پدر مهربانم مهدی جان
فرمودهايد كه امان اهل زمين هستيد،
ای امان زمين و زمان!
زندگیهامان به هم پيچيده است
و گرفتاریها و بیماریها بيشمار ...
میخواهيم ازتمام سختها فرار كنيم،
و به امن ترين آغوش دنيا بياييم؛
به شما پناه میآوريم، ما را دريابيد ...
ای برده امان از دل عشاق کجایی
اللهم عجل لولیک الفرج
⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۸ دی ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 07 January 2021
قمری: الخميس، 23 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️20 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️27 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️36 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️37 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#داستان_کوتاه_آموزنده
🌺روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشاره ای کافیست....
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#توکل
🍀موسی به قوم خودش گفت که:
🍃 «اِسْتَعِینُوا بِاللهِ وَاصْبِرُوا🍃
🍃فَلَمَّا تَرَٰءَا ٱلْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَٰبُ مُوسَىٰٓ إِنَّا لَمُدْرَکُونَ🍃
وقتی که [قوم موسی] داشتند میرفتند، از دور، مجموعهی فرعونی هم دیده شدند که دارند میآیند [به سمت اینها]، اصحاب موسی (علیهالسلام) گفتند
🍃«إِنَّا لَمُدْرَکُونَ»، ما گیر افتادیم؛ «قَالَ کَلَّآ»🍃 حضرت موسی فرمود ابدا، «کَلّآ»؛ «کَلَّآ إِنَّ مَعِىَ رَبِّى سَیَهْدِینِ»(۴) او هدایت میکند، میگوید چهکار کنید، کجا بروید. من به شما عرض بکنم «إِنَّ مَعِىَ رَبِّى»، بدانید خدا با ما است؛
👈اگر ما خودمان، انگیزهمان، ایمان و عزم راسخمان را حفظ کنیم، عقلمان را به کار بیندازیم، تدبیر درست بکنیم، ما بر تمام این ترفندهایی که دشمنان از جبهههای مختلف و از جهتهای مختلف به کار میبرند و حملاتی که میکنند -که بعضی خیال میکنند ما محاصره شدیم-، بر همهی اینها فایق خواهیم شد و همه را انشاءالله به خاک خواهیم نشاند.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#ناحله #پارت_دویست_و_شش به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود. نمیدونستم چرا
#ناحله
#پارت_دویست_و_هفت
ریحانه:اگه شهید بشه چی؟
سکوت کردمو چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدُ از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم
ولی واقعا میتونستم؟من از به زبون اوردنش هم میترسیدم.
حالم دوباره بد شده بود.
ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد.
منم وسایل زینب رو جمع کردمو ریختم تو کیفش داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
فاطمه:چیشد؟کی بود؟
ریحانه:بابات
فاطمه:چی میگه؟
ریحانه:انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین؟
فاطمه:چرا نمیایم؟
ریحانه:آره!
فاطمه:یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
ریحانه:آره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم!
فاطمه:وا چرا انقدر عجیب شده؟
ریحانه:نمیدونم بیا بریم ببینیم چیکارمون دارن تا نیومدن ما رو با چک و لقد ببرن!
فاطمه:یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده!
ریحانه:اره بریم.
یه مانتوی سبز یشمی برداشتمو با شلوار تنگ مشکی پوشیدم به خودم عطر زدمو چادرمو سرم کردم کیف زینب رو برداشتمو با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
ریحانه بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود.
با عجله روندم تا خونه ی بابا.
با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود.
استرس عجیبی گرفته بودم یعنی بابا چیکارمون داشت؟
فاطمه:ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
ریحانه:نه ولی انگار عصبی بود!
فاطمه:وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه!
ریحانه:اره منم استرس گرفتم!
فاطمه:این ماشینا چرا کنار نمیرن !
اه اه اه !
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم به محض باز شدن راه پامو روی پدال فشردمو ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که آیت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.
ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم در خونه پارک شده بودند.
راه لعنتی کش اومده بود هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیر بارون خیس خیس شده بودم خودمو رسوندم دم در خونه کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود هیچ اختیاری رو خودم نداشتم اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونمو بریدن.
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم.
در خونه رو با دستم هول دادمو رفتم تو.
یه عده آدم که لباس پاسداری تنشون بود روی مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد!
فاطمه:محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم.
افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم.
صدای شکستن همه وجودمو شنیدم نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا...
چشامو بستمو به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین توان بلند کردن خودمو از روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم رو سرمو با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود همه چی از این بُعد ثابت بود و تکراری همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود من همه ی وجودمو از دست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیمو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودمو هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم!
دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه این درد واسم مرگ بود یه مرگِ تدریجی !
محسن و علی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن ریحانه داد میزد و گریه میکرد بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله های زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
🌸پ.ن:پارت هیجانی🌸
⭕️ @dastan9
#ناحله
#پارت_دویست_و_هشت
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن ولی من هیچی نمیفهمیدم گوشم هیچ صدایی رو نمیشنید چشمام هیچکس رو نمیدید.
ساکی که براش بسته بودمو جلوم گذاشتن دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم بوش کنم زیپ ساک رو باز کردم همه چی مرتب تر از اولش بود
چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد!
فاطمه:آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده محمد زندگیمو با خودت بردی!
لباسشو به صورتم چسبوندمو گریه کردم تو دلم جنگ شده بود انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید لباسشو بوسیدمو گذاشتمش سر جاش پوتینشو از تو ساک برداشتم.
دستمو به کفشش کشیدمو بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم.
همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید از هق هق به سرفه افتاده بودم نفسام دیگه یکی در میون بالا میومد حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم همه چی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود سریع عاشقش شدم عجیب عاشقم شد عجیب ازدواج کردیمو زود از پیشم رفت.
فاطمه:محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت!
چیکار کنم حالا بدون تو؟
حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم.
رهام نمیکردن هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت انقدر جیغ زده بودم خسته شدم با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود فاطمه بدون محمدش نمیتونست وزن سَرَم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
همش خنده هاش به یادم میومد شوخی هاش صداش چشماش...
داشتم دیوونه میشدم این اتفاق هم نمیتونسم باور کنم مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود.
هی خودمو گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد اینا یه خوابه شوخیه ولی تا نگاهم به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است.
(شما که عزیزِ دلِ ماییُ
لوسِ من...
رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار...
خیلی دوستت دارم...)
فاطمه:محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است محمد تو رو جونِ زینبت من دیگه نمیتونم محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه تو که بی رحم نبودی.
بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتند و بلندم کردند.
قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم کمرم شکسته بود همه ی جونم از بدنم رفته بود.
بردنم توی اتاق خودم پشت سرم چند نفر دیگه هم اومدن داخل.
زینب تو اتاق رو پای سارا بود.
سارا هم مثل بقیه گریه میکرد دیدن این چشمای گریون حالمو بد میکرد دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم...
با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد.
انگار از من زودتر باخبر شده بودن لابد من اخرین نفر بودم روی تخت نشستمو چادرمو روی سرم کشیدم.
خاطره هاش ولم نمیکرد من این مدت رو چطوری باید فراموش میکردم؟اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم همه ی عمر و زندگیمو با خودش برد!
کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه کاش بیدار میشدمو مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد رو کنار خودم میدیدم کاش هنوز داشتمش کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکامو پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی!
کاش همه چی یه جور دیگه بود کاش محمد نمیرفت...
+تا فردا ان شالله میرسه پیکرش!
_اطلاع رسانی کردین؟
+بله ان شالله انجام میشه!
_پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن!
+ان شالله بچه ها تو تدارک هستند نگران نباشید خیالتون راحت!
_حواستون باشه هیچی کم نباشه!
+چشم فقط وداع تو مصلی هست دیگه؟
_بله!
+شهید رو خونشون نمیبرین؟
_فعلا قطعی نشده.
خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره!
+خانومش؟...
_جز اون ک کسی نمیدونه کجاست!
+چشم.
صداهاشون تو سرم اکو میشد اطرافم یکم خلوت تر شده بود زینب رو که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن چشمام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.
بیچاره داداش علی از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد اشک چشمای منم تمومی نداشت.
قلبم داشت از جاش کنده میشد نمیدونستم باید چیکار کنم دلم میخواست فقط ببینمش کم کم داشتم این اتفاق رو هم باور میکردم چون میدونستم محمدِ من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من رو ببینه و برنگرده.
محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش رو داشت.
بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم.
همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟
نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده.
به هواپیما نزدیک تر شدیم.
یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
⭕️ @dastan9
#ناحله
#پارت_دویست_و_نه
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود
که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون و بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجر هاییه که سر من اوردی!
در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد سیاه تر از همیشه.
به احترام حضور محمدم سجده کردم روی زمین.
لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.
از روی زمین بلندم کردن.
به قولم عمل کرده بودم روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.
محمد رو همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه.
از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم.
ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سرم بود.
زیر لب گفتم:خدایا خودمو به خودت میسپرم.
به من صبر بده.
دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلومو ببینم انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش.
کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.
میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینمو ببوسمش...
میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟
اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم.
دنیا برام کما بود.
کنار تابوتش نشستم.وقتی سر تابوت رو برداشتن جلو دهنمو گرفتم که صدای جیغمو نامحرم نشنوه
یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه...
منی که تو عمرم تو تشییع جنازه هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟
به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کئلنا عَباسَک یا زینب بهش بسته بودن.
دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم:تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک.
آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده.
آقا محمدم موهات چرا پریشونه؟
آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟
محمد تو رو خدا پاشو ببینم قد و بالاتو
تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نَفَسَم رفت.
محمد زینبت بی قراری میکنه.
محمد زیر چشمات کبوده نکنه پهلوتم شکسته؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه.
ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا
محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای.
مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم.
سلام منم به خانم برسون.
مرتضی دوستت دارم!
دستمو گذاشتم رو مژه هاش مثل همیشه بلند خوشگل و پرپشت تو این حالتم چشاش دلبری میکرد چه رازی داشت تو چشماش؟
فاطمه:خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه...
آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟
لابد چشمات امام حسینو دیده اره؟
دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم.
کل چادرم از اشک چشمام خیس بود.
ابروهاشو با انگشت شستم مرتب کردم.
انقدر اطرافم رو شلوغ میکردن که کلافه شده بودم آخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید.
بابا خم شد و پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش.
مامان ریحانه علی و محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.
خواستم بگم زِینَبَمَم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه پای محمد رو بوسید و گفت:داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون.
نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن؟
به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود.
خم شدم چشماش و روی ابروهاشو بوسیدم.
تو دهنش پنبه گذاشته بودن.
ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و...
از گریه به سرفه افتاده بودم.
هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن.
خیلی دلم براش تنگ شده بود حق داشتم که بعد از اینهمه وقت سیر نگاهش کنم ولی نمیزاشتن.
دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم:به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم
وقتی برگشتم دیدم زینب رو آوردن
پارچه ی سبز کنار صورت محمد رو کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش
زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود.
⭕️ @dastan9
#ناحله
#پارت_دویست_و_ده
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط خیره به محمد نگاه میکرد.
دستشو چند بار زد به صورت محمد و خندید و گفت:بَ بَ
میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده.
زینب رو از محسن گرفتم و گذاشتمش تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه.
سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم.
صورتشو به صورت محمد چسبوندم.
بچه رو ازم گرفتند و گفتن میخوان محمد رو ببرن برای تشییع و تدفین.
روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم:شهادتت مبارک محمدم پیش خدا مارو فراموش نکن!!
به زور ازم جداش کردن.
نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت.
حس میکردم با رفتنش همچیزم رفت...
"فصل دوم"
دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتاب رو بستمو روی میز رهاش کردم.
فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم.
به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم.
از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردمو کنارش ایستادم.
زینب:صبح بخیر کی بیدار شدین؟
فاطمه:همین الان چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟
چشمو ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم.
چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
فاطمه:چرا حاضر نشدی؟
زینب:میشم بابا زوده حالا!
فاطمه:خودت میری یا برسونمت؟
زینب:وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟دارم میرم دانشگاه!تو منو ببری چیه؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم که فرشته میاد دنبالم!!!
فاطمه:آهان!!
زینب:خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم.
فاطمه:برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری
زینب:چشم.
بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختمو سرمو به حالت تاسف تکون دادم.
کمدمو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم.
یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم.
به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتمو سرم کردم.
کیف و موبایلم رو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتمو یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردمو رفتم دم در.
از تو جا کفشی کفشمو برداشتمو گفتم:راستی امروز کجایی؟
فاطمه:یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم.
زینب:اهان باشه.
اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم.
کفشمو پوشیدمو دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
دَرِ ماشین فرشته رو باز کردمو نشستم
زینب:سلام عشقم خوبی؟
فرشته:سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟
زینب:فدات صبح شما بخیر
فرشته:صبح شمام بخیر
زینب:عمو زنعمو خوبن؟محمدحسین خوبه؟
محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود.
فرشته:خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟
زینب:خبر خیر سلامتی
فرشته:زنعموحالش خوبه؟
زینب:خوبه خداروشکر
فرشته:خداروشکر.
خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟
زینب:واقعا بگم؟کاملا بی حسم!!
فرشته:وا چرا بی ذوق؟!
زینب:آخه واقعا حسی ندارم
فرشته:خیلی عجیبی
زینب:اوهوم همه میگن.
تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا فرشته ماشین رو پارک کنه.
منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس.
از روی کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسمو پیدا کردم.
کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.
از هم جدا شدیم و رفتیم توی کلاس.
تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود
ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میش.
به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد
هندزفریمو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم
کیفمو گذاشتم روی میز و سرمو روش گذاشتم
چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن
هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس
توی دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن
باهاشون سلام علیک کردمو به حرفاشون گوش دادم
بیشترشون همدیگرو میشناختن.
گوشیمو در اوردمو مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش یه کیف بزرگ طراحی مهندسی بود.
با دیدنش خندم گرفته بود ولی سعی کردم لبخندمو کنترل کنم.
بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی
البته
⭕️ @dastan9
#ناحله
#پارت_دویست_و_یازده
سلام کرد و به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.
بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن درِ گوشِ هم نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن.
با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتمو توجهم رو به گوشیم دادم که درِ کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد.
به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم.
تقریبا پنجاه و خورده ای ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست.
به لیست توی دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناتش رو توضیح داد.
به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد.
بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم.
لیست رو دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.
به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم.
"ابتکار محمد حسام"
اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.
دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد!
استاد:محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟
محمد حسام:سلام استاد
استاد:سلام
محمد حسام:هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم.
واسه امتحانِ ترم هم نرسیدم سر جلسه.
استاد خندید و گفت:تموم کردی کار مُستَنَدِتو؟
محمد حسام:نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه
استاد:خیلی خوب ان شالله.
استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟
محمد حسام لبخند زد و گفت:بله درسته
استاد:چیشد تمومش کردی؟
محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد
استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟
محمد حسام:اصلش باهامه
استاد:دیگه بهتر ببینمش.
از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من.
از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت.
استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد.
پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.
استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده!
و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر !
تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم.
استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟
محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد
استاد:به به
استاد:خب چیشد که این شهید رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟
محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم
تو یه کلمه میتونم بگم"ناحله"
استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید
زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید.
تو کلاس سَرُ صدا شد.
یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن.
قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم.
چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا!
ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت.
دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی!
تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود.
دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی...
تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم.
استاد:"دهقان فرد زینب
دستمو بالا گرفتم
همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من
استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
استاد:تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
که استاد گفت:هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن
دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود
نگاهای پر از تحقیر نگاهای سرزنش امیز نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن
جنس این نگاها رو خوب میشناختم
به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله!
صداهای کلاس بالا رفت
استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن
استاد:چه نسبتی داری
زینب:فرزند شهیدم
یه بار دیگه صداها رفت بالا
از هر جای یکی یه تیکه
⭕️ @dastan9
✍امام حسين عليه السلام فرمود:
دوازده هدايت شده از ما خاندان هستند؛ نخستين آنها امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام است و آخرينشان ، نهمين [امام] از نسل من . اوست امام و قيام كننده به حق ، خداوند به وسيله او زمين مرده را زنده مى كند و به سبب او دين حق را بر هر دينى پيروز مى گرداند گر چه مشركان را ناخوش آيد .
📚كمال الدين،ص۳۱۷،
♡اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم♡
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
هدایت شده از یازهرا
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۹ دی ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 08 January 2021
قمری: الجمعة، 24 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️19 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️26 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️35 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️36 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#خاطرات_شهدا
کرامتی عجیب
علت این همه عشق شهید حاج احمد کاظمی به حضرت زهرا (س) را دوستان او میدانستند. یکی از آنها میگفت «اوایل سال 1361 در عملیات بیتالمقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود.
در حین عملیات به سختی مجروح شد، ترکش به سرش خورده بود. با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم. شهید کاظمی میگفت «کسی نفهمد من زخمی شدم. همین جا مداوایم کنید. میخواست روحیهی نیروها خراب نشود.»
دکتر گفت «این زخم عمیق است، باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود» به همین دلیل بستری شد. خونریزی او به قدری زیاد بود که بیهوش شد. مدتی گذشت، یک دفعه از جا پرید!
گفت «بلندشو، باید برویم خط» هر چه اصرار کردیم بیفایده بود. بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم. در طی راه از ایشان پرسیدم: شما بیهوش بودی، چه شد که یکدفعه از جا بلند شدی؟ هر چه میپرسیدم جواب نمیداد.
قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟ نگاهی به چهرهی من انداخت و گفت «میگویم، به شرطی که تا وقتی زندهام به کسی حرفی نزنی.»
بعد خیلی آرام ادامه داد «وقتی در اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمیتوانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.»
وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت «من تا حالا شکی نداشتم که در این حنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.»
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷