داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۵۹ چشمانم گرد میشوند. امکان ندارد سعید اشتبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۶۰
دهانم خشک شده است و دستانم میلرزد. دکتر راه میافتد. تلاش میکنم لرزش پاهایم را نشان ندهم و محکم راه بروم. فقط یک مهتابی تمام راهرو را روشن نگه داشته، فضای راهرو سرد و سوت و کور است. بذر مرگ را جایجایش پاشیدهاند. سعی دارم خودم را دلداری بدهم که اشتباه شده است. با صدای درب به خود میآیم. نور کم سوی خاکستری اتاق را روشن کرده است. تکیهام را به دیوار میدهم که زمین نخورم. اتاق پر است از کشوهایی که احتمالا هر کدام پر است از جنازه. دکتر به سمت انتهاییترین کشو میرود و آن را بیرون میکشد. ضربان قلبم بالا رفته است. انگار قلبم میخواهد بدنم را بشکافد و بیرون بیاید.
صدای دکتر در اتاق میپیچد:
_بیا ببین خودشه یا نه؟
پاهایم توان حرکت ندارند. ترس در تمام وجودم رخنه کرده است. بارها به سردخانه رفتهام و جنازه دیدهام؛ اما این با همه فرق دارد.
باز صدایم میزند:
_بیا.
مانند بچهای که تازه راه رفتن را یاد گرفته، جلو میروم؛ آن قدر آرام که شاید ساعتها طول بکشد تا برسم. تلاش میکنم دیر برسم، اما خیلی زود خودم را کنار کشو پیدا میکنم. دکتر زیپ پلاستیک طوسی رنگ جنازه را باز میکند. چشم میبندم. میترسم از چیزی که قرار است با آن روبهرو بشوم.
_ببین خودشه؟
در دل همه مقدسات را صدا میزنم که مهدی نباشد. آرام چشم باز میکنم. خودش است که با لبخند خوابیده. پاهایم سست میشوند و با صدای مهیبی بر روی زمین میافتم.
_خودشه؟
دکتر با سوالهایش میخواهد مرا دیوانه کند. میآید مقابلم و سر زانوهایش مینشیند. صدایش را نمیشنوم. مهدی را کشتهاند و در بیمارستان رهایش کردهاند که تبرئه شوند. نفسهای کشداری میکشم و بلند میشوم. زیپ کاور را تا نصفه باز میکنم. سرم داغ میشود. بدنش پر است از کبودی. سرتاسر وجودم پر شده است از میل انتقام. باید حسابم را صاف کنم.
به سمت در بر میگردم. حاج کاظم را میبینم. چشمانم میسوزد؛ اما گریه الان هیچ فایدهای ندارد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو برسونید دست اون احمقهایی مثل آیسان اسلامی که میگن چرا برا یه عرب عزاداری میکنید.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ جمعه:
شمسی: جمعه - ۲۰ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 11 October 2024
قمری: الجمعة، 7 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺1 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️3 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌺27 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️35 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️55 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌼 امام صادق عليه السلام:
🍃 إنَّ الدُّعَاءَ يَرُدُّ القَضَاءَ يَنقُضُهُ كَمَا يُنقَضُ السِّلكُ وَقَد اُبرِمَ إبرَاماً.
🍃 دعا بلای مقدر شده را بر مى گرداند و آن را وا ميتابد؛ چنانچه رشته نخ واتاب شود، با اينكه به سختى تابیده شده است!
📚 اصول كافى، ج 2، ص 469.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍ احترام بهخاطر ترس یا نیاز؟
🔹گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند. بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت.
🔸گرگ مادر اهمیتی نداد و رد شد.
🔹فرزند گرگ ناراحت شد و گفت:
مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸گرگ مادر گفت:
فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد. اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم.
🔹پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
💢 گاهی ما را احترام میکنند، گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بهخاطر شایستگی ماست، چهبسا این احترام یا بهخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بهخاطر ترسی است که از شر ما بر خود میبینند.
🔺مانند سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📘#داستانهایبحارالانوار
💠رمز برخی از بلاها‼️
🔹روزی یکی از یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را به منزل خود دعوت نمود، حضرت پذیرفتند.
هنگامی که وارد منزل شدند، دیدند که مرغی روی دیوار خانه تخم گذاشت و آن تخم از روی دیوار غلطید و در سینه دیوار بر روی میخی قرار گرفت، نه به زمین افتاد و نه، شکست!
🔹 پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از آن منظره تعجب کردند.
صاحب منزل گفت:
یا رسول الله! از نشکستن این تخم مرغ تعجب میکنید⁉️ سوگند به آن خدا که شما را به حق به رسالت برانگیخته تاکنون هیچ بلا و ناگواری برایم پیش نیامده است!
🔹حضرت فورا از جای خود حرکت کردند و از غذای او نخوردند و فرمودند:
«کسی که هیچ بلا و ناگواری نبیند، خدا به او کاری ندارد (لطف و عنایتی ندارد).»
📌معلوم میشود برخی از بلاها برای انسان از الطاف الهی است و نباید در برخی موارد ناراحت شد.
📚بحارالانوار ج ۲۲، ص ۱۳۰.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۰ دهانم خشک شده است و دستانم میلرزد. دکتر راه
🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۶۱
حاج کاظم چند قدم جلو میآید. نفسهایم تنگ شده است. دکتر به سمت حاج کاظم میرود و با یکدیگر صحبت میکنند. هیچ صدایی نمیشنوم. به صورت مهدی نگاه میکنم که غرق خواب است. چطور ممکن است؟ مهدی قویتر از این حرفها بود. اصلا شاید این جنازه ساختگی باشد. دستم را به سمت صورتش میبرم، سرد است. یک لحظه من هم میلرزم. واقعی است اما شاید گریمش کرده باشند؟ دستی روی شانهام مینشیند. حاج کاظم است.
_بیا بریم.
بریم! به همین راحتی؟ پس تکلیف این جنازه چه میشود؟ دستش را روی شانهام فشار میدهد. اصلا چطور ممکن است مهدی با چند مشت و کتک بمیرد؟ دستانم را مشت میکنم.
حاج کاظم صدایم میزند. نمیدانم باید چه کاری بکنم. چشمانم هنوز هم میسوزند. حاج کاظم به سمت بیرون هدایتم میکند. آن قدر ستتم که با یک فشار کوچک حرکتم میدهد. روی صندلیهای راهرو من را مینشاند و لیوان آبی را جلویم میگیرد.
_بخور.
نگاهش میکنم. با صدایی که خش برداشته و آرام است میگویم:
_چرا؟
خودش هم میداند منظورم چیست. چشمانش را میبندد و باز میکند. او هم خسته است. میگوید:
_پیگیرم. میدونی که منم تازه فهمیدم.
فایدهای ندارد باید خودم بروم پیگیری کنم. بلند میشوم و به سمت آسانسور میروم. دکمه آسانسور را میزنم و منتظر میمانم. حس انتقام بیشتر در وجودم شعله میکشد. در که باز میشود وارد آسانسور میشوم. حاج کاظم و دکتر هم کنارم میایستند. هر دو مشغول صحبت هستند. تنها گاهی نام مهدی را از میان حرفهایشان میشنوم. در که باز میشود به سمت موتورم حرکت میکنم. سوار موتور میشوم. حاج کاظم مچ دستم را میگیرد و میگوید:
_کجا؟
به دستش نگاه میکنم. واقعا کجا؟ مگر میدانم قاتلان مهدی کجا هستن که بروم دنبالشان؟ درمانده نگاهش میکنم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۱ حاج کاظم چند قدم جلو میآید. نفسهایم تنگ شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۶۲
_برو خونه.
خانه! وای، به اینجای ماجرا فکر نکرده بودم. به آیه چه بگویم؟ با خستگی نگاه حاج کاظم میکنم.
_خودم میسپرم سعید پیگیری کنه، ببینه قضیه چی بوده.
مچ دستانم را رها میکند و با نگاه خستهای میگوید:
_به خواهرش چیزی نگو تا ببینم چیکار باید کرد.
آیه بیچاره تنها دلخوشیاش را از دست داد. باید مراقبش باشم. آخرین کلمات مهدی نام آیه بود.
با کمترین صدایی میگویم:
_مهدی چی میشه؟
دستی به کتش میکشد و میگوید:
_خودم اینجا پیگیر کاراش هستم. فکر کنم صبح جنازه رو به ما بدند.
دلم نمیخواهد بروم اما اجازه هم نمیدهند بیش از این در سردخانه بمانم. ای کاش مهدی را میبردم و ساعتها کنارش حرف میزدم. کلید را میچرخانم و راه میافتم به سمت یک مقصد نامعلوم. بدنم هیچ قدرتی ندارد. خود را به زور نگه داشتهام. دورتادور خیابانها بیهدف میگردم؛ اما دریغ از آرام شدن. قطره اشکی برصورتم میافتد. یک لحظه نگاهم به تابلوی روبهرویم میافتد.
_قم.
با یک تصمیم ناگهانی فرمان را میچرخانم. هر بار مهدی حالش بهم میریخت، ماشینی میگرفت و به سمت قم راه میافتاد. میگفت: (هرچه نباشد حضرت معصومه عمهام میشود. عمه هم دلسوزانه محبت میکند.)
میخواهم بروم که دست محبتی هم بر سر من بکشند.
دو ساعت بی وقفه گاز میدهم. بالاخره به درب حرم میرسم. نمیتوانم از جایم تکان بخورم. دستانم از فرط سرما قرمز شده و ترک افتاده رویش. انگار یخ بستهام. در تمام مسیر حتی لحظهای سرما را حس نکردم. با بدبختی پیاده میشوم. پا در حرم که میگذارم تازه یادم میافتد باید جواب حضرت معصومه را هم بدهم. چه بگویم؟ مقصر من بودم که از برادرم محافظت نکردم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۲ _برو خونه. خانه! وای، به اینجای ماجرا فکر نک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۶۳
اشکهای داغم صورت یخ زدهام را میسوزاند. سر به زیر به سمت حرم میروم. حوض میان صحن توجهم را جلب میکند. آستینهایم را بالا میدهم و به سمت حوض میروم. دست در آب میبرم. یخ کرده است. بدون توجه به یخ بودن آب مشغول وضو میشوم؛ بلکه این آب یخ، کمی از آتش درونم را کم کند.
وارد حرم میشوم. دستی ادب بر سینه میگذارم. با دیدن ضریح کنج دیوار میایستم و تکیه میدهم. سخت نفس میکشم. اشکهایم را پاک میکنم. عمری از مردم شنیدهام مرد که گریه نمیکند.
اگر مهدی بود و حالم را میدید آغوشش پناه گریههایم میشد. اصلا مگر مردها دل ندارند. دلم میخواهد داد بزنم از این غم، گله کنم از دنیا. آرزویش شهادت بود مثل مادر و پدرش. عمری حسرت میخورد و میگفت ایکاش او هم همراه مادر و پدرش شهید میشد. از دهه سالگی برادرم شد. شاید تا قبل از آن دوست و همسایه بود اما بعد از ماجرای شهادت خانوادهاش صمیمیتر شدیم. شب و روزمان را با هم در یک خانه گذراندیم. جواب مادر را چه بدهم؟
اشک صورتم را خیس کرده است. تازه فهمیدهام که چه بلایی سرمان آمده. همان جا سر میخورم و مینشینم. خوبی حرم این است که مردم آنقدر درگیر حال خودشاناند که به تو نگاه نمیکنند. آزادانه گریه میکنم. انگشت سبابهام را به دندان میکشم که صدای گریهام را کسی نشنود. در دل داد میزنم. آیه بیچاره را چه کنم؟
درد و دلهایم تمامی ندارد. بعد از چند وقتی گوشی پیدا کردهام که شنونده دردهایم باشد و مرهم زخمهایم.
به ضریح نگاه میکنم. کمک میخواهم. من توان گفتن این حرف را نه به مادر و نه به آیه ندارم. مادر سالهاست برای مهدی هم مادری کرده، گاهی بیشتر از من به او محبت داشته.
آب دهانم را پایین میفرستم. کمی آرام شدهام اما هنوز هم باور ندارم که مهدی شهید شده است. چشمانم را میبندم. آغوشی امنتر و آرام بخشتر از حرم وجود ندارد. چشمانم گرم میشوند و به خواب میروم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش یک کارآفرین به نماز جمعه نصر به امامت آیتالله خامنهای
📣⛔📣⛔📣⛔📣⛔📣⛔📣⛔📣
کاش مردم اندازه این کارآفرین از شرایط کشور و مدیریت یه جامعه با این همه دشمن جور واجور خبر داشتن و درک میکردن 🌹🌹🌹
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
دکتر محمود رفیعی در سال ۱۳۸۴ چله ای را به نیت دیدار مجدد با امام زمان آغاز کرد.
در روز آخرین چله، پیرمردی را دید که او را به اسم صدا کرد و گفت: آقای رفیعی، امام زمان به شما سلام رساند و گفت: دیدار ما فعلا میسر نیست، اما به دیدار نائب ما خواهی رسید.
دکتر رفیعی تعجب کرد، این شخص که بود؟! از کجا می دانست...
همان روز با او تماس گرفتند وگفتند: به همراه دیگر جانبازان برای افطار به خدمت رهبر انقلاب خواهید رسید و در آنجا خاطرات را نقل خواهید کرد.
چند روز بعد، دکتر رفیعی به دیدار حضرت آقا نائل شد.
ایشان میگفت: دیگر یقین پیدا کردم که ولی فقیه، نماینده امام عصر عج الله است.
📙برگرفته از کتاب منتظر. خاطرات جانباز شهید دکتر محمود رفیعی.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۳ اشکهای داغم صورت یخ زدهام را میسوزاند. سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۶۴
***
وقتی به خانه میرسم که هوا تاریک شده است. هنوز هم نمیدانم چطور موضوع را به آیه بگویم. درگیر کلنجار رفتن با خودم هستم که یک باره دستی به شانهام میخورد. پدر است.
_سلام. چرا اینجا وایسادی؟
اشک چشمانم را پر میکند. از موتور پایین میآیم و روبه پدر میایستم. کیسه نان را روی موتور میگذارد و شانهام را میگیرد. لب باز میکنم:
_مهدی رو شهید کردن.
دستانش شل میشود. باید به او میگفتم تا کمکم کند برای گفتن این حرف به آیه. با بهت نگاهم میکند. صدایش میلرزد:
_شوخیت گرفته؟
شوخی!؟ واقعا ای کاش شوخی بود و بعد از تمام شدنش مهدی میآمد. دستی به ریشهای سفیدش میکشد. صدایش را میشنوم که با خود حرف میزند:
_جواب سید مرتضی رو چی بدم؟ بگم در حق امانت خیانت کردم.
خستهام. فکر آیه دیوانهام کرده است. با صدای ضعیفی میگویم:
_بابا میشه خودتون به آیه بگید؟
در خانه را با کلید باز میکند. و کنار در میایستد تا موتور را ببرم داخل. این سکوتش برایم ترسناک است. نانها را برمیدارم و موتور را داخل حیاط میبرم. صدای خنده و گفتوگو از سالن میآید. چطور الان ذوقش را کور کنم؟ پدر با یا اللهی وارد میشود. آخرش که چه؟ باید به او بگویم؛ اما جرئتش را ندارم. دستانم آنقدر یخ زده است که توان گرفتن کیسه نان هم ندارد. با صدای جیغ زهرا به خود میآیم. با ذوق به سمتم میدود و میگوید:
_وای داداش کی اومدی؟
منتظر جوابم نمیشود و دستم را میکشد و به من را داخل سالن میبرد. وارد که میشوم گرما به صورتم میخورد و به خود میلرزم. انگار تازه متوجه سرمای بیرون شدهام. دندانهایم به هم میخورد. آیه کناری ایستاده و با بهت نگاهم میکند. صدای مادر میآید:
_این چه سر و شکلیه بچه؟
مادر نگران سر و شکل من است و من نگران آیهای که میترسم توان شنیدن این حرف را نداشته باشد. چادر کرم رنگی پوشیده است و با دستانش آن را محکم گرفته است. بدون اینکه بخواهم به او زل زدهام. خجالت میکشد و سرش را به زیر میاندازد. این بار صدای پدر میآید:
_دخترم بشین.
آیه متعجب به پدر نگاه میکند. همه ایستادهاند و پدر تنها او را به نشستن دعوت میکند. با صدای لرزانی میگوید:
_اتفاقی افتاده؟
میترسم لب باز کنم و اشکهایم بریزند. نگاهی به من و نگاهی به پدر میاندازد و میگوید:
_چی شده؟
پدر میگوید:
_بشین دخترم چیزی نشده که اینقدر نگرانی.
صدای آیه میلرزد.
_آقا حیدر، صبح گفتن مهدی آزاد شده. شما ازش خبری دارید؟ نکنه برا اون اتفاقی افتاده؟
خبر از کجا به دست آیه رسیده است؟ درمانده به پدر نگاه میکنم. سری تکان میدهد و مینشیند. مادر میگوید:
_پسر خوب یه حرفی بزن.
از آیهای که اینگونه جلویم میلرزد میترسم. اگر بلایی سرش بیاید جواب مهدی را چه بدهم؟ چشمانش پر از اشک میشود و دو قدمی سمت من میآید هنوز هم میلرزم از سرما.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۴ *** وقتی به خانه میرسم که هوا تاریک شده است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۶۵
آب دهانم را پایین میفرستم. لبهایم را روی هم فشار میدهم که چیزی نگویم. وقتی میبیند حرف نمیزنم جلویم میایستد. پدر، مادر را به کناری میکشد و کنار گوشش پچپچ میکند. زهرا با ترس خیرهام شده است. آیه دو طرف چادرش را رها میکند. همانطور که سعی دارد بغضش نشکند، میگوید:
_تو رو خدا بگید چی شده؟
دلم میخواهد از این بلا تکلیفی درش بیاورم؛ اما بلد نیستم خبر بد بدهم. دست دراز میکند، گوشه کتم را میگیرد و میگوید:
_آقا حیدر تو رو به به روح پدرم بگو مهدی چی شده؟
هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم. به گوشه کتم نگاه میکنم که در دستان آیه در حال فشرده شدن است. لب باز میکنم؛ تنها به خاطر سید که آیه روحش را قسم داد.
_راستش مهدی...
میخواهم کلام بعدی را بگویم که دستانش شل میشود. میخواهد بیفتد که زهرا به سمتش میدود و میگیردش. به سمت آشپزخانه میدوم، امانت مهدی اگر بلایی سرش بیاید چه جوابی به او بدهم؟ لیوانی را پر از آب میکنم. از قندان کنار سماور مشتی قند در لیوان میریزم و به سمت آیه میروم. مادر کنارش نشسته. بر سرش میزند و گریه میکند. لیوان را به سمت زهرا میگیرم و میگویم:
_بگیرش.
زهرا لیوان را میگیرد و هم میزند. میخواهد به سمت دهان آیه ببرد که مادر انگشتر طلایش را در میآورد و با زهرا میگوید:
_اینم بنداز توی آب.
و انگشتر را در آب میاندازد. صدای بالا کشیدن دماغ زهرا و گریههای مادر، با صدای برخورد قاشق و لیوان مخلوط شده است.
مادر بر روی پاییش میزند و میگوید:
_الهی بمیرم برا بچهم. خدا ازشون نگذره.
خود را به سمت دیوار میکشم و مینشینم. با دیدن حال آیه مصمم به انتقام میشوم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 داداش ضیا ضایع شد 😂
🔺علیضیا باز خواست فاز سیاهنمایی بگیره و همه چی رو خراب نشون بده که مهمان برنامش یعنی کارن همایونفر باهاش همراهی نکرد و این جوری قهوه ای شد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
یه معجزه چند سال پیش برام اتفاق افتاد شوهرم هرسال برا اربعین میرفت کربلا ومنو همراه خودش نمیبرد یه بار که اصرارش کردم گفت مگه امام حسین هرکسی رومیطلبه منومبینی هرسال میرم طلبیده منم چیزی نگفتم فقط بغضم ترکید واشکام سرازیر میشد 😭 خیلی دلم شکست گفتم آقا جان قربونت برم آخه منم مثل بقیه دوست دارم بیام زیارتت حاجت دارم اگه گنا هکارم گناهمو ببخشی ازبس گریه کردم سردرد گرفتم ونفهمیدم کی خوابم برد خواب دیدم یه گنبدی طلایی که کوچیکه چون خیلی دور بود کوچیک به نظر میرسید دستم بهش نمیرسید یه صدایی از پشت سرم اومد گفت اینم کربلا گفتم دوره دستم نمیرسه
گفت لازم نیست بیای تو الا ن زائر منی هرکی اومد زیارت که زائر واقعی نیست بعضیا نمیان اما قلبشون پیش ماست حاجتت رابگو
منم گفتم شوهرم بیکاره شغل آزاد داشت وبیشتر وقتا خونه و خیلی بهم گیر میداد
گفتم که میخوام یه کار ثابت داشته باشه که از خواب پریدم خوابمو برا همه تعریف کردم شوهرم روز بعد رفت کربلا ومن باردار وبا یه بچه پنج ساله رو تنها گذاشت 😔 وقتی برگشت گفت با یه زائر ایرانی تو کربلا آشنا شده قرار برا ی کار توشرکت معرفیش کنه وامام حسین کارشو درست کرد الان تقریبا یازده ساله توهمون شرکت کار میکنه خداروشکر الانم مشکلات زیادی دارم دعا کنید مشکلاتم حل بشه دوست دارم برم زیارت اما نه توان مالی دارم نه امام حسین یا ام رضا میطلبند دعا کنید برم زیارت
#سوتی_بفرست 😁🖐
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
هدایت شده از کانال لیستی کوثر
🌸🌱﷽🌱🌸
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
•|🚨پیشنهاد ویژه امشبمون🚨|•🔴👇
⚖با قوانین و#اصطلاحات_حقوقی آشنا شویم
#ترفند_های_وکالتی، ،#لوایح_قضائی
#مشاوره-رایگان 😳😱
eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851
┅┅┅❅❁❅┅┅┅
💡 داستان های کوتاه و آموزنده
⏰ eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💡 مدل نقاشی
⏰ eitaa.com/joinchat/3815637205C34dc443063
💡 استیکرجذاب ،استیکرطنز،شب بخیر،روزبخیر
⏰ eitaa.com/joinchat/992870757Cc68d8159ef
💡 شادباش، با خدا باش، ثروتمند باش
⏰ eitaa.com/joinchat/558170135Cdca989f17f
💡 دانستنیهای جالب
⏰ eitaa.com/joinchat/4011524474C9463690eb2
💡 ارزانسرای یاس،ارسال رایگان
⏰ eitaa.com/joinchat/257949832C2f881776c9
💡 تولیدی انواع پوشاک زنانه و تاج و ریسه ارسال رایگان بهمراه حراج هفتگی
⏰ eitaa.com/joinchat/946799250C6d094ef0c6
💡 استخاره ودعاهای گره گشا قرانی
⏰ eitaa.com/joinchat/1895104643Cf783e8175d
💡 آموزش نقاشی کودکان(رایگان)
⏰ eitaa.com/joinchat/3553624652Cbe55530c3e
💡 پروفایل پاییزی ،پروفایل عاشقانه پروفایل اسمی
⏰ eitaa.com/joinchat/387711304Ca065c30006
┅┅┅❅❁❅┅┅┅
•|🚨ببین چه خبره اینجا؟🔴👇
#صبح بخیر و #شب بخیر کانالتو بی دردسر و #فیلترشکن از اینجا👇 بردار
🌞eitaa.com/joinchat/3404071064Cfd85b35b19
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
💡لیست از 1013 تا 2700 ⏰
📆 جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳
#تبادلات #لیستی #کوثر با #جذب #بالا
🌺eitaa.com/joinchat/1392181371C1f87ee05a5
هدایت شده از تبادلات مرد میدان
﷽بِـسـْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحــیْم﷽
🖌یکفنجانحرفحساب ، متنهایناب و دلنشین 📚
eitaa.com/joinchat/1389560071C458dda9721
اگه دنبال شعر و متن قشنگ میگردی بیا اینجا،بیا حرف دلت رو اینجا نوشتم☺️👆👆
┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅
🇸🇩♡کلیپشاد عاشقانه ترکی لری آهنگ جدید♡
🔜eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3
🇸🇩داستان های کوتاه و آموزنده
🔜eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🇸🇩مدل نقاشی
🔜eitaa.com/joinchat/3815637205C34dc443063
🇸🇩از حمله ی سپاه به اسرائیل تا نفسهای اخر اسقاطین رو اینجا دنبال کن
🔜eitaa.com/joinchat/1161625660C7fb546c3fa
🇸🇩خنده بازار _حس و حال خوب
🔜eitaa.com/joinchat/2980053280Cf27a2603ee
🇸🇩نوستالژی_بچه_های_دیروز_دهه 60
🔜eitaa.com/joinchat/75956287C8e0da47aea
🇸🇩آموزش نقاشی کودکان(رایگان)
🔜eitaa.com/joinchat/3553624652Cbe55530c3e
🇸🇩لذت آشپزی
🔜eitaa.com/joinchat/1657864393C7912c4b877
🇸🇩آشپزے انواع غذا های مجلسی و روز دنیا
🔜eitaa.com/joinchat/513998898Ce946efdd0d
🇸🇩"استیکر عاشقانه استیکرقلب استیکرگل "
🔜eitaa.com/joinchat/990118245C40448e8ea1
┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅
مشاوره رایگان آئین همسرداری.🧐🧐
🌹دانستنی های زوجین جوان 🌹
🔜eitaa.com/joinchat/1213857881Ca0aec58743
👆سیاستهایرفتاری #زن_و_مرد👆
┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅
✅لینک گروه فرمگیری مرد میدان
eitaa.com/joinchat/2781741298C93bf8e9e98
💟جایگاه #لیست_آخر
🌹اینجا میتونه تبلیغ شما باشه😉👇👇
@javadmatin95
لیست #شبانه_ساعت 22_9
📆1403/07/20
#لیست_دوم_ویژه_فرهنگیان_آموزشی
✅#تحت_نظارت_اتحادیه_تبادلات_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت "بدن منه انتخاب منه" مشخصه. وقتی خود غرب فهمید چه بلایی سر جایگاه زن آورده چرا ما باید دوباره این غلط رو تکرار کنیم؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟