظارت پیر شد💔
ای پیرترین جوان تاریخ برگرد...🥀
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آیا می توان #ظهور امام زمان علیه السلام را #جلو #انداخت⁉️
چرا ظهور تا حالا انجام نشده⁉️
#استاد_پناهیان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#آخرالزمان ...
🦋 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
«...پس از من اقوامی خواهند آمد که غذاهای خوب و رنگارنگ میخورند و بر مرکب سوار میشوند،در حالی که خود را به آرایش ویژه زنان برای شوهر میآرایند و همچون زنان، جلوهگری میکنند و همانند شاهان ستمکار زندگی میکنند.
آنان منافقان این امت در آخرالزمان هستند که شراب مینوشند و در پی بازی با دوشیزه گانند و بر مرکب شهوت سوار میشوند و نمازهای جماعت را ترک میگویند و با سهل انگاری،از نماز شامگاهان باز میمانند و در خوردن زیاده روی میکنند.»
📚 مکارم الاخلاق، صفحه ۴۴٨ و ۴۴٩
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📖 مراقب چشمانت باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان امروز......
جوان دیروز........
چه شدند جوانان این مملکت؟!؟!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت پنجاه وششم حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت: _از خدا چی خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت پنجاه_وهفتم
رفت خونه رو دید.
پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزرگی داشتن.
خونه پدربزرگ یه طرف حیاط بود و اون طرف حیاط یه سوئیت تمیز و مرتب ولی خیلی کوچیک بود.یه هال به اندازه دو تا فرش دوازده متری،آشپزخونه کمتر از نصف هال بود و سرویس بهداشتی هم تو هال بود.
نمیدونست افشین حاضر میشه تو همچین خونه ای زندگی کنه یا نه.درمورد اجاره پرسید.اجاره ش برای افشین زیاد بود.
با پدربزرگ صحبت کرد که به روی خودش نیاره،فاطمه خونه رو دیده. نمیخواست افشین بفهمه این خونه رو فاطمه براش پیدا کرده.
با حاج آقا صحبت کرد.آدرس خونه رو داد و گفت:
_اگه آقای مشرقی خونه رو پسندیدن، شما مبلغ اجاره رو نصف بگید بهشون.
-پس بقیه ش چی؟
-من میدم.
حاج آقا و افشین رفتن خونه رو دیدن. افشین با خودش گفت کل این خونه اندازه بالکن خونه خودمم نیست... ولی مهم اینه که حلال باشه.
از پدربزرگ خوشش اومد.
حیاط هم دوست داشت.با نصف مبلغ اجاره واقعی،اون خونه رو اجاره کرد.
فاطمه یه پاکت پول به حاج آقا داد و گفت:
_اینم از پدرم گرفتم ولی نگفتم برای کی میخوام.اینو شما از طرف خودتون به آقای مشرقی قرض بدید که بتونن مایحتاج زندگی شون رو تأمین کنن.
حاج محمود آدم دست به خیری بود.
سه ماه گذشت.
زندگی افشین روی ریل افتاده بود.روزها تا آخرشب سرکار بود و شب میرفت خونه و استراحت میکرد.ایمانش قوی تر شده بود.
هنوز هم به فاطمه فکر میکرد،
ولی مدام با خودش میگفت شدنی نیست.میخوای دختر حاج محمود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بیاری تو این خونه؟ جهیزیه شو همینجوری انبار کنن تو این خونه جا نمیشه. ولی از خدا کمک میخواست.
فاطمه و خانواده ش خونه خاله ش که مادرخانم حاج آقا بود،دعوت بودن.حاج آقا به فاطمه گفت:
_خیلی وقته مؤسسه تشریف نیاوردید!
-دوره کارآموزی م شروع شده.سرم خیلی شلوغه.
-فرصت کردید حتما یه روز تشریف بیارید،یه عرضی دارم.
-چشم.ان شاءالله.
چهار روز بعد به مؤسسه رفت.
حاج آقا گفت:
_ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا درمورد افشین باهاتون صحبت کنم.خانم نادری،زندگی برای افشین سخت میگذره، دلش جاییه که عقلش میگه نباید باشه...
-ولی من قبلا هم بهتون گفتم که نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت پنجاه_وهفتم رفت خونه رو دید. پیرمرد مهربان و دوست داشتنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت پنجاه_وهشتم
-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟
-من بخشیدمش،خیلی وقت پیش،حتی قبل از اینکه بخواد آدم خوبی باشه..ولی بخشیدن یه چیزه،ازدواج کردن یه چیز دیگه.
-الان جواب ندید..یه کمی فکر کنید.با شناختی که من از شما دارم متوجه میشید که خواست خدا چیه.
فاطمه ناراحت گفت:
_خواست خدا،آزار خانواده مه؟!
-من از گذشته چیزی نمیدونم.ولی وقتی شما درموردش فکر کنید،من مطمئن میشم به همه جوانب فکر کردید.اون موقع حتی اگه بگید نه،من دیگه چیزی نمیگم..من از شما میخوام به اینکه اجازه بدید افشین بیاد خاستگاری یا نه فکر کنید،فقط همین.
فاطمه چند دقیقه سکوت کرد،بعد ایستاد و گفت:
_بسیار خب،در این مورد فکر میکنم..اگه امر دیگه ای نیست،مرخص بشم.
تو ماشینش نشست و فکر میکرد.
حاج آقا نمیدونه افشین چه بلاهایی سر ما آورده.آخه چه جوری عاشق کسی باشم که از حرف زدنش،از نگاه هاش،از اینکه چند تا دختر اونجوری آدرس خونه شو داشتن،از اینکه اطرافش همیشه پر اینجور دخترها بوده،متنفرم...این آدم الان آدم خوبیه؟ قبول ولی من هربار که اسمش میاد یاد سخت ترین روزهای زندگیم میفتم که اون باعث تلخی هاش بوده..بابا و مامان و امیررضا اسمش بیاد ناراحت میشن..نمیخوام اینقدر بخاطر من اذیت بشن.
ماشین رو روشن کرد و به خونه رفت.تا صبح نخوابید.از خدا میخواست کمکش کنه.بعد از نماز صبح بالاخره به نتیجه رسید.
-خدایا وقتی تو میبخشی چرا من نبخشم.. وقتی تو عیب بنده هاتو میپوشونی چرا من همش یادآوری کنم.. اگه الان آدم خوبی باشه،واقعا سعی کنه اونجوری که تو میخوای باشه،منم میتونم دوستش داشته باشم..کمک کن خانواده م اذیت نشن.
چند روزی گذشت.
حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت:
_بهشون بگید برای خاستگاری اقدام کنن.
حاج آقا خیلی خوشحال شد و گفت:
_حتما.
-ولی حاج آقا میدونید که اگه بابا اجازه بدن بعد نوبت منه که بشناسم شون.
-بله میدونم.
روز بعد حاج آقا به مغازه آقای معتمد رفت و برای افشین نیم ساعت مرخصی گرفت.باهم سوار ماشین شدن.حاج آقا با لبخند به افشین نگاه میکرد.افشین گفت:
_چی شده؟!!
-میخوام برای داداشم آستین بالا بزنم.
لبخند افشین خشک شد.سرشو انداخت پایین و به دستهاش نگاه میکرد.حاج آقا گفت:
_دیگه به حرفت گوش نمیدم.باید بری خاستگاری،فهمیدی؟...باید.
افشین ناراحت گفت:
_حاج آقا شدنی نیست.
از ناراحتی افشین،لبخند حاج آقا هم از بین رفت.
-چرا؟ فراموشش کردی؟
-کاش میتونستم.
-افشین جان،پس چرا میگی نه؟
-من الان نه کاری در شأن دختر حاج نادری دارم،نه خونه ای..
-حاج محمود و خانواده ش این چیزها براشون مهم نیست. #مردانگی دامادشون براشون مهمه.
-من همونم ندارم.
-مگه تو چکار کردی باهاشون که اینقدر ناامیدی؟!!
-کارهای خیلی بد...حاج نادری حتی تو کوچه شون هم راهم نمیده.
-تو یه اقدامی کن،بذار راهت ندن.ولی تو یه قدم بردار...خانواده ت برگشتن؟
-نه،هفت ماه دیگه میان.
-اگه قابل بدونی منم باهات میام.
-نه حاج آقا...
حاج آقا لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_قابل نمیدونی؟
-نه،منظورم این نبود...
-پس حتما میام.اصلا خودم با حاج محمود صحبت میکنم.
-ولی حاج آقا...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت پنجاه_وهشتم -یعنی نمیخواین ببخشیدش؟ -من بخشیدمش،خیلی و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت پنجاه_ونه
-ولی حاج آقا...
-ولی و اما و اگه هم قبول نمیکنم.الانم برو سرکارت،نیم ساعت مرخصیت تموم شد.
افشین پیاده شد و گفت:
_حاج آقا این کارو نکنید..
-برو،بقیه شو بسپر به بزرگترها.
حاج آقا بلافاصله به مغازه حاج محمود رفت.بعد از احوالپرسی گفت:
_من اومدم درمورد فاطمه خانوم باهاتون صحبت کنم،برای برادرم.
حاج محمود تعجب کرد.
-آقا مهدی؟!!
-نه،یکی دیگه که به اندازه مهدی برام عزیزه..راستش خانواده ش خارج از کشور زندگی میکنن و به این زودی ها هم نمیان.بخاطر همین من از طرف ایشون اومدم خدمت شما که اگه اجازه بدید یه شب برای خاستگاری بیایم خدمتتون.
-چطور آدمی هست؟
-من از وقتی میشناسمش پسر خیلی خوبیه.هرچی از خوبی ها و مردانگی ش بگم کمه..با اخلاق،مهربان،مؤمن،چشم و دل پاک،عاقل،مسئولیت پذیر،مؤدب، محجوب. خلاصه هرچی بگم کمه.
-فاطمه این روزها سرش خیلی شلوغه. صبح زود میره،آخرشب میاد.نمیدونم اصلا وقت داره به ازدواج فکر کنه یا نه.اجازه بدید باهاش صحبت کنم،ببینم چی میگه.
قرار شد حاج آقا دو روز بعد تماس بگیره و نتیجه رو بپرسه.
موقع صبحانه حاج محمود به فاطمه گفت:
_دیروز حاج آقا موسوی اومد مغازه.از تو برای یه بنده خدایی خاستگاری کرده.
فاطمه متوجه شد که برای افشین صحبت کرده ولی پرسید:
_برای کی؟
-اسمشو نگفت ولی گفت به اندازه برادرش براش عزیزه.خیلی هم ازش تعریف کرد.
زهره خانوم گفت:
_حالا چرا حاج آقا گفته؟! چرا خانواده پسره نگفتن؟!
-حاج آقا گفته خانواده ش ایران نیستن، حالا حالاها هم نمیان.
-یعنی تنها زندگی میکنه؟! من خوش بین نیستم به این قضیه.
-هرکسی شرایط زندگیش فرق میکنه. حاج آقا که خیلی ازش تعریف کرد.منم به حاج آقا اعتماد دارم.گفته خودشم باهاش میاد.
فاطمه تعجب کرد و ناراحت شد.حاج محمود به فاطمه گفت:
_من بهشون گفتم سرت شلوغه.حالا چی میگی؟ بیان؟ یا بعدا بیان؟
فاطمه گفت:
_بگید جمعه شب بیان.
امیررضا گفت:
_حالا چرا اینقدر برا شوهر کردن عجله داری؟ خب چند وقت دیگه بیان که سرت خلوت باشه.
فاطمه با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_کار خیر رو نباید به فردا انداخت.
همه بلند خندیدن.
-تو دیگه خیلی پررویی.هرچی میگذره، پررو تر هم میشی.
دوباره همه خندیدن.
دو روز گذشت....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👈چرا از مرگ مىترسیم؟
🌱حاج آقای قرائتی:
🚗راننده زمانى در جاده می ترسد كه یا بنزین ندارد؛
یا قاچاق حمل كرده؛ یا اضافه سوار كرده؛ یا با سرعت غیر مجاز رفته؛ یا جاده را گم كرده؛ یا در مقصد جایى را آماده نكرده؛و یا همراهانش نا اهل باشند.
💥اگر انسان براى بعد از مرگ خود، زاد و توشه لازم را برداشته باشد، كار خلاف نكرده باشد،راه را بداند،
در مقصد جایى را در نظر گرفته باشد،و دوستانش افراد صالح باشند،و حركتش طبق مقررات و مجاز باشد؛نگرانى نخواهد داشت!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
مهندس و برنامه نویس📚
#طنز
یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه.
برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما میدهم.
مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه.
برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم .
این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند.
برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد .
اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد.
برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📚راز دار بودن...🤚🏻
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.
جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت پنجاه_ونه -ولی حاج آقا... -ولی و اما و اگه هم قبول نمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شصت
دو روز گذشت،
و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت:
_بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!!
-اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن.
-شما چی گفتین؟
-منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم.
-حاج آقا،شما با من نیاین.
-چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد.
-حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین.
-باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری.
روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت.
-بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟
-بله.
-البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین.
-افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام.
-نمیخوام به شما بی احترامی بشه.
-حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه.
-بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین.
-خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم.
-ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا....
-اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ.
فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار.
بالاخره جمعه شب شد.
افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت.
زنگ آیفون زده شد،
و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد.
حاج محمود با اخم نگاهش کرد،
و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!!
حاج آقا گفت:
_برای خاستگاری اومدیم.
امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت:
_میخواین همینجا صحبت کنیم؟!!
حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت:
_بفرمایید.
امیررضا گفت:
_بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!!
حاج محمود به امیررضا گفت:
_آروم باش.
حاج آقا به افشین گفت:
_بفرمایید.
افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت:
_اول شما بفرمایید.
حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت:
_برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی.
افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت:
_بابا این پسره رو بندازین بیرون.
-امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا.
زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت:
_شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم.
زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت.
هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 10 September 2024
قمری: الثلاثاء، 6 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️3 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️11 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️28 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️32 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🟣 مثال علی در قرآن
پیامبر صلی الله علیه و آله:
«یا علی، مَثَل تو در امت من، سوره توحید در قرآن است.
هرکس یکبار آن را بخواند، یک سوم قرآن را خوانده است
اگر دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده
و اگر سه مرتبه بخواند، مثل این است که همه قرآن را ختم کرده است.
ای علی، هرکس تو را در «قلب» خود دوست داشته باشد، یک سوم ایمان را دارد
اگر در «زبان» و در «قلب» خود تو را دوست داشته باشد، دو سوم ایمان را دارد
و اگر در «زبان» و «قلب» و «عمل»، تو را دوست باشد، ایمانش کامل است.
قسم به کسی که مرا به حق فرستاد!
ای علی:
اگر همه مردمِ زمین، تو را دوست می داشتند، خداوند هیچكس را در جهنم عذاب نمی کرد.
📚 شیخ صدوق،الأمالی،ص۳۴
📚شیخ صدوق،معانی الأخبار،ص۲۳۵
📚علامه مجلسی،بحار الأنوار،ج۲۲،ص۳۱
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد🌺
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❤️احترام به پدر و مادر
شیخ باقر نجفی، از شیخ صادق که دلاک بود، نقل می کند: ایشان پدر پیری داشت و در خدمتگزاری او کوتاهی نمی کرد حتی کنار دستشویی برای او آب حاضر می کرد ومنتظر می ایستاد تا او را به مکان استراحتش ببرد و کوچک ترین کوتاهی در خدمت به پدر نمی کرد. مگر در شب های چهارشنبه که به مسجد سهله می رفت.
پس از مدتی رفتن به مسجد را هم ترک نمود. از او پرسيدم:چرا رفتن به مسجد را ترک کرده ای؟
گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم، هفته ی چهلم وقت گذشته بود که حرکت کردم. اتفاقاً آن شب مهتاب نمایان بود.مقداری از راه را رفته بودم که مرد عربی سوار بر اسب بود دیدم او به سمتت من آمد وقتی به من رسید سلام کرد وپرسید: به کجا میری؟
گفتم: به مسجد سهله می روم.
فرمود: خوراکی داری؟
گفتم: نه
فرمود: دست در حسب خود ببر.
گفتم: چیزی ندارم.
باز همان سخن را تکرار کرد، من هم دست خودم را در جیبم کردم، مقداری کشمش یافتم که برای فرزندم خریده بودم ولی فراموش کرده بودم به او بدهم.
آنگاه آن مرد اسب سوار به من فرمود: «اوصیک بالعود»یعنی تو را نسبت به پدر پیرت، سفارش می کنم. و این عبارت را سه بار تکرار کرد و از نظرم غایب کردید. متوجه شدم ایشان حضرت مهدی(عج) بوده است و همچنین فهمیدم که آن حضرت راضی به جدایی من از پدرم، حتی در شب های چهارشنبه نیست. به همین خاطر دیگر به مسجد سهله نرفتم.
منبع: بحار الأنوار، جلد ۵۳، صفحه ۲۴۵
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟