eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۰ دهانم خشک شده است و دستانم می‌لرزد. دکتر راه
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۱ حاج کاظم چند قدم جلو می‌آید. نفس‌هایم تنگ شده است. دکتر به سمت حاج کاظم می‌رود و با یکدیگر صحبت می‌کنند. هیچ صدایی نمی‌شنوم. به صورت مهدی نگاه می‌کنم که غرق خواب است. چطور ممکن است؟ مهدی قوی‌تر از این حرف‌ها بود. اصلا شاید این جنازه ساختگی باشد. دستم را به سمت صورتش می‌برم، سرد است. یک لحظه من هم می‌لرزم. واقعی است اما شاید گریمش کرده باشند؟ دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. حاج کاظم است. _بیا بریم. بریم! به همین راحتی؟ پس تکلیف این جنازه چه می‌شود؟ دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد. اصلا چطور ممکن است مهدی با چند مشت و کتک بمیرد؟ دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم صدایم می‌زند. نمی‌دانم باید چه کاری بکنم. چشمانم هنوز هم می‌سوزند. حاج کاظم به سمت بیرون هدایتم می‌کند. آن قدر ستتم که با یک فشار کوچک حرکتم می‌دهد. روی صندلی‌های راه‌رو من را می‌نشاند و لیوان آبی را جلویم می‌گیرد. _بخور. نگاهش می‌کنم. با صدایی که خش برداشته و آرام است می‌گویم: _چرا؟ خودش هم می‌داند منظورم چیست. چشمانش را می‌بندد و باز می‌کند. او هم خسته است. می‌گوید: _پیگیرم. می‌دونی که منم تازه فهمیدم. فایده‌ای ندارد باید خودم بروم پیگیری کنم. بلند می‌شوم و به سمت آسانسور می‌روم. دکمه آسانسور را می‌زنم و منتظر می‌مانم. حس انتقام بیشتر در وجودم شعله می‌کشد. در که باز می‌شود وارد آسانسور می‌شوم. حاج کاظم و دکتر هم کنارم می‌ایستند. هر دو مشغول صحبت هستند. تنها گاهی نام مهدی را از میان حرف‌هایشان می‌شنوم. در که باز می‌شود به سمت موتورم حرکت می‌کنم. سوار موتور می‌شوم. حاج کاظم مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید: _کجا؟ به دستش نگاه می‌کنم. واقعا کجا؟ مگر می‌دانم قاتلان مهدی کجا هستن که بروم دنبالشان؟ درمانده نگاهش می‌کنم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۱ حاج کاظم چند قدم جلو می‌آید. نفس‌هایم تنگ شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۲ _برو خونه. خانه! وای، به اینجای ماجرا فکر نکرده بودم. به آیه چه بگویم؟ با خستگی نگاه حاج کاظم می‌کنم. _خودم می‌سپرم سعید پیگیری کنه، ببینه قضیه چی بوده. مچ دستانم را رها می‌کند و با نگاه خسته‌ای می‌گوید: _به خواهرش چیزی نگو تا ببینم چیکار باید کرد. آیه بیچاره تنها دلخوشی‌اش را از دست داد. باید مراقبش باشم. آخرین کلمات مهدی نام آیه بود. با کم‌ترین صدایی می‌گویم: _مهدی چی می‌شه؟ دستی به کتش می‌کشد و می‌گوید: _خودم اینجا پیگیر کاراش هستم. فکر کنم صبح جنازه رو به ما بدند. دلم نمی‌خواهد بروم اما اجازه هم نمی‌دهند بیش از این در سردخانه بمانم. ای کاش مهدی را می‌بردم و ساعت‌ها کنارش حرف می‌زدم. کلید را می‌چرخانم و راه می‌افتم به سمت یک مقصد نامعلوم. بدنم هیچ قدرتی ندارد. خود را به زور نگه داشته‌ام. دورتادور خیابان‌ها بی‌هدف می‌گردم؛ اما دریغ از آرام شدن. قطره اشکی برصورتم می‌افتد. یک لحظه نگاهم به تابلوی روبه‌رویم می‌افتد. _قم. با یک تصمیم ناگهانی فرمان را می‌چرخانم. هر بار مهدی حالش بهم می‌ریخت، ماشینی می‌گرفت و به سمت قم راه می‌افتاد. می‌گفت: (هرچه نباشد حضرت معصومه عمه‌ام می‌شود. عمه هم دلسوزانه محبت می‌کند.) می‌خواهم بروم که دست محبتی هم بر سر من بکشند. دو ساعت بی وقفه گاز می‌دهم. بالاخره به درب حرم می‌رسم. نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. دستانم از فرط سرما قرمز شده و ترک افتاده رویش. انگار یخ بسته‌ام. در تمام مسیر حتی لحظه‌ای سرما را حس نکردم. با بدبختی پیاده می‌شوم. پا در حرم که می‌گذارم تازه یادم می‌افتد باید جواب حضرت معصومه را هم بدهم. چه بگویم؟ مقصر من بودم که از برادرم محافظت نکردم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۲ _برو خونه. خانه! وای، به اینجای ماجرا فکر نک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۳ اشک‌های داغم صورت یخ زده‌ام را می‌سوزاند. سر‌ به زیر به سمت حرم می‌روم. حوض میان صحن توجهم را جلب می‌کند. آستین‌هایم را بالا می‌دهم و به سمت حوض می‌روم. دست در آب می‌برم. یخ کرده است. بدون توجه به یخ بودن آب مشغول وضو می‌شوم؛ بلکه این آب یخ، کمی از آتش درونم را کم کند. وارد حرم می‌شوم. دستی ادب بر سینه می‌گذارم. با دیدن ضریح کنج دیوار می‌ایستم و تکیه می‌دهم. سخت نفس می‌کشم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم. عمری از مردم شنیده‌ام مرد که گریه نمی‌کند. اگر مهدی بود و حالم را می‌دید آغوشش پناه گریه‌هایم می‌شد. اصلا مگر مردها دل ندارند. دلم می‌خواهد داد بزنم از این غم، گله کنم از دنیا. آرزویش شهادت بود مثل مادر و پدرش. عمری حسرت می‌خورد و می‌گفت ای‌کاش او هم همراه مادر و پدرش شهید می‌شد. از دهه سالگی برادرم شد. شاید تا قبل از آن دوست و همسایه بود اما بعد از ماجرای شهادت خانواده‌اش صمیمی‌تر شدیم. شب و روزمان را با هم در یک خانه گذراندیم. جواب مادر را چه بدهم؟ اشک صورتم را خیس کرده است. تازه فهمیده‌ام که چه بلایی سرمان آمده. همان جا سر می‌خورم و می‌نشینم. خوبی حرم این است که مردم آن‌قدر درگیر حال خودشان‌اند که به تو نگاه نمی‌کنند. آزادانه گریه می‌کنم. انگشت سبابه‌ام را به دندان می‌کشم که صدای گریه‌ام را کسی نشنود. در دل داد می‌زنم. آیه بیچاره را چه کنم؟ درد و دل‌هایم تمامی ندارد. بعد از چند وقتی گوشی پیدا کرده‌ام که شنونده درد‌هایم باشد و مرهم زخم‌هایم. به ضریح نگاه می‌کنم. کمک می‌خواهم. من توان گفتن این حرف را نه به مادر و نه به آیه ندارم. مادر سال‌هاست برای مهدی هم مادری کرده‌، گاهی بیش‌تر از من به او محبت داشته. آب دهانم را پایین می‌فرستم. کمی آرام شده‌ام اما هنوز هم باور ندارم که مهدی شهید شده است. چشمانم را می‌بندم. آغوشی امن‌تر و آرام بخش‌تر از حرم وجود ندارد. چشمانم گرم می‌شوند و به خواب می‌روم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش یک کارآفرین به نماز جمعه نصر به امامت آیت‌الله خامنه‌ای 📣⛔📣⛔📣⛔📣⛔📣⛔📣⛔📣 کاش مردم اندازه این کارآفرین از شرایط کشور و مدیریت یه جامعه با این همه دشمن جور واجور خبر داشتن و درک میکردن 🌹🌹🌹 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
دکتر محمود رفیعی در سال ۱۳۸۴ چله ای را به نیت دیدار مجدد با امام زمان آغاز کرد. در روز آخرین چله، پیرمردی را دید که او را به اسم صدا کرد و گفت: آقای رفیعی، امام زمان به شما سلام رساند و گفت: دیدار ما فعلا میسر نیست، اما به دیدار نائب ما خواهی رسید. دکتر رفیعی تعجب کرد، این شخص که بود؟! از کجا می دانست... همان روز با او تماس گرفتند وگفتند: به همراه دیگر جانبازان برای افطار به خدمت رهبر انقلاب خواهید رسید و در آنجا خاطرات را نقل خواهید کرد. چند روز بعد، دکتر رفیعی به دیدار حضرت آقا نائل شد. ایشان می‌گفت: دیگر یقین پیدا کردم که ولی فقیه، نماینده امام عصر عج الله است. 📙برگرفته از کتاب منتظر. خاطرات جانباز شهید دکتر محمود رفیعی. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۳ اشک‌های داغم صورت یخ زده‌ام را می‌سوزاند. سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۴ *** وقتی به خانه می‌رسم که هوا تاریک شده است. هنوز هم نمی‌دانم چطور موضوع را به آیه بگویم. درگیر کلنجار رفتن با خودم هستم که یک باره دستی به شانه‌ام می‌خورد. پدر است. _سلام. چرا اینجا وایسادی؟ اشک چشمانم را پر می‌کند. از موتور پایین می‌آیم و روبه پدر می‌ایستم. کیسه نان را روی موتور می‌گذارد و شانه‌ام را می‌گیرد. لب باز می‌کنم: _مهدی رو شهید کردن. دستانش شل می‌شود. باید به او می‌گفتم تا کمکم کند برای گفتن این حرف به آیه. با بهت نگاهم می‌کند. صدایش می‌لرزد: _شوخیت گرفته؟ شوخی!؟ واقعا ای کاش شوخی بود و بعد از تمام شدنش مهدی می‌آمد. دستی به ریش‌های سفیدش می‌کشد. صدایش را می‌شنوم که با خود حرف می‌زند: _جواب سید مرتضی رو چی بدم؟ بگم در حق امانت خیانت کردم. خسته‌ام. فکر آیه دیوانه‌ام کرده است. با صدای ضعیفی می‌گویم: _بابا میشه خودتون به آیه بگید؟ در خانه را با کلید باز می‌کند. و کنار در می‌ایستد تا موتور را ببرم داخل. این سکوتش برایم ترسناک است. نان‌ها را برمی‌دارم و موتور را داخل حیاط می‌برم. صدای خنده و گفت‌وگو از سالن می‌آید. چطور الان ذوقش را کور کنم؟ پدر با یا اللهی وارد می‌شود. آخرش که چه؟ باید به او بگویم؛ اما جرئتش را ندارم. دستانم آن‌قدر یخ زده است که توان گرفتن کیسه نان هم ندارد. با صدای جیغ زهرا به خود می‌آیم. با ذوق به سمتم می‌دود و می‌گوید: _وای داداش کی اومدی؟ منتظر جوابم نمی‌شود و دستم را می‌کشد و به من را داخل سالن می‌برد. وارد که می‌شوم گرما به صورتم می‌خورد و به خود می‌لرزم. انگار تازه متوجه سرمای بیرون شده‌ام. دندان‌هایم به هم می‌خورد. آیه کناری ایستاده و با بهت نگاهم می‌کند. صدای مادر می‌آید: _این چه سر و شکلیه بچه؟ مادر نگران سر و شکل من است و من نگران آیه‌ای که می‌ترسم توان شنیدن این حرف را نداشته باشد. چادر کرم رنگی پوشیده است و با دستانش آن را محکم گرفته است. بدون این‌که بخواهم به او زل زده‌ام. خجالت می‌کشد و سرش را به زیر می‌اندازد. این بار صدای پدر می‌آید: _دخترم بشین. آیه متعجب به پدر نگاه می‌کند. همه ایستاده‌اند و پدر تنها او را به نشستن دعوت می‌کند. با صدای لرزانی می‌گوید: _اتفاقی افتاده؟ می‌ترسم لب باز کنم و اشک‌هایم بریزند. نگاهی به من و نگاهی به پدر می‌اندازد و می‌گوید: _چی شده؟ پدر می‌گوید: _بشین دخترم چیزی نشده که اینقدر نگرانی. صدای آیه می‌لرزد. _آقا حیدر، صبح گفتن مهدی آزاد شده. شما ازش خبری دارید؟ نکنه برا اون اتفاقی افتاده؟ خبر از کجا به دست آیه رسیده است؟ درمانده به پدر نگاه می‌کنم. سری تکان می‌دهد و می‌نشیند. مادر می‌گوید: _پسر خوب یه حرفی بزن. از آیه‌ای که این‌گونه جلویم می‌لرزد می‌ترسم. اگر بلایی سرش بیاید جواب مهدی را چه بدهم؟ چشمانش پر از اشک می‌شود و دو قدمی سمت من می‌آید هنوز هم می‌لرزم از سرما. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۴ *** وقتی به خانه می‌رسم که هوا تاریک شده است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۵ آب دهانم را پایین می‌فرستم‌. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم که چیزی نگویم. وقتی می‌بیند حرف نمی‌زنم جلویم می‌ایستد. پدر، مادر را به کناری می‌کشد و کنار گوشش پچ‌پچ می‌کند. زهرا با ترس خیره‌ام شده است. آیه دو طرف چادرش را رها می‌کند. همان‌طور که سعی دارد بغضش نشکند، می‌گوید: _تو رو خدا بگید چی شده؟ دلم می‌خواهد از این بلا تکلیفی درش بیاورم؛ اما بلد نیستم خبر بد بدهم. دست دراز می‌کند، گوشه کتم را می‌گیرد و می‌گوید: _آقا حیدر تو رو به به روح پدرم بگو مهدی چی شده؟ هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم. به گوشه کتم نگاه می‌کنم که در دستان آیه در حال فشرده شدن است. لب باز می‌کنم؛ تنها به خاطر سید که آیه روحش را قسم داد. _راستش مهدی... می‌خواهم کلام بعدی را بگویم که دستانش شل می‌شود. می‌خواهد بیفتد که زهرا به سمتش می‌دود و می‌گیردش. به سمت آشپزخانه می‌دوم، امانت مهدی اگر بلایی سرش بیاید چه جوابی به او بدهم؟ لیوانی را پر از آب می‌کنم. از قندان کنار سماور مشتی قند در لیوان می‌ریزم و به سمت آیه می‌روم. مادر کنارش نشسته. بر سرش می‌زند و گریه می‌کند. لیوان را به سمت زهرا می‌گیرم و می‌گویم: _بگیرش. زهرا لیوان را می‌گیرد و هم می‌زند. می‌خواهد به سمت دهان آیه ببرد که مادر انگشتر طلایش را در می‌آورد و با زهرا می‌گوید: _اینم بنداز توی آب. و انگشتر را در آب می‌اندازد. صدای بالا کشیدن دماغ زهرا و گریه‌های مادر، با صدای برخورد قاشق و لیوان مخلوط شده است. مادر بر روی پاییش می‌زند و می‌گوید: _الهی بمیرم برا بچه‌م. خدا ازشون نگذره. خود را به سمت دیوار می‌کشم و می‌نشینم. با دیدن حال آیه مصمم به انتقام می‌شوم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 داداش ضیا ضایع شد 😂 🔺‌علی‌ضیا باز خواست فاز سیاه‌نمایی بگیره و همه چی رو خراب نشون بده که مهمان برنامش یعنی کارن همایونفر باهاش همراهی نکرد و این جوری قهوه ای شد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
یه معجزه چند سال پیش برام اتفاق افتاد شوهرم هرسال برا اربعین میرفت کربلا ومنو همراه خودش نمیبرد یه بار که اصرارش کردم گفت مگه امام حسین هرکسی رومیطلبه منومبینی هرسال میرم طلبیده منم چیزی نگفتم فقط بغضم ترکید واشکام سرازیر میشد 😭 خیلی دلم شکست گفتم آقا جان قربونت برم آخه منم مثل بقیه دوست دارم بیام زیارتت حاجت دارم اگه گنا هکارم گناهمو ببخشی ازبس گریه کردم سردرد گرفتم ونفهمیدم کی خوابم برد خواب دیدم یه گنبدی طلایی که کوچیکه چون خیلی دور بود کوچیک به نظر میرسید دستم بهش نمیرسید یه صدایی از پشت سرم اومد گفت اینم کربلا گفتم دوره دستم نمیرسه گفت لازم نیست بیای تو الا ن زائر منی هرکی اومد زیارت که زائر واقعی نیست بعضیا نمیان اما قلبشون پیش ماست حاجتت رابگو منم گفتم شوهرم بیکاره شغل آزاد داشت وبیشتر وقتا خونه و خیلی بهم گیر میداد گفتم که میخوام یه کار ثابت داشته باشه که از خواب پریدم خوابمو برا همه تعریف کردم شوهرم روز بعد رفت کربلا ومن باردار وبا یه بچه پنج ساله رو تنها گذاشت 😔 وقتی برگشت گفت با یه زائر ایرانی تو کربلا آشنا شده قرار برا ی کار توشرکت معرفیش کنه وامام حسین کارشو درست کرد الان تقریبا یازده ساله توهمون شرکت کار میکنه خداروشکر الانم مشکلات زیادی دارم دعا کنید مشکلاتم حل بشه دوست دارم برم زیارت اما نه توان مالی دارم نه امام حسین یا ام رضا میطلبند دعا کنید برم زیارت 😁🖐 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
هدایت شده از کانال لیستی کوثر
🌸🌱﷽🌱🌸 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° •|🚨پیشنهاد ویژه امشبمون🚨|•🔴👇 ⚖با قوانین و آشنا شویم ، ، -رایگان 😳😱 eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851 ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ 💡 داستان های کوتاه و آموزنده ⏰ eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💡 مدل نقاشی ⏰ eitaa.com/joinchat/3815637205C34dc443063 💡 استیکرجذاب ،استیکرطنز،شب بخیر،روزبخیر ⏰ eitaa.com/joinchat/992870757Cc68d8159ef 💡 شادباش، با خدا باش، ثروتمند باش ⏰ eitaa.com/joinchat/558170135Cdca989f17f 💡 دانستنی‌های جالب ⏰ eitaa.com/joinchat/4011524474C9463690eb2 💡 ارزانسرای یاس،ارسال رایگان ⏰ eitaa.com/joinchat/257949832C2f881776c9 💡 تولیدی انواع پوشاک زنانه و تاج و ریسه ارسال رایگان بهمراه حراج هفتگی ⏰ eitaa.com/joinchat/946799250C6d094ef0c6 💡 استخاره ودعاهای گره گشا قرانی ⏰ eitaa.com/joinchat/1895104643Cf783e8175d 💡 آموزش نقاشی کودکان(رایگان) ⏰ eitaa.com/joinchat/3553624652Cbe55530c3e 💡 پروفایل پاییزی ،پروفایل عاشقانه پروفایل اسمی ⏰ eitaa.com/joinchat/387711304Ca065c30006 ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ •|🚨ببین چه خبره اینجا؟🔴👇 بخیر و بخیر کانالتو بی دردسر و از اینجا👇 بردار 🌞eitaa.com/joinchat/3404071064Cfd85b35b19 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 💡لیست از 1013 تا 2700 ⏰ 📆 جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳ با 🌺eitaa.com/joinchat/1392181371C1f87ee05a5
هدایت شده از تبادلات مرد میدان
﷽بِـسـْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحــیْم﷽ 🖌یک‌فنجان‌حرف‌حساب ، متن‌های‌ناب و دلنشین 📚 eitaa.com/joinchat/1389560071C458dda9721 اگه دنبال شعر و متن قشنگ میگردی بیا اینجا،بیا حرف دلت رو اینجا نوشتم☺️👆👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ 🇸🇩♡کلیپشاد عاشقانه ترکی لری آهنگ جدید♡ 🔜eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3 🇸🇩داستان های کوتاه و آموزنده 🔜eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🇸🇩مدل نقاشی 🔜eitaa.com/joinchat/3815637205C34dc443063 🇸🇩از حمله ی سپاه به اسرائیل تا نفسهای اخر اسقاطین رو اینجا دنبال کن 🔜eitaa.com/joinchat/1161625660C7fb546c3fa 🇸🇩خنده بازار _حس و حال خوب 🔜eitaa.com/joinchat/2980053280Cf27a2603ee 🇸🇩نوستالژی_بچه_های_دیروز_دهه 60 🔜eitaa.com/joinchat/75956287C8e0da47aea 🇸🇩آموزش نقاشی کودکان(رایگان) 🔜eitaa.com/joinchat/3553624652Cbe55530c3e 🇸🇩لذت آشپزی 🔜eitaa.com/joinchat/1657864393C7912c4b877 🇸🇩آشپزے انواع غذا های مجلسی و روز دنیا 🔜eitaa.com/joinchat/513998898Ce946efdd0d 🇸🇩"استیکر عاشقانه استیکرقلب استیکرگل " 🔜eitaa.com/joinchat/990118245C40448e8ea1       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ مشاوره رایگان آئین همسرداری.🧐🧐 🌹دانستنی های زوجین جوان 🌹 🔜eitaa.com/joinchat/1213857881Ca0aec58743 👆سیاست‌های‌رفتاری 👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ ✅لینک گروه فرمگیری مرد میدان eitaa.com/joinchat/2781741298C93bf8e9e98 💟جایگاه 🌹اینجا میتونه تبلیغ شما باشه😉👇👇 @javadmatin95 لیست 22_9 📆1403/07/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت "بدن منه انتخاب منه" مشخصه. وقتی خود غرب فهمید چه بلایی سر جایگاه زن آورده چرا ما باید دوباره این غلط رو تکرار کنیم؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروزشنبه: شمسی: شنبه - ۲۱ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 12 October 2024 قمری: السبت، 8 ربيع ثاني 1446 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت امام حسن عسکری علیه السلام، 232ه-ق 🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (بنابرروایتی) 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺26 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️34 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️54 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️64 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
عُجب و غرور، آفت حسنات ▫️سَیِّئَةٌ تَسُوءُکَ، خَیْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُکَ‏. 🟤گناهی که تو را پشیمان کند بهتر از کار نیکی است که تو را به خود پسندی وا دارد. ✍دلیل آن روشن است، زیرا انسان معصیت کارى که از عمل زشت خود ناراحت مى شود به سوى پشیمانى و توبه و جبران آن گام بر مى دارد حال آنکه آن کس که از کار نیک خود مغرور مى گردد گامى به سوى ریاکارى بر مى دارد. توبه آثار شوم آن معصیت را مى شوید در حالى که غرور عُجب و ریا از کارهاى نیک، انسان را به پرتگاه گناهان کبیره مى کشاند. 📘 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❤️ دیگر نیازمند نشدم... شخصی از اهل علم می‌گفت: در کربلا یا نجف که بودیم، گاهی در مضیقه قرار می‌گرفتیم به‌حدی که آب و نان نداشتیم. خانواده می‌گفت: فلان آقا مرجع است، برو از او بخواه. من می‌گفتم: این کار را نمی‌کنم و اگر اصرار بکنید، می‌گذارم و از خانه بیرون می‌روم. آن شخص می‌گفت: شب خواب دیدم کسی در می‌زند. امامزمان عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف بود. دستش را بوسیدم. وارد خانه شدند و مقداری نشستند و هنگام تشریف بردن دیدم چیزی زیر تشک گذاشتند. پس از تشریف بردنشان در عالم خواب نگاه کردم ببینم چه گذاشته‌اند، دیدم یک فلس عراقی را گذاشته‌اند، [که کوچک‌ترین واحد پول عراق و أَقَل ما یباعُ وَ یشْتَری بِهِ (کمترین مبلغی که می‌توان با آن چیزی را خرید و یا فروخت) است که شاید فقرا هم آن را قبول نکنند] از خواب بیدار شدم و بعد از آن خواب دیگر به فقر گرفتار نشدم. از اصفهان حواله صد یا هشتاد تومان رسید و وضع ما رو به بهبودی رفت. 👌ما که چنین ملاذ و ملجئی (تکیه‌گاه و پناهگاهی) داریم، چه احتیاجی به دیگران داریم؟! 📚در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۹ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🦋مهمان امام حسین (علیه السلام) ✍شیخ رجبعلی خیاط رحمةالله تعالی علیه می فرمود: در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای میدادم و اغلب کارهای دیگر شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود. به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان بود و مهمان امام حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی !! 📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۵ آب دهانم را پایین می‌فرستم‌. لب‌هایم را روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۶ سرم را روی پاهایم می‌گذارم. قطره‌های اشک دانه دانه می‌چکند. با درد گرفتن گردنم سرم را بلند می‌کنم. آیه روبه‌روی پدر نشسته است و گریه می‌کند. آیه کی بهوش آمد؟ لب باز می‌کند و می‌گوید: _اگه اجازه... بدین، می‌رم خونمون. نه اصلا اگر او می‌خواهد من نمی‌گذارم. بلند می‌شوم و می‌گویم: _نه. همین جا بمونید خطرناکه. نگاهم نمی‌کند. صدای گریه‌های آرامش را می‌شنوم. روبه‌روی پدر می‌ایستد. پدر می‌گوید: _برو دخترم. زهرا هم با تو میاد که تنها نباشی. آیه با همان چادر رنگی‌اش با سمت در می‌رود. به پدر درمانده نگاه می‌کنم که می‌گوید: _بذار تنها باشه. خسته به سمت اتاقم می‌روم. مادر آن‌قدر گریه کرده که خوابش برده است. در را می‌بندم و گوشه‌ای در همان تاریکی می‌نشینم. دو سال‌ پیش بود که مهدی بیچاره را به خاطر تنبیه کردن یک آقازاده آن هم در حال انجام خلاف زندانی‌اش کردند. قلبم تیر می‌کشد. خدا را شکر مادرش شهید شد و ندید چگونه پسرش را کشتند. اما حالا من باید انتقام مهدی را از چه کسی بگیرم؟ تا صبح در تاریکی راه رفتم و اشک می‌ریزم برای برادری که دیگر ندارمش، برای مظلومیتش. سلام نماز صبح را که می‌دهم صدای تلفن خانه بالا می‌رود. بوسه‌ای به مهر می‌زنم. در اتاق به صدا در می‌آید و بعد از آن مادر با صدای گرفته‌ای می‌گوید: _با تو کار دارن. بلند می‌شوم و به سمت تلفن می‌روم. _الو. امیر است. _سلام. تسلیت می‌گم. سخت است شنیدن تسلیت آن هم برای مهدی پر شور و نشاط. دلم نمی‌خواهد جوابش را بدهم. سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: _حاجی گفت بیای اداره تا برید دنبال کارای مهدی. _باشه ممنون. خدافظ. تلفن را سرجایش می‌گذارم. به سمت اتاقم می‌روم و کتم را بر می‌دارم. روبه‌روی آیینه می‌ایستم. چشمانم فرقی با کاسه خون ندارد. موهایم بهم ریخته است. هر کس چهره‌ام را ببیند متوجه حال بدم می‌شود. بی‌اهمیت به وضعیتم به سمت موتور می‌روم. هوا گرگ و میش است. می‌خواهم راه بیفتم که پدر دستش را روی دستم می‌گذارد. _خبری شد زنگ بزن. می‌بینی‌ که حال همه خرابه. به تکان دادن سر اکتفا می‌کنم و راه می‌افتم. هوا حسابی سرد است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۶ سرم را روی پاهایم می‌گذارم. قطره‌های اشک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۷ *** منتظر می‌مانم که تلفن حاج کاظم تمام شود. بعد از چند دقیقه تلفن را سر جایش می‌گذارد، نگاهم می‌کند و می‌گوید: _باید بریم بهشت زهرا. همین الان یه زنگ بزن خونه، بگو بیان اونجا. اسم بهشت زهرا را که می‌آورد به یاد آرزوی همیشگی مهدی می‌افتم. عمری دلش می‌خواست قبر خالی کنار پدر و مادرش مال او باشد. باید زودتر بروم و با مسئول آنجا صحبت کنم. با صدای حاج کاظم به خود می‌آیم: _زنگ بزن تا بریم. عجله کن. تلفن را برمی‌دارم و به خانه زنگ می‌زنم. برعکس همیشه پدر با صدایی گرفته جواب می‌دهد: _بفرمایید؟ _سلام. بابا من دارم می‌رم بهشت زهرا. شماهم با بقیه راه بیفتید. _باشه پسر. تلفن را سر جایش می‌گذارم و با حاج کاظم راه می‌افتیم. _حاجی! برمی‌گردد به سمتم و با چشمان قرمزش نگاهم می‌کند. _خبری از قاتل مهدی پیدا کردید؟ سرش را زیر می‌اندازد، درگیر تسبیح عقیقش می‌شود و می‌گوید: _نه. همه چیز بهم گره خورده. آقای حسینی قراره یک کارایی بکنه. نفس عمیقی می‌کشم. برای دستگیری قاتل دستمان به هیچ جا بند نیست. تنها امیدم موسوی است با این‌که بازجو یی از آن به دست کسان دیگری است. ماشین جلوی ساختمان اداری بهشت زهرا می‌ایستد. پیاده می‌شویم و به سمت امور درگذشتگان می‌رویم. به حاج کاظم می‌گویم: _حاجی یه چیزی اگه می‌شه پیگیری کنید. _چی؟ دستی به ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _اگه بشه هماهنگ کنید مهدی رو توی قطعه شده کنار سید دفنش کنن. حاج کاظم درمانده نگاهم می‌کند اما سری به معنای تایید هم تکان می‌دهد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۷ *** منتظر می‌مانم که تلفن حاج کاظم تمام شود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۸ مردی کت و شلواری به سمت حاج کاظم می‌رود و با او دست می‌دهد. _چی شده حاجی؟ خدا بد نده. حاج کاظم نگاهی به من می‌اندازد، دست مرد را می‌گیرد و کمی دورتر از من کنار ساختمان می‌ایستند و شروع می‌کنند به صحبت. دلیل این رفتار حاجی را نمی‌فهمم. کلافه دستی در موهایم می‌کشم. هر دو درگیر بحث هستند و گاهی حاج کاظم دستش را تکان می‌دهد، پریشانی از تمام کارهایش پیداست. کمی نزدیک‌تر می‌شوم و صدای مرد را می‌شنوم: _حاجی نمی‌شه، تو رو خدا شما درک کن. حاج کاظم دستی به ریشش می‌کشد و می‌گوید: _یه تلاشی کن. این بچه از مامورین خودمون بوده. _درک می‌کنم حاجی؛ اما فعلا که به عنوان متهم و قاتل شناخته می‌شه من نمی‌تونم کاری کنم. اما برا این که روتونو زمین نزنم، بریم با مدریت حرف بزنیم. الان منظورش از متهم و قاتل مهدی بود؟ اخم‌هایم درهم می‌شوند. بی اختیار دهان باز می‌کنم و می‌گویم: _هر کی هرچی بگه دلیل نیست درست باشه و شما به زبونش بیاری. نفس عمیقی می‌کشم. انگار تازه متوجه حضورم شده‌اند. مرد شوکه شده نگاهم می‌کند و می‌گوید: _منظوری... نمی‌گذارم حرفش را کامل کند می‌گویم: _هرچی که بود یه مشت اراجیف رو به زبون آوردید. مهدی پاک‌تر از این حرفا بود. مرد سرش را پایین می اندازد. حاج کاظم می‌گوید: _بریم ببینیم چی می‌شه. به سمت ساختمان‌ها می‌رویم. میانه راه حاج کاظم بازویم را می‌گیرد و می‌گوید: _خودتو کنترل کن حیدر. سری تکان می‌دهم وارد اتاق که می‌شویم مرد با خوش‌رویی بلند می‌شود و سلام می‌کند. _در خدمتم بفرمایید. مرد کت و شلواری روبه‌روی رئیس اداره می‌ایستد و می‌گوید: _اومدیم ببینیم می‌شه کاری برای این دوستان کرد. رئیس اداره چشم تنگ می‌کند و منتظر ادامه صحبت‌ها می‌ماند. حاج کاظم این بار می‌گوید: _جناب اگه می‌شه یه قبر توی قطعه شهدا، برامون حلش کنید. مرد دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید: _این بنده خدا کی هست؟ سریع می‌گویم: _سید مهدی رضوی. اون قبری هم که داریم می‌گیم کنار قبر پدر و مادرشه. مرد چشم تنگ می‌کند و می‌گوید: _این مرحوم که گفتید همینی نیست که اتهام قتل‌ها بهشه؟ امروز صبح آوردنش غسالخونه. عصبی نفسم را بیرون می‌فرستم. انگار هر یاوه‌گویی هر چه بگوید دیگران باور می‌کنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟