eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ اسب سرکشی به‌نام هوای نفس 🔹در جوانی اسبی داشتم. 🔸وقتی سوار آن می‌شدم و از کنار دیواری عبور می‌کرد، سایه‌اش روی دیوار می‌افتاد. اسبم به آن سایه نگاه می‌کرد و خیال می‌کرد اسـب دیگری است. 🔹لذا شیهه می‌کشید و سعی می‌کرد از آن جلو بزند. هرچه تندتر می‌رفت و می‌دید هنوز از سایه‌اش جلو نیفتاده است، باز هم بر سرعتش اضافه می‌کرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می‌یافت، مرا به کشتن می‌داد. 🔸اما به‌محض اینکه دیوار تمام می‌شد و سایه‌اش از بین می‌رفت آرام می‌گرفت. 🔹حکایت بعضی از آدم‌ها هم در دنیا همین‌طور است. وقتی بدون درنظرگرفتن توانایی‌های خود به داشته‌های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، می‌خواهد در جنبه‌های دنیوی از آن‌ها جلو بزند. 🔸اگر آن را از چشم‌وهم‌چشمی با دیگران باز نداری، تو را به نابودی می‌کشد. 🌹 در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی به‌نام هوای نفس باشیم.🌹 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟ ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یا صاحب‌ الزمان ما روسیاه‌ها رو هم بپذیر... 👤کلیپ «ماجرای غلام امام حسین» با سخنرانی حجت‌الاسلام تقدیم نگاهتان ▫️ ؛ ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
پاول دوروف: الکل ننوشید مالک تلگرام دقایقی قبل در کانال خود نوشت: اگر بخواهم یک نصیحت به جوانان در جست و جوی موفقیت داشته باشم این است که: الکل ننوشید 🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨 بله الان یه سری میان فحش میدن و میگن اینم از خودشونه 😜😂😂 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم:انارگل🌸 قسمت دهم بالاخره با هر ترفندی که بود سحر تونست یه جوری م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 به قلم: انارگل قسمت_یازدهم گلدون بردمو گذاشتمش رو میزم موقع انجام درسام همش چشمم به گل بود حواسم میرفت سمت بهنام اصلا از درس خوندن افتاده بودم دلم میخواست فقط بشینمو به گل نگاه کنم ساعت ها همین جور میگذشت و من با حواس پرتی هام هنوز درسمو تموم نکرده بودم فردا هم امتحان داشتیم خلاصه که فردا رسیدو سرکلاس مشغول امتحان دادن شدیم 📝📝📝📝📝 واااای این سواله چی بود جوابش 😰😰 اصلا هیچی یادم نمیاد چم شده من با نامیدی سوالارو پشت سرهم رد میکردم و بی جواب شاید فقط یه چندتاشو تونستم بنویسم اما اکثرن بی جواب موند 😔😔 زینب ازم پرسید فرزانه چطور بود امتحان ؟؟؟ با ناراحتی گفتم والا چی بگم زینب اگه بگم خوب بود دروغ گفتم واقعا افتضاح بود عه چراااا اخه فرزانه تو که درست عالیه جز شاگردای زرنگ کلاسی نگوو که باورم نمیشه خب دیگه این بارو باور کن زینب - فرزانه میخوام باهات حرف بزنم وقت داری اره بگوو میشنوم در مورد چی ؟؟؟ تا زینب اومد دهنشو باز کنه و حرف بزنه سحر مثل اجل و معلق پیداش شد و پرید وسط حرفامون بخاطر تنفری که از زینب داشت دلش نمیخواست من با زینب گرم بگیرم و سعی میکرد به هر بهونه ای ما رو از هم دور کنه سحر- فرزانه بیا بریم کارت دارت دارم اما سحر ،زینب میخواد باهام حرف بزنه!! اخه من کارم خیلی واجبه فرزانه پاشوو ... از جام بلند شدمو از زینب عذر خواهی کردم زینب جان شرمنده اشکال نداره بعدن باهم حرف بزنیم نه عزیزم چه اشکالی برو به کارت برس با سحر رفتیم تو حیاط خب سحر چی شده ؟؟ هیچی فقط خوشم نمیاد با اون دختره تنها باشی فرزانه چرا با اون میگردی ؟؟ خب مگه چشه خیلی دختر خوب و آرومیه خب بسته دیگه نمیخواد پیشه من ازش تعریف کنی خیلی خوشم میاد 😒😒😒 زینب میدونست که هرگز سحر اجازه نمیده که با فرزانه صحبت کنه تصمیم گرفت بره پیش خانم شرافتی که دبیر پرورشی و مشاور مدرسه بود. زینب با دیدن جریان دیروز خیلی نگران فرزانه شده بود و میترسید که بیشتر گمراه بشه زینب داخل اتاقه مشاوره شد سلام خانم سلام زینب جان خانم میخواستم باهاتون حرف بزنم بفرما عزیزم من گوش میکنم 😊😊😊😊 خانم راستشو بخواین ... نمیدونم از کجا شروع کنم 😥 یه دفعه زینب از جاش بلند شدو گفت خانم ببخشید مزاحمتون شدم چیزی نیست ... زینب جان راحت باش دخترم بهم اطمینان کن حرفت و بزن نه خانم چیزی نیست اینو گفت و از اتاق سریع خارج شد خانم شرافتی- زینب ...زینب زینب- اخ ... اخ ... دختر دیوونه چرا حرفتو نزدی خب شاید خانم شرافتی میتونست جلو کارای فرزانه رو بگیره اخه چرا حرفمو نزدم 😩 زینب همینجور با خودش کلنجار میرفت .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 به قلم: انارگل قسمت_یازدهم گلدون بردمو گذاشتمش رو میزم موقع انجام درسام هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت دوازدهم زینب بعد کلی کلنجار رفتن🤔 با خودش بازم تصمیم گرفت که بره پیش خانم شرافتی فقط از یه چیز میترسید 😰😰😰 اینکه نکنه یه وقت فرزانه دلخور بشه ازش از طرفیم نمیتونست شاهده نابود شدن دوستش بشه زینب درو باز کرد اما دبیر پرورشی تو اتاق نبود رفت جلو در 🚪دفتر دید خانم شرافتی اونجا نشسته همش با استرسی که داشت ، به خانم خیره شده بود خانم شرافتی توجهش به سمت زینب و حال اشفتش رفت، تا از جاش بلند شد بازم زینب رفت ولی این بار دیگه بدجوی مشاوره مدرسه رو به فکر انداخت زنگ اخر بود که در کلاس🚪 به صدا در اومد در باز شد و دانش اموزی وارد کلاس شد و از دبیرمون خواست که برای چند لحظه زینب به اتاق مشاوره مراجعه کنه معلم با اشاره👈 از زینب خواست که بره زینب همین جور که از پله ها پایین میرفت هی خود خوری میکرد که چرا این کارو کردم حالا چی بهش بگم ... خدایا خودت کمکم کن🤲 وارد شدمو بعد سلام و جواب سلام گرفتن گفتم : خانم با من کاری داشتین ؟؟!😢 اره درو ببندو بشین ... زینب انگار تو با من کاری داری و میخوای چیزی بهم بگی ولی همش از گفتنش فرار میکنی ببین عزیزم من کارم مشاوره ست و امین و راز داره بچه هام و وظیفم میدونم که در حد توانم کمکشون کنم حالا خیلی راحت یه نفس عمیق بکشو حرفت و بهم بزن زینب - سرمو انداختم پایین🙇‍♀ و انگشتامو بهم فشار میدادم بعد گفتم خانم یه کمکی ازتون میخوام راستشو بخواین یکی از دوستام که تو همین مدرسه هست و همکلاسیمه🤦‍♀ داره دچار گمراهی میشه و منم میخوام مانع این کار بشم 😢😢 مشاور- واضح تر بگوو چه جور گمراهیی دخترم ؟ پس جریان و از اول برای خانم تعریف کردم حتی قرارشون با پسرارو🤷‍♀ بعد تموم شدن حرفام خانم در حالی که عینکشو👓 پاک میکرد گفت این قضیه خیلی مهمه باید از همین حالا جلوشو بگیریم اکثر دخترای همسن شماها دچار چنین مشکلاتی میشن افرین👏 به تو که تا این حد نگران دوستتی من باهاشون صحبت میکنم خانم فقط نفهمن که من گفتم بهتون😰 خیالت راحت😊 ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت دوازدهم زینب بعد کلی کلنجار رفتن🤔 با خودش بازم تصم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت سیزدهم فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرزانه رو صدا کرد تا باهاشون حرف بزنه من و سحر با حالت تعجب وارد اتاق مشاوره شدیم و سلام کردیم ، خانم با ما کاری داشتین؟؟!!! سلام بچه ها🙂 ، اره بیاید بشینین میخوام باهاتون در مورد موضوعی حرف بزنم بفرمایید خانم ببینید بچه ها الان شما در سنی هستید که باید مراقب خودتون باشین و خطر همه جوره در کمین شماست متأسفانه، یکی از دوستاتون که خیلیم نگران شما بوده ازم خواسته تا کمکتون کنم سحر- ببخشید خانم ،من اصلا متوجه منظورتون نشدم در چه مورد میخواین کمک کنین 😳😳😐 یکی از بچه ها اطلاع داده که شمارو دیده که با دوتا پسر داشتین حرف میزدین که این اصلا کار خوشایندی نیست🚫 بهتره از همین روز و از همین ساعت از اون راهی که توش افتادین برگردین تا خدایی نکرده اتفاق بدی براتون نیوفته⚠️ فرزانه - خانم اون کدوم ادم خود شیرینیه که با حرفای دروغش خواسته به ما کمک کنه اصلا ما نمیتونیم این دروغو قبول کنیم سحر- خانم حالا میشه بگین کی این حرفارو زده ⁉️ نه متاسفانه به خاطر قولی که دادم نمیتونم منو سحر تا میتونستیم طفره رفتیم که بزنیم زیرش که ما همچین کاری نکردیم از اتاق که خارج شده بودیم من و سحر خیلی عصبانی بودیم به سحر گفتم دیدی حالا دلشورم الکی نبود دیدی حق داشتم بترسم تو که گفتی کسی مارو نمیبینه ، پس چی شد بفرما تحویل بگیر یه روز نگذشته مچمونو گرفتن😤😤 سحر به نظرت کاره کیه ؟؟؟ دختر اینکه پرسیدن نداره خب معلومه کار اون دختره حسود زینبه دیگه....😠😠😠😡 با حالت عصبانی رفتیم سراغش سحر با دست زد به قفسه سینش هی دختر تو چته چرا داری زاغ سیاه مارو چوب میزنی مگه بیکاری ؟؟؟ زینبم که یه دختر مذهبی بود اصلا راضی نمیشد الکی دروغ بگه پس گفت که من نگرانتون بودم ، دیروز که دیدمتون کاملا اتفاقی بود خونه خالم اون کوچه ست منم داشتم میومدم اونجا که شمارو دیدم خدا شاهده قصدم کمک بود همین ... منم که از روی عصبانیت نمیتونستم خوب و بد و تشخیص بدم پریدم به زینب و گفتم زینب با این کارت ابروی مارو بردی الان خانم شرافتی با یه نظر دیگه بهمون نگاه میکنه انگار که ما ولگردیم ... زینب- نه فرزانه باور کن به والله قصدم کمک به شما بود فقط همین💯 دیگه نمیخوام حرفی بشنوم من دیگه نمیخوام دوستی مثل تو داشته ...😒 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً ببینید حتی بی حجاب ها و به نیت جهاد تبیین انتشار بدید. حاج آقا خیلی روان توضیح میدن موضوع مقاومت رو 🎙 نکته✅ ⬇️⬇️⬇️⬇️ متاسفانه درسالهای قبل شاهد این بودیم بخش کوچکی از جامعه دانشجوئی شعار.... سر میدادند، امیدواریم که با توجه به آشکار شدن ماهیت پلید اسرائیل متوجه اشتباه خود شده باشند. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️❤️🖤❤️🖤❤️ جهل 👇👇👇حتما بخونين بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید." استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"😳 زن مقداری مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!! هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است... در جهان فضیلت وجود دارد و آگاهی‌ و خرد است. و دشمن انسان و جهل و نادانيست. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت سیزدهم فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل قسمت_چهاردهم سحر - باور کن اگه یه بار دیگه چوقولیه مارو کنی اون وقته که بد میبینی😒😒😠😠 زینب بغضش گرفته بود 😢😢 ونمیدونست چی بگه وتنها کاری که اون لحظه به فکرش میرسید این بود که بدونه اینکه حرفی بزنه🤐🤐 اونجارو ترک کنه. 🏃🏃🏃🏃🏃 کار منو سحر شده بود در مورد پسرا حرف زدن ، نه به اون عصبانیتم که از کار سحر شاکی شده بودم که چرا منو به بهنام معرفی کرده و نه به حالا که خودم همش دارم بحث بهنامو می کشم وسط . دیگه آشنایی ما با پسرا به حدی رسیده بود که برای دیدنشون لحظه شماری میکردیم . 😍😍😍 اون شب اعظم خانم مادر سحر مارو برای شام به خونشون دعوت کرد. ماهم اماده شدیمو رفتیم .وارد خونه سحر اینا شدیمو و بعد از یه استقبال گرم از طرفشون رفتیم برای صرف شام ،🍛🍛🍛🍛🍛 همه چی عالی بود بنده خدا اعظم خانم چقدر زحمت کشیده بود ، مامانم گفت اعظم جان حسابی افتادی تو زحمت بخدا راضی به این همه زحمت نبودیم حسابی شرمندمون کردی اعظم خانم - نه بابا این چه حرفیه تا باشه از این زحمتا ، بعد تموم شدن شام🍛 همه با کمک هم سفره شامو جمع کردیم . مادرا ازمون خواستن که ظرفارو🍽 خودشون بشورن و با هم گپ بزنن ماهم رفتیم تو اتاق سحر، البته از خدامونم بود ظرف نشوریم 😉😉😉😉خخخخخخ رفتمو رو تخت سحر نشستم تزیین اتاقش عالی بود کاملا دخترونه و شیک🎀 ، از تویه کمد یه جعبه🎁 اورد این چیه فرزانه ؟.؟؟ سحر- نگاه کن فقط 👁👁 جعبه رو باز کرد توش پر از بدلیجات های شیک و خوشگل بود. چشام خیره مونده بود به سمتشون خیلی قشنگن سحر... اره همشو شاهین خریده برام حتی اون خرسی که گوشه اتاق اویزونش کردم کلاه صورتی سرشه . راستشو بگوو یعنی همشو اون خریده یا خالی میبندی 😏😏😏 سحر - نه جوووونم چرا خالی ببندم مگه چوب به دست بالا سرمی قسم✋ میخورم همشو خودش خرید.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل قسمت_چهاردهم سحر - باور کن اگه یه بار دیگه چوقولیه مارو کن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 به قلم: انارگل🌸 قسمت_پانزدهم مادرامون داخل پذیرایی مشغول حرف زدن بودن -خب اعظم جون باید چیکار کنم که از این حال و هوا در بیام ؟؟!!😞😞😞😞 بسپرش به من خودم درستت میکنم 😉😉😏 خب ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم دیگه دیر وقته فردا دخترا شیفت صبح هستن بهتره زود بخوابن 😊😊😅😅 اعظم خانم- عه بازم که گفتین زحمت ، این چه حرفیه مگه غریبه ایم ناسلامتی همسایه و دوست هستیم مرجان خانم- درسته ممنون از لطفتون فرزااااانه .... فرزاااانه ... دخترم بیا میخوایم بریم از اتاق اومدیم بیرون سحر گفت عه خاله هنوز که زود یه خرده بشینین تازه گرم گرفتیم باهم نه عزیزم دیگه وقت گذشته شماهم فردا باید زود بیدار بشین بازم تشکر میکنم اعظم خانم بابت شام و مهمونیه امشب خیلی خوش گذشت فرزانه-اره خاله دستت درد نکنه خواهش میکنم عزیز دلم ☺️☺️ رسیدیم خونمون وااای مامان چقدر خوش گذشت مامان فرزانه چه دست پختی داشت البتههههه غذاهاش به خوشمزه گیه غذاهای مامان مرجان من که نیست ... ای شیطون . اره خداییش خیلی زحمت کشیده بود همون جور که تو اتاقم داشتم لباسامو عوض میکردم بلند گفتم مامان..... جانم...... میگم مامان بهتر نیست یه شبم ما دعوتشون کنیم چراکه نه عزیزم ماهم دعوت میکنیم حالا دیگه برو بخواب صبح نمیتونی بیدار بشی چشم شب خیر مامان شب بخیر گلم😘😘😘 بازم مثل همیشه آماده شدمو رفتم دنبال سحر تا بریم مدرسه سحر تو راه بهم گفت : دیشب مامانم خوابیده بود من زنگ زدم به شاهین حرف زدیم ☎️☎️☎️☎️☎️ قرار شد که بعدازظهر بریم بیرون همدیگرو ببینیم ... منم گفتم لابد تو هم گفتی اررررره...؟! سحر - خب معلومه که قبول کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان امیرکبیر ایشون داشت برای دفاع از کشور توپ می‌ساخت ولی انگلیسی‌های اومدن بین مردم شایعه انداختن که این امیرکبیر میخواد پول‌هاتونو بگیره باهاش توپ و اسلحه بسازه تا شما گشنه بمونید ،آخرش هم این فتنه باعث شد پروژه امیرکبیر شکست بخوره و انگلیس از جنوب به ایران حمله کنه و ایران هیچی نداشت برای دفاع از خودش... 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖تقویم شیعه ☀️ امروز جمعه: شمسی: جمعه - ۰۴ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 25 October 2024 قمری: الجمعة، 21 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺13 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️41 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️51 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺58 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 💠 @dastan9 💠
🌼 امام صادق عليه ‏السلام: 🍃 من غَضِبَ عَلَيكَ ثَلاثَ مَرّاتٍ فَلَم يَقُل فيكَ سوءا فَاتَّخِذهُ لَكَ خِلّاً. 🍃 هركس سه بار بر تو خشمگين شد و درباره‏ات سخنى ناروا نگفت، او را به دوستى بگير. 📚 تنبيه الخواطر، ج 2، ص 118. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨ حواسمون هست که دوربین خدا همیشه روشنه؟ دیدین گاهی می‌ریم عروسی یا جشن تولد، دوربین داره فیلمبرداری می‌کنه و تا نوبت به ما می‌رسه، خودمون رو جمع‌وجور می‌کنیم؟ چرا؟ چون دوربین روی ما زوم می‌کنه؛ نکنه زشت و بدقیافه بیفتیم! اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می‌کردیم! شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود! شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه می‌شد! مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک‌تک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود: 💠 «ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری؛ آیا نمی‌دانند خدا می‌بیند؟»(علق:۱۴) ‌ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨ ✅صادق باش تا عذاب وجدان نداشته باشی ﯾﻪ خواهر و برادر ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ می‌کردن، ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ. پسر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ‌ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿ‌ﺪﻡ و ﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ. ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﭘﺴﺮ بزرگ‌ترین ﻭ زیباترین ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ یواشکی برداشت و ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺩ. ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭ ﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎ رو ﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ. اوﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﻮﺍﺑﯿد و تمام شب خواب بازی با تیله‌های رنگارنگ رو دید. اما پسر ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ تمام شب نتوﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ حتما ﺩﺧﺘﺮک ﻫﻢ ﯾﻪ خرده ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺷﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ. دقت کردین چقدر بعضی رفتارهای ما هم همین شکلیه؟ بعضیا فکر می‌کنن زرنگن، در واقع همین کودک این داستان هستند. ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎﻝ کسانی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ نیستند و ﺁﺭﺍﻣﺶ از آن ﻛﺴانی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩقند. ﻟﺬﺕ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ افراد صادﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ، از آن ﻛﺴانی است ﻛﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺻﺎﺩﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌کنند. ‌‌‌‌🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 به قلم: انارگل🌸 قسمت_پانزدهم مادرامون داخل پذیرایی مشغول حرف زدن بودن -خب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت_شانزدهم یه خرده با حالت تندی گفتم خب تو نمیگی سحر چه جوری بریم به چه بهونه ای ؟؟!!! سحر- چه جوری نداره که ما دیگه بزرگ شدیم قرار نیست که مثل بچه ها باز خواست بشیم 😒😒😒 اما سحر بازم باید بگیم که کجا میریم ... این که کاری نداره ... میگیم میریم کتابخونه یا کلاس اضافه یا هزاران بهونه هست که میتونیم بگیم ولی خیلی خوش میگذره فرزانه فقط باید به خودمون برسیم 😍😍😍😍 فرزانه - من چی بپوشم آخه، سحر میگم تو اماده شو بیا خونه ما تا بهم کمک کنی که چی بپوشم باشه میام ... رسیدیم مدرسه ، بخاطر هیجانی که برای قرار داشتیم ساعت مدرسه برامون زود میگذشت ⏲⏲⏲⏲⏲⏲⏲ تا چشم رو هم گذاشتیم زنگ آخر شد کنار مدرسه ما یه خرازی بود به سحر گفتم بریم اونجا یه دستبند بخرم ...باشه بریم وارد مغازه شدیم سلام دادیم سحر گفت ببخشید مدلای دستبنداتونو میشه نشون بدین خانم فروشنده جعبه دستبندارو 💍 آورد ... سحر کدومو انتخاب کنم همشون خوشگلن به نظر من اون نگین سبزه هم رنگش به چشمات میخوره هم درخشندگیش زیر نور زیاده فرزانه- اره به نظر این بهتره راهیه خونه شدیم مامان تو اتاق مشغول اتو کردن لباسا👚👕 بود رفتمو کنار چارچوب در واییستادم ... مامان... بله دخترم .... مامان جون امروز قراره با سحر بریم کتابخونه... کدوم کتابخونه ،کجاست؟؟؟ یه کتابخونه هست که نزدیک پارک 🏫ارغوانه ، همون پارکی که یه بار با خاله محبوبه اینا رفته بودیم ... اهااان اره یادم اوومد حالا با چی میخواین برین ؟؟! مامان هم تاکسی هست هم اتوبوس واحد🚎 مامانم-اهووووم بهتره با اتوبوس واحد برین امنیتش بیشتره باشه برین فقط مراقب خودت باش تا هوا روشنه زود برگردین نکشه به تاریکی .... باشه مامان جونم 😍😍😍😍 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت_شانزدهم یه خرده با حالت تندی گفتم خب تو نمیگی سحر چه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت_هفدهم من تو اتاقم تمام مانتوهامو ریخته بودم زمین وای حالا کدومو بپوشم کاش سحر زود میومد در اتاقم به صدا در اومد تق...تق بله سحر داخل اتاق شد سلام سحر کی اومدی اصلا انقدر حواسم پرت بود که متوجه اومدنت نشدم عه دختر تو که هنوز آماده نشدی ؟؟؟ اخه نمیدونم چی بپوشم ☹️☹️☹️ سحر- بذار ببینم اینا نه ...اینم خوب نیست ... این یکیم که مدلش جالب نیست ... فقط همینارو داری اینا همش یا بلنده یا گشاده ... یکی دارم اما برام کوچیک شده... خب بیار ببینمش ... ایناهاش سحر اینه ... بذار بپوشم خب این از همش بهتره فقط مشکل استیناشه که مهم نیست تاش میزنی چی میگی این خیلی کوتاه و تنگه ... تازه مامانمم عمرن بذار من اینو بپوشم حالا زود باش آماده شو شاید گذاشت فقط بدووو من آماده شدمو با سحر اومدیم از اتاق بیرون دلشوره داشتم مامانمم تو پذیرایی مشغول تماشای فیلم بود ما اروم داشتیم به سمت در ورودی میرفتیم که مامانم گفت ... فرزاااانه اینجوری میخوای بری با این سرو وضع منم که حسابی هول کرده بودم یهو چشم به آینه قدیه کنار در افتاد با استرس گفتم نه مامان ...😰😰 اومدم ببینم مانتو تن خورش چه جوریه ... سحر وایسا من چادرما بیارم ... چادرما سرم کردمو راهی شدیم سحر تو راه گفت یعنی تو با چادر میخوای بیای 😒😳😳😳 اره ن پس بدون چادر ؟؟!! چه حرفایی میزنی سحر اینجوری نمیشه خیلی ضایعه خواهشن در بیار چادرتو اینجوری مثل اون دختره زینب میشی خیلی خوشم میاد ازش بالاخره هرجوری که بود سحر متقاعدم کرد تو پارک با اون سرو وضع منتظر پسرا بودیم خدایی اصلا ظاهرمون خوب نبود چرا من داشتم این کارارو میکردم اصلا چم شده بود اقایی از کنارمون رد میشد همین جور خیره به ما دونفر شد سحرم سریع گفت چیه خوشگل ندیدی😒 🧔مرده هم با خم کردن لباش به حالت تاسف گفت چرا خوشگل😏 دیدم تا دلتون بخواد اما ولگرد ندیدم سحر میخواست جواب بده که دستشو گرفتمو با خودم بردم سحر من واقعا مردم از خجالت یعنی همه به چشم ولگرد به ما نگاه میکنن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت_هفدهم من تو اتاقم تمام مانتوهامو ریخته بودم زمین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت هجدهم بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک😊 شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟؟ من سریع از کوره در رفتمو با عصبانیت گفتم بله که خیلی وقته منتظریم که شما افتخار بدین و بیاید اینجا ما داشتیم بی ابرو میشدیم 😡😡😡 شاهینم با عصبانیت گفت هی تند نرو خب نمیومدی ... سحر رفیقت چی میگه اصلا چرا اینو اوردی تو مخیه چقدر ؟؟😒😒 بهنام پرید وسط و گفت بس کن شاهین خواهشن درست حرف بزن با خانما😏 بهنام رو به من کردو گفت خانم شرمنده من از طرف دوستم بخاطر بی ادبیش معذرت میخوام ... حالا اگه اجازه بدین بریم کافی شاپی جایی راحت حرف بزنیم ماهم قبول کردیمو رفتیم تو کافی شاپ همش نگاهم به ساعتم بود اما متاسفانه ساعت خوابیده بود بهنام خیلی مزه میریخت و همش ازم تعریف میکرد منم داشتم گوش میدادم خیلی محو حرفاش شده بودم برای بار دوم که به ساعتم نگاه کردم متوجه توقفش شدم از جام بلند شدمو بیرون و نگاه انداختم واااای هوا تاریک شده بود 😱😱😱 سحرپاشو دیرمون شده هوا تاریکه خدایااا😰😰 بدو سحر ... بدونه خداحافظی زدم بیرون سحر پشت سرم اومد عجله نکن دیر نشده که 😕 چرا دیر نشده به مامانم قول داده بودم که قبل تاریک شدن هوا برگردم بغضم گرفته بود با همون حالت به سحر گفتم یه کاری بکن توروخدا مامانم عصبانی میشه 😢😢😢😢 سحر یه ماشین دربستی گرفت و سوار شدیم هی به راننده میگفتم اقا عجله کن ... اقا یه خرده تندتر ...😰😰 راننده گفت خانوم میشه هولم نکنید حواسم پرت میشه من دارم مسیرمو میرم خب جلو در رسیدیم من زود رفتم خونه از روی عجله یادم رفت چادرما سر کنم درو باز کردمو وارد خونه شدم عموم اینا اومده بودن یهو با دیدنشون خشکم زد با زبونم بند اومد به هر زوری که بود سلام دادم سلام ✋عمو جون خوش اومدید🙂 سلام فرزانه جون عمو جان کجا بودی ؟ هیچی عمو کتابخونه📚 بودم الان میام پیشتون دوییدمو رفتم تو اتاقم وااای خدا چیکار کنم عموم منو با این سرو وضع دید ابروم رفت ابرویه مامانمم رفت قلبم تند تند میزدو دستام میلرزید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟