eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۵ هرچه دسته در اتاق حاج کاظم را بالا و پایین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۶ بلند می‌شوم و پشت سرش می‌ایستم. بالاخره کمرش را صاف می‌کند. با دست کنارم می‌زند و برگه‌های بهم ریخته روی میز را جابه‌جا می‌کند. از زیر برگه‌ها ذره‌بینی را بیرون می‌کشد. بر روی صندلی می‌نشیند. با ذره‌بین مشغول دیدن اعترافات موسوی می‌شود. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. آن‌قدر محو برگه شده است که حتی تکان نمی‌خورد. کمی گردن می‌کشم و چشم ریز می‌کنم تا از درون ذره‌بین چیزی متوجه شوم که یک باره سعید بالا می‌پرد. دستم را برمی‌دارم و با چشمانی درشت نگاهش می‌کنم و می‌گویم: _چی شده؟ بشکنی می‌زند و به صندلی تکیه می‌زند با لبخندی نمایان می‌گوید: _برگه رو بهم دادی یه نگاه بهش انداختم؛ اما این خط آخرش خیلی عجیب اومد. دستانم را به میز پشت سرم تکیه می‌دهم. _می‌دونی یه جورایی دست خطش فرق داره. چانه‌اش را می‌خاراند و پرونده را به من می‌دهد. هرچه به دست خطش نگاه می‌کنم چیزی دستگیرم نمی‌شود. درمانده نگاهش می‌کنم و می‌گویم: _این فقط یه دست خط دکتریه که من با بدبختی هر کلمه‌اش رو خوندم. سعید بلند می‌خندد و می‌گوید: _اولا این چاپ شده اعترافاته ولی خط آخر با خودکار نوشته شده. الحق هرکیم نوشته تلاشش برای کپی کردن دست خط عالی بوده. قهقهه دیگری می‌زند و می‌گوید: _خدایی خیلی بدخط بوده هرکی بوده. اخم می‌کنم. تا ذهنم می‌خواهد کمی حرف‌های سعید را بالا و پایین کند سعید ناگهانی می‌گوید: _اینو کی آورد؟ چشمانم گرد می‌شود آب دهانم را پایین می‌فرستم و با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _عماد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۶ بلند می‌شوم و پشت سرش می‌ایستم. بالاخره کمرش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۷ سریع تغییر موضع می‌دهد و اخم می‌کند انگار هیچ وقت نخندیده است. بلند می‌شود، پروند را از میان دستانم می‌کشد و می‌گوید: _بعید بدونم کار خودش بوده باشه. خودم ته توش رو در میارم. برمیگردد، خیره چشمانم می‌شود و ادامه می‌دهد: _اما هرکی بوده هدفش بهم ریختن تو بوده. بهش فک نکن. سرم کمی درد می‌گیرد. اینکه خودمان رحم نداریم ترسناک است. با صدای سرباز به سمت در بر می‌گردم: _آقا حیدر! تلفن با شما کار داره. دنبال سرباز راه می‌افتم. شماره اتاق نگهبانی را به مادر داده بودم که اگر روزی کار واجبی داشت و یا اتاقی افتاد خبر دهد. دلم شور می‌زند. سرباز کنار در اتاقک می‌ایستد. وارد اتاق می‌شوم، تلفن را برمی‌دارم و می‌گویم: _سلام. اتفاقی افتاده؟ صدای پر از شادی مادر در تلفن می‌پیچد: _سلام. آره پسر تایه ساعت دیگه باید خونه باشی. آب دهانم را پایین می‌فرستم، سرم شروع می‌کند به تیر کشیدن. یعنی چه شده؟ نکند اتفاقی برای آیه افتاده؟ _شنیدی چی گفتم؟ با تردید می‌گویم: _اتفاقی افتاده؟ _خیره پسر. زود بیا مردم منتظر نمونن. تا می‌خواهم چیزی بگویم، صدای بوق از آن طرف شنیده می‌شود. تلفن را سرجایش می‌گذارم. کف دستم را به پیشانی‌ام می‌کشم بلکه آرام بگیرد. مادر هم وقت گیر آورده. ای کاش این کار خیرش را می‌گذاشت شب که می‌رسیدم می‌گفت. مستقیم از اداره بیرون می‌روم. سوار موتورم می‌شوم و راه می‌افتم. نزدیک غروب است و خیابان‌ها شلوغ. با سرعت به سمت خانه می‌روم. کنجکاو شده‌ام که بفهمم کار خیر مادر چیست؟ سردردم بیش‌تر از قبل شده‌است هر از چند دقیقه‌ای تیر می‌کشد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۷ سریع تغییر موضع می‌دهد و اخم می‌کند انگار هی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۸ موتور را کنار در خانه می‌گذارم. در خانه را که باز می‌کنم صدای اذان از مسجد به گوش می‌رسد. بلند «یا الله»ی می‌گویم که صدای مادر می‌آید: _بیا تو، کسی نیست. چشمانم گرد می‌شود. کفش‌هایم را در می‌آورم و وارد اتاق می‌شوم. دور و اطراف را نگاه می‌کنم. خبری از آیه نیست. مادر شیک‌ترین لباس‌هایش را پوشیده است. می‌گویم: _خبریه؟ جایی قراره برین؟ زهرا خندان از اتاق خارج می‌شود و روبه‌رویم می‌ایستد و می‌گوید: _قراره بریم عروس بیاریم. با چشمانی گرد نگاهش می‌کنم. می‌گوید: _ای بابا چقدر تو گیجی. حرفش تمام نشده، دستم را می‌گیرد به زور به سمت اتاق می‌کشد. در را باز می‌کند و داخل اتاق هلم می‌دهد. دستش را می‌گیرم و آرام طوری که مادر متوجه نشود می‌گویم: _آیه خانم کجاست؟ خنده‌اش را می‌خورد، سرش را زیر می‌اندازد و هیچ نمی‌گوید. شانه‌هایش را می‌گیرم، تکانش می‌دهم و می‌گویم: _با تو بودما. با صدای گرفته‌ای می‌گوید: _از وقتی مامان زنگ زد به خانم مقدم، رفت تو خودش. بعدم پاشد رفت خونه خودشون. اصرار منم قبول نکرد که برم دنبالش. بی‌اهمیت به زهرا وارد اتاق می‌شوم و در را می‌بندم. به در تکیه می‌زنم. صدای زهرا را می‌شنوم: _لباس خوب بپوش، مثلا قراره بریم خواستگاری. نمازمونو بخونیم راه میوفتیم. اسم خواستگاری را که می‌شنوم در را سریع باز می‌کنم. زهرا متعجب نگاهم می‌کند. کنارش می‌زنم و به سمت مادر می‌روم که دستانش را برای اقامه نماز بالا برده است. سریع می‌گویم: _هنوز کفن مهدی خشک نشده برا بچه‌ت می‌ری خواستگاری؟ به سمتم بر می‌گردد. نفس‌نفس می‌زنم. مادر می‌گوید: _من خودم فهمم می‌رسه، منتهی خانم مقدم داره میره مسافرت، می‌خواستم فقط حرفامونو بزنیم. کلافه دستم را میان موهایم می‌برم و می‌گویم: _من الان وسط ماموریت و کار، وسط پیدا کردن قاتل مهدی بیام خواستگاری؟ مادر من مگه دختر قحطی شده؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عاقبت زن سوپر استار ... ❌روزگاری همه مردم ..... را در ایران با انگشت نشان می دادند اما...😔 بهترین کلیپ برا کسانی که دختر دارند و نگران گمراه شدن دخترشون هستند.. کافیه فقط عاقبت کار رو ببینند. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 دین و ایمان فرزندمان مهم تر است! ☘يكی از تجربه گران نزديك به مرگ مي گفت: پدرم را در آنسوي عالم ديدم. آنجا در بهشت و نعمت های الهی بود، اما بعضی از ساعات روز، او را از جمع بهشتيان جدا كرده و مدتي در سختي بود! از پدر سوال كردم كه اين گرفتاري چيست؟ در جواب گفت: من براي دنياي بچه هايم خيلي زحمت كشيدم. اما براي آخرت و تربيت ديني آنها وقت نگذاشتم. ای کاش برای تربیت آنها کاری انجام می دادم... اين سختي به همين دليل است. هر وقت آنها بي حيايي و گناه و... می‌كنند، من گرفتار می‌شوم. 📕کتاب نسیمی از ملکوت 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۸ موتور را کنار در خانه می‌گذارم. در خانه را ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۹ مادر بی‌اهمیت به حرف‌هایم به نماز می‌ایستد. درمانده به زهرا نگاه می‌کنم. شانه‌ بالا می‌اندازد. به سمت اتاق می‌روم. روبه‌روی آیینه می‌ایستم. پیراهن و شلوار مشکی که چند روز است به تن دارم، نبودن مهدی را بیشتر به رخم می‌کشد. مهری بر می‌دارم و مشغول نماز می‌شوم. سلام نماز را که می‌دهم، صدای بابا را از کنار گوشم می‌شنوم: _لباساتو عوض نمی‌کنی؟ به بابا نگاه می‌کنم که خودش هم لباس مشکی‌اش را در نیاورده. می‌گویم: _مگه شما عوض کردید که منم عوض کنم؟ دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و بلند می‌شود و می‌گوید: _من دوماد نیستم. هرطور خودت می‌دونی، جواب مادرتو خودت بده. نفسم را بیرون می‌دهم و سربه سجده می‌گذارم. از ته دل از خدا می‌خواهم اتفاقی بیفتد که این خواستگاری بهم بخورد. از جا بلند می‌شوم و به سمت در می‌روم. همه‌شان کنار در منتظرم ایستاده‌اند. چشمان مادر با دیدنم پر از غم می‌شوند؛ از ما لبانش چیز دیگری می‌گویند: _حداقل قهوی‌ای می‌پوشیدی. می‌خواهم حرفی بزنم که صدای تلفن بلند می‌شود. مادر چشمانش را تنگ می‌کند و به سمت تلفن می‌رود. کلافه سرم را به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم. بعد از چند دقیقه، مادر تلفن را می‌کوباند سر جایش و چادرش را بر می‌دارد و گوشه‌ای پرت می‌کند. آن‌قدر عصبانی‌ است که هیچ کس جرئت حرف زدن ندارد. مادر با صدایی که می‌لرزد می‌گوید: _زنگ زده می‌گه شرمنده تشریف نیارید. در دل خدا را شکر می‌کنم. بابا به سمت آشپزخانه می‌رود. مادر ادامه می‌دهد: _می‌گه ما دخترمونو به کسی که رفیقش قاتل بوده نمی‌دیم. دستانم را مشت می‌کنم. چه کسی گفته مهدی قاتل است؟ موسوی نامرد! اگر بفهمم واقعا چنین اعترافاتی کرده است خودم گردنش را می‌شکنم. به سمت در می‌روم. بهتر؛ به نفع من شد؛ اما این حرف‌ها یعنی موفقیت برای حزب مشارکت یعنی... صدای مادر رشته افکارم را پاره می‌کند: _کجا می‌ری؟ همان طور که کفش‌هایم را پا می‌کنم می‌گویم: _اداره. قدم اول را نگذاشته‌ام که به یاد آیه می‌افتم. با آن حال بدش در خانه تنها است. سرم را برمی‌گردانم و روبه زهرا می‌گویم: _برو خونه سید پیش آیه خانم تنها نباشه. لحظه آخر تنها چشمان متعجب مادر را می‌بینم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۹ مادر بی‌اهمیت به حرف‌هایم به نماز می‌ایستد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠٠ *** سلام نماز را می‌دهم. آقای حسینی به سمتم بر می‌گردد و همان طور که تسبیحش را می‌چرخاند می‌گوید: _برای فردا باید محافظ زیاد بزاریم. حاج کاظم سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _هماهنگ کردم باید خیلی حواسمون باشه. کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: _حاجی چه خبر از مقصرین؟ آقای حسینی عمامه‌اش را بر می‌دارد و می‌گوید: _رئیس جمهور تو یکی از جلسات از رهبر خواسته رئیس صدا و سیما عوض بشه و ازش شکایت کنه. با بهت می‌گویم: _صدا و سیما چرا؟ حاج کاظم لبخندی می‌زند و می‌گوید: _معلومه دیگه، عصبانی شدن از اون برنامه که رسوا شدن. آقای حسینی سر تکان می‌دهد. با عجله می‌گویم: _خوب رهبری چی جوابشو دادند؟ آقای حسینی در همان حال که جانمازش را تا می‌کند می‌گوید: _این‌طور شنیدم که آقا اجازه ندادن چنین کاری کنه. با شعف خاصی دست در ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _این یعنی آقا هم به حرفای ما مطمئنن! حاج کاظم می‌گوید: _اگه غیر این بود جای تعجب داشت. دست دراز می‌کند و پلاستیک کنارش را به سمت خود می‌کشد. روبه آقای حسینی می‌گویم: _قاتل مهدی پیدا نشد؟ حاج کاظم پرونده‌ای را جلویم می‌گذارد متعجب نگاهش می‌کنم که می‌گوید: _سعید پرونده رو داد بهم. لبم را زیر دندان می‌برم. حاج کاظم ادامه می‌دهد: _موسوی لابه‌لای حرفاش مهدی رو متهم کرد اما مکتوبش نکرد. دستانم را مشت می‌کنم. دنبال متهم قتل مهدی بودم، حالا خودش متهم شده است. آقای حسینی می‌گوید: _کاظم، بگرد ببین این نفوذی که توی اداره هست کیه؟ یک لحظه عماد از گوشه ذهنم می‌گذرد؛ اما سریع سری تکان می‌دهم. عماد رفیق مهدی بود. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموز روح یک خانم در فروشگاه توسط حضرت ملک الموت اینم کلیپ برای همگی هستش هرکسی که فراموش کرده بلاخره رفتنی هم هست همه دنیا رو هم داشته باشی باید بذاری بری و غیر از یه کفن هیچی نمیتونی با خودت ببری پس تا دیر نشده برای سفر خودت و آماده کن ما یه سفر تا شمال میخوایم بریم کلی اسباب سفر آماده میکنیم بعد الان قراره زندگی بعدیم ن رو جایی باشیم که هیچی می‌فرستیم مگه میشه اینقدر بیخیال 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروزشنبه: شمسی: شنبه - ۲۸ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 19 October 2024 قمری: السبت، 15 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺19 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️27 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️47 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️57 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺64 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 💠 @dastan9 💠
🔴 ما برای چنین دنیایی تلاش می‌کنیم و ابدیت را فراموش کرده‌ایم! أمیرالمونین عليه‌السلام: 🍃آيا شما در منازل همان كسانى نيستيد كه پيش از شما بودند و عمرشان درازتر و آثارشان پاينده تر بود و سپس بى هيچ توشه‌اى، كه آنها را به مقصد برساند و بى هيچ مركبى كه راه را درنوردد، كوچ كردند؟ آيا شنيده ايد كه دنيا براى [آزادى] جان آنان فديه‌اى داده باشد؟ و آيا جز گرسنگى، توشه اى به آنان داد؟ آيا چنين دنيايى را بر مى‌گزينيد؟! 📔از خطبه ۱۱۱ نهج البلاغه 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ امروز را از دست ندهید 🔹شخصی دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط‌نخورده باقی بود. 🔸پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد. 🔹داد زد و بدوبيراه گفت اما خدا سكوت كرد. جيغ زد و جاروجنجال راه انداخت اما خدا سكوت كرد. آسمان‌وزمين را به‌هم ريخت اما خدا سكوت كرد. به پروپای فرشته ‌و انسان پيچيد اما خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت اما خدا سكوت كرد. 🔸دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بدوبيراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها يک روز ديگر باقی‌ست، بيا و لااقل اين يک روز را زندگی كن. 🔹لابه‌لای هق‌هقش گفت: اما با يک روز چه‌كار می‌توان كرد؟ 🔸خدا گفت: کسی كه لذت يک روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد. 🔹آن‌گاه سهم يک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و يک روز زندگی کن. 🔸او مات‌ومبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند. می‌ترسيد راه برود. می‌ترسيد زندگی از لابه‌لای انگشتانش بريزد. 🔹قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردايی ندارم، نگه‌داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذار اين مشت زندگی را مصرف كنم. 🔸آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگی را به سر و رويش پاشيد. زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود. می‌تواند بال بزند. می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد. 🔹او در آن يک روز آسمان‌خراشی بنا نكرد. زمينی را مالک نشد. مقامی را به دست نياورد. 🔸اما در همان يک روز دست بر پوست درختی كشيد. روی چمن خوابيد. كفش‌دوزكی را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد. 🔹به آن‌هايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آن‌هایی كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يک روز آشتی كرد و خنديد و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. 🔸او در همان يک روز زندگی كرد. 💢 زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می‌انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 🔺امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 داروی تمام پریشانی‌های آخرالزمانی‼️ (خوابهای پریشان/ سحر و جادو/ مشکلات و گره‌های کور مالی و خانوادگی و شغلی / جن‌زدگی/ شکست‌های پی‌درپی/ ناآرامی‌ها و شبهات فرزندان/ و ...) ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💢 داستان آیت الله شفتی و دعای سگ گرسنه نمی دانم نام آیت الله شفتی را شنیده اید یا خیر⁉️ اما داستان جالب و آموزنده ای است. یکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود، او بسال 1175 ه-ق در جرزه طارم گیلان دیده به جهان گشود و به سال 1260در سن 85 سالگی در از دنیا رفت و مرقد شریفش در کنار مسجد سید اصفهان، معروف و مزار علاقمندان است. وی در مورد نتیجه ترحم، و فراز و نشیب زندگی خود، حکایتی شیرین دارد که در اینجا می آوریم: حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد، گاهی از شدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت. روزی در مدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت. خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او در حق من دعا می کند. از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هر سال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را بر خودم ترجیح دادم. 📙 اقتباس از کتاب صد و یک حکایت، ص ١۵٨ 🌹 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠٠ *** سلام نماز را می‌دهم. آقای حسینی به سمتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۱ حاج کاظم تکانی به بازویم می‌دهد و می‌گوید: _بهش فکر نکن! دستش را در پلاستیک می‌کند و کتابی را به سمت آقای حسینی می‌گیرد و می‌گوید: _اینو دیدید؟ آقای حسینی کتاب را می‌گیرد. از کنار طاقچه بالای سرش عینکش را بر می‌دارد و مشغول ورق زدن می‌شود. کمی دقت می‌کنم و متوجه می‌شوم کتاب عالیجنابان سرخ‌پوش است. حاج کاظم می‌گوید: _مثل اینکه این کتاب مال حیدره. امروز گزارش رسید چاپ اولش تموم شده. با تعجب می‌گویم: _اما این کتاب که چند روز بیشتر نیست که چاپ شده، چطوری؟ آقای حسینی با اخم‌هایی در هم کتاب را تورق می‌کند، گاه برخی از قسمت‌هایش را می‌خواند و کنار صفحه را تایی کوچک می‌زند. منتظر به حاج کاظم نگاه می‌کنم. از جایش بلند می‌شود و کتش را در می‌آورد و کنارش می‌گذارد. به مخدع تکیه می‌زند و می‌گوید: _پرفروش‌ترین کتاب شده. جواب سوال من چه می‌شود؟ این حرف را که چند دقیقه پیش هم گفت. آقای حسینی پس از چند دقیقه‌ که تمام کتاب را تورق می‌کند می‌گوید: _چطور می‌ذارن اینجور چیزا چاپ بشه؟ بدبخت مردم که با یک مشت اراجیف این مردک قراره وقت بگذرونند کلافه می‌گویم: _اصلا مردم چرا باید یه همچین چیزیو بخرند؟ آقای حسینی کتاب را کنارش می‌گذارد و عینکش را هم رویش، می‌گوید: _به همون دلیل که اسم کتاب گفته، عالیجنابان خاکستری هیچ وقت خودشونو نشون نمی‌دن و پرده‌ای هم از ندونستن روی عقل مردم می‌کشن. از اون طرفم عالیجنابان سرخپوشی که خودشون معرفی می‌کنند رو به مردم معرفی می‌کنند. دستم را لابه‌لای ریش‌هایم می‌برم شروع می‌کنم با آن‌ها بازی کردن. حالا چطور عالیجنابان خاکستری پشت پرده را پیدا کنم؟ بعد از هر قدمشان تفکرات مردم را مخدوش می‌کنند تا راهی برای پیدا کردنشان نباشد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۱ حاج کاظم تکانی به بازویم می‌دهد و می‌گوید:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۲ *** کناری می‌ایستم و جمعیت را نگاه می‌کنم. هر کدام از بچه‌ها میان جمعیت پراکنده شده‌اند. با اینکه بیت رهبری تیم حفاظت را آماده کرده بود؛ اما با هماهنگی تعدادی از نیروها را بین مردم پخش کردیم. با شور گرفتن و همهمه مردم سرم را به سمت جایگاه می‌برم. آقا از پشت پرده آبی رنگ بیرون می‌آیند و دستشان را بالا می‌گیرند به نشانه سلام. موج جمعیت هلم می‌دهد به سمت دیوار کناری‌ام. بعد از چند دقیقه‌ای همهمه‌ها کم مئ‌شود و مردم آرام در جای خود می‌نشینند. آقا با صلابت لوله اسلحه را در دست می‌گیرند و شروع می‌کنند به خواندن سوره‌ای از قرآن. همان‌جا کنار دیوار می‌نشینم. _این قتل‌هایی که اتّفاق افتاد، حوادثی بسیار بد، زشت، نفرت‌آور و حقیقتاً در خور محکوم کردن بود. مرد کناری‌ام خودش را بالا می‌کشد و بلند می‌گوید: _تکبیر. گوش‌هایم با صدای دادش درد می‌گیرد. مردم یک صدا تکبیر می‌گویند. جمعیت که کمی ساکت می‌شود ادامه می‌دهند: _کسانی که این‌ها را محکوم کردند، بجا محکوم کردند. این‌ها علاوه بر این‌که قتل بود، جنایت بود؛ با روش‌های بد و غیرقانونی بود. نمی‌دانم خوش‌حال باشم یا ناراحت؟ حالا که محکوم شده‌اند مهدی را هم به دنبال خود محکوم کرده‌اند. با تشکر آقا از وزارت و تمام مسئولین پرونده، لبخند تلخی می‌زنم. بعد از کمی توضیح می‌گویند: _به نظر ما، این رشته هنوز سرِ درازتر از این دارد. با توجّه به تجربه خودم در زمینه‌های گوناگونِ اداره کشور در طول این بیست سال و آشنایی با جریان‌های سیاسی داخلی و خارجی، من نمی‌توانم باور و قبول کنم که این قتل‌هایی که اتّفاق افتاد، بدون یک سناریوی خارجی باشد؛ چنین چیزی ممکن نیست... لبم را به دندان می‌گیرم. ای‌کاش می‌توانستم حداقل بفهمم هدفشان در این سناریو چیست؟ یک دفعه کلماتی در ذهنم شکل می‌گیرند، حرف‌های آن روز فرهاد، اعترافات موسوی و... به یک سمت نشانه رفته‌اند و آن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۲ *** کناری می‌ایستم و جمعیت را نگاه می‌کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۳ با صدای تکبیر مردم از فکر بیرون می‌آیم. سرم را به دیوار و آرنجم را به پایم تکیه می‌دهم. نوشته جلوی تیریبون توجهم را جلب می‌کند. داخل قابی با ابعاد پنجاه در سی وزمینه سفید با خط نستعلیق نوشته شده است: «ای علی که جمله عقل و دیده‌ای شمه‌ای واگو از آنچه دیده‌ای» لبخندی می‌زنم. کلمه به کلمه شعر باز گوی حقایق است. _این افرادی که کشته شدند را از نزدیک می‌شناختیم. این‌ها کسانی نبودند که یک نظام، اگر بخواهند اهل این حرف‌ها باشند، سراغ این‌ها برود. اگر نظام جمهوری اسلامی اهل دشمن‌کُشی است، دشمنان خودش را می‌کُشد؛ چرا سراغ فروهر و عيالش برويد؟! مرحوم فروهر، قبل از انقلاب دوست ما بود؛ اوّلِ انقلاب همکار ما بود. بعد از پدید آمدن این فتنه‌های سال شصت دشمن ما شد. اما دشمن بی‌خطر و بی‌ضرر. سری به افسوس تکان می‌دهم. با چه فکری سراغ این افراد بی‌خطر رفته‌اند؟ پوزخندی می‌زنم. معلوم است؛ به دلیل بدبین شدن مردم به انقلاب و حزب اللهی‌ها. صدای وسلام علیکم از بلندگو نشان دهنده پایان خطبه است. با تکان خوردن شانه‌ام به خود می‌آیم. مرد کنار دستی‌ام می‌گوید: _آقا پاشو نماز شروع شده. همان طور که دستانش را روی زانویش می‌گذارد می‌خواهد بلند شود زیر لب می‌گوید: _این حرف‌ها رو زدن که ما قانع بشیم. فکر کردن ما نمی‌فهمیم خودشون کشتن. چشمانم را برای لحظه‌ای روی هم فشار می‌دهم. جهل تا کجا؟ تا لحظه‌ای پیش تکبیر می‌گفت و حالا هیچ یک از حرف‌ها را هم قبول ندارد. با صدای مکبر از جایم بلند می‌شوم. مرد هنوز هم با خودش درگیر است و زیر لب کلمات نامفهومی می‌گوید. نماز شروع می‌شود. خیره مهر روبه‌رویم می‌شوم بلکه ذهنم برای لحظه‌ای آرام شود. 🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇳 🇹🇷 بر اساس گزارش سلامت روان Ipsos، ترکیه در رتبه دوم بیماری های روانی در جهان قرار دارد. بر اساس یک مطالعه، 38 درصد از جامعه ترکیه با مشکلات روانی زندگی می کنند. 5 کشور برتر به این شکل است: 1. ایالات متحده آمریکا 🇺🇸 - 40٪ 2. ترکیه 🇹🇷- 38٪ 3. انگلستان 🇬🇧 - 37٪ 4. ایرلند 🇮🇪 - 37٪ 5. مکزیک 🇲🇽 - 36٪ ... 16. ژاپن 🇯🇵 - 19٪ در عین حال، درصد بیماران روانی در ترکیه در سال 2023 30 درصد بود و در سال 2024 این رقم در حال حاضر 38 درصد بود. رشد در طول سال در واقع به یک سوم رسید. بی اعصابی و دیوانه شدن ترکها را شاید ناشی از نوسانات شدید اقتصادی در چند سال گذشته دانست. اما... "ابر قدرت" دنیا چرا این همه دیوانه داره!؟ خودش کم داشت از کشورهای دیگر هم جذب کرد. مسائل روانی بسیار در جامعه آمریکا رخنه کرده است. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📚جزای خیانت بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم   شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود. جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود: «چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند» بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد. متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری. یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود. مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام. چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم. آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است. در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد. امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد. منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۳ با صدای تکبیر مردم از فکر بیرون می‌آیم. سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۴ نماز که تمام می‌شود جمعیت به سمت در خروجی هجوم می‌برند. با موج جمعیت من هم از در بیرون می‌روم. آقای حسینی را از دور می‌بینم که مشغول صحبت کردن با چند نفر است. به سمتشان می‌روم و می‌گویم: _سلام. توجهشان به سمتم جلب می‌شود. آقای حسینی اخم‌هایش حسابی در هم است. تنها سری تکان می‌دهد. می‌خواهم حرفی بزنم که صدای حاج کاظم را می‌شنوم که سلام می‌کند. بر می‌گردم بچه‌های اداره هم همراه حاج کاظم هستند. امیر دستی به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: _سخنرانی چطور بود؟ ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم: _مثل همیشه آقا واقعیت‌ها رو گفتن. صدای حاج کاظم که آقای حسینی را مخاطب قرار داده است توجهمان را جلب می‌کند: _این‌که نمی‌شه؛ ما هنوز تحقیقاتمون کامل نشده! آقای حسینی روی سکوی پشت سرش می‌نشیند. هر از گاهی هر یک از مردم که از کنارمان می‌گذرند و آقای حسینی را می‌شناسند، سلام می‌کنند. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _اتفاقی افتاده؟ آقای حسینی برای لحظه‌ای نگاهم می‌کند و باز سرش را زیر می‌اندازد. حاج کاظم با صدایی که می‌لرزد می‌گوید: _حاجی خودت که می‌دونی هدف اینا چیه! وگر نه چه دلیلی داشت پرونده سازی کنن برای من؟ چشمانم گرد می‌شود. می‌خواهم سوالی بپرسم که امیر زودتر می‌گوید: _چه پرونده‌ای؟ چرا ما در جریان نیستیم؟ رفتار حاج کاظم مرا به یاد روزی می‌اندازد که نامه وزارت در اخبار تلویزیون منتشر شد، اولین باری بود که انقدر عصبانی بود و انگار این بار بدتر از آن موقع است. آقای حسینی با صدایی گرفته می‌گوید: _فردا حکم دادگاه میاد. نا خود آگاه با صدای بلندی می‌گویم: _یعنی چی؟ می‌خواهم حرف دیگری هم بزنم که امیر دستش را جلوی دهانم می‌گذارد. حاج کاظم زیر لب می‌غرد: _آروم باش. نفس‌های کش داری می‌کشم. پرونده‌ای که حاج کاظم گفت چیست؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۴ نماز که تمام می‌شود جمعیت به سمت در خروجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۵ باز هم امیر زودتر از من می‌پرسد: _اول بگید ماجرای پرونده چیه؟ منتظر به حاج کاظم نگاه می‌کنم. با اخم‌هایی که حسابی در هم است می‌گوید: _خودمم هنوز نمی‌دونم. سرش را کمی ماساژ می‌دهد و ادامه‌ می‌دهد: _پرونده سازی کردن که منم مقصر بودم توی قتلا. نمی‌دونم کی نفوذ کرده تو اداره که داره اینجوری می‌تازونه. ضربان قلبم بالا می‌رود. لبم را تر می‌کنم و می‌گویم: _حالا چیکار می‌کنین؟ آقای حسینی سر بلند می‌کند و به حاج کاظم خیره می‌شود. انگار حرف دل همه را زده‌ام. حاج کاظم سرگردان می‌گوید: _با این شرایط که فردا حکم میاد و جلسه دادگاهه، تصمیم دارم استعفا بدم. چشمانم گرد می‌شوند. امیر به سمت حاج کاظم می‌رود و ملتمسانه می‌گوید: _حاجی زود تصمیم نگیرید، باهم حلش می‌کنیم. حاج کاظم کلافه دست در جیب می‌کند و تسبیح عقیقش را در می‌آورد. مثل همیشه مشغول رد کردن دانه‌های آن می‌شود. آقای حسینی برای لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد و سری به تاسف تکان می‌دهد. با صدایی که خسته است می‌گوید: _دیگه هیچ تحقیقی فایده نداره. اینا بیش‌تر از اون چیزی که ما فکر می‌کنیم نفوذ کردن. وقتی آقا حرف زدن یعنی کارد به استخون رسیده. می‌خواهد حرفی بزند که سریع می‌گویم: _ما خواستیم تلاش کنیم منتهی همه راها رو بستن به رومون. انگار هر تلاش ما رو از قبل پیش بینی کرده بودن. آقای حسینی لبخند خسته‌ای می‌زند و می‌گوید: _مهم اینه تلاش کردیم. _پس مهدی چی؟ صدایم بلندتر می‌شود: _این پرونده یه بی‌گناه داشته. این بار حاج کاظم می‌گوید: _همین الان از خطبه‌های آقا اومدی بیرون، مگه نگفتن همه بی‌گناه بودن. دستی در موهایم می‌کشم و کلافه اطراف را نگاه می‌کنم. مصلی خالی شده است. زیر لب می‌نالم: _مهدی الان معلوم نیست چیه؟ قاتله؟ مقتوله؟ چیه؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟