فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ دوشنبه:
شمسی: دوشنبه - ۰۷ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 28 October 2024
قمری: الإثنين، 24 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهالسلام السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺10 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️18 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️38 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️48 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺55 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌼 امير المؤمنين عليه السلام:
🍃 خذُوا الکَلِمَهَ الطَّیِّبَهَ مِمَّن قَالَهَا وَ إِن لَم یَعمَل بِهَا.
🍃 سخن طیب و پاکیزه را از هر که گفت بگیرید، اگر چه او خود، بدان عمل نکند.
📚 تحف العقول، ص 291.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
❤️ برای هرکاری با خدا معامله کن ❤️
✍من مریض بودم، فلانی عیادتم نیومد!
من زنگ زدم احوالش رو پرسیدم، اما اون نه!
ارزش کادوشون خیلی کمتر از کادویی بود که من براشون گرفته بودم!
پدرم به رحمت خدا رفت، یه زنگ نزدن، لااقل یه تسلیت خشک و خالی بگن!
و...
همه اینا یعنی شما در حالِ معامله مهربانی هستید و طرف معامله شما هم، انسانهای دیگرند! به همین دلیل توقع جبران دارید و اگر این توقع برآورده نشه، معاملهتون رو قطع میکنید!
بهتره بدونید؛
مهربانی با توقع جبران، نه تنها به شخصیت شما اعتبار نمیده بلکه مانعِ بزرگی در خودسازی شما و حرکتتون بهسمت کمالات انسانی میشه.
بزرگان میگویند:
از هیچکس توقع نداشته باش.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتحاد دجال و سفیانی
👤 استاد رائفی پور
👹 شورش #سفیانی به عنوان آخرین مهره و دژ دفاعی اسرائیل در برابر جبهه مقاومت شیعی در #ماه_رجب سال ظهور
👿 #دجال جریان شیطانی حاکم بر جهان که با ابزار ثروت (بانک جهانی و اقتصاد و تحریم)، جنگ روانی و دروغ و فریب (رسانه و فضای مجازی) و رعب و وحشت (قدرت نظامی و تسلیحاتی)، که آخرین جنگ امام زمان علیهالسلام پس از ظهور، جنگ با لشگر دجال (صهیونیسم جهانی) است.
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🟣 مکالمه تجربهگر با حضرت عزرائیل (تصور اشتباه مردم درباره ایشان)
🔸مرگ، ناگهانی است. من وقتی تصادف کردم اصلاً متوجه نشدم که مردهام. بعد از تصادف یکباره دیدم جوان خوش قیافهای دست مرا گرفته و به طرفی برد. به او سلام کردم او با تبسم و خوشحالی جواب داد و گفت: نترس من به تو از هر کسی مهربانترم.
گفتم: اسم شما چیست؟ آن جوان گفت: من ملک الموت هستم.
من به او گفتم در دنیا شما را طور دیگری معرفی کردهاند. میگفتند شما با مردم خیلی با خشونت و تندی رفتار میکنید ولی من حالا از شما این همه مهربانی و محبت میبینم؟! ا
یشان با چشم های بسیار زیبا و درشت و صورت نورانی خودش نگاه محبت آمیزی به من کرد و فرمود راست میگویند گاهی مجبوریم با دشمنان شما و کسانی که خیلی دنیا پرستند قدری خشونت کنیم و گرنه خداوند متعال در من و گروهی که من در آنها هستم به هیچ وجه غضب بیجا که از صفات حیوانی است قرار نداده.
📗کتاب بازگشت. اثر گروه شهید هادی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_ام پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_یکم
بعد از انجام تکالیفم رفتم تا به مامانم کمک کنم
مامان تو اتاق نشسته بود و کلی لباس رو زمین ولوو شده بود
مامان چه خبره اینجا چیکار میکنی؟؟!
هیچی دخترم دارم لباسایی که کهنه شدن یا دیگه استفاده نمیکنیم و جدا میکنم ...
کمک نمیخوای مامان ؟؟؟
درسات تموم شد ...اره زیاد نبود خوندنی که نداشتم نوشتنی هم یه صفحه بیشتر نبود
خب پس بشین این لباسایی رو که گذاشتم کنار تاشون کن
روبه روی مامان نشستم و شروع کردم به تا کردن
مامااان!......جانم...
یادته دیروز گفتی با دوست خاله اعظم اشنا شدی و یه مغازع لباس فروشی داره ؟؟!!
اره یادمه چطور؟؟
خودمو لوس کردمو رفتم دستمو انداختم دور گردن مامان گفتم
مامان جونم مامانی ....
بریم امروز یه سر مغازه اش لباساشو ببینیم جوونه من ماماان...
اخه بلد نیستم که ، ادرس نگرفتم ازش...
خب با خاله اعظم و سحر بریم
دخترم اونجوری مزاحم مردم میشیم
فرزانه ـ نه چه مزاحمتی من خودم به سحر زنگ میزنم باشه مامان؟؟
امان از دست تو به یه چیز پیله کنی مگه ول کن میشی باشه برو زنگ بزن اما اول باید کارمون تموم بشه بعد
باشه سرورم الان خودم همشو سره ایکی ثانیه جمع میکنم اصلا غمت نباشه مادر من
خب بازم زبون ریختنت شروع شد ... دیگه دیگه😄😄😄
با سحر اینا هماهنگ کردیمو رفتیم مغازه ی سهیلا خانم
مغازش زیادم بزرگ نبود اما خیلی دکورش شیک بود مخصوصا مدلای لباساش حرف نداشت اصلا نمیدونستم کدومو نگاه کنم سحر یه اشاره به من کرد
فرزانه بیا این مانتو رو ببین چه خوشگله ... اره خیلی قشنگه اما جلوش نه زیپی نه دکمه ای ..
خب ایکیو این مدلشه ...
این چه جور مدلیه که بی دکمس یعنی جلوش همین جور بازه😒😒😒😒
ببین فرزانه از زیرش یه زیر سارافونیه کوتاه تقریبا یه وجب بالای زانو می پوشی اینم از روش
تازه بعضی ها فقط با پیرهن و شلوارن اینم از روش میپوشن
والا من اصلا اونجوری نمیتونم یعنی مامانم عمرا بزاره حتی به این یه وجب بالای زانو هم شاید گیر بده نه نمیذاره ...
سحر ـ منم یکی از اینا دارم حالا شایدم اجازه داد بهش بگوو
ماماان...ماماان...
جانم...
مامان یه لحظه بیا ...
چیه دخترم ؟؟
این چه جوریه مامان ؟؟؟
این برای تو خونه خوبه ...
نه مامان این بیرونیه ...
مامان خندیدو گفت این بیرونیه؟؟!!
اخه کدوم ادم عاقلی اینو بیرون میپوشه
سحر ـ خاله الان همه دخترا می پوشن منم دارم
مامان ـ اخه خاله جون زشته مردم با یه دیده بدی نگاه میکنن
اعظم خانم اومد جلو و گفت
ای بابا مرجان جون اینا جوونن بذار خوش باشن 😄😄
اخه اعظم جان خودت که شرایطه مارو میدونی !!!
درسته اما نمیشه بخاطر این شرایط دخترتو قربانی کنی بذار خوش باشه سحرم یکی از اینا داره
مامان بعده یه خورده مکث کردن گفت باشه اما فرزانه باید از روش چادر سر کنی بیرون رفتنی باشه؟؟؟
باشه مامان جوون 😊😊
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_یکم بعد از انجام تکالیفم رفتم تا به مامانم کم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_دوم
فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝
زیر چشمی به مامان نگاه میکردم که چه جوری بهش بگم 👀
چه بهونه ای بیارم که بعدازظهر میخوایم بریم بیرون شروع کردم به مقدمه چینی
وااای مامان این روزا خیلی میترسم
از چی؟
هر چی درسامون جلوتر میره مشکل تر میشه میترسم موفق نشم 😫
معلممون گفته که باید تو کلاس اضافه ها شرکت کنیم اجباری هم هست امروز بعدازظهرم اولین جلسشه تو مدرسه
مامانـ خب دخترم شرکت کن لابد براتون مفیده که گذاشته و اجبار میکنه
اره مامان از ساعت ۳شروع میشه اما من باید ۲/۵اماده بشم راه بیفتم 🚶🚶🚶
باید به سحرم یه زنگ ☎️ بزنم اون گیجه یادش میره
بشقاب غذامو که تموم کردم بلند شدم رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم 📞📞
شماره گرفتم بعد ۳بوق اعظم خانم جواب داد الووو...
الوو سلام خاله..
سلام فرزانه جون خوبی مامانت چطوره ؟؟!!
شکر ماهم خوبیم سحر خونست
اره عزیزم داره ناهار میخوره
باشه پس،بهش بگین کلاس اضافه داریم ساعت ۲:۳۰ اماده باشه میام دنبالش...
باشه گلم بهش میگم کاری نداری
نه خاله خدا حافظ
رفتم سفره رو جمع کنم که مامان خودش داشت جمع میکرد گفتم مامان داشتم میومدم جمع کنم...
نه دخترم تو زود اماده شو که دیرت نشه دیگه دوتا بشقاب چیه که بذارم تو بیای☺️☺️
دستت درد نکنه پس من برم اماده شم . فرزانه فقط مثل اون روز دیر نکنی مامان جان...
نه خیالت راحت اون سری حواسمون به کتاب خوندن پرت شد📖📖📖📚📚
رفتم تو اتاق زود لباسامو پوشیدم صورتمو کرم زدم و یه کوچولو ریمل که اصلا مشخص نبود 💄💄💄رڗ لب و ریملم انداختم تو کیفم
👜👜👜👜👜
چون نمی شد جلوی مامان با ارایش از خونه برم بیرون شک می کرد .
چادرمو سر کردمو از اتاق خارج شدم مامان کاری نداری من دارن میرم ...
نه ،دخترم پول داری پیشت ؟؟
پول... نه ندارم
وایسا بهت بدم یه وقت دلت ضعف کرد چیزی بخری بخوری
😖?
مامان از کیف پولش ۲۰تومن در اوردو داد بهم 💶💶
مرسی مامان 😊😊خداحافظ
برو به سلامت...
من که از در اومدم بیرون سحرم همزمان با من در اومد
سحر تو راه گفت این چادر چیه ؟؟؟😒😒😒😒
خیلی ضایع شدی دقیقا مثل اون دختریه امل شدی خواهشن درش بیار 😠😠😠😠
اخه مانتووم جلوش بازه خجالت میکشم 😥😥😥
خب مانتو تو هم مثل منه دیگه
بزارش تو کیفت چادرتو... بیا بریم این کوچه یه خرده ارایش کنیم هول هولکی یه رژ لب زدیمو و ریمل ومدادم کشیدیم
سحر که موهاش بیرون بود منم گذاشتم بیرون .رفتیم سر خیابون سوار تاکسی شدیم
🚕🚕🚕🚕🚕🚕
از شانسمون همش میخوردیم به ترافیک بلاخره رسیدیم به همون ادرسی که بهمون داده بودن ...
یه خونه اپارتمانی بود واحد سوم 🏨🏨🏨🏨
اسانسورشم خراب بود ناچار از پله ها رفتیم سحرـ فک کنم اینجاست درو زدیمو شاهین
اومد جلوی در...
به به خوشگل خانماااا...
خوش اومدین ...بیاین توو
سحرـ سلام مبارکهههه
بهنام نیست مگهه
چرا هست داره تو اتاق لباساشو عوض میکنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_دوم فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_سوم
رفتیم نشستیم رو مبل .
🛋🛋🛋🛋🛋
یه خونه کوچیک بود بایه اشپزخونه و پذیراییه کوچیک که یه دونه هم اتاق داشت
یه دست مبل ۶نفره راحتی هم گذاشته بودن
دیوارشم پره پوستر از عکسای خودشون و بازیگرا بود
🖼🖼🖼🖼
شاهین داشت تو اشپزخونه برامون میوه 🍒🍌🍇اماده میکرد
بهنامم که از اتاق اومد بیرون یه حال و احوال پرسی گرم باهامون کرد
یه سرتا پایه منو برنداز کردو گفت
یعنی واقعا خودتی فرزانه خانم یا دارم خواب میبینم افتخار دادی اومدی این ورا..
سحر زد زیر خنده😂😂😂
توهم نزن خودشه
شاهین میوه رو گذاشت رو میز
بهنام گفت داداش جانه من یه نیشکون ازم بگیر ببینم خوابم یا بیدار
شاهینم به شوخی انقدر محکم گرفت که بهنام داد کشید😵😵😵
سحرگفت تا تو باشی که هوس نیشکون نکنی 😁😁
بهنام خیلی مزه میریخت همش حرفای خنده دار میزد و ما میخندیدیم شاهینم همش ضایعش میکرد😆😆😆
وااای خدا مردیم از خنده کلا یه ۲۰دقیقه ای می شد که ما اونجا بودیم سحر هر وقت تنها میرفت بیرون گوشی مامانشم همراهش میبرد که در دسترس باشه اگه یه موقعه مامانش کارش داشت پیداش کنه
شاهین بلند شدو رفت تو اتاق
گوشی سحر به صدا در اومد
بچه ها ساکت ،مامانمه !!
😰😰😰😰
پا شدو رفت اونطرف الووو....
سلام مامان...خوبم کلاسم...
چی شده ؟؟...چی دایی تصادف کرده!!!!...😱😱😱باشه الان میام خداحافظ....
من پرسیدم سحر چی شده کی تصادف کرده😳😳😳
سحر با نگرانی گفت دایی کوچیکم...مامانم گفت زود برم خونه مامان بزرگم باید برم ...
😔😔😔😔😢
باشه پس من میرم خونمون تو برو اونجا
شاهین از اتاق اومد بیرون خیرههه ؟؟چرا همگی بلند شدید؟؟؟
سحرـ شاهین مشکلی پیش اومده باید برم مامانم بود زنگ زده که زود برم خونه مامان بزرگم ...
توروخدا ببخشید...
بهنام ـ عه اینجوری که نمیشه😞😞😞😞
سحرـ فرزانه تو بمون من شاید زود برگشتم اگه نتونستم که تو خودت برو خونه...
اماااا سحررررر😳😳
یه لحظه بیا اینجا ....سحر منو کشید کنارو گفت فرزانه زشته تو یه خرده بشین بعد پاشوو برو
ناراحت میشنااا...
با یه مکث گفتم باشه...🙁🙁
شاهین گفت سحر پس من با ماشین میرسونمت
سحرـ اخه زحمت میشه
نه بابا چه زحمتی بریم ...
خداحافظی کردن و رفتن ...
من موندمو بهنام ...
بهنامـ فرزانه میوه بخور ...
ممنون خوردم ...
فرزانه تاحالا کسی بهت گفته بود جذاب هستی؟؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بفرست برا متاهلا😂
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#داستان_آموزنده
🔆دوستى كه موجب نجات دوستش شد
دو نفر عابد (مثلا بنام حامد و حميد) در كوهى دوست صميمى بودند و با هم به عبادت خدا اشتغال داشتند و به قدرى با هم پيوند دوستى نزديك داشتند كه گوئى يك روح در دو بدن هستند.
روزى حميد براى خريدارى گوشت ، از كوه پائين آمد و به چشم حميد به او افتاد، هوى و هوس بر او چيره گشت به گونه اى كه با آن زن رابطه نامشروع بر قرار نمود و به خانه او رفت و آمد مى كرد.
چند روز از اين جريان گذشت ، حامد يعنى همان عابدى كه در غار كوه مانده هر چه انتظار كشيد، تا دوستش حميد به عبادتگاه باز گردد، خبرى از او نشد ناگزير تصميم گرفت وارد شهر گردد، و به جستجوى دوستش بپردازد، حامد وقتى كه وارد شهر شد، پس از پرس و جو، دريافت كه دوستش حميد منحرف گشته و گرفتار گناه شده است .
حامد، عابد خشكى نبود، بلكه قلبى زنده و فكرى روشن داشت ، بجاى اينكه از حميد دورى كند، در خانه همان زن بد كاره است ، براى ديدار حميد به خانه همان زن رفت ، و حميد را در آنجا ديد، فورا با كمال شادى به سوى حميد رفت و او را در آغوش گرفت : تو كيستى ، من تو را نمى شناسم . حامد گفت : برادر عزيزترين انسان در قلب من هستى ، من چگونه فراق تو را تحمل نمايم ، بر خيز تا به جايگاه قبلى خود برويم ...
حميد از ناحيه حامد، دلگرم شد، برخاست و با او به عبادتگاه سابق رفتند و توبه حقيقى كرد و از انحراف و گمراهى دورى نمود، به اين ترتيب حامد با اتخاذ روشى جالب ، شرط و حق دوستى را ادا كرد و موجب نجات دوستش حميد شد آيا اين روش بهتر است يا اينكه حميد را به حال خود مى گذاشت تا در لجنزار بدبختى بماند و بپوسد؟
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_سوم رفتیم نشستیم رو مبل . 🛋🛋🛋🛋🛋 یه خونه کوچیک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_چهارم
منجذب زیباییت شدم😍
خجالت کشیدمو اروم گفتم
😅😅😅😅
زیادی داری تعریف میکنی
نه عزیزم حقیقته ...بهنام بلند شدو یه اهنگ ملایم رپ گذاشت.
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
فرزانه ازاهنگای رپ خوشت میاد؟؟؟
هی ...بگی نگی ..
بهنام ـ ولی من عاشقشم گاهی با شاهین و بچه ها میخونیم
بعد شروع کرد به خوندن و ادا در اوردن ...
منم با خنده نگاهش میکردم 😂😂😂
خوندنش که تموم شد گفت
رقصیدن بلدی فرزانه؟؟؟
فرزانه ـ نه، من نمیتونم 😰😰😰
باشه زیاد اصرار نمیکنم عزیزم
برم اشپزخونه شربت بیارم گلوم خشک شد انقدر خوندم
😜😜😜😜
اشپزخونه اپن نبود،
مثل اتاق در دار بود ، بین اتاق و اشپزخونه یه راهروی کوچیک بود
که تهش توالت و حموم بود
منم پا شدم برم دستشویی🚾 تا یه نگاهی به ارایشم تو اینه بندازم
همین جور که داشتم از کنار
اشپزخونه رد می شدم🚶🚶🚶🚶
خواستم به بهنام بگم که من دارم میرم توالت
دیدم پشتشه، داره با تلفن☎️ حرف میزنه
انگار با شاهین بود
کنجکاو شدمو گوش وایسادم
تو حرفاش میگفت شاهین داداش کارتون حرف نداشت 👍👍 به سحر بگوو عالی نقش بازی کردی😏😏
شاهین اون شربت خواب اوره کجاست میخوام بریزم تو شربتش؟؟؟
اهااان تو کابینت بالاییه اوکی دمت گرم ، پیداش کردم
🍹🍹🍹🍹🍹
میخواست که خداحافظی کنه من از همون جا برگشتمو سرجام نشستم
اون لحظه پاهام سست شده بود نمی دونستم چیکار کنم
کاش فرار میکردم
اما مثل گیجا نشسته بودم
بهنام اومد ... اینم یه شربت خنک و خوشمزه برای زیباترین دختره دنیا
تو فکر این بودم که شربت و بردارمو بپاشم تو صورتش
اومد رو به روم ... بفرمایید عزیزم
شربتو برداشتمو از جام بلند شدم
پاشیدم تو صورتش
عه دختر چته دیوونه شدی مگه
😡😡😡😡
با عصبانیت گفتم پسریه بی شعور ،
همه ی حرفات و شنیدم
تو فکر کردی من هرزه هستم
حالم از همتون بهم میخوره
😡😡😡😡
بهنام یه نیش خند بهم زد و گفت
اگه هرزه نیستی اینجا چیکار میکنی؟؟!!
😏😏😏😏😏
تو فکر کردی من عاشق چشم ابروهاتم....نخیر،
تو هم مثله بقیه دخترایه وله خیابونی....به موقعش مثل یه اشغال میندازمت دور
😆😆😆
دهن کثیفت و ببند من از اینجا
میرم 😡😡😡
اومد طرفمووخواست دستمو بگیره که نذاشتم با خشم گفت
کجااا بودی حالاااا ...😏
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_چهارم منجذب زیباییت شدم😍 خجالت کشیدمو اروم گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_پنجم
با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰
دختر حرف گوش کنی باش ... بزارم بری
توف کردم تو صورتش ...
دستشو انداخت به مقنعم
همچین کشید که مقنعه افتاد رو گردنم
ناخنش پوست صورتمو خراشید گریه ام گرفته بود
😭😭😭😭
دستمو دراز کردم کیفو از روی مبل برداشتم با تمام نیرو کوبیدم تو صورتش
👜👜👜👜👜👜
که سگک کیف همچین خورد به چشمش که نشست زمین ...
دختریه وحشی کووورم کردی اااااخ
منم سریع دوییدم طرف در و زدم بیرون
پله هارو دوتا سه تا رد میکردم
کم مونده بود با مخ بیام زمین
😰😰😰😰
در حالیکه فرار میکردم مقنعه روکشیدم سرم تا میتونستم فقط میدویدم بدونه اینکه پشت سرمو نگاه کنم
🏃🏃🏃🏃🏃
انقدر که از اونجا دور شدمو نفسم داشت بند می یومد
رسیدم به یه پارک ،
نشستم رو نیمکت ساعت ۴:۰۵دقیقه بود مقنعم به خاطره پارگی گشاد شده بود
همش از سرم سر میخورد
صورتم خراش برداشته بودو قرمز شده بود
از گریه ارایشم ریخته بود پای چشممو گونه هام سیاه شده بود
اصلا خیلی افتضاح شده بودم
هرکس از کنارم رد میشد چپ چپ نگاه میکرد😒😒😒
یاد حرفای زینب افتادم تمام نصیحتاش و تلاشایی که برای اگاهیه من انجام میداد
تمامش جلوی چشمام مرور میشد
👁👁👁👁
داشتم میمردم از پشیمونی
خدایا حالا چه جوری برم خونه با این سرو وضع
بلند شدم تصمیم گرفتم برم خونه زینب تا ازش معذرت خواهی کنم اینجوری شاید اروم تر میشدم
زینب اینا سه کوچه اونور تر از محله ی ما بودن
یه دربستی گرفتم راننده با تعجب نگاهم میکرد
منم همین جور اشک میریختم
راننده گفت خانم چیزی شده !!!؟؟😳😳😳
جوابی ندادم ...
رسیدم جلو در خونشون ...
زنگ و زدم ..صدای پای کسی از حیاط می یومد
در که باز شد یه پسر جوون اومد بیرون ... با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین
بفرمایید ...خانم با کسی کار داشتین ؟؟!!
با صدای لرزان گفتم ببخشید زینب خونست؟؟
من دوستشم 😔😔😔😢
با تعجب گفت بله بفرمایید
از حیاط زینب و صدا زد
زینب با دیدن من زود اومد
طرفم
🏃🏃🏃🏃🏃🏃
سلام فرزانه چی شده !!؟؟
این چه حال و روزیه ؟؟؟
زدم زیر گریه و بغلش کردم
میشه بیام تو ...
اره اره بیا بریم ...منو برد تویه اتاقش
جریان و بهش گفتم برام یه لیوان اب
اورد که بخورم اروم بشم صدام گرفته بود
صورتمو با یه دستمال مرطوب پاک کرد
فرزاااانه مقنعه ات و در بیار بدوزم
همین جور با پریشونی به زینب خیره شده بودم
که چرا به حرفاش گوش نکردم
😔😔😔😔😔
بیا فرزانه بگیر مثل سابق سرت کن بدون اینکه موهای خوشگلت بیرون باشه ابجی 😊😊😊
حرفشو گوش کردم بهش گفتم خیلی پشیمونم ، شرمنده ام که چرا حرف دشمنمو به دوستم ترجیح دادم😔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
Copy of دوران حیرت.m4a
1.25M
پادکست روز
استاد شجاعی | استاد عالی
به دوران قبل از ظهور «دوران حیرت» گفته میشود!
آنقدر حملات شیاطین نزدیک میشود که انسان صبح مومن از خانه خارج شده و کافر برمیگردد!
خودتان را برای مقابله با شیاطین در «دوران حیرت» آماده کنید!
حجم تقریباً ۱ مگابایت
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ سه شنبه:
شمسی: سه شنبه - ۰۸ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 29 October 2024
قمری: الثلاثاء، 25 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹عزل کردن معاویة بن یزید خودش را از خلافت، 64ه-ق
📆 روزشمار:
🌺9 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️17 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️37 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️47 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺54 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌼 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🍃 الطِّيبُ يَشُدُّ القَلبَ.
🍃 بوىِ خوش، قلب را تقويت مى كند.
📚 الكافی، ج 6، ص 510.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ ❤️
✍ از آنچه دارید انفاق کنید
🔹در مجلسی نشسته بودم که سائلی وارد شد و کسی وقعی بر او ننهاد.
🔸دست در جیب کردم و اسکناسی درآوردم و به چند نفری که کنارم بودند، گفتم:
شما هم کمکی به این سائل کنید!
🔹با کنایه گفتند:
ما خود از او نیازمندتر و ندارتریم.
🔸گفتم:
يَا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؛ امروز از آنِ شماست. هرچه میخواهید بکنید و بگویید؛ وای بر روزی که در آن روز همه چیز از آن خداوند است و کسی را زبانی در کام برای سخنگفتن نخواهد بود.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
27.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابا #امام_زمان داری رو بریم از عباس یاد بگیریم #قمر_بنی_هاشم
🎙سخنران: استاد دانشمند
اللهم عجل لولیک الفرج
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
....#فقط_صورت_نداشت_و_دست_چپ!!
🌷سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همّت و میرافضلی جلو میرفتند و من پشت سرشان. دو_سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی میخواست برود پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا میبایست از پایین پد میرفتیم روی جادّه. این کار باعث میشد که شتاب دور موتور کم شود. عراقیها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آنجا رد میشد، تیر مستقیم شلّیک میکردند.
🌷موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آنها بودم، گفتم: «حاجی اینجا رو گاز بده.» حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلولهای شلّیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همّت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشهای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.
🌷دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده، افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همّت و میرافضلی جلوی من حرکت میکرد. به سمت جنازهها رفتم. اوّلی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمیتوانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سرد بر پیشانیم نشست.
🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت و سردار شهید سید حمید میرافضلی معروف به سيد پا برهنه
#راوی: رزمنده دلاور مهدی شفازند
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهای از اولین روز مدرسه رفتن رضا پهلوی
اگر شاه میبود چه اتفاقی میافتاد؟!
این کلیپ مربوط به سال ۱۴۰۰ میباشد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟