📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۶ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 25 March 2020
قمری: الأربعاء، 30 رجب 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مرگ ابوحنیفه، 150ه-ق
🔹مرگ شافعی، 204ه-ق
🔹غزوه نخلة
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️4 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️5 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
✅ با ما همراه شوید...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سراغی از چراغی .................شهریور ماه که می اید برای معلم و دانش اموز انگار سراشیبی تندی دارد .تا چشم باز می کنی مهربانی مهر دستت را می گیرد .باز هم کلاس و درس مشق و مدرسه.... مهر نود از راه رسید .برای معلم عشایر بودن حال و هوای دیگر دارد .چرا که او علاوه بر علم و دانشی که در وجود دارد .چادر مدرسه را هم بر دوش دارد .چادر و سایر ملزومات را در دشت ابگرم بنا کردیم .ابگرم خطه ای بود در غروب افتاب دبیران زرین دشت ...کلید ورودش راهی پر پیچ و خم .گردنه ای مارپیچ همراه با سربالایی و سرازیری تندش ...ارابه ی اهنی شاسی کوتاه حریف نبود .شاسی بلند می خواست ما نداشتیم .بالاجبار موتوری دو چرخ تهیه دیدیم ..که گاهی در سربالایی ها نفس کم می اورد و گاهی در سرازیری ها بادش خالی می شد ...چادر مدرسه شهید حسن سلیمانی را پر پا نمودیم .دانش اموز زان همه امده بودند .در سه پایه .دوم و چهارم و پنجم ..معلمان سال های قبل خیلی خوب کار کرده بودند .بچه ها با روحیه و از نظر علمی قوی بودند .به معلم انرژی می دادند .انرژی برای کار وتلاش بیشتر ...چند روزی گذشت تا با محیط جدید اشنایی مختصری پیدا کردم .اولیا بچه ها هم اهل تعامل بودند .از بین تعداد دانش اموز ان ابراهیم نامی بود با قد و قواره ای بلندتر واز بقیه رشیدتر .پایه پنحم بود .با وجود اوصاف خوب جسمانی اما در خواندن و نوشتن دروس لنگ می زد تا جایی که حتی در نوشتن نامش عاجز بود .ولی در پایه پنجم تحصیل می کرد .هر چه در فکر خود مستغرق شدم نتوانستم چاره ای بیاندیشم .در همه کار کمک یار معلم بود غیر از خواندن و نوشتن ...روزی در سراشیبی گردنه احساس کردم وسیله نقلیه ام حالت زیگزاگ به خود گرفته تا به خود امدم پنچری چرخ عقب را حس کردم .خوبی اش انجا بود که با چادر مدرسه فاصله ای نبود .خود را رساندم .بلافاصله ابراهیم اجازه خواست .چسب و وصله و اچار از خانه اورد و در چشم به هم زدنی عملیات تعمیر چرخ به پایان رسید و من خوشحال از کار ابراهیم ..و دفعات بعد از تعویض کاربراتور تا قطعه های دیگر موتور ...ابراهیم سفارش قطعه تعویضی را می داد و از ما خریدن و نصب و تعمیر تجهیزات در بیابان ابگرم توسط ابراهیم انجام می شد .استعداد و هوش ابراهیم در جای دیگر نهفته بود ...روزی پدرش را خواستم و از هوش و استعدادش در کارهای فنی برایش توضیح دادم و بعد از پایان کار مدارس اورا به مشغول شدن در حرفه فنی و شاگردی کردن در کنار استاد تشویق کردم .او به شاگردی استاد کار رفت و بر اثر نبوغش زود به در جه استادی رسید و اکنون یکی از بهترین استاد کاران شهرش است .ماشین شاسی بلند سفیدی برای زیر پایش دارد..گوشی موبایلش می گفت برند است .موبایلش زیاد زنگ می خورد .استاد صدایش می کردند .برایم گفت .خدایی مرا از فرش به عرش رساندی .راستی یادم رفت ماشین چه داری ؟گفتم همان پراید نقره ای ...گفت چرا عوضش نکرده ای ؟نتوانستم جوابش بدهم .برایش داستانکی تعریف کردم .فرق منی که سوم راهنمایی جغرافیا را ۲۰شدم با رفیقم که ۱۰شد این است که من می دانم المان کجای کره ی زمین قرار دارد و او الان انجاست ......به قلم یوسفی ..اموزش و پرورش عشایر
#ارسالی_اعضای_کانال🌹🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستان کوتاه پیرمرد فقیر و گردن بند...
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.
پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید. عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید. حضرت فاطمه (س) راز این خنده را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنهای را سیر کرد، برهنهای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیادهای را سوار نمود، بندهای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
ارسال شده از سروش+: #حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه #داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه ای
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه
#داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه
این داستان واقعی می باشد.
#قسمت_دوم
اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟
مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند، شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت.
⚡️ادامه دارد⚡️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
3 دقیقه در قیامت.... 003.mp3
19.57M
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
#حجت_الاسلام_امینی_خواه
🔊 جلسه سوم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم🌷
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد❤️
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
♨️در آخرالزمان همه هلاک می شوند، مگر کسانی که...
💠حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) میفرمایند:
🔷کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند،مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
📚منبع: بحار الانوار، ج۱۰۲، ص۱۱۲
#حدیث_مهدوی
#دعای_فرج
#آخرالزمان
#امام_زمان
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۷ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 26 March 2020
قمری: الخميس، 1 شعبان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️3 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️4 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
روش شناخت شیطان!
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....
توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
#عاليه_حتما_بخونيد👇🏻
از عزرائیل پرسیدند:
تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه #داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه این داستان واقعی می ب
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه
#داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه
این داستان واقعی می باشد.
#قسمت_آخر
فردا شب فرزاد با فرشید و مادرش رفتند خونه نسترن اینا و وقتی نسترن اومد توی جمع و فرزاد رو دید که به جای اون باید فرشیدو انتخاب کنه اشکاش جاری شدند ولی چادرشو گرفته بود جلوی صورتش که کسی نفهمه بعد از حرفای بزرگترا نسترن و فرشید رفتند تو اتاق نسترن که حرف بزنند نسترن که نمیتونست حرف بزنه چادرش رو گرفته بود جلوی صورتش و یه بند داشت اشک می ریخت و همش فرشید حرف میزد ، فرشید گفته بود شما حرفی ندارید؟ اونم گفته بود نه فرزاد هم به بهونه ای رفته بود تو حیاط و داشت گریه می کرد از قضا دفترخاطرات نسترن روی تخت بود و فرشید اونو دیده بود و بازش کرده بود اینجا بود که دست فرزاد و نسترن برای فرشید رو میشه و حالا بغض گلوی فرشیدو میگیره چون تمام دفتر از فرزاد نوشت شده بود و می فهمه که فرزاد به خاطر اون از عشق خودش هم گذشته اینجا بود که فرشید با گریه بلند می شه و به نسترن میگه ببخشید که اذیتتون کردم من و تو هیچ تفاهمی نداریم خداحافظ اینو میگه و به مادرش میگه ما به تفاهم نرسیدیم از همه هم عذرخواهی میکنه و میره بیرون هر چی میگن چی شده جواب نمیده و میره خونه و مادرش و فرزاد هم میرن دنبالش فرزاد زنگ میزنه به نسترن میگه تو چیزی گفتی بهش اونم گفته بود نه فرشید دفترمو خونده دفترم رو تخت بود و فرشید اسم تورو دیده تو دفترم و یکی از خاطره هامونو خونده وقتی رسیدند خونه فرشید تو صورت خودش میزنه و میگه آخه چرا به خاطر من اینقدر خودتو نابود می کنی من همیشه در حقت بد بودم از بچگی مزاحمت بودم حالا عشق خودتو هم به خاطر من میزاری کنار من یه احمقم که با حالات عجیبه اون شبت نفهمیدم مادرش میگه چی شده؟ فرشید میگه مادرم فرزاد با نسترن بیشتر از 5 سال میشه که عاشق هم هستند و همدیگر رو میخوان اون زنگها و پیامهایی که بهش می رسید از نسترن بوده ولی هیچی نمیگفت حالا فهمیده منم نسترن رو میخوام پا رو دوست داشتن خودش گذاشته و نسترن رو داره تقدیم میکنه به من ، منه احمقم داشتم قبولش میکردم مادرش که اشک از چشماش جاری شده بود میگه فرزاد چرا چیزی نمیگفتی؟ فرزاد که داشت با صدای بلند گریه میکرد میگفت نمیخواستم داداشمو که منو جای پدرش قبول کرده بود از دستم دلخور بشه بعد فرشیدو تو بغلش میگیره میگه الهی من دورت بگردم و حسابی غصه هاشونو خالی میکنن بعد از اون شب فرزاد و نسترن قرار خواستگاری رو میزارن ولی اینبار برای خودش و فرشید هم از دخترخاله ی خودش خواستگاری میکنه و بعد از خواستگاری قرار عقد و عروسی رو میزان و فرزاد هم به عشق خودش که نسترن بود میرسه.
👈بله عزیزان هنوز هم کسایی هستند که به خاطر داداش حتی از عشق خودشون هم میگذرن امیدوارم مورد پسند واقع شده باشه...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع ح
3 دقیقه در قیامت.... 004.mp3
15.67M
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
#حجت_الاسلام_امینی_خواه
🔊 جلسه چهارم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🔸#سلام_مولای_غریبم
ای بهاری که در راهی
ای مسافری که
زمین به اجازهات نفس میکشد
ای آخرین وارث زمین
پیش از آمدنت کاری کن از خواب بیدار شویم
و سبز و شکوفا به پیشوازت بیاییم
ای بهار زمین
امروز جمعه هست و ما منتظریم ...
📌️بهار اصلی دنیا نمیرسی از راه
🌱️اللهم عجل لولیک الفرج
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۹ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Saturday - 28 March 2020
قمری: السبت، 3 شعبان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت امام حسین علیه السلام، 4ه-ق
🔹رسیدن امام حسین علیه السلام به مکه
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️2 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️27 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
✅ با ما همراه شوید...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستان کوتاه و جالب زن با سیاست!!
یک روز، یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه. بطوری که خودرو هردوشون به شدت اسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند. وقتی که هر دو از ماشینشون که اکنون تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه: آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده! همه چیز داغان شده ولی ما سلامت هستیم. این باید علامت ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و...
زندگی مشترکی را با صلح و صفا شروع کنیم! مرد با هیجان جواب میده:" بله کاملاً" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشه!" بعد اون زن ادامه میده و میگه:" ببین یک معجزه دیگه. خودرو من کاملاً" داغان شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف مبارک رو جشن بگیریم! بعد زن بطری رو به مرد میده. مرد سرش رو به نشان تصديق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشد. بعد بطری رو برمی گرداند به زن. زن درب بطری را می بندد و شیشه رو برمی گردونه به مرد. مرده میگه شما نمی نوشید؟! زن در پاسخ می گه:نه. فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم..!!!!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستان ازدواج آهو با الاغ!
یه آهوب خیلی خوشگل بود. یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع ح
3 دقیقه در قیامت.... 005.mp3
16.55M
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
#حجت_الاسلام_امینی_خواه
🔊 جلسه پنجم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#سلام_امام_زمانم✋
دوست داشتنت
نهال زیبایی است
در دلم
كه هر صبح؛
چند شاخهاش
با هوای عشق تو
شكوفه میدهد..!
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۰ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 29 March 2020
قمری: الأحد، 4 شعبان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت حضرت عباس علیه السلام، 26ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️7 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️26 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️35 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
ج ی:
اول سال تحصیلی ۱۳۹۰بود.جنب و جوشی بر پا بود. همه ی دانش اموزان و معلمان لباس های نو را که در شهریور خریده بودند ٬به تن کرده بودند و شادمان به سوی مدرسه ها می رفتند .ما هم کت و شلوار نقره ای پوشیده پوشیده وسوار بر سمند اهنی از جهرم به دیار دشت زرین در حرکت بودیم .پس از طی مسافتی یک ساعته به امامزاده شاعلمدار رسیدیم. امامزاده ای است در کوه نمک در تلاقی شهرستان ها ی جهرم وزرین دشت و لارستان .مابقی راه گردنه و سنگلاخ بود.دلمان به حال سمند اهنی سوخت.همانجا چادر به سرورویش کشیدیم تا از گزند افتاب تند پاییزی در امان باشد.موتور سیکلت از پیش اماده شده را حرکت دادیم تا با عبور از گردنه ها ٬اماده نبرد با جهل و نادانی باشیم .سوار بر موتور سیکلت با کت وشلوار چنگی به دل نمی زد ٬ناهماهنگ بود. الاکلنگ سبک و سنگین بود. با حرکت موتور یقه ها ی کت بدجوری ازار می رساند.با رسیدن به کنار چادر مدرسه پاچه ها ی شلوار تازیر زانو در زیر خاک مدفون شده بود. با چند ضربه ی دست جهت تکاندن ان ٬خاک ها به حلق و بینی وجلوی کت منتقل شد ؛صورت صاف و تراشیده در زیر نور افتاب همراه با عرق جبین با خاک ها ی پایین شلوار ٬مخلوطی از گل پدید اورد .ولی چه می شود باید سوخت و ساخت.
دخترکان و پسران سرزمین من چادر مدرسه را از چند روز قبل برپا نموده بودندو پرچم سه رنگ وطنم بر چوبی در بیابان ابگرم به اهتزاز در امده بود. تخته اهنی کلاس که به همه چیز شبیه بود جزتخته تحریر ٬را بر سه پایه ای مستقر کرده بودند و اغاز سال تحصیلی را بر روی ان تبریک گفته بودند و قرانی کوچک بر روی ان قرار داده بودند .
خبری از گل و دسته گل نبود .فیلمبردار هم نبود.مانتوها هم رنگ بود.اخر اینجا خبری از لباس فرم نبود. پدرها ومادر ها هم نبودند .پدرها چوب شبانی را برداشته و صبحگاهان با هیاهوی بره ها و بزغاله ها رفته اند.مادرها هم مشغول پختن نانی روی اتش و دود شده اند.(فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ)
چهره ها ی ساده و معصوم فرزندان وطنم که همه ی هستی شان را برای اغاز سال تحصیلی بر طبق اخلاص گذاشته بودند مرا ناخود اگاه از خود بی خود کرد چنان شوری به جانم افروخت که (بوی جوی مولیان اید همی /یاد یار مهربان اید همی)
در زیر نور افتاب صبحگاهی پاییزی ٬در میان کوه های زاگرس جنوبی ٬در خلوت و سکوت بیابان در کنار بچه ها ی اب و ایینه ٬چادر سفید رنگ مخروطی چون عروسی می درخشید و نظاره گر فرزندانش برای اینده ای روشن ٬در نسیم همراه با رقص پرچم دست افشانی می کرد. من که خود را از یاد برده بودم .هر چه بود عشق بود عشق.
بچه ها بدون هیچ تشریفاتی سال تحصیلی را اغاز کردند .می خواستند از زیر قران بگذرند که حسبنا الله و نعم الوکیل پشت وپناهشان باشد یکی قران کوچک توجیبی را روی دست گرفته بود ودیگر بچه ها که تعدادشان به انگشتان دو دست می رسید از زیر ان عبور می کردند و راهی بنای امیدشان می شدند .ذوق و شوق انها برای فراگیری سنگینی بار مرا دو چندان می کرد
حیف بود که ذوق و قریحه ی انها در کنج خانه ها خاموش شود. هر کدامشان به ترتیب پایه تحصیلی بر روی زیلویی نشستند وبا ورود معلم بر خاستند و یک صدا خواندند «معلم عزیزم ٬چراغ روی میزم ٬اگر تو را نداشتم ٬چه روزگاری داشتم .»درس اغاز شد و هر پایه تحصیلی ستایش ابتدای کتاب را که با حمد و سپاس خداوند بلند مرتبه اغاز می شد را از نظر ها گذراندند .
(ای همه هستی زتو پیدا شده/خاک ضعیف از تو توانا شده)
و سرانجام در انتهای روز کاری دوباره راه رفته را در پیش گرفتیم و راهی بنای امید شدیم .به محض ورود به ابتدای منزل واژه ی بایست میخکوبمان کرد. همسر خانه با گفتن این چه قیافه ای است. چرا پشت کتت پر از خاک است؟دانستیم که اوضاع در پشت کت هم قمر در عقرب است. کت و شلوار را قبل از رسیدن به قسمت اصلی خانه از تن بیرون اوردیم و یکسره به خشکشویی فرستادیم و من بعد در کمد خانه اویزانش کردیم و هی افسوس و دریغ خوردیم ٬کت وشلوار رنگ نقره ام ٬دادوبیداد ....
واز روز ها ی بعد لباس ها ی دست چندم که در بایگانی کمد سال ها اثری از ان نبود چنان مشتاقانه برای زدودن جهل و نادانی تن پوشی می شدند برای بیابان ها. ومن انجا فهمیدم که لنگه کفش کهنه هم در بیابان نعمتی است.
سال ها ست که من در رفت و امدم ؛پرورش کودکان سرزمینم را با چشم و دل دیده ام ؛بزرگ شده اند و برای فردا ها یی روشن تر چادر سفید مخروطی مان را ترک کرده اند و گاهی به دیدارمان می ایند و از دنیای مجازی برایمان سیگنال ها ی محبت امیز می فرستند .
(ما برای ان که ایران گوهری تابان شود خون دل ها خورده ایم )
(ما برای ان که ایران خانه خوبان شود رنج دوران برده ایم )
به قلم جاوید یوسفی اموزش و پرورش عشایر فارس
#ارسالی_اعضا
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9
ارسال شده از سروش+:
داستان زن بی حجاب و زن چادری
زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بد
حجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خود آزاری دارن بعضی ها !
زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، : حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
داستان زن زیبای که از او فحشا درخواست میکردند
#قسمت_اول🌺
#بسیار_زیبا
در تاریخ پیشینیان از امام صادق علیه السلام نقل شده است : در دوران قبل از اسلام ، در میان بنی اسرائیل پادشاهی حکومت می کرد ، اودر کشورش یک نفر دادستان کل بسیار شایسته داشت ، با توجه به این که آن دادستان نیز برادری صالح و امین داشت ، روزی پادشاه به دادستان گفت : برای انجام کار مهمی به یک نفر شخص امین و شایسته و مورد اعتماد نیاز دارم ، آیا سراغ داری؟ دادستان گفت : برادری دارم که بسیار باایمان و مورد اعتماد است .
قرار بر این شد که دادستان برادرش را به حضور شاه معرفی کند . دادستان برادرش را دید و او را به حضور شاه آورد ، شاه به او گفت : می خواهم تو را برای انجام مأموریتی به مسافرت بفرستم ، آیا حاضری ؟
برادر دادستان گفت : عذر دارم ، عذرم این است که همسر دارم ، نمی توانم او را تنها بگذارم و از شهر خارج گردم دادستان به برادرش اصرار کرد که درخواست شاه را رد نکن و به این مسافرت برو . سرانجام با این که همسر او راضی به مسافرت شوهرش نبود ، او همسرش را به برادرش دادستان، سپرد و به مسافرت رفت ، هنگام مسافرت به برادرش دادستان ، تأکید فراوان کرد که در غیاب من از همسرم محافظت کن ، دادستان نیز به او اطمینان داد که خاطر جمع باشد و در مورد همسرش هیچ گونه نگرانی نداشته باشد .
برادر دادستان به مسافرت رفت ، دادستان در غیاب او مکرر به خانه زن برادرش می آمد و به کارهای او رسیدگی می کرد ، در این رفت و آمد ، چشم دادستان به چهره زیبای زن برادرش افتاد کم کم وسوسه های شیطان او را به هوس های شیطانی انداخت و در این مسیر به قدری پایش لغزید که صریحاً از زن برادرش خواست که مرتکب گناه شوند ، ولی زن پاسخ رد داد ، دادستان از هر دری وارد شد زن با کمال قدرت ، عفت خود را حفظ کرد و تن به گناه نداد.
دادستان که شیفته زن شده بود ، برای رسیدن به هوس خود ، زن را تهدید کرد و گفت : شاه به حرف من است اگر خواسته مرا بر نیاوری ، به او می گویم که زن برادرم در غیاب برادرم زنا کرده و باید سنگسار شود .زن در پاسخ او باز هم مقاومت کرد و گفت : هر کاری می خواهی بکن ولی من تسلیم هوس تو نخواهم شد .
دادستان که سخت ناراحت و عصبانی شده بود ، دست به انتقام نا حوانمردانه زد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : زن برادرم زنا کرده باید سنگسار شود .
شاه بدون تحقیق ، سخن دادستان را پذیرفت و دستور سنگسار زن را صادر نمود .
دادستان خود را به زن رساند و گفت : فرمان سنگسار شدن تو صادر شده ، الان هم اگر تسلیم من بشوی از دست من بر می آید که تو را آزاد کنم وگرنه مجازاتت مرگ است .
آن زن غیور و باعفت در این لحظه سخت هم ایستادگی کرد و گفت : هر کاری می خواهی انجام بده ، من دامنم را آلوده نخواهم کرد .
دادستان دستور داد آن زن را برای سنگسار به بیابان بردند ،او را آن قدر سنگباران کردند که زیر سنگ ها ماند و یقین کردند، او مرد ، چون شب شد ه بود از او دست برداشتند و به خانه های خود رفتند ، ولی او هنوز نمرده بود ، آخر های شب با زحمت فراوان با بدن مجروح و خون آلود ، خود را از لای سنگ ها بیرون آورد و با هزار زحمت از آن مکان دور شد و بی هدف به سمت بیابان روانه گشت ، تا در بیابان عبادتگاهی را دید ، به کنار آن رفت و شب را تا صبح در آن جا خوابید ، وقتی که صبح شد عابد آن عبادتگاه او را دید ، نزد او آمد و او را به معبد خود برد و احوال او را پرسید او ماجرا را از اول تا آخر بازگو کرد .
ادامه....
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستان زن زیبای که از او فحشا درخواست میکردند
#قسمت_اول🌺
#بسیار_زیبا
در تاریخ پیشینیان از امام صادق علیه السلام نقل شده است : در دوران قبل از اسلام ، در میان بنی اسرائیل پادشاهی حکومت می کرد ، اودر کشورش یک نفر دادستان کل بسیار شایسته داشت ، با توجه به این که آن دادستان نیز برادری صالح و امین داشت ، روزی پادشاه به دادستان گفت : برای انجام کار مهمی به یک نفر شخص امین و شایسته و مورد اعتماد نیاز دارم ، آیا سراغ داری؟ دادستان گفت : برادری دارم که بسیار باایمان و مورد اعتماد است .
قرار بر این شد که دادستان برادرش را به حضور شاه معرفی کند . دادستان برادرش را دید و او را به حضور شاه آورد ، شاه به او گفت : می خواهم تو را برای انجام مأموریتی به مسافرت بفرستم ، آیا حاضری ؟
برادر دادستان گفت : عذر دارم ، عذرم این است که همسر دارم ، نمی توانم او را تنها بگذارم و از شهر خارج گردم دادستان به برادرش اصرار کرد که درخواست شاه را رد نکن و به این مسافرت برو . سرانجام با این که همسر او راضی به مسافرت شوهرش نبود ، او همسرش را به برادرش دادستان، سپرد و به مسافرت رفت ، هنگام مسافرت به برادرش دادستان ، تأکید فراوان کرد که در غیاب من از همسرم محافظت کن ، دادستان نیز به او اطمینان داد که خاطر جمع باشد و در مورد همسرش هیچ گونه نگرانی نداشته باشد .
برادر دادستان به مسافرت رفت ، دادستان در غیاب او مکرر به خانه زن برادرش می آمد و به کارهای او رسیدگی می کرد ، در این رفت و آمد ، چشم دادستان به چهره زیبای زن برادرش افتاد کم کم وسوسه های شیطان او را به هوس های شیطانی انداخت و در این مسیر به قدری پایش لغزید که صریحاً از زن برادرش خواست که مرتکب گناه شوند ، ولی زن پاسخ رد داد ، دادستان از هر دری وارد شد زن با کمال قدرت ، عفت خود را حفظ کرد و تن به گناه نداد.
دادستان که شیفته زن شده بود ، برای رسیدن به هوس خود ، زن را تهدید کرد و گفت : شاه به حرف من است اگر خواسته مرا بر نیاوری ، به او می گویم که زن برادرم در غیاب برادرم زنا کرده و باید سنگسار شود .زن در پاسخ او باز هم مقاومت کرد و گفت : هر کاری می خواهی بکن ولی من تسلیم هوس تو نخواهم شد .
دادستان که سخت ناراحت و عصبانی شده بود ، دست به انتقام نا حوانمردانه زد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : زن برادرم زنا کرده باید سنگسار شود .
شاه بدون تحقیق ، سخن دادستان را پذیرفت و دستور سنگسار زن را صادر نمود .
دادستان خود را به زن رساند و گفت : فرمان سنگسار شدن تو صادر شده ، الان هم اگر تسلیم من بشوی از دست من بر می آید که تو را آزاد کنم وگرنه مجازاتت مرگ است .
آن زن غیور و باعفت در این لحظه سخت هم ایستادگی کرد و گفت : هر کاری می خواهی انجام بده ، من دامنم را آلوده نخواهم کرد .
دادستان دستور داد آن زن را برای سنگسار به بیابان بردند ،او را آن قدر سنگباران کردند که زیر سنگ ها ماند و یقین کردند، او مرد ، چون شب شد ه بود از او دست برداشتند و به خانه های خود رفتند ، ولی او هنوز نمرده بود ، آخر های شب با زحمت فراوان با بدن مجروح و خون آلود ، خود را از لای سنگ ها بیرون آورد و با هزار زحمت از آن مکان دور شد و بی هدف به سمت بیابان روانه گشت ، تا در بیابان عبادتگاهی را دید ، به کنار آن رفت و شب را تا صبح در آن جا خوابید ، وقتی که صبح شد عابد آن عبادتگاه او را دید ، نزد او آمد و او را به معبد خود برد و احوال او را پرسید او ماجرا را از اول تا آخر بازگو کرد .
ادامه....
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع ح
3 دقیقه در قیامت.... 006.mp3
15.47M
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
#حجت_الاسلام_امینی_خواه
🔊 جلسه ششم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷