#تلنگر
✍محیط بد و نامناسب
❌هیچ وقت نگو : محیط خرابه، منم خراب شدم
👈هر چقدر هوا سردتر باشه، تو لباست رو ضخیمتر میکنی .
✔️ جامعه هم، هرچقدر که فاسدتر شد، تو باید لباس تقوات رو ضخیمتر کنی که این فساد، به تو نفوذ نکنه.👌
❌انحراف جامعه، مجوز گناه كردنِ تو نيست .
📣📣 تو باید نفسِ خودت رو حفظ کنی.💯
✔️ خداوند در قرآن فرموده :
👇👇👇
🕋 علَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ (مائده،105)
✨بر شما باد (حفظ) خودتان .
📛 پس، هیچوقت نگو محیط خراب بود، منم فاسد شدم .
❄#سواد_زندگی
☕ تصور کنید در حالیکه فنجانی قهوه در دست دارید، فردی از راه میرسد و به شما برخورد کرده و باعث میگردد که قهوه از فنجان بیرون پاشیده شود.
⁉ چرا از فنجانتان، قهوه بیرون ریخت؟!
☕ زیرا فنجان حاوی قهوه بود. اگر درون فنجانتان چای وجود داشت، طبیعتاً چای به بیرون میپاشید. هرچیزی که درون فنجان باشد، همان نیز بیرون میریزد.
👌بنابراین وقتی که زندگی به شما تنه میزند و باعث میشود تکان بخورید، آنچه که درون شماست، بیرون میریزد.
⁉ از خودتان بپرسید، «درون فنجان من چیست؟»
⁉ وقتی که زندگی خشن می شود و به شما تنه میزند، چه چیزی از شما بیرون افکنده می شود؟
⁉ شادی، سرخوشی، شکرگزاری، آرامش، فروتنی؟
⁉ یا خشم، تندی، ناسزا، واکنش های خشن؟
⁉کدامیک از درون شما به بیرون میریزد؟
🗳انتخاب با شماست!
امروز بیایید فنجان هایمان را با شکرگزاری، بخشش، خوشی، کلام مثبت، مهربانی، ملایمت و عشق به دیگران پر کنیم.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄بیرون ماندن سر مرده از قبر!
حسین گودرزی که سالها پیش در شیفت 12 شب تا 4 صبح کار می کرده و وظیفه گشت زنی در محوطه قطعات بهشت زهرا را داشته است. او درباره یکی از همین شبهای شیفت کاری می گوید:با یکی از همکارانم در محوطه با ماشین در حال گشت زنی بودیم، پایین قطعه 72 در موازات نور چراغ دیدم سه سر آدمیزاد تا گردن از خاک بیرون است و ما را نگاه می کنند. از ترس جرات تکان خوردن نداشتم، حتی نمی توانستم همکارم را که خوابیده بود، بیدار کنم، مات و مبهوت با دستم او را متوجه کردم. این صحنه را که دید گفت فرار کنیم . بالاخره بعد از چند دقیقه اسلحه را برداشتیم و با چراغ قوه قدم به قدم با ترس جلو رفتیم که ناگهان با سه انسان زنده در حالی که به ما سلام می کردند روبرو شدیم. ماجرا از این قرار بود که روز گذشته یکی از بستگانشان اینجا دفن شده بود. آنها برای مراسم از شهرستان راه افتاده بودند اما به دلایلی آخر شب به تهران رسیده بودند. ماشین را در پارکینگ حرم پارک کرده و از ورودی حرم به اینجا آمده بودند و به علت تالم بسیار تصمیم گرفته بودند شب سر مزار آن مرحوم بخوابند. وقتی نیمه شب صدای ماشین گشت و نور چراغ را دیدند در حالی که دراز کشیده بودند سرهایشان را از زیر پتو بیرون آورده و به ما نگاه می کردند. در نهایت آنها را به طرف حرم امام هدایت کردیم.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄ #ملانصرالدین_و_خرید_کفش
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد.
در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد!
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟!
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
مرا مسخره می کنی؟!
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون
کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...!
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم!
فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناسی سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من با روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند.
سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. سپس روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب میریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال میکرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت.
مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمیکشد...او مرده بود
ولی با تیغ؟؟
با دار؟؟
خیر...او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود
از این به بعد اگه بیماری و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی، تلقین مثبت هم داریم.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄ انسانها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند
امـــا لذتهایشان را نمیشمارند
اگر آنها را هم میشمردند
میفهمیدند که
لذت هایشان بیشتر از درد هایشان بوده است
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄دزدی به خانه "احمد خضرویه" رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که "نومید" بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، "وضو" ساخت و "نماز" خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد .
داخل آمد و ۱۵۹ دینار نزد "شیخ" گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت:
دینارها را بردار و برو...
این "پاداش" یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد، گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای "خدا" گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
"مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت."
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#خرس_و_اژدها
#دوستی_خاله_خرسه
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي زد و كمك ميخواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده، كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان، آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خُرد و خَمیر كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت ميكند
بر زمينت ميزند نادانِ دوست.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄ #حق_به_حقدار_میرسه
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}»
(ابراهیم/۴٢)
و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
.
عکس شهدا را بر
دیوار اتاقم چسباندم
اما دیوار دلم نہ!
#میترسم_از_خودم
#شهداشرمندهامکہمدامشرمندهام
❄هر وقت روز بدی رو تجربه میکنی
یک نفس عمیق بکش
و به خودت بگو
این فقط یک روز بد است
نه یک زندگی بد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#جوان_کفن_دزد
یک روز معاذ بن جبل در حالی که گریه می کرد به رسول اکرم (ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریه اش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاد و مانند زن بچه مرده گریه می کند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید وحضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: ای جوان چرا گریه می کنی؟
جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شده ام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمی کنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم.
حضرت فرمود: آیا شرک به خدا آورده ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: قتل نفس کرده ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: بنابراین توبه کن که خدا ترا خواهد بخشید و لو بزرگی گناهانت به اندازه کوهها عظیم باشد.
گفت: گناهانم از آن کوههای عظیم بزرگتر است. حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را می آمرزد و لو به بزرگی زمین و آنچه در آن است، بوده باشد. جوان گفت: گناهان من بزرگتر است. حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: وای بر تو ای جوان گناهانت بزرگتر است یا خدای متعال؟ جوان تا این سخن را از پیغمبر شنید خودش را به خاک انداخت و گفت منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگتر از او نیست. در این موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خدای بزرگ کسی دیگر هست که ببخشد؟
جوان گفت: نه یا رسول اللَّه.
جوان گفت: یا رسول اللَّه، هفت سال است که به عمل زشتی دست زده ام؛ به گورستان می روم و قبر مردگان را نبش کرده و کفن آنها را میدزدم. این اواخر شنیدم دختری از انصار از دنیا رفته. من هم طبق معمول به منظور سرقت کفن او به جستجوی قبرش رفتم. تا اینکه قبرش را پیدا کردم رویش یک علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و کفن را بربایم.
سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شکافتم. جنازه دختر را از قبر بیرون آورده و کفنش را از تنش بیرون آوردم، بدنش را برهنه دیدم آتش شهوت در وجودم شعله ور شد نگذاشت تنها به دزدی کفن اکتفا کنم، از طرفی وسوسه های فریبنده نفس و شیطان، نتوانستم نفس خود را مهار کرده و خود را راضی به ترک آن کنم.
خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بیجان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه اش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: ای وای بر تو از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟! آن وقتی که من و تو را به دادگاه عدل الهی نگه دارند؟! وای بر تو از عذاب قیامت که مرا در میان مردگان برهنه و جُنب قرار دادی؟!
بله یا رسول اللَّه شنیدن این کلمات وجدان خفته مرا بیدار کرد تا اینکه به حکم وظیفه وجدان برای بخشش گناهانم از خدای بزرگ خدمت شما آمده ام تا به برکت وجود شما خداوند از سر تقصیرات من درگذرد. اما به نظرم به قدری گناهانم بزرگ است که حتی از بوی بهشت هم محروم خواهم ماند. یا رسول اللَّه آیا شما در این مورد نظر دیگری دارید که من انجام دهم؟!
پیغمبر اکرم (ص) فرمود: ای فاسق از من دور شو. زیرا ترس از آن دارم که آتشی بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متأثر کند.
جوان گنهکار از پیش روی پیغمبر رفت و پس از تهیه مختصر غذائی سر به بیابان گذاشت و در محلی دور از چشم مردم به گریه وزاری و توبه پرداخت، لباسی خشن بر تن و غل و زنجیری هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زاری روی به آسمان کرد و مناجات کنان پروردگار خود را میخواند، بارالها هر وقت از من راضی شدی به رسولت وحی نازل کن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشی بفرست تا در این دنیا به کیفر اعمالم معذب شوم. زیرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم.
دیری نپائید که در اثر نیایش صادقانه اش، خداوند رحیم او را عفو فرمود و بر پیامبرش این آیه را فرستاد:
«و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکرواللَّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الاّ اللَّه...»(1)
رسول خدا از نزول این آیه شریفه در جستجوی جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها کسی بود که اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پیغمبر(ص) داد. حضرت با گروهی از یارانش به محل آن جوان آمدند. وقتی که رسیدند دیدند که جوان از ترس عقوبت الهی دست نیایش بسوی حقتعالی دراز کرده و همچون ابر بهاران از دیدگانش اشک می بارد جلو آمده غل و زنجیر را از گردنش برداشتند و بوی مژده آمرزش و عفو الهی را رساندند. سپس رو به اصحاب کرده فرمودند:جبران کنید گناهان خود را همانطور که بهلول نبّاش جبران کرد.
📚(1) آل عمران،134.
منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#داستان_فوق_العاده_زیبا
علامه ای که درقبر زنده شد و قرآن راتفسیر کرد😳
#علامه_طبرسی همان کسی است که یکبار در قبر زنده میشود.
علامه طبرسی سکته میکند و خاندانش، وی را به خاک میسپارند. او پس از مدتی به هوش آمده، خود را درون #قبر میبیند و هیچ راهی را برای خارج شدن نمییابد. در آن حال نذر میکند که اگر خداوند او را از درون قبر نجات دهد کتابی را در #تفسیر_قرآن بنویسد.
در همان شب #قبرش به دست فردی کفن دزد نبش میشود و آن گورکن پس از #شکافتن قبر شروع به باز کردن کفنهای او میکند. در آن هنگام علامه دست او را میگیرد! کفن دزد از ترس، تمام بدنش به لرزه میافتد، علامه با او سخن میگوید، لیکن ترس و وحشت آن مرد بیشتر میشود. علاوه #طبرسی به منظور آرام ساختن او، ماجرای خود را شرح میدهد و پس از آن میایستد. #کفن دزد نیز آرام شده، با درخواست علامه که قادر به حرکت نبود، او را بر پشت خود مینهد و به منزلش میرساند.
طبرسی نیز به پاس زحمات آن گورکن، کفنهای خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه میکند. آن مرد نیز با مشاهده این صحنهها و با یاری و کمک علامه #توبه کرده، از کردارگذشتهاش از درگاه خداوند طلب آمرزش میکند. طبرسی نیز پس از آن به نذر خود #وفا کرده، کتاب #مجمع_البیان را مینویسد.
⭕️@dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
#داستان_واقعی_از_یک_دختر_قربانی
#پدر_مادرها_حتما_بخونن_و_مواظب_باشن🔞
داستان يه بار و دوبارم نيست. داستان حدود يه سال آزار مداوم جنسى به روشهاى مختلفه. اما اگه بخوام خلاصه بگم، بهش اعتماد داشتم. عموى دوستم بود. قرار بود بهم كمك كنه چون به گفته دوستم كتاباى روانشناسى زياد خونده بود. من سيزده ساله و اون بيست و شيش. من سيزده ساله دچار افسردگى شديد و پر از خاطرات آسيب فيزيكى و كلامى. هر روز توهين و تحقير هاى كلامى شنيده بودم و بارها از سنين خيلى پايين كتك هاى وحشتناكى خورده بودم. اين آزاراى مداوم آسيب پذيرم كرده بود و اونم ميدونست چطور طعمه اشو انتخاب و آماده كنه. اول از در كمك و راهنمايى وارد شد و بعد يه روز بى مقدمه شروع كرد حرف زدن از مسائل جنسى بدون هيچ دليلى. من هيچ اطلاعاتى از رابطه جنسى نداشتم، در حد صفر. اصلا نميدونستم چى هست و خب انتظار هم نميرفت از همچون خانواده اى كه داشتم، كسى بياد و بهم راجع بهش آموزش بده تا آگاه باشم. از اون روز شروع شد، حرف زدناى مداوم از س،ك،س، از قصد برانگيخته كردن حس طبيعى اى كه همه ى ما داريم و استفاده سو كردن ازش به جهت بهره كشى و لذت خودش، منو در معرض فيلماى پورن وحشيانه و حتى يكى دو بارى در معرض فيلماى تجاوز قرار دادن، تشويق كردنم به انجام رفتارهاى پرخطر، به اسم هاى وحشتناك بد صدا كردنم و تحقيرم كردنم با اون كلمه ها، حتى مجبورم ميكرد كه خودم بگم و خودمو به اون اسما صدا كنم و اون لذت مى برد، وادار كردن به كارايى كه نميخواستم و تهديد به اينكه اگه انجام ندم اتفاقاى بدى برام در آينده ميفته. حتى نوشتن دو تا از اين موارد هم برام وحشتناك سخته. اما ميدونم كه بايد ميگفتم. يه سال مدام زير دستش زجر كشيدم. ترس، خجالت، ناآگاهى، تهديد، تحقير، و هزار عامل ديگه باعث شد كه كمك نخوام. باعث شد سكوت كنم، و باعث شد مسير براى اذيتاى بيشترش باز بمونه. نميخوام بگم چطور همه چى تموم شد و از زندگيم براى هميشه به درك واصل شد اما جورى كه تموم شد هم خوشايند نبود. به من تهمت زده شد، و كتك اتفاقى كه كوچيكترين كنترلى روش نداشتم رو من خوردم. اينكه ميگم كتك منظورم سيلى نيست. منظورم زير دست و لگد و مشت افتادن. زير سيلى هاى فحش افتادن. و همه اينا از جانب نزديكترين كسانم به سمتم سرازير شد؛ خانواده. خانواده اى كه وظيفه حفاظت از من رو داشت، نه تنها حفظم نكرد، بلكه به دست خودش و با آگاه نكردنم راجع به مسائل جنسى و ايجاد محيطى به شدت ناامن و پر از تنش، من رو ناخودآگاه به دست تجاوزگرم سوق داد، و بعد از مورد تجاوز قرار گرفتن، با مشت و لگد پسم گرفت. يه وقتا نميدونم بايد از درد چى و كى بنويسم و حرف بزنم. تا هفت سال بعد اون جريان، كه امروز باشه، هر روز خودمو فحش دادم، از خودم متنفر شدم، از خودم فرار كردم، با خودم قهر كردم. بچه بودم، چى رو ميتونستم درك كنم؟ بچه وقتى كتك ميخوره حتى اگه كسى بهش تجاوز كرده باشه هم فكر ميكنه تقصير خودش بوده. نگم از دردى كه از بچگى كشيدم كه جورى گريه ام ميگيره كه حس ميكنم از حجم غم قلبم ميخواد بياسته. شايد اصلا نبايد اينارو مينوشتم. خواستم يه پايان خوب براش بنويسم. فكر ميكردم قدرت كافى رو دارم كه تا آخرش بگم و آرامشمو حفظ كنم. اما الان ميبينم كه ندارم. اين بغض و ضعف گواه همه دردايى كه هنوز يادمن و هر روز به خاطرشون آرزوى مرگ ميكنم. من بيست سالمه، يه دهه هفتاديم و از نه سالگى افكار خودكشى داشتم و دارم. از همونام كه شما تمام مدت مسخره اشون ميكنيد. نسل قبل از شما هم راجع به شما همينطور فكر كردن. ببينيد چطور مارو بزرگ كردن. حواستون به نسلى كه به دنيا مياريد باشه. حواستون باشه بچگيشون گم نشه. همين.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄انسان بزرگ نمیشود
جز به وسیله ی فكرش،
شریف نمیشود،
جز به واسطه ی رفتارش،
و قابل احترام نمیگردد
جز به سبب اعمال نیكش...
تقدیم به كسانی
که شایسته ی احترامند...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#ملا_و_کیسه_زر
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد؛تا خواست ماجرا را شرح دهد، داروغه وارد شد و نزد قاضی نشست. ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم،از او سوال کردند که چطور بدون حکمقاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت:
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و ازخدا کمک خواستم.
امروز در بیاباندیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#هدایت_نمودن_زن_فاسد
در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند.
در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است!
آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید!
آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند!
زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟!
زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم!
سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین - ع - است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا) زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند.
شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند!
زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید! من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺭﺍ ﻭﺯﻳﺮ ﻋﺎﻗﻠﻰ ﺑﻮﺩﻛﻪ ﺍﺯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﻭﺯﻳﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺯﻳﺮ ﻋﺎﻗﻞ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻭﺯﻳﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺧﻄﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ؟ !
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺒﺐ
١ : ﺍﻭﻝ ﺍﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﻰ ﺑﻮﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺇﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪﻡ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺑﻨﺪﻩ ﮔﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺣﻜﻢ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻣﻴﻜﻨﺪ !
🌹٢ : ﺩﻭﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ، ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺭﺯﺍﻗﻰ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺍﻧﺪ !
☘٣ : ﺳﻮﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻴﻜﺮﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﻰ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺑﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﻰ ﻣﻴﻜﻨﺪ !
⭕️٤ : ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﻯ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺃﺳﻴﺐ ﺑﺮﺳﺪ،
ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﻣﯿﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﻭﯾﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺃﺳﻴﺐ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ !
٥ : ﭘﻨﺠﻢ ﺍﻧﻜﻪ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﮔﻨﺎﻫﻰ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﻋﻔﻮ ﻧﻜﻨﻰ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﯽ ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺭﺣﻴﻢ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺪ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻨﻢ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺎﻧﺪ !
ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ .
ﭘﺲ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹