فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙آیت الله ناصری
🔸دنیا برای امام زمان به اندازه گردوست!!!
🔸"عين الله الناظرة و اذن الله السامعه الواعيه" را اینگونه بشناسیم...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۹ دی ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 30 December 2021
قمری: الخميس، 25 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️18 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️25 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️34 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️35 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴 یک روش توسل ساده به امام زمان(عج)
👈 هر کجا درمانده شدی بگو: #یا_صاحبالزمان💚
💠 فاضل ارجمند؛ شیخ جعفر ابراهیمی، در نامهای نوشتهاند:
در سال 1415 ماه مبارک رمضان که جهت تبلیغ به اطراف شیراز رفته بودیم، افطاری را در منزل آقای خداکرم زارع بودم و ایشان داستان زیر را نقل کردند:
🔻 همسرم بخاطر غدهای که در سر داشت مدتی بود که به سردرد مبتلا بود، آن هم سردرد شدید و دکترها از خوب شدن او مأیوس بودند. به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مخصوصاً وجود مقدس بقیة الله توسل پیدا کرد...
🔸 یک روز که خیلی ناراحت و افسرده در منزل نشسته بود، ناگاه صدای درب بلند شده و سیدی نورانی وارد حیاط میشوند. خانم وقتی سید بزرگوار را میبیند به سبب ارادت و علاقهای که به سادات دارد میگوید: ای آقا، من مبتلا به سردردی هستم که دکترها از بهبودیام مأیوسند، شما از جدتان بخواهید تا مرا شفا دهد🙏
🔅 آقا در حالی که تبسم داشته میفرماید: ما برای شفای شما آمدهایم، شما خوب میشوید.
پس از این هم، هر کجا درمانده شدید بگویید: یا صاحب الزمان✨
🔹 همسرم بی اختیار فریاد میزند: "یا صاحبالزمان" و بیهوش میشود. وقتی به هوش میآید متوجه میشود که سرش بر دامان زنان همسایه است.
به حمدالله از همان وقت دیگر سردرد او برطرف و نگرانی از این جهت ندارد.
📚 منبع: کتاب شیفتگان حضرت مهدی(عج)، جلد ۲، ص ۳۳۸
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
سختترین قسمت ایمان، ایمان به امامزمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است.
✅ قبلتر اشاره شد که ایمان آوردن چقدر سخت است.
✨ قرآن میفرماید: " بعضیها وقتی میخواهند ایمان بیاورند، جانشان به حلقومشان میرسد." خود ایمان آوردن چقدر سخت است. سختترین جای ایمان، ایمان به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است. چون ایشان غائب هستند.
💠 خود امام را وقتی بودند، قبول نمیکردند. چه بسا جلو چشمشان معجزه میآوردند، ولی قبول نمیکردند.
✳️ امیرالمؤمنین علی علیه السلام، فرمودند: "راههای آسمان را بهتر از راههای زمین بلد هستم؛ هر چه سوال دارید، بپرسید" این همه با او دشمنی میشود؛ حال امامی که ۱۲۰۰ سال از او کسی خبر ندارد کجاست، حالا شما به ایشان ایمان بیاورید و فتنههایی که پشت سرهم در حال رخ دادن است و مدام سختتر هم میشود، با این حال پای ایشان بمانید، به چه چیزی ایمان بیاورید!
پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم نشسته بودند، فرمودند: "چقدر دلم برای یارانم تنگ شده است."
گفتند: ما که یارانت هستیم، کنارتان نشستهایم دلتان برای که تنگ شده است؟ حضرت فرمودند: "یارانی که در آخرالزمان میآیند، برای یاران مهدیام، ایمان می آورند؛ به سیاهی روی سفیدی، به نوشته روی کاغذ ایمان میآورند؛ آنها یاران من هستند. دلم برای آنها تنگ شده است."
❇️ پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم این اصحابی که خیلیهایشان بدری و اُحدی و خیبری هستند، اینها کنارشان نشستهاند، میفرمایند دلم برای آنها تنگ شده است. شما بروید درس ایمان را از آنها یاد بگیرید.
📎 برگرفته از جلسات «پای مهدی بمان»
استاد امینی خواه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔰روزی از عارفی سؤال شد
چرا ما امام زمان را نمیبینیم؟
عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. شاگرد این کار را انجام داد.
آیا الان میتوانید مرا ببینید؟
شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم.
عارف فرمود: چرا نمیتوانی من را ببینی؟
شاگرد گفت: چون پشت من به شماست.
عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان را بینید؟!
😔چون شما پشتتان به امام زمان است، با گناه کردنها و نافرمانیها به امام زمان پشت کردهایم و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم😭
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌷 گناهانی که انسان را در زنجیر می کنند🔗 :
کسی که گناه می کند . موفق به خواندن نماز شب نمی شود. شخصی خدمت امام صادق علیه السلام رسید .
💯و عرض کرد : " من هر شب تصمیم می گیرم که نماز شب بخوانم. اما موفق نمی شوم. چرا؟
خیلی دلم می خواهد اما نمی شود. " به قول بعضی ها ساعت هم کوک می کنم. اما بلند می شوم و
🌴ساعت را خاموش می کنم. و دوباره می خوابم.
حضرت علیه السلام یک عبارتی فرمودند که خیلی موعظه دارد. فرمودند : " قید تک ذنوبک . "
❄️" گناهان تو را در قید و زنجیر کرده اند. تو مرتکب گناه شده ای. به همین خاطر هم موفق به نماز شب نمی شوی. "
دیده اید پای ادم را که زنجیر کنند. دیگر نمی تواند راه برود. یکی از اولیای خدا می گفت : " یک مکروه از من سر زد.
💠شش ماه. موفق به نماز شب نشدم. " یک مکروه انسان انجام دهد. توفیق نماز شب از او سلب
می شود. یزید هم موفق به نماز غفیله نشد. "
📗🖍( ایت الله مجتهدی تهرانی. )
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت12 ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت13
به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود.
یه نگاه به اتاقم انداختم.
دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..!
تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم.
نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود.
اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم.
نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم.
به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم.
تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم.
اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم.
با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم .
یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود.
همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد.
اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم.
با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله.
بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل.
بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم.
به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم.
وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود.
با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم......
به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود.
گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم.
--سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟
--سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟
--خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت!
منم دارم میام خونه.
از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد.
با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم.
--عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم.
روی تخت نشستم.
--سلام مامان خانم.
یه وقت نگی من یه پسر دارما؟
با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود.
--عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟
اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟
با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون.
به ساعت گوشیم نگاه کردم.
نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد.
سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم
مامانم از تو آشپزخونه صدام زد.
--کجا حامد؟ نکنه..........
حرفشو خورد و چیزی نگفت.
از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم.
ولی کاری نمیتونستم بکنم.
از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....!
مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم.
وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن.
باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم.
تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن!
من راه خودم رو انتخاب کرده بودم.
ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم.
سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم.
همونطور که سرم پایین بودصدای
پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم.
--عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟
--ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه......
هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده.
درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟
خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....!
تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد.
--پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع.
با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم
--چشم.......!
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت13 به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود. یه نگاه به اتاقم انداخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت14
اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آرامش خاصی داشتم.
حس میکردم واسه اولین بار توی مسجد پا گذاشتم...!
نماز جماعت که تموم شد،از مسجد خارج شدم و به طرف خونه رفتم.
در حیاطو باز کردم و وقتی میخواستم وارد خونه بشم،چند جفت کفش زنونه بیرون در بود و این یعنی مهمون داشتیم.
در هال رو باز کردم و همراه با یاالله سر به زیر وارد خونه شدم.
همونطور که حدس میزدم خاله و رستا و یسنا خونمون بودن،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
انگار اونا هم از رفتارم متعجب بودن!
همینطور که روی مبل نشسته بودم، سنگینی نگاه رستارو حس میکردم ولی دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.
پیش خودم فکر میکردم که جمع زنونس و وجود من اذیتشون میکنه.
--شرمنده خاله جون من یکم کار دارم باید برم اتاقم،شما از خودتون پذیرایی کنید.
--باشه خاله جون.برو مزاحمت نباشیم؟
--نه خاله این چه حرفیه مراحمید.
با یه ببخشید رو به همشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
وقتی درو بستم تازه متوجه عرقی که از خجالت رو پیشونیم بود شدم.
دلیل خجالتم رو نمیدونستم ولی اینکه با رستا چشم تو چشم نشده بودم منو خوشحال میکرد!
به گوشیم نگا کردم،۳ تماس بی پاسخ از ساسان.
اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بالاخره هرچی بود رفیق بود خیر سرم!
خواستم همون موقع بهش زنگ بزنم،اما منصرف شدم.
لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم.
همونطور که دستامو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف خیره شده بودم،فکر اون دختر اومد سراغم،و سوال هایی که مدام تو سرم تکرار میشد!
چرا اون وقت شب اونم اون دختر بیرون بود؟
چرا تا الان کسی از خونوادش سراغشو نگرفته بود؟
چرا اون شب گفتم همسرشم!؟
کلافه از فکرایی که توی سرم بود بلند شدمو روی تخت نشستم.
سرمو بین دستام گرفته بودم و با کلافگیم سر و کله میزدم که گوشیم زنگ خورد.
--سلام. آقای رادمنش؟
--سلام بله بفرمایید.
--از بیمارستان تماس میگیرم.
راستش شما باید تکلیف همسرتون رو روشن کنید.
اون روز هم بهتون گفتم،تاالان دیگه باید فکراتون رو کرده باشید.
تا فردا بیاید بیمارستان! تاکید میکنم تا فردا!
گوشیو که قطع کردم.
کلافه تر از قبل شده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه بابا هزینه هارو هم قبول میکرد ولی بعدش هیچی.........
از فکرم عصبانی شدم.
باید با بابا حرف میزدم،چون اون میخواست هزینه کنه نه من!
الان که خاله اینا اینجا بودن،واسه شام هم میمونن،بابا هم هنوز نیومده، پس با بابا میرم بیرون و حرف میزنم.
از این فکرم خوشحال شدم و لباسم رو عوض کردم و با برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم.
روبه مامانم ایستادم و همونجور که نگاهم بین گلای فرش میچرخید
--مامان راستش من میرم پیش بابا.
شام هم با بابا بیرون میخورم.
--وا حامد؟ چیزی شده؟ کجا بری بیرون؟ من شام درست کردم، آروم تر ادامه داد،خالت اینا اینجان زشته!
خالم حرف مامانم رو قطع کرد
--خب مهتاب جان بزار بره،ماکه غریبه نیستیم.
--برو خاله جون مواظب خودت باش.
مامانم که دیگه قانع شده بود قبول کرد با اجازه ای گفتم از خونه خارج شدم.
توی راه با بابا هماهنگ کردم که اونم قبول کرد.
ازش خواستم برم دنبالش ولی قبول نکرد و گفت خودش میاد.
ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم.
آدرسو واسه بابام ارسال کرد.
همونطور که فکرم درگیر حرفایی که میخواستم به بابا بگم بود، گوشیم زنگ خورد.
--الو ساس....
--سلام و کوفت! سلام درد ، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
--ببین ساسان من کار دارم، حرفتو بزن.
کلافه و عصبی ادامه داد
--آخه پشت تلفن نمیتونم بگم.فردا میای یه جا قرار بزاریم؟
--باشه، آدرسو واسم بفرس.
خواستم قطع کنم
--راستی امشبو که هستی؟
منظورش رو متوجه شدم، منظورش از امشب این بود که از ۱۲ شب تا صبح تو خیابونا ول بگردیم و ملت رو مسخره خودمون کنیم.....
--حامد!حامدددد!اگه مردی بگو تا قبرتو بکنم.
--نه ساسان.
با گیجی پرسید
--نه یعنی چی؟ میگم میای امشب یا نه؟
--نه ساسان امشب نمیام. فکر نکنم......
ادامه حرفمو خوردم.
--باشه نیا! ولی قرار فردا یادته نره ها!
اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد.
فکر اون دخترکم بود، ساسانم شد قوز بالا قوز!
غرق در فکر بودم که یه دفعه بابام نشست جلوم.
از اینکه من تعجب کرده بودم خندش گرفت.
--هااان چی شده؟ نکنه عاشقی چیزی شدی اینجوری میری تو فکر؟
از این حرفش خندم گرفت و سلام کردم.
جدی و با لبخند جوابم رو داد.
--خب حامد جان، اول غذا یا حرف؟
با اینکه میدونستم خستس ، ترجیح دادم اول غذا بخوریم تا لااقل یکم از خستگیش برطرف بشه.
--اول غذا.
غذارو سفارش دادیم که خیلی هم سریع آماده شد.موقع غذا خوردن همش به تو فکر بودم که حتی بابا هم این رو متوجه شده بود...
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📢 #نماز_حاجت_روز_پنجشنبه
به توصیه آیتالله بهجت قدسسره
🔷آیتالله بهجت قدسسره اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکردند و میفرمودند: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمالالاسبوع سیدبنطاووس
چهار رکعت (دو نماز #دورکعتی)
1⃣ در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
3⃣ در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
4⃣ در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
5⃣ بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید
6⃣و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
7⃣ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
✅ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود میشود؛
نزول باران را بخواهد بهیقین باران نازل میشود؛
همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند نیست؛
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند.
#وقت_نماز_طلوع_تا_غروب_آفتاب
برگرفته از کتاب #بهجت_الدعا، ص٣٨٠ـ٣٨١
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
#داستانهای_ڪوتاه
#بهلول_و_مرد_فقیه
آورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر بغداد آمده او را به دارالخلافه طلبید .
آن مرد نزد هارون الرشید رفت، خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و مشغول مباحثه شدند.
در همین اثنا بهلول وارد شد، هارون او را به امر جلوس داد.
آن مرد نگاهی به وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت :
عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي را اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد.!
چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت:
به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟
آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست.!
بهلول گفت: من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟
هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد و به هارون الرشید گفت:
اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید...
هارون به آن مرد فقیه گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟
آن مرد گفت: به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار
دینار زر سرخ به من بدهد .
بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالک نیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچه جواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم.
آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول سوال کرد :
در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر دیگر هم روزه دارد، در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و مرد دیگر روزه اش باطل می گردد، آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟
بهلول فوراً جواب داد :
مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود، به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می انجامد و خبر می آورند که او مرده است، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه بگیرد، در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد، پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود..
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند..
بعد بهلول گفت: الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم.
آن مرد گفت: سوال کن..
بهلول گفت:
اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنجبین درست نماییم، پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بدهی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟
آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند.!
هارون الرشید از بهلول خواست تا خود جواب معما را بدهد..
پس بهلول گفت:
اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم، ناچاراً آن مرد اقرار نمود، سپس بهلول گفت:
باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت.
تمام اهل مجلس از علوم و فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمامی آنها را در میان فقیران تقسیم نمود..
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت14 اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت15
همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من انداخت
--حامد جان چرا غذاتو نمیخوری؟ اگه خوشت نیومده خب یه چیز دیگه سفارش بده!
اصلا حواسم به بابام نبود.
--چی گفتین بابا؟ چیو سفارش بدم؟؟!
با اینکه فهمیده بودم از رفتارم کلافه شده ولی سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
--میگم غذات یخ کرد! چرا نمیخوری؟
--آهان غذارو میگین، نمیدونم.
راستش اشتها ندارم.
اونقدر با غذام بازی کردم که بابام غذاشو تموم کرد، روبه من با لحن آرومی پرسید
--حامد بابا، میشه بگی مشکل چیه؟ حتماً یه مشکلی پیش اومده که تو خواستی تنها باهام حرف بزنی!
همینطور که داشت این حرفارو میزد انگار یاد یه چیزی افتاد
--راستی حامد،رفتی دنبال خونواده اون دختر؟
سرمو پایین انداختم و با تاسف گفتم نه.
--چرا بابا؟ مگه نگفتی که زیاد مهلت تصمیم گیری نداری؟
--آخه بابا من از کجا خونوادش رو پیدا کنم؟ اگه خونواده داشت که تا الان باید خودشون رو میرسوندن.
--خب تو اصلا پیگیر قضیه شدی؟ اول برو بگرد بعد بیا بگو از کجا پیدا کنم.
حالا بگو ببینم چی میخوای بگی.
--راستش بابا میخواستم راجب همین موضوع حرف بزنیم.
امشب دوباره از بیمارستان زنگ زدن!
با شرم سرمو پایین انداختم.
--اگه اون لحظه لال شده بودم و کلمه همسر رو نمیگفتم الان حال و روزم بهتر بود.
--ببین حامد،شاید اون لحظه خدا میخواسته امتحانت کنه!ببینه چقدر حواست جمع اطرافته.
با اینکه ته دلم نور امیدی روشن بود ولی بازم افکار مزاحم فکرم رو رها نمیکرد.
--حالا میگی چیکار کنیم بابا؟
اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین.
با جدیت به چشمام زل زد.
--اول میریم بیمارستان.
شاید با دیدن شرایط از نزدیک راحت تر بتونیم تصمیم بگیریم.
--یعنی اینکه الان بریم بیمارستان؟
--الان که نه مگه اتفاقی غیر از این افتاده؟
--نه راستش تا فردا بهم مهلت دادن.
--خب پاشو.
از حرفی که بابا زده بود گیج شده بودم، یعنی الان میخواست بره بیمارستان؟
--بابا یعنی الان بریم؟
--اره دیگه مگه نمیگی تا فردا مهلت داری؟ منم فردا کلی کار دارم وقت نمیکنم.
پول غذارو بابا حساب کرد و از رستوران خارج شدیم.
آدرس بیمارستان رو دیگه بلد بودم.
از بابا خواستم تا پشت سر من حرکت کنه.
به بیمارستان رسیدیم.....
روبه روی میز پذیرش،همش خدا خدا میکردم که پرستار اسم همسرتون روحداقل جلوی بابام نیاره....!
بدبختی اینجا بود که شیفت همون پرستار بود.!
--سلام خانم. خسته نباشید.
--سلام آقای رادمنش!
با طعنه ادامه داد
--میخواستین الان هم نیاید آقا! مثل اینکه اصلا خانمتون واستون مهم نیست؟
با شنیدن این کلمه اونم جلوی بابام، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو توخودش ببلعه!
همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم تو آتیش خجالت دست و پا میزدم.
--بله متاسفانه وقت نشد.
بابا که انگار متوجه خجالت من شده بود،
با صدای آرومی
--حامد جان تو برو بشین من کارارو انجام میدم.
با اینکه هنوزم خجالت میکشیدم ولی با چشمایی شرمگین، سرمو بالا آوردم و تو چشمای بابام زل زدم.
دستشو آروم رو شونم گذاشت وبا لبخندی مردونه نگاهم کرد.
تو اون لحظه خدارو واسه داشتن همچین پدری شکر کردم!
آروم و بی صدا،روی صندلی نشسته بودم ولی هی حواسم پرت فکر اون دختر میشد.
تو ذهنم چهرشو میکشیدم ولی از نگاه به چهرش حتی توی ذهنم هم خجالت میکشیدم.
تصمیم گرفته بودم که از پرستار اجازه دیدن اونو بگیرم، ولی اون دختر هیچ نسبتی بامن نداشت!
چند دقیقه بعد بابا اومد کنارم نشست و با لبخند
--حل شد حامد جان!
با اینکه باورم نمیشد با ناباروری و تعجب --جدی بابا؟ یعنی شما قبول کردی؟
--آره بابا جون! چرا قبول نکنم؟ گفته بودم که پول واسه کمک به خیریه گذاشته بودم، اما انگار قسمت همین دختره!
راستی حامد ، دیگه لازم نیست دنبال خونوادش باشی، از حرفایی که پرستار زد انگار که اون دختر خونواده نداره، و در عین حال هیچ فامیلی هم نداره!
--یعنی الان تنها کسی که از این قضیه خبرداره ماییم؟
--ظاهراً که اینطوره! خب حامد پاشو تا بریم.
بهم لبخند زد
--انگار خدا خیلی هواتو داره ها پسررر!
سرمو پایین انداختم! بغضی که تو گلوم بود رو با زور لبخند پایین دادم!
توی دلم هزار بار خدارو شکر کردم و تصمیم گرفتم فردا گلستان شهدا نذری بدم!
از بیمارستان خارج شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد.
توی راه، حس عجیبی بهم دست داده بود، حسی که از قبول کردن موضوع از طرف بابا خوشحال بود!
احساس میکردم اون حسی که داشتم جدید و تکرار نشده بود.!؟
ماشینارو داخل حیاط بردیم،همونجور که داشتم به در هال نزدیک میشدم بابا زد رو شونم و ازم خواست بایستم.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت15 همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من اندا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت16
--ببین حامد، راجب موضوع امشب چیزی به مادرت نگو، یه موقع فکر بدی نکنه، بزار به موقع خودم میگم بهش.
--باشه چشم.
در خونه رو باز کردم و از بابا خواستم اول بره داخل.
ر همونجور که با چشماش دنبال مامانم میگشت سلام بلند و بالایی کرد.
تو این چند سال اولین دفعه ای بود که به رفتار بابام نسبت به مامانم دقت میکردم.
دوس داشتم زندگی آینده من هم همین آرامش رو داشته باشه!.......
با صدای مامانم سرمو بلند کردم و بهش سلام کردم.
--سلام حامد، برو لباساتو عوض کن ، بیا شام.
با اینکه حوصله غذا خوردن رو نداشتم ولی نمیخواستم مامانم ناراحت بشه.
همونطور که دستمو رو چشمم میزاشتم.
--چشم مامان جان!
به اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم و سر میز نشستم.
بوی باقالی پلوی مامان دماغمو قلقلک میداد و باعث شده بود اشتهام باز بشه.
یه بشقاب باقالی پلو و یه تیکه بزرگ ماهی که مامان مخصوص من گذاشته بود رو خوردم.
از مامان تشکر کردم و واسه خواب به اتاقم رفتم.
گوشیمو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. وقتی صفحشو روشن کردم، چنتا پیام از ساسان داشتم.
--سلام حامد! نمیای؟
راستی اگه خواستی بیای اسپری فلفلی هات یادت نره..........
حوصله بقیه پیامارو نداشتم.
همین که سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم...
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
با چشمای نیمه باز و بسته، گوشیمو برداشتم.
با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد جواب دادم
--به به آقااا حااامد!
--سلام ساسان، کارتو بگو میخوام بخوابم.
--اول یه نگا به ساعت بنداز! بعد بگیر بخواب! پسر ساعت ۱۲ ظهره!
--ببین ساسان من خوابم میاد کارتو بگو..؟
--باشه حالا عصبانی نشو! میخواستم دیشبو برات تعریف کنم...
-حرفشو قطع کردم
--ببین ساسان من کاری به اینکه دیشب چی شد و تو چیکار کردی و چنتا دخترو اجیر کردی و.... ندارم، الانم خوابم میاد.
بعد از ظهر هم محل قرار رو بهت میگم.
بعد خداحافظی با ساسان ،به ساعت نگاه کردم، راس میگفت، ۱۲ ظهر بود.
روتختیم رو مرتب کردم و رفتم داخل آشپزخونه تا صبحونه بخورم.
بر عکس همیشه مامانم خونه بود؟!
--سلاااام!مهتااااب خانم.
با لبخند مهربونش جواب سلامم رو داد و ازم خواست بشینم تا صبحونمو آماده کنه.
بعد خوردن صبحونم، از مامان تشکر کردم و به اتاقم رفتم.
نزدیک اذان ظهر بود و من خوشحال از اینکه میتونم برم مسجد!
لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون.
--مامان خانم من دارم میرم مسجد.
با یه لحن تعجبی و با صدای بلندی
--مسسسسجد؟؟؟
حق به جانب ایستادم
--اره مادر من! مسجد! مگه جرمه؟
انگار از شک در اومده بود.
همزمان باهم اشک میریخت و میخندید.
--قربونت برم الهی مادر! خیلی خدا دوست داره! واقعا خوشحالم که شدی حامد خودم♡ برو به سلامت عزیزم.
با اینکه از رفتار مامانم متعجب و کمی گیج بودم سعی کردم لبخند بزنم و ازش خداحافظی کردم.
اولش خواستم پیاده برم اما بعدش تصمیم گرفتم، بعد مسجد برم جایی که قرار بود ساسانو ببینم......!
ماشینو روبه روی مسجد پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، وقتی وارد مسجد شدم، مثل دفعه قبل، البته با یکم تغییر. اونم اینکه زیاد نبودن کسایی که با نگاه بدی نگام کنن.
اما انگار بعضیا هنوز خیال خام در سر داشتن.؟
حس متفاوتی داشتم، مثل دفعه قبل حرفایی که میشنیدم ناراحت نمیشدم.
توی صف نشسته بودم و به موذنی که داشت اذان میگفت خیره شده بودم.
یه لحظه نگاهم به کنار دستم افتاد، همون پیرمرد اون شب.
با لبخند نگاهم میکرد.
لبخندش به دلم نشست و باعث شد تا منم لبخند بزنم.
دستمو به نشانه احترام دراز کردم.
آروم و گرم دستمو فشرد و بهم سلام کرد.
--سلام پسرم. خوبی؟
--سلام حاجی.خداروشکر، شما خوبید؟
--هییی! میگذرونیم، ولی به لطف اون بالا سریه همه چی خوبه.
با اینکه به لطف بابام بیشتر مردم محلمون رو میشناختم ولی چهره اون پیرمرد برام آشنا نبود.
همین که اومدم سوالی که تو ذهنم بود رو ازش بپرسم، وقت اقامه نماز شد....
بعد از اتمام نماز عصر دستمو به طرف پیرمرد دراز کردم و اونم همین کارو کرد.
بعد از دست دادن باهاش سوالم رو پرسیدم.
--راستش حاجی من بیشتر مردم این محله رو میشناسم، اما شمارو تا به حال این اطراف ندیدم.
ساکن اینجا هستین؟
با این حرفم سرشو انداخت پایین.
--هیییی چی بگم.
راستش جوون، من از شهرستان اومدم اینجا.
واسه دوا و درمون، حاج خانم.
با ناراحتی ادامه داد
--دکترا گفتن که باید یه مدت بستری باشه.
ولی خب پولی که پس انداز کرده بودم، فقط خرج بیمارستان حاج خانم میشه.
--انشاالله که خدا شفاشون بده!
--انشاالله پسرم! انشالله!
بعد از اتمام دعای سلامتی امام زمان( عج)از پیرمرد خداحافظی کردم و راه افتادم......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_1375015282.mp3
2.8M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #پادکست «تنها ترس»
🎙 استاد #رائفی_پور
🔸 اصلیترین غیبت امام زمان...
⁉️ آیا کار برای امام زمان، به خودیِ خود درست میشود؟
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۰ دی ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 31 December 2021
قمری: الجمعة، 26 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️17 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️24 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️33 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️34 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📌 برای امام زمان چیکار کنیم؟
▪️ شما زمانی میتونید به امام زمانتون کمک کنید که خوب باشید و هر روز خوبتر بشوید خیرتان به مردم برسد، کار سختی نیست...
▫️ بعضیها میگن برای امام زمان چیکار باید بکنیم؟ آگاهی خودت رو ببر بالا دوتا شبهه به تورت خورد نلرزی بعد که آگاهی پیدا کردی دست رفیقتم بگیر.
باید کار بکنی، تو دعوا نمیتونی دعوا کنی کت که میتونی نگه داری، اندازه چوب لباسی هم نیستی؟...
▪️ هر کسی یک کار از دستش برمیاد این که چیکار باید بکنیم بستگی داره تو چی هستی کی هستی چند مرد هلاجی چی تو جنم داری؟
▫️ از رفتگر باشی میتونی کار کنی تا رئیسجمهور و بالاتر، چی کار کنیم برای امام زمان؟ ؟ یعنی دقیقا کسی که نمیخواد کار کنه این سوال رو میپرسه.
▪️ در کتاب "وظایف منتظران مکیال المکارم" هشتادتا وظیفه نوشته، برو انجام بده
در هشتاد تا وظیفه، اصلیترینش اینان؛
معرفتت رو ببر بالا
خودت رو از گناهان پاک کن
مردم رو آگاه کن
👤 استاد #رائفی_پور
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
⚠️ #با_تامل_بخوانید‼️👇
🙄زود تموم میشه. ..
دستاش میلرزید ...میترسید
دستاشو محکم گرفته بودو میگفت
چیزی نمیشه عزیزم باید انجامش بدیم تا بیشتر عاشقِ هم بشیم , زود تموم میشه..
آخه. .
اِ اِ اِ دیگه آخه نداره زود باش
دختر ترسیده بود ولی ترسِ از دست دادنش بیشتر اذیتش میکرد
با خودش میگفت منو میگیره شوهرمه اشکال نداره تازه اینجوری بیشتر عاشقم میشه
راضی شد و. . .😱😢
تمام شد ...
همون طور که پسر میگفت
زود هم تموم شد...
ولی همه چیز!
هرچیزی که بینشون بود🙁
دختر عاشق تر شده بود ولی پسر. . .
پاشو پاشو جم کن خودتو رفت لبِ پنجره و یه نخ سیگار روشن کرد
میبینی شهرو؟
پر از امثالِ تو شده........!!
مگه من چِمه عشقم..
عشقم؟؟ هِه بدو باو عشقمِ عشقم...
تو اگر پاک بودی من خودمم میکشتم تن به این کار نمیدادی! پس تنت میخاره دیگه!
من یه همچین کسی رو به عنوانِ عشق قبول ندارم!. . .
دختر که دیگه بدنش نمیلرزید آروم زیرِ لب زمزمه کرد
راست میگفت زود تموم میشه زود تموم شد. . .
💠 یَّا اءَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ لاَ تَتَّبِعُواْ خُطُوَ تِ الشَّیْطَ نِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَ تِ الشَّیْطَ نِ فَإِنَّهُ یَاءْمُرُ بِالْفَحْشَآءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَوْلاَ فَضْلُ اللّهِ عَلَیْكُمْ وَرَحْمَتُهُ مَا زَكَی مِنكُم مِّنْ اءَحَدٍاءَبَدَاً وَلَكِنَّ اللّهَ یُزَكِّی مَن یَشَآءُ وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
ای كسانی كه ایمان آورده اید! گام های شیطان را پیروی نكنید و هر كس پیرو گام های شیطان شود پس به درستی كه او به فحشا و منكر فرمان می دهد و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود، هرگز هیچ یك از شما پاك نمی شد ولی خداوند هر كس را بخواهد پاك می سازد و خداوند شنوا و داناست .
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛
پلی میسازیم ب نام #تجربه؛برای رسیدن به #معصومیت های از دست رفته 💚👇
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✅حکمت_خدا
مردي تعريف ميكرد:
🍃شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،
🍃ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ،
🍃 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،
🍃در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،
🍃چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!!
🍃چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ،
🍃دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ،
🍃ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند
🍃فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!!
🍃آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است
✅اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى
نبرد رگى تا نخواهد خداى
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌹 #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت 🔥
💧تشیع یک ناصبی (اثر قطره اشکی بر سیدالشهدا)
👨🏻 یکی دیگر از کسانی که به سبب گریه برای #امام_حسین (علیه السلام) مورد عنایت اهل بیت (علیه السلام) قرار گرفت مردی از اهل تسنن بود که زائر امیرمؤمنان علی (علیه السلام) را به تمسخر می گرفت!
🔰داستان این مرد را حضرت #آیت_الله_بهجت (قدس سره) چنین نقل می کند:
🎙در نزدیکی نجف اشرف در محل تلاقی دو رودخانه دجله و فرات آبادی ای است بنام «مسیب» مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیر المؤمنین علی (علیه السلام) از آنجا عبور می کرد و مردی از اهل سنت بر سر راه او خانه داشت آن مرد سنی که می دانست این مرد شیعه، هر روز به زیارت حضرت علی (علیه السلام) می رود او را مسخره می کرد یکبار هم حتی به ساحت مقدس آقا امیر مؤمنان (علیه السلام) جسارت کرد!
🕌 مرد شیعه خیلی ناراحت شد وقتی، به حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشرف شد خیلی بی تابی کرد و ناله زد که تو می دانی این مخالف چه می کند پس چرا؟!
🌌 آن شب آقا امیر المؤمنین را در خواب دید و شکایت کرد آقا فرمودند:
🔅او بر ما حقی دارد که هر چه بکند در دنیا نمی توانیم او را کیفر دهیم!
👳🏻 مرد شیعه می گوید: عرض کردم آری، لابد به خاطر جسارت هایی که او می کند بر شما حق پیدا کرده است؟!
🌴 حضرت فرمودند: نه او روزی در محل تلاقی دجله و فرات نشسته بود و به فرات نگاه می کرد ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سیدالشهداء به یادش افتاد با ناراحتی به خود گفت:
👨🏻 عمر سعد کار خوبی نکرد، که اینها را کشت کاش به آنها آب می داد و بعد همه را می کشت و سپس قطره ای اشک از چشم او ریخت... از این جهت بر ما حقی پیدا کرده است که نمی توانیم او را مجازات کنیم!
👳🏻 آن مرد شیعه می گوید: به محل برگشتم سر راه، آن سنی با من برخورد کرد با تمسخر گفت:
👨🏻آقایت را دیدی و پیغام ما را به او رساندی؟
👳🏻 مرد شیعه گفت: آری پیام را رساندم و از او هم پیامی دارم!!
👨🏻آن مرد سنی خندید و گفت: بگو پیامت چیست؟!
👌مرد شیعه جریان را تعریف کرد وقتی رسید به فرمایش امیرالمؤمنین (علیه السلام) که روزی این مرد به آب نگاه می کرد و به یاد کربلا افتاد...، مرد سنی سر به زیر افکند و کمی به فکر فرو رفت و با خود گفت:
⁉ خدایا در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و آن را به کسی نگفته بودم آقا از کجا فهمید؟!
👨🏻و بعد از آن سر برداشت و بلافاصله گفت:
✋ «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان علیا امیر المومنین ولی الله و وصی رسول الله» با این سخنان، این دشمن اهل بیت از دوستان امیرمؤمنان (علیه السلام) و از شیعیان شد.
📚 اسرار حسن عاقبت و سوء عاقبت (جلد دوم)، میرزا حسن ابوترابی.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت16 --ببین حامد، راجب موضوع امشب چیزی به مادرت نگو، یه موقع فکر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت17
توی راه آدرس رو واسه ساسان پیامک کردم و یه بطری گلاب با چند تا شاخه گل رز قرمز هم خریدم....
ماشینو پارک کردم و گلاب و گل هارو هم برداشتم و رفتم جای همیشگی.
همونطور که با گلاب قبر رو میشستم، یه دونه از گلارو هم پر کردم و دور اسم گمنام ریختم.
--سلام رفیق! نمیدونم اما انگار تازه معنی رفاقت با شهدا رو فهمیدم! انگار هر موقع دلم میخواد حرف بزنم میام اینجا. راستش از وقتی اینجارو پیدا کردم، خیلی آرومم.
میدونی دلم میخواد بیشتر وقتا بیام اینجا و باهات حرف بزنم.
درسته که آدم بدی بودم، اما دیگه نمیخوام اون آدم باشم. کمکم کن!
کمکم کن....
همونجور که حرف میزدم دستمو آروم روی قبر میکشیدم، حس میکردم یه عضو جدید به بدنم اضافه شده که ارزش خیلی بالایی داره!
تو حال و هوای خودم بودم که دستی روی شونم نشست!
سرمو برگردوندم، ساسان بود.
نمیدونم دیدنش اون روز بعد چند روز ندیدن، چه حسی رو بهم داد، اما یه حسی مثل شروع بود، شروع یه ماجرا....
--چیه داداش نکنه خیلی خوشگلم؟؟
خندیدم
--سلام ساسان خوبی؟
--سلام. هیی بد نیستم.
به اطرافش نگاه کرد و با حالت مسخره ای ادامه داد
--از کی تا حالا قبرستون شده محل قرار؟
از حرفش ناراحت شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم
حق به جانب ادامه دادم
--حالا کی گفته که اینجا قبرستونه؟
--وااااا مگه یادت نیست؟ اون شب رفته بودیم تو یه قبرستون.....
همونجور که داشت اون شبو یاد آوری میکرد تو ذهنم تداعی شد...
--هی آقا پسر، آخه کی با یه سنگ قبر و چهار تا استخون که معلومم نیست، چیزی ازش مونده باشه حرف میزنه؟
حرفی بود که به پسری که نشسته بود بالای سنگ قبر یه شهید زدم.
تو اون لحظه حس بدی بهم دست داده بود،ساسان راست میگفت، من خودم همیشه اون حرفارومیزدم....
از فکر و خیال اومدم بیرون و همینطور که به دست ساسان که جلوی صورتم تکون میخورد خیره شده بودم
--اره یادمه، خودم اون حرفو زدم.اما...
ادامه حرفمو خوردم و سرمو پایین انداختم، دلم نمیخواست ساسان اون موقع بفهمه.
--خب! اما چی؟ حالا چیکار کنیم؟ بشینیم تو همین قبرستون؟
--نه الان میریم رو اون نیمکتا.
آروم و زیر لب، فاتحه خوندم و از رفیقم خواستم منو ببخشه!
بلند شدم و با ساسان به طرف نیمکتا رفتیم.
نشستم و به روبه روم خیره شدم.
ساسانم کنارم نشست و همین جور که پاچه شلوارش رو میتکوند
--چی شده؟باز بابات بهت گیر داده؟
اصلا چرا دیشب نیومدی؟ معلوم هست چیکار؟
یادم به گیر دادنای بابام افتاد، اون موقع فکر کردم کاش به حرفاش گوش داده بودم، کاش نصیحتاشو مسخره نمیکردم...
نمیخواستم به ساسان حرفی بزنم ولی برا شروع باید یه چیزی میگفتم.
--نه ساسان چیزی نشده، میدونی کاش به گیر دادنای بابام فکر میکردم و اونارو عمل میکردم.
--چی میگی تو حامد؟ تا دیروز که به قول خودت بابات نفهم بود و هیچی از خوشی حالیش نبود!
الان میگی کاش به حرفاش گوش داده بودی؟
اصلا نمیفممت حامد؟؟
باید بحث رو عوض میکردم.
--خب از خودت چه خبر؟
سرشو پایین انداخت و با حسرت جواب داد --هیچیی بابا، خبرم کجا بود؟
همونطور که سرش پایین بود برگشت طرف من
--تو چه خبر؟
با حالت مسخرگی ادامه داد
--نکنه اون شب از رفتار نازی خجالت کشیدی؟
خجالت رو خیلی کشیده و مسخره گفت.
اون منو مسخره میکرد ولی انگار حواسم نبود.
یاد رفتار اون شب نازی افتادم!
حتی از فکر کردن بهش هم شرمم میشد.
ولی نباید ساسان قضیه بعد از مهمونی رو میفهمید، بخاطر همین سعی کردم مثل قبل جوابش رو بدم.
--نه بابا، نازی خر کیه؟ راستش یه کاری واسم پیش اومده بود.
ساسان که کم کم داشت از حالت کنجکاوی خارج میشد یهو نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.
خنده ی بلندی کرد و با انگشتش هی انگشتر رو نشونه میگفت و دوباره میزد زیر خنده.
با اینکه دلیل رفتارش رو میدونستم و اینکه چرا داره مسخره میکنه به روی خودم نیاوردم و به نیمکت تیکه دادم...
بعد از خندیدن و مسخره کردن انگشتر
توچشمام زل زد و با صدایی که هنوز رگ خنده داشت
-- به به! به به! چشمم روشن!پادر عرصه اُملی گذاشتی و ما خبر نداریم.
به دستم اشاره کرد و با همون خنده
--نازی خانمتون خبر دارن قراره با یه اُمل ازدواج کنن؟
از حرفش عصبانی شده بودم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم!
چون نازی نه قبل نه الان واسه من اهمیت نداشت و این دوست داشتن تحمیلی از طرف بقیه رو که نازی شیفتش بود ولی من اصلا واسم اهمیتی نداشت.
--ببین ساسان! اولاًصدبار گفتم بازم میگم، من اصلا به این نازی هیچ حسی ندارم، یعنی بهت بگم به یه درخت حسم بیشتره تا به این دختره.
دوماً اگه خریدن یه انگشتر واسه تو نماد اُمل بودن رو داره، باید بگم که فکرت اندازه یه قرن عقبه!
پس برو فکرت رو درس کن!
--نهههه میبینم که حرفای قشنگ قشنگ میزنی! به به! به به!
همینطور که حرف میزد دستاشو به هم میزد.
اما با یادآوری موضوعی خندش قطع شد......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ htt
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت17 توی راه آدرس رو واسه ساسان پیامک کردم و یه بطری گلاب با چند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت18
صورتشو برگردوند طرف من.
حس میکردم، تو چهرش یه حسرت بزرگ پدیدار شده!
در طی این چهار سال هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.
--چی شد ساسان؟ اتفاقی افتاده؟
با همون بغضی که داشت، لبخند زد!لبخندی که تلخیش بدجوری تو ذوق میزد.
--اتفاق! اره اتفاق افتاده!
یادته حامد، دوسال پیش که بابام مرد، تا یک ماه نمیتونستم بیام بیرون؟
یادته جواب تلفناتون رو نمیدادم؟
یادته هرچی میومدی دم خونمون نمیخواستم ببینمت؟
یادته مامانم التماست میکرد منو ببری بیرون؟
همینطور که حرف میزد صداش بالاتر میرفت و گریش گرفته بود،جوری که صدای گریش تو فضا پیچیده بود....
با دستام شونه هاشو گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.
به جرعت میتونستم بگم تاحالا اینجوری ندیده بودمش!
سرشو تو سینم گرفتم و با دستم آروم به کمرش ضربه میزدم.
گریش شدت گرفت و هق هق میکرد.
تو اون حال داشتم به ساسان فکر میکردم.
به پسری که همیشه لبخند میزد
همیشه شوخی میکرد و اصلا غم واسش معنی نداشت! ولی الان؟
یاد حرف مامانم افتادم که همیشه میگفت هرکی که بیشتر میخنده، بدون غمش هم بیشتره!
ضربه های دستمو به کمرش محکم تر کردم.
--خب دیگه ساسان! بسه دیگه! مرد که گریه نمیکنه آخه!
همینجور که با دستش اشکاشو پاک میکرد از آغوشم خارج شد و سرشو پایین انداخت.
انگار خجالت میکشید.
با دستم رو پاش ضربه زدم!
همونجور ادامه دادم
--ببین ساسان یا حرفتو میزنی یا انقدر میزنمت تا به حرف بیای.
سرشو بلند کرد.
--چی بگم آخه؟ شایدم بهتره نگم! چون تو هیچی نمیدونی!
--خب تو بگو تا بدونیم !
--بابای من از غصه دق کرد! میدونی حامد، من خیلی بابامو اذیت کردم! یادم میاد آخرین خواستش ازم آدم شدنم بود.
آدم که نشدم هیچ! تازه حیوون صفت ترم شدم. حامد خیلی سخت بود!
طی اون یک ماه، همش عذاب وجدان داشتم!
خواهرام و مامانم گناهی نداشتن، ولی بخاطر من از وجود بابام محروم شدن.
خیلی سخت بود حامد، همینطور که الانم سخته.
با سرش به انگشترم اشاره کرد
--امروز این انگشترت درد دل منو باز کرد.
حتی یه بار بابا و مامانم به عنوان هدیه برام یدونه از اینا خریدن، ولی من تشکر که نکردم هیچ تازه با پررویی تمام تو روشون وایسادم و گفتم دیگه از این آشغالا واسم نخرن.
اون روز بابام هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد.
ولی الان معنی اون نگاه رو میفهمم.
فکر رفتارایی که با بابام داشتم هر روز بیشتر داره عذابم میده!
میدونی حامد گاهی وقتا دلم میخواد زمان به عقب برگرده و من رفتارام رو جبران کنم، ولی حیف!
با دستش زد رو شونم
--ببین حامد! اگه حتی پادشاه هم بودی! یادت نره که جلوی روت بابات وایساده!
هیچ وقت حرفی نزن که بخوای مثل من عین سگ پشیمون باشی....
حرفای ساسان بوی پشیمونی میداد! و این میتونست یه شروع باشه.
شروعی که مقدمه ای واسه خلاصی ساسان از عذابش بود.
ولی از طرفی هم احساس میکردم من هنوز هیچ چیز رو کامل تموم نکردم.
انگار پازل عوض شدنم هنوز تکمیل نبود!
ولی بد نبود با چنتا سوال شروع میکردم.
--متاسفم واقعا!حالا به نظرت میتونی کارهاتو جبران کنی؟
--نه! نمیتونم! هیچ وقتم نمیتونم! من حتی از خجالت سرمزار بابام نمیتونم برم.
حس میکنم نگاهش خیلی سنگینه.
به قدری سنگین که چشمام تحمل وزنش رو ندارن.
--حالا اگه من بگم که میتونی کارهایی که کردی رو جبران کنی، قبول میکنی؟
--نمیدونم! چون اول باید آدم بشم! آدم شدنم که مال ما نیست! ولش کن حامد.
صلاح دونستم بحثو تموم کنم ولی باید سر یه فرصت مناسب ادامه بدم.
--خب ساسان حالا چای میخوری یا قهوه؟
--آخه مگه اینجا کافی شاپه! برو حامد حوصله مسخره بازی ندارم.
شونه هامو بالا انداختم و از ساسان خواستم بشینه تا من برگردم.
رفتم و از سوپری دم در ورودی دوتاقهوه خریدم.
به طرف نیمکتا رفتم و کنار ساسان نشستم.
غرق در فکر بود.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم.
--هیییی دیوار! کجارو نگاه میکنی؟
جواب نداد.
این دفعه با صدای نسبتا بلندی
--ساسان!
با اینکه از صدای بلندم تعجب کرده بود و با چشمای گرد داشت نگام میکرد با سر به قهوه ها اشاره کردم.
نگاهش که به قهوه ها افتاد تعجبش بیشتر شد و سوالی نگام کرد.
--از همون سوپری دم در گرفتم.
لیوان قهوه رو برداشت و آروم آروم شروع به خوردن کرد.
قهوه اون روز خیلی بهم چسبید! چون گرمای قهوه سردی بیرحم هوا رو تسکین
میداد و این واسم لذت بخش بود.
قهوه هامون تموم شد ساسان رفت و تازه یادم اومد ازش نپرسیدم درباره چی میخواسته حرف بزنه.
دوباره برگشتم سر جای قبلیم.
کنار قبر نشستم و بهش خیره شدم.
"شهید گمنام"
اسمی که بهم آرمش میداد......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت18 صورتشو برگردوند طرف من. حس میکردم، تو چهرش یه حسرت بزرگ پد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت19
درگیر اون دختر شده بود.
تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب بشه.
--راستش رو بخوای رفیق خیلی فکرم درگیرشه. دعا کن خوب بشه. اگه خونواده نداشته باشه و اتفاقی واسش بیفته من نمیدونم باید چیکار کنم....
دوباره فاتحه خوندم و سنگ قبر رو بوسیدم.
چتد قدم که از اونجا دور شدم تازه یادم به آرمان افتاد، دوس داشتم امروزم جنس واسه فروش داشته باشه.
با چشمام دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم.
تو دلم گفتم شاید قسمت نبوده که امروز نذری بدم.
واسه خاطر همین به طرف ماشینم راه افتادم و سوار شدم.
ولی همین که خواستم حرکت کنم، دیدم یه نفر با دستش به شیشه ضربه میزنه.
شیشه رو پایین دادم و دیدم یه پسر بچه باصورت خونی و رنگ پریده بهم زل زده!
به خاطر خون زیادی که روی صورتش بود، قیافش زیاد معلوم نبود، تا اینکه با صدایی که از ته حلقش میومد
--سلام داداش حامد.
تازه فهمیدم که آرمانه.
ازش خواستم از جلوی در کنار بره و از ماشین پیاده شدم.
روبه روش زانو زدم و با دستام شونه هاشو تکون دادم با ناباوری ادامه دادم
--آرمان توییی؟ چرا صورتت خونیه؟
کی این بلارو سرت آورده؟
سرشو پایین انداخته بود و دونه های اشک رو صورتش جاری شده بود.
--داداش کمکم کنننن! مامانم! مامانم!
--مامانت چی آرمان؟
اشکش شدت گرفته بود ولی باید از قضیه سر در میاوردم.
سعی کردم آرومش کنم ولی نشد، بخاطر همین ازش خواستم بریم دست و صورتشو بشورم.
همین که خواست قدم برداره رو زمین افتاد.
--نمیتونم! نمیتونم راه بیام.
دستمو بردم زیر زانوهاش و بلندش کردم.
از همون فروشنده سوپری آدرس شیر آب رو پرسیدم.
با طی کردن مسیر طولانی به شیر آب رسیدم، آرمانو لب سکوی کنار شیر نشوندم و با دستام خون روی لب و پیشونیش رو شستم.
تازه بعد از شستن صورتش فهمیدم که چند جای صورتش زخم عمیق شده و پیشونیش هم نیاز به بخیه داشت
دستامو شستم و از آب پرکردم و ازش خواستم از تو دستام آب بخوره.
با زخمی که روی لبش بود نمیتونست درست آب بخوره.
یه دستمال از توی جیبم در آوردم و صورتشو خشک کردم.
نگاهم به دستش افتاد که کبود شده بود و یکم هم خونی شده بود.
دستاشم شستم و لباساش رو که خاکی بود تکوندم و به موهاشم آب زدم.
دوباره بلندش کردم و بردمش توی ماشین. رفتم و از همون سوپری یکم خوراکی واسش خریدم.
پشت فرمون نشستم ونایلون خوراکی هارو روبه روش گرفتم.
با این کارم لبخند بی جونی زد.
--خب حالا داداش کوچیک من خوراکیاشو میخوره و بعد میگه کی این بلارو سرش آورده.
ملتمس توی چشمام زل زد.
دستشو آروم بالا آورد تا خوراکی هارو برداره که دادش به هوا رفت و شروع کرد گریه کردن.
با اینکه هول شده بودم دستشو آروم گرفتم و آستینشو بالا زدم، حق داشت طفلکی یه زخم نسبتا عمیق و کبودی روی ساعد دستش بود.
ازش خواستم دستشو تکون نده.
خودم خوراکیارو باز کردم و ازش خواستم آروم آروم بخوره ، ولی با وجود زخم کنار لبش نمیتونست دهنشو زیاد باز کنه.
صندلی ماشینو یکم باز کردم تا بتونه بخوابه.
ماشینو روشن کردم و به طرف بیمارستان راه افتادم، تصمیم گرفتم برم همون بیمارستانی که اون شب اون دختر رو بردم.
روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردم و نگاهم به آرمان که آروم خوابیده بود افتاد.
از ماشین پیاده شدم و در طرف آرمان رو باز کردم .
بلندش کردم و با پام درو بستم .وارد بخش اورژانس شدم.
به پرستار پذیرش اسم آرمان رو گفتم و ازش خواستم زود تر به دکتر اطلاع بده.
دکتر سریع اومد و با دیدن آرمان روی دستای من با صدای نسبتا بلندی به پرستار گفت تا تخت بیاره .
روبه من با صدای آروم تری ادامه داد
--چی شده آقا؟ چرا این بچه اینجوریه.
با اینکه خودمم نمیدونستم قضیه چیه
--راستش آقای دکتر من خودمم اطلاعی ندارم بهتره بگم این بچه بهم پناه آورده.
--خیلی خب این حرفارو بزارید واسه بعد.
با دستش به تختی که پرستار آورده بود اشاره کرد و ازم خواستم تا آروم بزارمش روی تخت.
آرمانو روی تخت گذاشتم و به چهرش که انگار سال ها بود نخوابیده بود خیره شدم.
با ممانعت پرستارا نتونستم باهاش همراه بشم.
روی صندلی نشستم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم.
تو همون حال گوشیم زنگ خورد.
دکمه اتصال رو زدم.
--الو سلام حامد جان خوبی مادر؟
کجایی چرا نیومدی ناهار بخوری؟
میدونی از ظهر تا حالا دلم هزار راه رفته، گوشیتم که عشقی جواب میدی!
--سلام مامان جان! راستش صداشو نشنیدم، مگه ساعت چنده؟
--احیاناًعاشقی؟ ساعت ۵ عصره.
--شرمنده مامان حواسم نبود، الانم بیمارستانم.
--بیمارستااان؟ یا حضرت زهراااا چی شده مادر اتفاقی افتادههه؟
--نه مامان ! راستش یکی از دوستام یکم حالش خوب نبود آوردمش اورژانس.
--چرا مگه چی شده؟ یه موقع دروغ نگی؟
--نه آخه مامان دروغم کجا بود. هرموقع حالش بهتر شد میام.
--باشه مامان انشاالله خدا دوستتم شفا بده.....
🍁نویسنده :حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد و به او میگفتند: گناه نکن! میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمیسوزاند؛ من باورم نمیشود او از مادر مهربانتر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.
گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمیشود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
┄┅═══🍃🌼🍃═══┅┄
🔊 ابراهیم و دوستانش در محوطه قرارگاه تیپ در زیر درختی نشستند تا سرهنگ به آنها خبر دهد. من همبه سراغ آنها رفتم و کمی صحبت کردیم.
حدس میزدم افرادی که همراه او آمدهاند از فرماندهان سپاه باشند، چون اطلاعات خوبی از منطقه داشتند. ابراهیم آنها را به من معرفی کرد.
🚵 جوانی که همراه ابراهیم روی موتور بود، مهندس محمود شهبازی فرمانده سپاه همدان بود.
ساعتی بعد به سراغ سرهنگ رفتم تا خبر بگیرم.
⁉ سرهنگ علیاری پرسید: این جوان که گفت ما خودمان اقدام میکنیم را میشناسی؟
قبل از اینکه من حرفی بزنم سرگرد تخمهچی گفت: من کامل میشناسمش، او معروف شده به " یل بازی دراز"
🏆 بعد ادامه داد: سرهنگ، این جوان من و شما رو میذاره روی کولش و میره بالای بازیدراز و برمیگرده!
از زمانیکه در گیلانغرب هستیم، برنامه ورزش باستانی راه انداخته است.
✅ من هم سعی میکنم توی برنامههای ورزشی این جوان شرکت کنم. خیلی کارش درسته.
سرهنگ سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: مرخصی نیروها رو لغو کنید. امشب عملیات داریم.
📚سلام بـر ابـراهیـم ۲
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت19 درگیر اون دختر شده بود. تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت20
--سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟
--سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟
--بله.
--باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل.
با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟
پرستار که انگار حالمو فهمیده بود.
--آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا.
--خیر من خوبم فقط مطمئنید؟
--بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد.
به طرف صندلی رفتم و نشستم.
تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده....
با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم.
یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود.
--آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟
--بله بله، اتفاقی افتاده؟
--نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست.
--اهان میشه بگین کجاس؟
--انتهای همین سالن تخت آخر.
ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن.
پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم.
با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت.
موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود
درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود.
تازه یاد نمازم افتادم.
از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم.
روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد.
--سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟
--سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره.
یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم.
--بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید.
بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود....
بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم.
بین نمازام واسه آرمان دعا کردم.
از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته....
بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم.
توی راه گوشیم زنگ خورد.
--الو سلام مامان.
--سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟
--اره مامان خداروشکر بهتره یکم. شما خوبی بابا کجاس؟
--خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟
--راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم.
--باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور.
راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر.
--باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی.
--طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی!
--چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم....
گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم.
--سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟
--بزارید ببینم! بله مشکلی نیست.
پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود.
نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم.
یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم.
تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد....
همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد.
--به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا.
با این حرفم خندید و سلام کرد.
--سلام داداش حامد.
همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد
--من تو بیمارستان چیکار میکنم؟
--عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟
یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد.
--اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد!
بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد
به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم....
همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟
--آرمان مشکل مامانت چیه؟
--مامانم آسم داره، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته.
امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه..........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت20 --سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت21
ملتمس توی چشمام زل زد
--میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم.
تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم!
--باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر.
--یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟
--اره دیگه مرده و قولش.
--وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم.
--باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی.
خندید--باشه داداش قول قول.
کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره.
چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم.
همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان
--به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟
--سلام. ممنون بهترم.
--خب خداروشکر.
با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون.
--ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده.
خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم.
و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره.
تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم.
تازه یاد هزینه عمل افتادم.
--بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟
--نگران هزینه عملشون نباشید.
راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم.
امروزم قسمت این پسر بچه شد.
تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم.
--واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین.
--خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم.
از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود.
برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود.
ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود.
از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت
--سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال....
حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟
--آقا! آقا! حال کی؟
دلو زدم به دریا
-- حال همسرم چطوره؟
--همسرتون کیه دیگه؟
به صورتم دقیق شد
--آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم.
با حالت فکری جواب داد
--همسرتووووون؟بزارید ببینم.
بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده.
تو دلم خدارو شکر کردم و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم.
--میتونم ببینمش؟
--الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید.
پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
--خیر از پشت شیشه میبینمشون.
--باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه...
من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد.
با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن.
به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم.
یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین.
توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد.
با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد.
واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم!
با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم
--پرستاااااار! پرستاااار!
به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم.
--چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت.
با دستم به اتاقش اشاره کردم.
--تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید.
توروووووخدااااااااااااااا
پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن.........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸