eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
،📖 تقویم شیعه ☀️ امروز سه شنبه: شمسی: سه شنبه - ۱۵ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 05 November 2024 قمری: الثلاثاء، 3 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺2 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️10 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️30 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️40 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺47 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 💠 @dastan9 💠
🌼 امام صادق عليه السلام: 🍃 إيّاكُم وَالكَسَلَ، إنَّ رَبَّكُم رَحيمٌ يَشكُرُ القَليلَ، إنَّ الرَّجُلَ لَيُصَلِّي الرَّكعَتَينِ تَطَوُّعاً يُريدُ بِهِما وَجهَ اللَّهِ، فَيُدخِلُهُ اللَّهُ بِهِمَا الجَنَّةَ.. 🍃 مبادا سستى كنيد! همانا پروردگار شما مهربان است و عمل اندك را هم ارج مى‏ نهد . انسان، گاه دو ركعت نماز مستحبّى براى خدا مى‏ خواند و خداوند، او را به خاطر آن به بهشت مى‏ برد.. 📚 المحاسن، ج 1، ص 393. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتحاد دجال و سفیانی 👤 استاد رائفی پور 👹 شورش به عنوان آخرین مهره و دژ دفاعی اسرائیل در برابر جبهه مقاومت شیعی در سال ظهور 👿 جریان شیطانی حاکم بر جهان که با ابزار ثروت (بانک جهانی و اقتصاد و تحریم)، جنگ روانی و دروغ و فریب (رسانه و فضای مجازی) و رعب و وحشت (قدرت نظامی و تسلیحاتی)، که آخرین جنگ امام زمان علیه‌السلام پس از ظهور، جنگ با لشگر دجال (صهیونیسم جهانی) است. ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
😍وقت اضافه زندگی 🔹مردی ۹۲ سال دارد و سرحال زندگی می‌کند و مثل یک جوان همه امورات فردی‌اش را مدیریت می‌کند. 🔸او انسان بسیار دست‌ودل‌بازی است. درآمدش از سه مغازه است و کرایه‌گرفتن او بسیار جالب. 🔹با آنکه کمترین قیمت مغازه‌اش را کرایه داده است، هر دو ماه یک بار به مغازه‌هایش می‌رود تا کرایه را بگیرد. 🔸سلامی می‌دهد و می‌پرسد: چیزی درآوردید به منم بدهید یا بروم؟ 🔹خیلی مواقع مستأجران می‌گویند: کاسبی خراب است چیزی نداریم. 🔸و مرد با تبسم مغازه را ترک می‌کند. 🔹وقتی از او می‌پرسند: چرا این‌قدر دنیا را بی‌خیال هستی؟ 🔸پاسخ بسیار خوبی می‌دهد: هیچ‌یک از هم‌سن‌وسال‌های من در این شهر زنده نیستند. من هم در وقت اضافی هستم که از رحمت خدا زندگی می‌کنم، پس کسی که در وقت اضافی است هر چیزی کسب کند اضافی است، چون ممکن است سوت داور در وقت اضافه ناگهان به‌صدا درآید و بازی پایان یابد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خواهران و برادران گرامی به دین خدا اعتماد کنید و.... 🎙 استاد دانشمند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتادم امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸قسمت_هفتاد_یکم مامان ـ چرا مگه چی شده؟ بگو زینب چی گفت ؟؟ هیچی قراره همین روزا براش خاستگار بیاد ...😔😔 مامانـ مبارکه اینکه خبر خوبیه گریه نداره که😊😊 مامان گریه ام بخاطر این نیست😢😢 پس بخاطر چیه؟؟!! فرزانه یه دقیقه این پیازا رو بزار کنار درست و حسابی حرف بزن ... نگاه کردم به صورت مامان و گفتم : مامان خاستگار زینب محسنه ... میفهمی محسن پسر عموم 😔😔 مامان ـ واااا 😳 یعنی چی ؟!! پس حرفای اون روز محسن که میگفت قراره دوباره بیاد.... اره مامان خودش بهم گفته بود ...منم چقدر ساده و زود باورم با خودم میگفتم اینجوری بچم دیگه بدونه بابا بزرگ نمیشه ... از طرفیم اینطوری به وصیت شوهرمم عمل میکنم ... اما نمیدونستم این وسط فقط خودمو خارو خفیف میکنم اشکال نداره دخترم ناراحت نباش اتفاقیه که افتاده جونت سلامت مگه مامانت مرده ... خودم کمکت میکنم تا بچه ات و بزرگ کنی الکی خودتو آزار نده... برو صورتتو بشور بیا یه چایی می یزم با کیک بخوریمـ....باشه مامان شب با مامان رفتیم حرم بعداز نماز رفتیم زیارت کردیم و تو حیاط سقاخونه نشستیم... دلم خیلی پربود چشامو به ایوون طلا دوختم و تو دلم با امام رضا ع دردو دل میکردم.... اقاجان میگن شما غریب الغربایی هوای غریبا رو داری اقا میشه یه نظری هم به من کنی😭😭😭 اقاجون منم تنها و غریبم...اقاکمکم کن از پس مشکلاتم بر بیام بتونم به تنهایی بچم و بزرگ کنم و مهدوی بارش بیارم زیر سایه ی شما 😭😭😭😭 اقا اول امیدم به خداست بعد به شما محسن تو حرم چند بار به گوشیم زنگ زد اما جوابشوو ندادم ... مامان ـ دخترم چرا جواب نمیدی شاید کار مهمی داره که همش داره زنگ میزنه... نه مامان اینجوری بهتره اخه دیگه حرفی نمونده که... خونه هم که رفتیم چندین بار زنگ زده بود شمارش افتاده بود رو صفحه تلفن... مامان بازم ازم خواست بهش زنگ بزنم اما قبول نکردم ... اصلا دیگه نمیخواستم باهاش روبه رو بشم ... فردای اون روز محل کارم یه شماره غریبه بهم زنگ زد.... جواب دادم الوو ...بفرمایید... الووو سلام فرزانه خانم تورو خدا قطع نکنید تورو ارواح خاک عباس گوش کنید یه لحظه... بخاطر قسمی که بهم داد مجبور شدم به حرفاش گوش کنم .... اقا محسن لطفا زود حرفاتونو بزنید محل کارم هستم صاحب کارم شاکی میشه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸قسمت_هفتاد_یکم مامان ـ چرا مگه چی شده؟ بگو زینب چی گفت ؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_دوم چشم فرزانه خانم ... چرا شما جواب تماس منو نمیدین ؟؟ مگه من چیکار کردم تورو خدا دلیلشوو بهم بگین 😞😞😞 فرزانه ـ اخه چی بگم شما خودتون بهتر میدونید ... محسن ـ والا من منظورتونو متوجه نمیشم ... من چیکار کردم خب بگین بدونم ... اقا محسن این شمایید که باید توضیح بدین نه من .... ولی حالا که طفره میرین من خودم میپرسم .... چرا به من دروغ گفتین خیلی راحت بهم میگفتید که قول ازدواج با کس دیگه ای رو دارید منم خیلی راحت کنار میکشیدم من که مجبورتون نکرده بودم .... 😢😢😢 فرزانه خانم یه لحظه میشه بگین من قول ازدواج با چه کسی رو دادم که خودم بی خبرم ؟؟؟؟!!!! اقا محسن امروز یه تماس از طرف خانواده عباس داشتم در مورد قرار خاستگاری شما با دخترشون گفتن .... فرزانه خانم باور کنید یه سوء تفاهمی پیش اومده من هنوزم رو حرفم هستم .... بسه دیگه دروغ نگین براتون ارزوی خوشبختی میکنم دیگه هرگز با من تماس نگیرین .. خداحافظ... 🖐🖐🖐 محسن ـ قطع نکنید من حرفام تموم نشده فرزانه... محسن داشت حرف میزد که من گوشی رو قطع کردم ... اما کارم درست نبود از روی عصبانیت نذاشتم اونم کامل حرفاشو بزنه نمیدونم شایدم حق داشتم .... گوشیمو کلا خاموش کردم .... محسن بعد اینکه نماز ظهرشو تو مسجد خوند رفت خونشون عمو هم خونه بود ... محسن وارد خونه شد و سلام داد عمو ـ علیک سلام پسرم زن عمو داشت تو اشپزخونه سفره ناهارو پهن میکرد زن عمو از اشپزخونه گفت حاج اقا یه زنگ بزن ببین محسن کجاست .... عمو و محسن وارد اشپزخونه شدن ... سلام مامان... سلام پسرم ... تو کی اومدی من اصلا متوجه نشدم... همین الان اومدم ... ناهار خوردن که تموم شد عمو و محسن رفتن تو پذیرایی زن عمو هم با یه سینی چایی اومد کنارشون ... ☕️☕️☕️ عمو با دست به شونه محسن زد و گفت: خب اقا داماد به سلامتی تو هم دیگه داری تشکیل خانواده میدی ... لیلا این همون محسن کوچولوی خودمونه .... باورم نمیشه محسن ـ بابا ،مامان چیزی بهتون نگفت ؟؟ درمورد چی پسرم؟؟ بابا از مامان خواستم که خاستگاری رو بهم بزنه .... نه چیزی نگفت لیلا خانم قضیه چیه .... اخه چرا ؟؟ زن عمو ـ والا چی بگم محسن پاشو کرده تو یه کفش مخالف این وصلت اخه اقا ناصر شما بگین از زینب بهترم مگه دختر پیدا میشه.... پسرم اخه دلیله مخالفتت چیه بگو ببینم قانع کننده هست یا نه؟. شرمنده بابا فعلا نمیتونم چیزی بگم اما سر فرصت همه چیزو میفهمید... پسر گلم تو که خوب اونارو میشناسی من موندم چرا تو مخالفی عزیزم ما صلاح تورو میخوایم .... مادرت راست میگه زینب خیلی دختر خوبیه بابا من قبول دارم زینب خانم خوبن ...اما مامان باید قبلش از من میپرسید بعد به اونا وعده میداد .... درسته این کاره مادرت اشتباه بوده اما الان دیگه زشته بهم بزنیم بنده خدا ها ناراحت میشن فکر میکنم دخترشون عیب و ایرادی داشته ... محسن نمیخواست بیشتر از این بحث کنه از طرفیم دلش نمیخواست حرف پدرشو زمین بندازه ... باشه بابا هرچی شما بگین بلند شدو رفت تو اتاق زن عموـ پسرم تو که چایی تو نخوردی ؟؟. ممنون میل ندارم .... حاج خانم نخواستم شمارو پیشه محسن سرزنش کنم اما اصلا کارت درست نبود همیشه قبل انجام کاری یه صلاح مشورت میشه ... حق با شماست من فکرشو نمیکردم اینجوری بشه شرمنده ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_دوم چشم فرزانه خانم ... چرا شما جواب تماس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت_هفتاد_سوم محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ... عمو داشت روزنامه میخوند زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود .... محسن اومد پیشه عمو ایستاد پسرم بشین .... نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ... زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟ اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟ والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ... خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ... زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️ راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ... عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️ زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ... نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم خواهش میکنم ... باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ... نه پسرم برو به سلامت... زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊 زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده.... عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال .... زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت .... زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ... اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔 ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش... اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ... کاشکی هیچ وقت نمیرفت ... 🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینها رو هم مسکن حساب میکنن! ما اگر بخوایم اینطوری زندگی کنیم هر ایرانی شصت تا مسکن میتونه داشته باشه! ۵۰۰ یورو برای چنین قفسی!؟ الان پول فرانسه ارزش داره؟! 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
مریم مقدس و خواستگارش! در یکی از کلاس‌های دانشگاه، بحثی داغ در مورد انتخاب همسر توسط پسران در جریان بود. موضوع بحث این بود که چرا برخی پسران با وجود داشتن روابط متعدد با دختران مختلف، در نهایت به دنبال دختری پاک و بی‌تجربه در زمینه ارتباط با پسرات برای ازدواج می‌گردند. این موضوع برای بسیاری از دانشجویان، از جمله من، غیرقابل درک بود. در حین بحث، استادمان خاطره‌ای جالب تعریف کرد: ایشان که در گذشته مشاور دانشجویان در دانشگاهی دیگر بودند، روزی دختری به نام سارا که قبلاً نیز در یکی از کلاس‌هایش حضور داشت، به اتاقش مراجعه می کند. سارا که از نظر حجاب و رفتار چندان پایبند به عرف جامعه نبود، در کلاس نیز با پسران شوخی می‌کرد و به اصطلاح عامیانه، "تیپ دختران امروزی" را داشت. سارا با سلام و احوالپرسی از استاد، تقاضای صحبت خصوصی کرد و پس از اجازه استاد، شروع به صحبت کرد: "حاج آقا، من قصد دارم در مورد موضوعی با شما صحبت کنم. راستش توی کلاس ما پسری هست که خیلی بهش علاقه‌مند شدم، اما خجالت می‌کشم که خودم به او بگویم. می‌خواستم شما به عنوان واسطه این موضوع را به او بگویید. ما توی کلاس خیلی راحت با هم صحبت و شوخی می‌کنیم. احساس می‌کنم روحیاتمان به هم می‌خورد و از بقیه دختران دانشکده راحت‌تر با من حرف می‌زند. از نگاهش هم مشخصه که به من علاقه‌منده، ولی من خجالت می‌کشم که بهش بگم. میشه شما این کار رو برای من انجام بدین؟" سارا پس از گفتن این حرف‌ها، به بهانه‌ای از اتاق خارج شد. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که همان پسری که سارا به خاطر او به اتاق استاد آمده بود، وارد شد. استاد با خود فکر کرد که حتماً این پسر هم به خاطر سارا آمده و چه خوب که خودش پیش‌قدم شده و نیازی به واسطه‌گری او نیست. پسر با لحنی خجالت‌زده گفت: "حاج آقا، من توی یکی از کلاس‌ها دختری رو دیدم که خیلی بهش علاقه‌مند شدم و می‌خوام ازش خواستگاری کنم، ولی خجالت می‌کشم و نمی‌دونم چطور بهش بگم." استاد پرسید: "اون دختر کیه؟" و پسر در جواب گفت: "خانم مریم ...." استاد با شنیدن اسم مریم، تعجب کرد. مریم دختری بود که در دانشکده به "مریم مقدس" معروف بود. او دختری بسیار باحجاب، متین و باوقار بود که به ندرت با پسران صحبت می‌کرد و بیشتر حواسش به درس و کتابش بود. استاد به پسر گفت: "تو که به این دختر نمی‌خوری! من چندتا کلاس باهاش داشتم. مریم خیلی سرسنگین و باوقاره. من تا به حال توی هیچ‌کدوم از دختران این دانشکده به اندازه او حجب و حیا ندیدم. در ضمن، تو که روابط عمومیت خیلی خوبه! فکر می‌کنم خانم سارا (همان دختری که قبل از تو به اتاقم اومد و از من خواست واسطه بشم) بیشتر به دردت می‌خوره!" پسر قبل از اینکه استاد حرفش را تمام کند، با لحنی قاطع گفت: "من از دخترانی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار می‌کنن و پوشش و حجاب درست و درمانی ندارند، بدم میاد. من می‌خوام همسر آینده‌ام فقط مال خودم باشه. می‌خوام خنده‌ها، شوخی ها و زیبایی‌هایش فقط برای من باشه و همه درددل‌هایش را با من در میان بگذارد. حالا شما به من بگید چطور می‌تونم با دختری که قبل از ازدواج هیچ چیز برای همسر آینده‌اش نگه نداشته زندگی کنم؟! من همون دختر سرسنگین و باوقار رو می‌خوام که لبخندش رو تا به حال هیچ مردی ندیده. همون دختری که توی ته کلاس می‌شینه و حواسش به جای اینکه به حرف‌های پسران باشد، فقط به درسش فکر می‌کنه و نمرات عالی داره. همون دختری که حجب و حیا و وقارش باعث شده که هیچ مردی جرات نکنه باهاش شوخی کنه. و من هم به همین خاطر مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که من خودم خجالت می‌کشم که بهش بگم! 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت_هفتاد_سوم محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم:انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_چهارم طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ... نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا... گوشیم زنگ خورد الوو.... معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ... سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟ ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟ سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون... ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ... فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ... ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟. نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر.... باشه مامان سعی خودمو میکنم ... فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ... عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ... نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ... خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود... مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟. چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه... دوباره گوشیم زنگ خورد ... مامان از خونه عمو ایناست .... بیا تو جواب بده ... مامان گوشی رو جواب داد الووو سلام .... زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ... به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟ شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟ دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ... اره هر شب برای نماز شب میایم حرم باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ... محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت... دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ... عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ... باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ... بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ... دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟ مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔 مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ... اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه... مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی... اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم:انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_چهارم طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_پنجم فردای اون روز دیگه سرکار نرفتم فقط افتادم دنبال خرید بلیت . دوتا بلیت رفت هواپیما برای بعدازظهر ساعت ۳گرفتم بخاطر بارداریم هواپیما بهتر بود اینجوری اذیت نمیشدم ... بعد خریده بلیت برای تسویه حساب به محل کارم رفتم جریان و به صاحب کارم گفتم که شاید دیگه بر نگردم باهاش حساب کتاب کردمو و حقوق این چند روز و بهم داد ... بین راه فشارم افتاد و چشام سیاهی رفت ... به زورو بلا یه تاکسی گرفتم منو رسوند خونه مامان که منو با اون حال دید ترسید دخترم بازم فشارت افتاده بیا بشین برات شربت بیارم ... شربت و گرفتم دستم همشو خوردم حالم اومد سر جاش ... مامان دستت درد نکنه الان حالم بهتر شد انقدر که هوا گرم بود از طرفیم همش سرپا بودم فشارم افتاد ... مامان ـ فرزانه الان نزدیک ۳ماهت داره میشه پس کی میخوای به خانواده شوهرت قضیه بارداریت و بگی ... اونا حق دارن بدونن از پسرشون یه نوه به یادگار مونده فرزانه ـ مامان رفتیم تهران بهشون میگم... بعداز ظهر چمدونا و ساکمونو بستیم ... درارو هم قفل کردیم از صاحبخونه هم خدا حافظی کردیم و راهیه فرودگاه شدیم تو سالن انتظار نشستیم تا نوبت پروازمون برسه ... نیم ساعت بعدش صدای اعلام پرواز تهران توی سالن پیچید رفتیم و سوار شدیم ... تو هواپیما یه بار حالت تهوع گرفتم ... بلاخره رسیدیم تهران ... دلم یه جوری شد از مامان خواستم بریم سر مزار عباس ... وارد مزار که شدیم یه حالی شدم انگار داشتم میرفتم کنار کسی که مدتهاست منتظرمه... اشکام سرازیر شد از دست خودم ناراحت بودم که چطور دلم اومد تنهاش بزارم مزار حالت غربت و تنهایی داشت .... نشستم و دستمو کشیدم رو اسم عباس ، گریه ام شدید تر شد عباس من اومدم من بی وفا اومدم شرمندم که تنهات گذاشتم ولی دیگه تموم شد اومدم که همیشه کنارت بمونم عباسم عشق زندگی ... یه خبر خوش برات دارم نمیخوای بهم مژده گونی بدی ...😭😭 عباااااس بابا شدی ، جات خیلی خالیه من الان بیشتر از گذشته بهت احتیاج دارم کاش بودی کاش دستمو میگرفتی و میگفتی خانم گلم نگران نباش کنارتم ...😭😭😭 مامان با حاله من گریه اش میگرفت سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش 😭😭😭 عباس کجایی میخوام سرمو بزارم رو شونه هات گریه کنم خیلی دلم گرفته بیا منو بگیر بغلت ارومم کن اشکام روی سنگ میریخت 😭😭😭 چقدر جایه خالیه عباس مشخص بود مامان دیگه طاقت نیاورد بلندم کردو منو گرفت بغلش دخترم اینجوری نکن با خودت تو بارداری عزیزم برات خوب نیست عباس راضی نیست تورو با این حالت ببینه مامان جان😭😭 مامان چرا من این همه بدبختم اول تو اوج جوونی بابامو از دست دادم بعدش که داشتم روی خوشی رو میدیم عشقمو از دست دادم ... مامان کاش من بجای هردوشون میمردم .... اونا حیف بودن ... این حرفو نزن دخترم این کارسرنوشته اگه تو پیشم نباشی من بدونه تو دق میکنم ...خودم کنارتم حالا پاشو بریم هوا داره تاریک میشه .... یه دربستی گرفتیم خونه زینب اینا ... زنگ و که زدیم زینب اومد جلوی در با دیدن ما شکه شد از ذوقش منو گرفت بغلش و گریه کرد فدات بشم ابجی بالاخره اومدی .... تو یادگار داداشمی تو ابجیمی 😭😭 دلم برات خیلی تنگ شده بود با دستام صورت زینب و گرفتم ابجی گریه نکن من اومدم منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود .... زینب ـ سلام خاله مرجان ببخشید من با دیدن فرزانه ذوق زده شدم حواسم نبود بهتون سلام بدم خیلی خوش اومدید.... ممنون دخترم اشکالی نداره ☺️☺️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️🛑پناه بر خدا میبریم... در آخر الزمان همه نمازخوان ها بی نماز می شوند مگر... پیشنهاد میکنم ببینید ارزش دیدنش داره ـــــــــــــــــــــــ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
،📖 تقویم شیعه ☀️ امروز چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۱۶ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 06 November 2024 قمری: الأربعاء، 4 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺1 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️9 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️29 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️39 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺46 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🍃 اللَّهُمَّ.. رَضِّنِي مِنَ العَيشِ بِمَا قَسَمتَ لِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.. 🍃 خدایا.. مرا از زندگى به آنچه كه نصيبم فرمودى خشنود بدار، اى مهربان ترين مهربانان.. 📚 دعای ابوحمزه ثمالی. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❓ تا زنده‌ای از مالت به دیگران ببخش 🌹پیرمردی رو به موت سؤال کرد: فرزندانم به من رسیدگی نمی‌کنند و مرا رها کرده‌اند، من هم می‌خواهم وصیت کنم بعد از مرگم یک‌سوم مالم را به فقرا بدهند. 🌹گفتم: با این کار نزد خدا هیچ اجری نمی‌بری، چون برای رضای خدا چنین کاری نکرده‌ای و برای رضای نفس خودت کرده‌ای که تو را آرام کند، تا با این کار از بی‌مهری فرزندانت انتقام گرفته باشی. 🌹اگر برای رضای خداست و می‌توانی انجام بدهی که بسیار بعید می‌دانم توفیقش را داشته باشی، خانه‌ات را بفروش و در حیاتت به نیازمندان بده، و در این واپسین سال‌های عمر در مستأجری زندگی کن. 🌹مستأجری که نقل مکان به خانه آخرتش بسیار نزدیک است. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ عنایت امام زمان (عج) با امدادهای غیبی به رزمندگان اسلام در عملیات فتح المبین در نتیجه «جهاد مخلصانه و عقب نشینی نکردن غیر تاکتیکی» آنها (۱) 🗡۱۲ نفر، نیروی مخصوص اسب سوار! ✅ مشاهدات اسیر عراقی و رزمندگان اسلام از واقعه ✳️ (۱). در این واقعه مشاهده می‌کنیم که رزمندگان اسلام در مقابل تعداد نفرات بسیار بیشتر دشمن ایستادگی می‌کنند و وقتی دفاع را ناممکن می‌بینند با یک عقب نشینی تاکتیکی به عقب رفته و بلافاصله با تقویت نیروها برمی‌گردند و نقاط مهم از دست رفته را پس می‌گیرند. 🏷 ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❣ خصوصیت اخلاقی بارز و مهم این شهید اخلاص بود که در گمنامی وی تجلی یافت. بعد از شهادت وی مشخص شد چقدر به مستمندان رسیدگی می‌کرد و برای رفع مشکلات مالی دوستانش خودش را زحمت می‌انداخت تا بلکه مشکل آنان را حل کند. ❣ برای خودش یک هشدار به صدقه طراحی کرده بود و آن را تلنگری برای خود می‌دانست. البته شاید ما نتوانیم به اخلاص همسرم پی‌ ببریم به جهت اینکه وقتی به دوستان همکارش در سپاه اطلاع دادند که وی شهید شد همه دوستان او را با اینکه نامش محمدرضا الوانی بود ولی «رضــــا اخــــلاص» یاد کردند. 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟