eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت14 اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت15 همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من انداخت --حامد جان چرا غذاتو نمیخوری؟ اگه خوشت نیومده خب یه چیز دیگه سفارش بده! اصلا حواسم به بابام نبود. --چی گفتین بابا؟ چیو سفارش بدم؟؟! با اینکه فهمیده بودم از رفتارم کلافه شده ولی سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه. --میگم غذات یخ کرد! چرا نمیخوری؟ --آهان غذارو میگین، نمیدونم. راستش اشتها ندارم. اونقدر با غذام بازی کردم که بابام غذاشو تموم کرد، روبه من با لحن آرومی پرسید --حامد بابا، میشه بگی مشکل چیه؟ حتماً یه مشکلی پیش اومده که تو خواستی تنها باهام حرف بزنی! همینطور که داشت این حرفارو میزد انگار یاد یه چیزی افتاد --راستی حامد،رفتی دنبال خونواده اون دختر؟ سرمو پایین انداختم و با تاسف گفتم نه. --چرا بابا؟ مگه نگفتی که زیاد مهلت تصمیم گیری نداری؟ --آخه بابا من از کجا خونوادش رو پیدا کنم؟ اگه خونواده داشت که تا الان باید خودشون رو میرسوندن. --خب تو اصلا پیگیر قضیه شدی؟ اول برو بگرد بعد بیا بگو از کجا پیدا کنم. حالا بگو ببینم چی میخوای بگی. --راستش بابا میخواستم راجب همین موضوع حرف بزنیم. امشب دوباره از بیمارستان زنگ زدن! با شرم سرمو پایین انداختم. --اگه اون لحظه لال شده بودم و کلمه همسر رو نمیگفتم الان حال و روزم بهتر بود‌. --ببین حامد،شاید اون لحظه خدا میخواسته امتحانت کنه!ببینه چقدر حواست جمع اطرافته. با اینکه ته دلم نور امیدی روشن بود ولی بازم افکار مزاحم فکرم رو رها نمیکرد. --حالا میگی چیکار کنیم بابا؟ اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین. با جدیت به چشمام زل زد. --اول میریم بیمارستان. شاید با دیدن شرایط از نزدیک راحت تر بتونیم تصمیم بگیریم. --یعنی اینکه الان بریم بیمارستان؟ --الان که نه مگه اتفاقی غیر از این افتاده؟ --نه راستش تا فردا بهم مهلت دادن. --خب پاشو. از حرفی که بابا زده بود گیج شده بودم، یعنی الان میخواست بره بیمارستان؟ --بابا یعنی الان بریم؟ --اره دیگه مگه نمیگی تا فردا مهلت داری؟ منم فردا کلی کار دارم وقت نمیکنم. پول غذارو بابا حساب کرد و از رستوران خارج شدیم. آدرس بیمارستان رو دیگه بلد بودم. از بابا خواستم تا پشت سر من حرکت کنه. به بیمارستان رسیدیم..... روبه روی میز پذیرش،همش خدا خدا میکردم که پرستار اسم همسرتون روحداقل جلوی بابام نیاره....! بدبختی اینجا بود که شیفت همون پرستار بود.! --سلام خانم. خسته نباشید. --سلام آقای رادمنش! با طعنه ادامه داد --میخواستین الان هم نیاید آقا! مثل اینکه اصلا خانمتون واستون مهم نیست؟ با شنیدن این کلمه اونم جلوی بابام، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو توخودش ببلعه! همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم تو آتیش خجالت دست و پا میزدم. --بله متاسفانه وقت نشد‌. بابا که انگار متوجه خجالت من شده بود، با صدای آرومی --حامد جان تو برو بشین من کارارو انجام میدم. با اینکه هنوزم خجالت میکشیدم ولی با چشمایی شرمگین، سرمو بالا آوردم و تو چشمای بابام زل زدم. دستشو آروم رو شونم گذاشت وبا لبخندی مردونه نگاهم کرد. تو اون لحظه خدارو واسه داشتن همچین پدری شکر کردم! آروم و بی صدا،روی صندلی نشسته بودم ولی هی حواسم پرت فکر اون دختر میشد. تو ذهنم چهرشو میکشیدم ولی از نگاه به چهرش حتی توی ذهنم هم خجالت میکشیدم. تصمیم گرفته بودم که از پرستار اجازه دیدن اونو بگیرم، ولی اون دختر هیچ نسبتی بامن نداشت! چند دقیقه بعد بابا اومد کنارم نشست و با لبخند --حل شد حامد جان! با اینکه باورم نمیشد با ناباروری و تعجب --جدی بابا؟ یعنی شما قبول کردی؟ --آره بابا جون! چرا قبول نکنم؟ گفته بودم که پول واسه کمک به خیریه گذاشته بودم، اما انگار قسمت همین دختره! راستی حامد ، دیگه لازم نیست دنبال خونوادش باشی، از حرفایی که پرستار زد انگار که اون دختر خونواده نداره، و در عین حال هیچ فامیلی هم نداره! --یعنی الان تنها کسی که از این قضیه خبرداره ماییم؟ --ظاهراً که اینطوره! خب حامد پاشو تا بریم. بهم لبخند زد --انگار خدا خیلی هواتو داره ها پسررر! سرمو پایین انداختم! بغضی که تو گلوم بود رو با زور لبخند پایین دادم! توی دلم هزار بار خدارو شکر کردم و تصمیم گرفتم فردا گلستان شهدا نذری بدم! از بیمارستان خارج شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد. توی راه، حس عجیبی بهم دست داده بود، حسی که از قبول کردن موضوع از طرف بابا خوشحال بود! احساس میکردم اون حسی که داشتم جدید و تکرار نشده بود.!؟ ماشینارو داخل حیاط بردیم،همونجور که داشتم به در هال نزدیک میشدم بابا زد رو شونم و ازم خواست بایستم....... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت15 همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من اندا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت16 --ببین حامد، راجب موضوع امشب چیزی به مادرت نگو، یه موقع فکر بدی نکنه، بزار به موقع خودم میگم بهش. --باشه چشم. در خونه رو باز کردم و از بابا خواستم اول بره داخل. ر همونجور که با چشماش دنبال مامانم میگشت سلام بلند و بالایی کرد. تو این چند سال اولین دفعه ای بود که به رفتار بابام نسبت به مامانم دقت میکردم. دوس داشتم زندگی آینده من هم همین آرامش رو داشته باشه!....... با صدای مامانم سرمو بلند کردم و بهش سلام کردم. --سلام حامد، برو لباساتو عوض کن ، بیا شام. با اینکه حوصله غذا خوردن رو نداشتم ولی نمیخواستم مامانم ناراحت بشه. همونطور که دستمو رو چشمم میزاشتم. --چشم مامان جان! به اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم و سر میز نشستم. بوی باقالی پلوی مامان دماغمو قلقلک میداد و باعث شده بود اشتهام باز بشه. یه بشقاب باقالی پلو و یه تیکه بزرگ ماهی که مامان مخصوص من گذاشته بود رو خوردم. از مامان تشکر کردم و واسه خواب به اتاقم رفتم. گوشیمو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. وقتی صفحشو روشن کردم، چنتا پیام از ساسان داشتم. --سلام حامد! نمیای؟ راستی اگه خواستی بیای اسپری فلفلی هات یادت نره.......... حوصله بقیه پیامارو نداشتم. همین که سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم... با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. با چشمای نیمه باز و بسته، گوشیمو برداشتم. با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد جواب دادم --به به آقااا حااامد! --سلام ساسان، کارتو بگو میخوام بخوابم. --اول یه نگا به ساعت بنداز! بعد بگیر بخواب! پسر ساعت ۱۲ ظهره! --ببین ساسان من خوابم میاد کارتو بگو..؟ --باشه حالا عصبانی نشو! میخواستم دیشبو برات تعریف کنم... -حرفشو قطع کردم --ببین ساسان من کاری به اینکه دیشب چی شد و تو چیکار کردی و چنتا دخترو اجیر کردی و.... ندارم، الانم خوابم میاد. بعد از ظهر هم محل قرار رو بهت میگم. بعد خداحافظی با ساسان ،به ساعت نگاه کردم، راس میگفت، ۱۲ ظهر بود. روتختیم رو مرتب کردم و رفتم داخل آشپزخونه تا صبحونه بخورم. بر عکس همیشه مامانم خونه بود؟! --سلاااام!مهتااااب خانم. با لبخند مهربونش جواب سلامم رو داد و ازم خواست بشینم تا صبحونمو آماده کنه. بعد خوردن صبحونم، از مامان تشکر کردم و به اتاقم رفتم. نزدیک اذان ظهر بود و من خوشحال از اینکه میتونم برم مسجد! لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون. --مامان خانم من دارم میرم مسجد. با یه لحن تعجبی و با صدای بلندی --مسسسسجد؟؟؟ حق به جانب ایستادم --اره مادر من! مسجد! مگه جرمه؟ انگار از شک در اومده بود. همزمان باهم اشک میریخت و میخندید. --قربونت برم الهی مادر! خیلی خدا دوست داره! واقعا خوشحالم که شدی حامد خودم♡ برو به سلامت عزیزم. با اینکه از رفتار مامانم متعجب و کمی گیج بودم سعی کردم لبخند بزنم و ازش خداحافظی کردم. اولش خواستم پیاده برم اما بعدش تصمیم گرفتم، بعد مسجد برم جایی که قرار بود ساسانو ببینم......! ماشینو روبه روی مسجد پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، وقتی وارد مسجد شدم، مثل دفعه قبل، البته با یکم تغییر. اونم اینکه زیاد نبودن کسایی که با نگاه بدی نگام کنن. اما انگار بعضیا هنوز خیال خام در سر داشتن.؟ حس متفاوتی داشتم، مثل دفعه قبل حرفایی که میشنیدم ناراحت نمیشدم. توی صف نشسته بودم و به موذنی که داشت اذان میگفت خیره شده بودم. یه لحظه نگاهم به کنار دستم افتاد، همون پیرمرد اون شب. با لبخند نگاهم میکرد. لبخندش به دلم نشست و باعث شد تا منم لبخند بزنم. دستمو به نشانه احترام دراز کردم. آروم و گرم دستمو فشرد و بهم سلام کرد. --سلام پسرم. خوبی؟ --سلام حاجی.خداروشکر، شما خوبید؟ --هییی! میگذرونیم، ولی به لطف اون بالا سریه همه چی خوبه. با اینکه به لطف بابام بیشتر مردم محلمون رو میشناختم ولی چهره اون پیرمرد برام آشنا نبود. همین که اومدم سوالی که تو ذهنم بود رو ازش بپرسم، وقت اقامه نماز شد.... بعد از اتمام نماز عصر دستمو به طرف پیرمرد دراز کردم و اونم همین کارو کرد. بعد از دست دادن باهاش سوالم رو پرسیدم. --راستش حاجی من بیشتر مردم این محله رو میشناسم، اما شمارو تا به حال این اطراف ندیدم. ساکن اینجا هستین؟ با این حرفم سرشو انداخت پایین. --هیییی چی بگم. راستش جوون، من از شهرستان اومدم اینجا. واسه دوا و درمون، حاج خانم. با ناراحتی ادامه داد --دکترا گفتن که باید یه مدت بستری باشه. ولی خب پولی که پس انداز کرده بودم، فقط خرج بیمارستان حاج خانم میشه. --انشاالله که خدا شفاشون بده! --انشاالله پسرم! انشالله! بعد از اتمام دعای سلامتی امام زمان( عج)از پیرمرد خداحافظی کردم و راه افتادم...... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۰ دی ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 31 December 2021 قمری: الجمعة، 26 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️17 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️24 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️33 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️34 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📌 برای امام زمان چیکار کنیم؟ ▪️ شما زمانی می‌تونید به امام زمانتون کمک کنید که خوب باشید و هر روز خوب‌تر بشوید خیرتان به مردم برسد، کار سختی نیست... ▫️ بعضی‌ها میگن‌ برای امام زمان چیکار باید بکنیم؟ آگاهی خودت رو ببر بالا دوتا شبهه به تورت خورد نلرزی بعد که آگاهی پیدا کردی دست رفیقتم بگیر. باید کار بکنی، تو دعوا نمی‌تونی دعوا کنی کت که می‌تونی نگه داری، اندازه چوب لباسی هم نیستی؟... ▪️ هر کسی یک کار از دستش برمیاد این که چیکار باید بکنیم بستگی داره تو چی هستی کی هستی چند مرد هلاجی چی تو جنم داری؟ ▫️ از رفتگر باشی می‌تونی کار کنی تا رئیس‌جمهور و بالاتر، چی کار کنیم برای امام زمان؟ ؟ یعنی دقیقا کسی که نمی‌خواد کار کنه این سوال رو می‌پرسه. ▪️ در کتاب "وظایف منتظران مکیال المکارم" هشتادتا وظیفه نوشته، برو انجام بده در هشتاد تا وظیفه، اصلی‌ترینش اینان؛ معرفتت رو ببر بالا خودت رو از گناهان پاک کن مردم رو آگاه کن 👤 استاد ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
⚠️ ‼️👇 🙄زود تموم میشه. .. دستاش میلرزید ...میترسید دستاشو محکم گرفته بودو میگفت چیزی نمیشه عزیزم باید انجامش بدیم تا بیشتر عاشقِ هم بشیم , زود تموم میشه.. آخه. . اِ اِ اِ دیگه آخه نداره زود باش دختر ترسیده بود ولی ترسِ از دست دادنش بیشتر اذیتش میکرد با خودش میگفت منو میگیره شوهرمه اشکال نداره تازه اینجوری بیشتر عاشقم میشه راضی شد و. . .😱😢 تمام شد ... همون طور که پسر میگفت زود هم تموم شد... ولی همه چیز! هرچیزی که بینشون بود🙁 دختر عاشق تر شده بود ولی پسر. . . پاشو پاشو جم کن خودتو رفت لبِ پنجره و یه نخ سیگار روشن کرد میبینی شهرو؟ پر از امثالِ تو شده........!! مگه من چِمه عشقم.. عشقم؟؟ هِه بدو باو عشقمِ عشقم... تو اگر پاک بودی من خودمم میکشتم تن به این کار نمیدادی! پس تنت میخاره دیگه! من یه همچین کسی رو به عنوانِ عشق قبول ندارم!. . . دختر که دیگه بدنش نمیلرزید آروم زیرِ لب زمزمه کرد راست میگفت زود تموم میشه زود تموم شد. . . 💠 یَّا اءَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ لاَ تَتَّبِعُواْ خُطُوَ تِ الشَّیْطَ نِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَ تِ الشَّیْطَ نِ فَإِنَّهُ یَاءْمُرُ بِالْفَحْشَآءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَوْلاَ فَضْلُ اللّهِ عَلَیْكُمْ وَرَحْمَتُهُ مَا زَكَی مِنكُم مِّنْ اءَحَدٍاءَبَدَاً وَلَكِنَّ اللّهَ یُزَكِّی مَن یَشَآءُ وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ای كسانی كه ایمان آورده اید! گام های شیطان را پیروی نكنید و هر كس پیرو گام های شیطان شود پس به درستی كه او به فحشا و منكر فرمان می دهد و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود، هرگز هیچ یك از شما پاك نمی شد ولی خداوند هر كس را بخواهد پاك می سازد و خداوند شنوا و داناست . 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته 💚👇 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✅حکمت_خدا مردي تعريف ميكرد: 🍃شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،  🍃ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ، 🍃 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،  🍃در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،  🍃چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!! 🍃چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ، 🍃دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ، 🍃ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند 🍃فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!! 🍃آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است   ✅اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى  ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌹 🔥 💧تشیع یک ناصبی (اثر قطره اشکی بر سیدالشهدا) 👨🏻 یکی دیگر از کسانی که به سبب گریه برای (علیه السلام) مورد عنایت اهل بیت (علیه السلام) قرار گرفت مردی از اهل تسنن بود که زائر امیرمؤمنان علی (علیه السلام) را به تمسخر می گرفت! 🔰داستان این مرد را حضرت (قدس سره) چنین نقل می کند: 🎙در نزدیکی نجف اشرف در محل تلاقی دو رودخانه دجله و فرات آبادی ای است بنام «مسیب» مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیر المؤمنین علی (علیه السلام) از آنجا عبور می کرد و مردی از اهل سنت بر سر راه او خانه داشت آن مرد سنی که می دانست این مرد شیعه، هر روز به زیارت حضرت علی (علیه السلام) می رود او را مسخره می کرد یکبار هم حتی به ساحت مقدس آقا امیر مؤمنان (علیه السلام) جسارت کرد! 🕌 مرد شیعه خیلی ناراحت شد وقتی، به حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشرف شد خیلی بی تابی کرد و ناله زد که تو می دانی این مخالف چه می کند پس چرا؟! 🌌 آن شب آقا امیر المؤمنین را در خواب دید و شکایت کرد آقا فرمودند: 🔅او بر ما حقی دارد که هر چه بکند در دنیا نمی توانیم او را کیفر دهیم! 👳🏻 مرد شیعه می گوید: عرض کردم آری، لابد به خاطر جسارت هایی که او می کند بر شما حق پیدا کرده است؟! 🌴 حضرت فرمودند: نه او روزی در محل تلاقی دجله و فرات نشسته بود و به فرات نگاه می کرد ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سیدالشهداء به یادش افتاد با ناراحتی به خود گفت: 👨🏻 عمر سعد کار خوبی نکرد، که اینها را کشت کاش به آنها آب می داد و بعد همه را می کشت و سپس قطره ای اشک از چشم او ریخت... از این جهت بر ما حقی پیدا کرده است که نمی توانیم او را مجازات کنیم! 👳🏻 آن مرد شیعه می گوید: به محل برگشتم سر راه، آن سنی با من برخورد کرد با تمسخر گفت: 👨🏻آقایت را دیدی و پیغام ما را به او رساندی؟ 👳🏻 مرد شیعه گفت: آری پیام را رساندم و از او هم پیامی دارم!! 👨🏻آن مرد سنی خندید و گفت: بگو پیامت چیست؟! 👌مرد شیعه جریان را تعریف کرد وقتی رسید به فرمایش امیرالمؤمنین (علیه السلام) که روزی این مرد به آب نگاه می کرد و به یاد کربلا افتاد...، مرد سنی سر به زیر افکند و کمی به فکر فرو رفت و با خود گفت: ⁉ خدایا در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و آن را به کسی نگفته بودم آقا از کجا فهمید؟! 👨🏻و بعد از آن سر برداشت و بلافاصله گفت: ✋ «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان علیا امیر المومنین ولی الله و وصی رسول الله» با این سخنان، این دشمن اهل بیت از دوستان امیرمؤمنان (علیه السلام) و از شیعیان شد. 📚 اسرار حسن عاقبت و سوء عاقبت (جلد دوم)، میرزا حسن ابوترابی. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت16 --ببین حامد، راجب موضوع امشب چیزی به مادرت نگو، یه موقع فکر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت17 توی راه آدرس رو واسه ساسان پیامک کردم و یه بطری گلاب با چند تا شاخه گل رز قرمز هم خریدم.... ماشینو پارک کردم و گلاب و گل هارو هم برداشتم و رفتم جای همیشگی. همونطور که با گلاب قبر رو میشستم، یه دونه از گلارو هم پر کردم و دور اسم گمنام ریختم. --سلام رفیق! نمیدونم اما انگار تازه معنی رفاقت با شهدا رو فهمیدم! انگار هر موقع دلم میخواد حرف بزنم میام اینجا‌. راستش از وقتی اینجارو پیدا کردم، خیلی آرومم. میدونی دلم میخواد بیشتر وقتا بیام اینجا و باهات حرف بزنم. درسته که آدم بدی بودم، اما دیگه نمیخوام اون آدم باشم. کمکم کن‌! کمکم کن.... همونجور که حرف میزدم دستمو آروم روی قبر میکشیدم، حس میکردم یه عضو جدید به بدنم اضافه شده که ارزش خیلی بالایی داره! تو حال و هوای خودم بودم که دستی روی شونم نشست! سرمو برگردوندم، ساسان بود. نمیدونم دیدنش اون روز بعد چند روز ندیدن، چه حسی رو بهم داد، اما یه حسی مثل شروع بود، شروع یه ماجرا.... --چیه داداش نکنه خیلی خوشگلم؟؟ خندیدم --سلام ساسان خوبی؟ --سلام. هیی بد نیستم. به اطرافش نگاه کرد و با حالت مسخره ای ادامه داد --از کی تا حالا قبرستون شده محل قرار؟ از حرفش ناراحت شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم حق به جانب ادامه دادم --حالا کی گفته که اینجا قبرستونه؟ --وااااا مگه یادت نیست؟ اون شب رفته بودیم تو یه قبرستون..... همونجور که داشت اون شبو یاد آوری میکرد تو ذهنم تداعی شد... --هی آقا پسر، آخه کی با یه سنگ قبر و چهار تا استخون که معلومم نیست، چیزی ازش مونده باشه حرف میزنه؟ حرفی بود که به پسری که نشسته بود بالای سنگ قبر یه شهید زدم. تو اون لحظه حس بدی بهم دست داده بود،ساسان راست میگفت، من خودم همیشه اون حرفارومیزدم.... از فکر و خیال اومدم بیرون و همینطور که به دست ساسان که جلوی صورتم تکون میخورد خیره شده بودم --اره یادمه، خودم اون حرفو زدم.اما... ادامه حرفمو خوردم و سرمو پایین انداختم، دلم نمیخواست ساسان اون موقع بفهمه. --خب! اما چی؟ حالا چیکار کنیم؟ بشینیم تو همین قبرستون؟ --نه الان میریم رو اون نیمکتا. آروم و زیر لب، فاتحه خوندم و از رفیقم خواستم منو ببخشه! بلند شدم و با ساسان به طرف نیمکتا رفتیم. نشستم و به روبه روم خیره شدم. ساسانم کنارم نشست و همین جور که پاچه شلوارش رو میتکوند --چی شده؟باز بابات بهت گیر داده؟ اصلا چرا دیشب نیومدی؟ معلوم هست چیکار؟ یادم به گیر دادنای بابام افتاد، اون موقع فکر کردم کاش به حرفاش گوش داده بودم، کاش نصیحتاشو مسخره نمیکردم... نمیخواستم به ساسان حرفی بزنم ولی برا شروع باید یه چیزی میگفتم. --نه ساسان چیزی نشده، میدونی کاش به گیر دادنای بابام فکر میکردم و اونارو عمل میکردم. --چی میگی تو حامد؟ تا دیروز که به قول خودت بابات نفهم بود و هیچی از خوشی حالیش نبود! الان میگی کاش به حرفاش گوش داده بودی؟ اصلا نمیفممت حامد؟؟ باید بحث رو عوض میکردم. --خب از خودت چه خبر؟ سرشو پایین انداخت و با حسرت جواب داد --هیچیی بابا، خبرم کجا بود؟ همونطور که سرش پایین بود برگشت طرف من --تو چه خبر؟ با حالت مسخرگی ادامه داد --نکنه اون شب از رفتار نازی خجالت کشیدی؟ خجالت رو خیلی کشیده و مسخره گفت. اون منو مسخره میکرد ولی انگار حواسم نبود. یاد رفتار اون شب نازی افتادم! حتی از فکر کردن بهش هم شرمم میشد. ولی نباید ساسان قضیه بعد از مهمونی رو میفهمید، بخاطر همین سعی کردم مثل قبل جوابش رو بدم. --نه بابا، نازی خر کیه؟ راستش یه کاری واسم پیش اومده بود. ساسان که کم کم داشت از حالت کنجکاوی خارج میشد یهو نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد. خنده ی بلندی کرد و با انگشتش هی انگشتر رو نشونه میگفت و دوباره میزد زیر خنده. با اینکه دلیل رفتارش رو میدونستم و اینکه چرا داره مسخره میکنه به روی خودم نیاوردم و به نیمکت تیکه دادم... بعد از خندیدن و مسخره کردن انگشتر توچشمام زل زد و با صدایی که هنوز رگ خنده داشت -- به به! به به! چشمم روشن!پادر عرصه اُملی گذاشتی و ما خبر نداریم. به دستم اشاره کرد و با همون خنده --نازی خانمتون خبر دارن قراره با یه اُمل ازدواج کنن؟ از حرفش عصبانی شده بودم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم! چون نازی نه قبل نه الان واسه من اهمیت نداشت و این دوست داشتن تحمیلی از طرف بقیه رو که نازی شیفتش بود ولی من اصلا واسم اهمیتی نداشت. --ببین ساسان! اولاًصدبار گفتم بازم میگم، من اصلا به این نازی هیچ حسی ندارم، یعنی بهت بگم به یه درخت حسم بیشتره تا به این دختره. دوماً اگه خریدن یه انگشتر واسه تو نماد اُمل بودن رو داره، باید بگم که فکرت اندازه یه قرن عقبه! پس برو فکرت رو درس کن! --نهههه میبینم که حرفای قشنگ قشنگ میزنی! به به! به به! همینطور که حرف میزد دستاشو به هم میزد. اما با یادآوری موضوعی خندش قطع شد...... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ htt
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت17 توی راه آدرس رو واسه ساسان پیامک کردم و یه بطری گلاب با چند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت18 صورتشو برگردوند طرف من. حس میکردم، تو چهرش یه حسرت بزرگ پدیدار شده! در طی این چهار سال هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش. --چی شد ساسان؟ اتفاقی افتاده؟ با همون بغضی که داشت، لبخند زد!لبخندی که تلخیش بدجوری تو ذوق میزد. --اتفاق! اره اتفاق افتاده! یادته حامد، دوسال پیش که بابام مرد، تا یک ماه نمیتونستم بیام بیرون؟ یادته جواب تلفناتون رو نمیدادم؟ یادته هرچی میومدی دم خونمون نمیخواستم ببینمت؟ یادته مامانم التماست میکرد منو ببری بیرون؟ همینطور که حرف میزد صداش بالاتر میرفت و گریش گرفته بود،جوری که صدای گریش تو فضا پیچیده بود.... با دستام شونه هاشو گرفتم و به طرف خودم برگردوندم. به جرعت میتونستم بگم تاحالا اینجوری ندیده بودمش! سرشو تو سینم گرفتم و با دستم آروم به کمرش ضربه میزدم. گریش شدت گرفت و هق هق میکرد. تو اون حال داشتم به ساسان فکر میکردم. به پسری که همیشه لبخند میزد همیشه شوخی میکرد و اصلا غم واسش معنی نداشت! ولی الان؟ یاد حرف مامانم افتادم که همیشه میگفت هرکی که بیشتر میخنده، بدون غمش هم بیشتره! ضربه های دستمو به کمرش محکم تر کردم. --خب دیگه ساسان! بسه دیگه! مرد که گریه نمیکنه آخه! همینجور که با دستش اشکاشو پاک میکرد از آغوشم خارج شد و سرشو پایین انداخت. انگار خجالت میکشید. با دستم رو پاش ضربه زدم! همونجور ادامه دادم --ببین ساسان یا حرفتو میزنی یا انقدر میزنمت تا به حرف بیای. سرشو بلند کرد. --چی بگم آخه؟ شایدم بهتره نگم! چون تو هیچی نمیدونی! --خب تو بگو تا بدونیم ! --بابای من از غصه دق کرد! میدونی حامد، من خیلی بابامو اذیت کردم! یادم میاد آخرین خواستش ازم آدم شدنم بود. آدم که نشدم هیچ! تازه حیوون صفت ترم شدم. حامد خیلی سخت بود! طی اون یک ماه، همش عذاب وجدان داشتم! خواهرام و مامانم گناهی نداشتن، ولی بخاطر من از وجود بابام محروم شدن. خیلی سخت بود حامد، همینطور که الانم سخته. با سرش به انگشترم اشاره کرد --امروز این انگشترت درد دل منو باز کرد. حتی یه بار بابا و مامانم به عنوان هدیه برام یدونه از اینا خریدن، ولی من تشکر که نکردم هیچ تازه با پررویی تمام تو روشون وایسادم و گفتم دیگه از این آشغالا واسم نخرن. اون روز بابام هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد‌. ولی الان معنی اون نگاه رو میفهمم. فکر رفتارایی که با بابام داشتم هر روز بیشتر داره عذابم میده! میدونی حامد گاهی وقتا دلم میخواد زمان به عقب برگرده و من رفتارام رو جبران کنم، ولی حیف! با دستش زد رو شونم --ببین حامد! اگه حتی پادشاه هم بودی! یادت نره که جلوی روت بابات وایساده! هیچ وقت حرفی نزن که بخوای مثل من عین سگ پشیمون باشی.... حرفای ساسان بوی پشیمونی میداد! و این میتونست یه شروع باشه. شروعی که مقدمه ای واسه خلاصی ساسان از عذابش بود. ولی از طرفی هم احساس میکردم من هنوز هیچ چیز رو کامل تموم نکردم. انگار پازل عوض شدنم هنوز تکمیل نبود! ولی بد نبود با چنتا سوال شروع میکردم. --متاسفم واقعا!حالا به نظرت میتونی کارهاتو جبران کنی؟ --نه! نمیتونم! هیچ وقتم نمیتونم! من حتی از خجالت سرمزار بابام نمیتونم برم. حس میکنم نگاهش خیلی سنگینه‌. به قدری سنگین که چشمام تحمل وزنش رو ندارن. --حالا اگه من بگم که میتونی کارهایی که کردی رو جبران کنی، قبول میکنی؟ --نمیدونم! چون اول باید آدم بشم! آدم شدنم که مال ما نیست! ولش کن حامد. صلاح دونستم بحثو تموم کنم ولی باید سر یه فرصت مناسب ادامه بدم. --خب ساسان حالا چای میخوری یا قهوه؟ --آخه مگه اینجا کافی شاپه! برو حامد حوصله مسخره بازی ندارم. شونه هامو بالا انداختم و از ساسان خواستم بشینه تا من برگردم. رفتم و از سوپری دم در ورودی دوتاقهوه خریدم. به طرف نیمکتا رفتم و کنار ساسان نشستم. غرق در فکر بود. دستمو جلوی صورتش تکون دادم. --هیییی دیوار! کجارو نگاه میکنی؟ جواب نداد. این دفعه با صدای نسبتا بلندی --ساسان! با اینکه از صدای بلندم تعجب کرده بود و با چشمای گرد داشت نگام میکرد با سر به قهوه ها اشاره کردم. نگاهش که به قهوه ها افتاد تعجبش بیشتر شد و سوالی نگام کرد. --از همون سوپری دم در گرفتم. لیوان قهوه رو برداشت و آروم آروم شروع به خوردن کرد. قهوه اون روز خیلی بهم چسبید! چون گرمای قهوه سردی بیرحم هوا رو تسکین میداد و این واسم لذت بخش بود. قهوه هامون تموم شد ساسان رفت و تازه یادم اومد ازش نپرسیدم درباره چی میخواسته حرف بزنه‌. دوباره برگشتم سر جای قبلیم. کنار قبر نشستم و بهش خیره شدم. "شهید گمنام" اسمی که بهم آرمش میداد...... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت18 صورتشو برگردوند طرف من. حس میکردم، تو چهرش یه حسرت بزرگ پد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت19 درگیر اون دختر شده بود. تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب بشه. --راستش رو بخوای رفیق خیلی فکرم درگیرشه. دعا کن خوب بشه. اگه خونواده نداشته باشه و اتفاقی واسش بیفته من نمیدونم باید چیکار کنم.... دوباره فاتحه خوندم و سنگ قبر رو بوسیدم. چتد قدم که از اونجا دور شدم تازه یادم به آرمان افتاد، دوس داشتم امروزم جنس واسه فروش داشته باشه. با چشمام دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. تو دلم گفتم شاید قسمت نبوده که امروز نذری بدم. واسه خاطر همین به طرف ماشینم راه افتادم و سوار شدم. ولی همین که خواستم حرکت کنم، دیدم یه نفر با دستش به شیشه ضربه میزنه. شیشه رو پایین دادم و دیدم یه پسر بچه باصورت خونی و رنگ پریده بهم زل زده! به خاطر خون زیادی که روی صورتش بود، قیافش زیاد معلوم نبود، تا اینکه با صدایی که از ته حلقش میومد --سلام داداش حامد. تازه فهمیدم که آرمانه. ازش خواستم از جلوی در کنار بره و از ماشین پیاده شدم. روبه روش زانو زدم و با دستام شونه هاشو تکون دادم‌ با ناباوری ادامه دادم --آرمان توییی؟ چرا صورتت خونیه؟ کی این بلارو سرت آورده؟ سرشو پایین انداخته بود و دونه های اشک رو صورتش جاری شده بود. --داداش کمکم کنننن! مامانم! مامانم! --مامانت چی آرمان؟ اشکش شدت گرفته بود ولی باید از قضیه سر در میاوردم. سعی کردم آرومش کنم ولی نشد، بخاطر همین ازش خواستم بریم دست و صورتشو بشورم. همین که خواست قدم برداره رو زمین افتاد. --نمیتونم! نمیتونم راه بیام. دستمو بردم زیر زانوهاش و بلندش کردم. از همون فروشنده سوپری آدرس شیر آب رو پرسیدم. با طی کردن مسیر طولانی به شیر آب رسیدم، آرمانو لب سکوی کنار شیر نشوندم و با دستام خون روی لب و پیشونیش رو شستم. تازه بعد از شستن صورتش فهمیدم که چند جای صورتش زخم عمیق شده و پیشونیش هم نیاز به بخیه داشت دستامو شستم و از آب پرکردم و ازش خواستم از تو دستام آب بخوره. با زخمی که روی لبش بود نمیتونست درست آب بخوره. یه دستمال از توی جیبم در آوردم و صورتشو خشک کردم. نگاهم به دستش افتاد که کبود شده بود و یکم هم خونی شده بود‌. دستاشم شستم و لباساش رو که خاکی بود تکوندم و به موهاشم آب زدم. دوباره بلندش کردم و بردمش توی ماشین. رفتم و از همون سوپری یکم خوراکی واسش خریدم. پشت فرمون نشستم ونایلون خوراکی هارو روبه روش گرفتم. با این کارم لبخند بی جونی زد‌. --خب حالا داداش کوچیک من خوراکیاشو میخوره و بعد میگه کی این بلارو سرش آورده. ملتمس توی چشمام زل زد. دستشو آروم بالا آورد تا خوراکی هارو برداره که دادش به هوا رفت و شروع کرد گریه کردن. با اینکه هول شده بودم دستشو آروم گرفتم و آستینشو بالا زدم، حق داشت طفلکی یه زخم نسبتا عمیق و کبودی روی ساعد دستش بود. ازش خواستم دستشو تکون نده. خودم خوراکیارو باز کردم و ازش خواستم آروم آروم بخوره ، ولی با وجود زخم کنار لبش نمیتونست دهنشو زیاد باز کنه. صندلی ماشینو یکم باز کردم تا بتونه بخوابه‌. ماشینو روشن کردم و به طرف بیمارستان راه افتادم، تصمیم گرفتم برم همون بیمارستانی که اون شب اون دختر رو بردم. روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردم و نگاهم به آرمان که آروم خوابیده بود افتاد. از ماشین پیاده شدم و در طرف آرمان رو باز کردم . بلندش کردم و با پام درو بستم .وارد بخش اورژانس شدم. به پرستار پذیرش اسم آرمان رو گفتم و ازش خواستم زود تر به دکتر اطلاع بده. دکتر سریع اومد و با دیدن آرمان روی دستای من با صدای نسبتا بلندی به پرستار گفت تا تخت بیاره . روبه من با صدای آروم تری ادامه داد --‌چی شده آقا؟ چرا این بچه اینجوریه‌. با اینکه خودمم نمیدونستم قضیه چیه --راستش آقای دکتر من خودمم اطلاعی ندارم بهتره بگم این بچه بهم پناه آورده. --خیلی خب این حرفارو بزارید واسه بعد. با دستش به تختی که پرستار آورده بود اشاره کرد و ازم خواستم تا آروم بزارمش روی تخت‌. آرمانو روی تخت گذاشتم و به چهرش که انگار سال ها بود نخوابیده بود خیره شدم. با ممانعت پرستارا نتونستم باهاش همراه بشم. روی صندلی نشستم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم. تو همون حال گوشیم زنگ خورد. دکمه اتصال رو زدم. --الو سلام حامد جان خوبی مادر؟ کجایی چرا نیومدی ناهار بخوری؟ میدونی از ظهر تا حالا دلم هزار راه رفته، گوشیتم که عشقی جواب میدی! --سلام مامان جان! راستش صداشو نشنیدم، مگه ساعت چنده؟ --احیاناًعاشقی؟ ساعت ۵ عصره. --شرمنده مامان حواسم نبود، الانم بیمارستانم. --بیمارستااان؟ یا حضرت زهراااا چی شده مادر اتفاقی افتادههه؟ --نه مامان ! راستش یکی از دوستام یکم حالش خوب نبود آوردمش اورژانس‌. --چرا مگه چی شده؟ یه موقع دروغ نگی؟ --نه آخه مامان دروغم کجا بود‌. هرموقع حالش بهتر شد میام. --باشه مامان انشاالله خدا دوستتم شفا بده..... 🍁نویسنده :حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨ ✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه می‌کرد و به او می‌گفتند: گناه نکن! می‌گفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمی‌سوزاند؛ من باورم نمی‌شود او از مادر مهربان‌تر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است! روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش می‌کرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت می‌کنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمی‌شود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه می‌آید و بر سوزاندن او هم راضی می‌شود‌. 📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس) مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
┄┅═══🍃🌼🍃═══┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔊 ابراهیم و دوستانش در محوطه قرارگاه تیپ در زیر درختی نشستند تا سرهنگ به آن‌ها خبر دهد. من هم‌به سراغ آن‌ها رفتم و کمی صحبت کردیم. حدس می‌زدم افرادی که همراه او آمده‌اند از فرماندهان سپاه باشند، چون اطلاعات خوبی از منطقه داشتند. ابراهیم آن‌ها را به من معرفی کرد. 🚵 جوانی که همراه ابراهیم روی موتور بود، مهندس محمود شهبازی فرمانده سپاه همدان بود. ساعتی بعد به سراغ سرهنگ رفتم تا خبر بگیرم. ⁉ سرهنگ علیاری پرسید: این جوان که گفت ما خودمان اقدام‌ می‌کنیم را می‌شناسی؟ قبل از اینکه من حرفی بزنم سرگرد تخمه‌چی گفت‌: من کامل می‌شناسمش، او معروف شده به " یل بازی دراز" 🏆 بعد ادامه داد: سرهنگ، این جوان من و شما رو میذاره روی کولش و میره بالای بازی‌دراز و برمیگرده! از زمانیکه در گیلا‌ن‌غرب هستیم، برنامه ورزش باستانی راه انداخته است. ✅ من هم‌ سعی می‌کنم توی برنامه‌های ورزشی این جوان شرکت کنم. خیلی کارش درسته. سرهنگ سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: مرخصی نیروها رو لغو کنید. امشب عملیات‌ داریم. 📚سلام بـر ابـراهیـم ۲ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت19 درگیر اون دختر شده بود. تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت20 --سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟ --سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟ --بله. --باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل. با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟ پرستار که انگار حالمو فهمیده بود. --آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا. --خیر من خوبم فقط مطمئنید؟ --بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد. به طرف صندلی رفتم و نشستم. تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده‌.... با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم. یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود. --آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟ --بله بله، اتفاقی افتاده؟ --نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست. --اهان میشه بگین کجاس؟ --انتهای همین سالن تخت آخر. ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن. پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم. با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت. موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود‌ درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود. تازه یاد نمازم افتادم. از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم. روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد. --سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟ --سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره. یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم. --بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید. بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود.... بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم. بین نمازام واسه آرمان دعا کردم. از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته.... بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم. توی راه گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان‌. --سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟ --اره مامان خداروشکر بهتره یکم‌. شما خوبی بابا کجاس؟ --خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟ --راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم. --باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور. راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر. --باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی. --طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی! --چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم.... گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم. --سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟ --بزارید ببینم! بله مشکلی نیست. پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود. نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم. یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم. تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد.... همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد. --به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا. با این حرفم خندید و سلام کرد. --سلام داداش حامد. همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد --من تو بیمارستان چیکار میکنم؟ --عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟ یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد. --اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد! بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه‌! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم.... همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟ --آرمان مشکل مامانت چیه؟ --مامانم آسم داره‌، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته. امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه.......... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت20 --سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت21 ملتمس توی چشمام زل زد --میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم. تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم! --باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر. --یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟ --اره دیگه مرده و قولش. --وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم. --باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی. خندید--باشه داداش قول قول. کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره. چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم. همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان --به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟ --سلام. ممنون بهترم. --خب خداروشکر. با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون. --ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده. خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم. و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره‌. تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم. تازه یاد هزینه عمل افتادم. --بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟ --نگران هزینه عملشون نباشید. راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم. امروزم قسمت این پسر بچه شد. تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم. --واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین. --خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم. از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود. برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود. ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود. از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم. روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت --سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال.... حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟ --آقا! آقا! حال کی؟ دلو زدم به دریا -- حال همسرم چطوره؟ --همسرتون کیه دیگه؟ به صورتم دقیق شد --آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم. با حالت فکری جواب داد --همسرتووووون؟بزارید ببینم. بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده. تو دلم خدارو شکر کردم‌ و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم. --میتونم ببینمش؟ --الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید. پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. --خیر از پشت شیشه میبینمشون. --باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه‌... من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد. با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن. به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم. یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین. توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد. با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد. واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم! با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم --پرستاااااار! پرستاااار! به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم. --چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت. با دستم به اتاقش اشاره کردم. --تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید. توروووووخدااااااااااااااا پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن......... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت21 ملتمس توی چشمام زل زد --میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت22 وسط سالن وایساده بودم و دستامو دو طرف بدنم ول کرده بودم. دلم نمیخواست اون دختر بمیره! از خدا میخواستم کمکش کنه‌! همین که قدم از قدم برداشتم، پرده سیاهی جلوی چشمام کشیده شد و دیگه نفهمیدم چی شد...... چشمامو باز کردم، نور زیاد لامپ چشمامو میزد. چند بار پلکامو باز و بسته کردم. حس سوزشی که توی دستم پیچیده بود، مانع میشد دستمو بالا بیارم. به دستم که سرم توش بود نگاه کردم و مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم. تازه ذهنم داشت اتفاقات امروز رو مرور میکرد که در اتاق باز شد و یه پرستاراومد تو اتاق -- خب آقای رادمنش. به سلامتی به هوش اومدین. --بله میتونم بپرسم واسه چی من اینجام؟ --توی سالن CCUضعف کرده بودین و این باعث شد تا از حال برین. ذهنم شروع به بازسازی اتفاقات کرده بود. یادم افتاد لحظه آخر امیدی به اون دختر نبود و آرمانم توی اورژانس بود. با سرعت از روی تخت بلند شدم،که پرستار مانعم شد. --کجااا آقا؟ شما هنوز فشارت تا ۱۰ نیومده کجا با این عجله؟ --ببینید خانم، من الان همراه دوتا بیمارم. خواهش میکنم اجازه بدین برم. --با اینکه چشمم آب نمیخوره بتونی راه بری ولی باشه با دکترت صحبت میکنم. لباسام رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون. از بخش خارج شدم و به بخش CCUرفتم. اولش میخواستم حال اون دختررو از پرستار بپرسم ولی بعدش پشیمون شدم. خودم باید قضیه رو میفهمیدم.... به طرف اتاقش حرکت کردم و پشت شیشه ایستادم اینبار دیگه ترس خجالت توی وجودم نبود‌، انقدر از فهمیدن حالش کنجکاو بودم که به خودم اجازه دادم به داخل اتاق نگاه کنم‌. با دیدن تختی که خالی بود تعجب کردم. به شماره اتاق نگاه کردم، درست بود، یادم بود که پرستار همین شماره اتاق رو بهم داد. با دقت به اتاق نگاه کردم، تخت که خالی بود و هیچ کس روی اون نبود‌. تو اون لحظه حس میکردم، یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودن. هرچی توی سالن میگشتم هیچ پرستاری نبود تا ازش بپرسم واسش چه اتفاقی افتاده. حیرون و سرگردون توی بخش میچرخیدم و ترسی توی وجودم ریشه کرده بود، همینطور که به اطراف نگاه میکردم چشمم افتاد به جسدی که توی کاور بود. اولش ترسیدم ولی حسی که میگفت شاید اون جسد همون دختر باشه منو به طرف کاور کشوند آروم آروم قدم برمیداشتم. روبه روی نایلون سیاه ایستاده بودم و داشتم واسه باز کردن در نایلون با خودم کلنجار میرفتم. دستامو آروم ، آروم به طرف نایلون دراز کردم و درش رو باز کردم. همین که نایلونو پایین کشیدم چهرش جلو روم نقش بست، یه ترسی تموم وجودم رو گرفته بود که باعث شد دستمو عقب بکشم. خواستم برگردم عقب که یهو..... چشمامو باز کردم و خودمو تو حالت نشسته روی تخت بیمارستان دیدم. با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم. نگاهم به اطراف افتاد. تازه یادم اومده بود که توی بیمارستانم ولی خوابی که دیده بودم باعث هجوم ترسی توی دلم شده بود. به سرم خالی توی دستم نگاه کردم. با دستم سوزن سرمو درآوردم و از روی تخت پایین اومدم. از بخشی که توش بودم خارج شدم و به طرف بخش CCUدویدم. بدون اینکه از پرستار اجازه ای بگیرم وارد سالنی که اتاقش اونجا بود شدم. دوییدم طرف اتاق، چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم‌. یه حسی میگفت خوابم تعبیر شده ولی نه! حتما بازم خواب میدیدم، چند بار پشت سر هم پلک زدم و چند تا ضربه به صورتم زدم، ولی من خواب نبودم! درست بود، تختش خالی بود و این یعنی؟............ نه نباید اینطوری میشد! اون امروز حالش خوب بود! حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره، همونجا کنار دیوار سر خوردم و سرمو بین دستام گرفتم. همش خودمو مقصر میدونستم و با خودم میگفتم اگه زودتر به پرستارا خبر داده بودم این اتفاق نمی افتاد. گوشیمو در آوردم! ساعت ۳ونیم نصف شب بود! تماسای بی پاسخی که از مامان بابام بود رو چک کردم ولی میدونستم اگه صدای هرکدومو میشنیدم، گریم میگرفت. تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر وجود نداشت فکر میکردم ولی هرچی بود تهش به سرزنش خودم توسط خودم ختم میشد! نمیدونستم باید چیکار کنم! نه میتونستم بلند بشم و نه میتونستم بشینم. فکر آرمان منو از جا کند و با سرعت به طرف اورژانس برد. با سرعت خودمو به تختش رسوندم. از اینکه آروم و بی صدا خوابیده بود خیالم راحت شد و کنارش نشستم. ولی فکر اون دختر ولم نمیکرد.... --سلام وقتتون بخیر. --سلام آقای رادمنش. واقعا متاسفم! غم آخر....... انگار گوشام نمیشنید. همون جمله متاسفم کافی بود! ولی چطور میتونست اینجوری بشه؟ با اینکه منظورش رو فهمیده بودم ولی سوال کردم. --متاسف؟ واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟ با حالت شرمندگی سرشو پایین انداخت --بله. متاسفم اینو میگم ولی.......... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۱ دی ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 01 January 2022 قمری: السبت، 27 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حضرت عبدالمطلب علیه السلام، 32سال قبل بعثت 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️16 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️23 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️32 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️33 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
☘️ فکر تـو گنجایش هـر چیز را ندارد، پس آن را براى آنچه مهم است، فارغ گردان. . امیرالمومنین علی‌ علیه‌السلام، غررالحکم ج۲ ☘️یکی از کارهای شایسته این است که از مسائل شلوغ‌کننده‌ی ذهن دست برداریم؛ مواردی مانند دنبال کردن آمار و نتایج تیم‌های فوتبال و اخبار سلبریتی‌ها، پیگیری شدید اخبار سیاسی و حوادث، وقت گذاشتن در کانال‌های سرگرمی و طنز و.. همگی باعث پراکندگی ذهنی انسان می‌شوند؛ تمرین کنیم هرچیزی را وارد ذهن ارزشمند خودمان نکنیم. 📚هنر مدیریت ذهن، ص ۲۴ ^سید محمد باقر حسینی^ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📗 قانون ۷۰% 🌟 نکات واقعی و جالب در زندگی تک تک ما!! 📱۷۰ درصد برنامه های آخرین مدل گوشی ها، بدون استفاده می ماند! 🚗 به ۷۰ درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست! 🏯 ۷۰ درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده می ماند! 👚۷۰ درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده می شود! 👨💻 از ۷۰ درصد استعدادهایمان استفاده نمی شود. 💞 ۷۰ درصد از محبت و عشقمان را ابراز نمي كنيم. 💰 ۷۰ درصد از کل درآمد طول عمرمان، برای دیگران باقی می ماند! ⏳روزهایمان می گذرد و پول هایمان در بانک‌ها و عشقمان در سينه می ماند! 📗 برگرفته از کتاب قانون هفتاد درصد. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📝📝📝📝📝 🔖دانشجو اصفهان بودم .همیشه با اتوبوس رفت و امد میکردم . ارزو داشتم برا ی بار هم که شده با هواپیما برم. چند هفته ای پس انداز کردم و پول بلیط برگشت به اهواز رو جور کردم .دو هفته مونده بود تا پرواز دل تو دلم نبود .طوری بود که تمام بچه های خوابگاه ، فامیل ،دومادامون، خواهر و برادر و خلاصه همه ،،،هر روز میپرسیدن پروازت چه روزیه؟🛩🙊😜 بالاخره روز پرواز رسید رفتم فرودگاه انچنان ذوق داشتم درجا به عالم و ادم زنگ زدم و گفتم چند دقیقه دیگه پروازه مرتب به بابا و مامان و خانممم ، دوستام گزارش وضعیتم رو میدادم و هول شده بودم ،استرس تمام وجودمو گرفته بود سوار شدم نشستم سر صندلی ،کمربندم رو بستم. بازم زنگ زدم که الان نشسته ام و کمربند بستم🙊اعلام کردن موبایلا خاموش،در صورتی که من گوشی رو دستم گرفته بودم و سیصد و شصت درجه در حال فیلم برداری بودم .برا اخرین بار به بابا و مامان و خانمم زنگ زدم .به اجیم که اهواز بود گفتم چایی حاضر کن 45دقیقه دیگه اونجام و لم دادم واسه خودم . هواپیما روشن شد و اهسته شروع کرد به حرکت در باند فرودگاه ،سرعت گرفت ،واااااااای الانه که دیگه اوج بگیره😎😎😎،عجب ذوقی 🙊،عجب شوقی 😄✈ هنوز بالا نرفته بود که از بلندگوهای هواپیما اعلام کردن به دلیل گرد وغبار شدید در اهواز که مقصد ماست ،پرواز کنسل شده.😐😱 و هواپیما فقط ما رو مثل ی اتوبوس تا انتهای باند برد و پیاده کرد.🙈♀ حالا من😐 و تماس های داخلی و خارجی و خانوادگی ،دوست و آشنا و ....😂 🙈🙈🙈 ✍محمد ⭕️ @dastan9 🌺
❓آیا در ایران باستان ایرانیان با محارم خود ازدواج می کردند؟ ❓آیا زرتشتیان به این مسأله معتقد بوده اند چون اخیرا انکار می کنند؟! ✅ پاسخ: ازدواج با محارم سنتی رایج بوده که در عهد ساسانی و دوران پیش از آن ریشه داشته است. خاندان‌ها برای اینکه مانع اختلاط خود با بیگانگان و افتادن ثروت خود در اختیار بیگانگان شوند کوشش می کردند تا حد الامکان با اقربای نزدیک خود ازدواج کنند. 📕در کتاب «اردای ویرافنامه» که آن را به «نیک شاپور» از دانشمندان زمان «خسرو اول نوشین روان» نسبت داده اند چنین آمده است که در آسمان دوم کسانی را دیده اند که ازدواج با محارم کرده بودند و تا جاودان آمرزیده شده بودند و در دورترین جاهای دوزخ روان زنی را گرفتار عذاب جاودانی دیده زیرا ازدواج با محارم را بهم زده است!» 📚‌ تاریخ اجتماعی ایران، ج ۲، ص ۳۹. 🔰 کریستین سن می گوید: 🔅«اهتمام در پاکی اصل و نسب و خون و نژاد یکی از صفات بارز جامعه ایرانی بشمار می رفت، تا آنجا که ازدواج با محارم را جایز می شمردند!! 🔅کمبوجیه با دو خواهر خود ازدواج کرد، داریوش نیز خواهرش را به زنی گرفت، اردشیر با دو دختر خود ازدواج کرد و داریوش نیز با دختر خود ازدواج کرد!! 🔅بهرام چوبین با خواهرش گردیک ازدواج کرد. مهران گنشسب خواهرش را به زنی گرفت!!» 📘 ایران در زمان ساسانیان، ص ۳۴۷. ⚜ سعید نفیسی می گوید: 🔅«چیزی که از اسناد آن زمان بدست می آید و با همه هیاهوی جاهلانه ای که مطرح کرده اند از بدیهیات تمدن آن دوران است نکاح با محارم درجه اول است که معمول و متعارف بوده است». 📚 تاریخ اجتماعی ایران، ج ۲، ص ۳۵. 🔰 کریستین سن می گوید: 🔅«کوششی که بعضی از پارسیان جدید برای انکار ازدواج با محارم می کنند بی اساس و سبک سرانه است». 📘 ایران در زمان ساسانیان، ص ۳۴۸. ⚜ مرحوم مشیرالدوله از مورخان قدیم یونانی در مورد هخامنشیان نقل می کند: 🔅«در دوره هخامنشیان مغ ها با مادرانشان ازدواج می کردند!» 📚 ایران باستان، ج ۶، ص ۱۵۴۶. 👌درباره اشکانیان می گوید: 🔅«ازدواج با اقربای خیلی نزدیک در ایران قدیم پسندیده بود و ظاهراً جهت آن را حفظ خانواده و پاکی نژاد قرار می دادند!!» 📚 همان مدرک، ص ۲۶۹۳. ⚜ شهید مطهری(ره) می نویسد: 🔅«انکار وجود چنین سنتی در میان زرتشتیان از قبیل انکار بدیهیات است». 📚 مجموعه آثار، ج ۱۴، ص ۲۶۴. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌹 نصيحتى از آيت الله شاه آبادى نماز جماعت که تمام شد بلند شدم و به محراب ایشان رفته و کنار ایشان نشستم. گفتم حاج آقا من را نصیحتى کنید و نکته ای را برای من بفرمایید. ایشان فرمود: من دو نکته را به شما می گویم، هم خودت مراعات کن و به دوستان و بستگان خود نیز سفارش کن به این دو نکته عمل کنند، چون مردم از این دو نکته غافل هستند در حالیکه واقعا مشکل گشاست. ❣ اول اینکه: هر روز یک مرتبه دعای توسل را بخوان، چون مردم ارزش و عظمت این کار را نمیدانند، در حالی که میتوانند همه حوائج خود را با همین دعای توسل برآورده کنند. پرسیدم: چگونه میتوانند حاجات خود را با این دعا برآورده کنند؟ فرمود: یک حاجت را در نظر بگیرند و برای برآورده شدن آن روزی یکبار دعاى توسل را بخوانند بعد از چند روز میبینند که دعایشان مستجاب شده و به حاجت خود رسیده اند. ❣ایندفعه حاجت بعدی را در نظر گرفته و این بار برای این حاجت دعای توسل را بخوانند و به همین ترتیب به تدریج همه حوایج خود را برآورده میکنند. *❣دوم اینکه : روزی ۷۰ مرتبه سوره حمد را بخوانند که اگر چنین کنند، تمامی بیماری های خود را میتوانند برطرف کنند، 🌷 چرا که رسول خدا(ص) فرمود: اگر کسی از دنیا رفت و شما ۷ یا ۷۰ مرتبه سوره حمد را خواندی و او زنده شد، اصلا تعجب نکن. 🌷 زیرا این اثر این سوره است. ایشان فرمود: من از روزی که این ویژگی را از این سوره دیده ام اصلا به پزشک مراجعه نکردم و به محض اینکه مریض میشدم ۷۰ مرتبه سوره حمد آن روزم را به نیت شفای آن بیماری میخواندم و شفا میگرفتم. «روزی یک مرتبه دعای توسل و ۷۰ مرتبه سوره حمد را فراموش نکن و در طول عمرت به این دو پایبند باش و پیش همه دوستان و آشنایان خود نیز این دو مساله را مطرح کن و سفارش کن هر روز انجام دهند🌴 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت22 وسط سالن وایساده بودم و دستامو دو طرف بدنم ول کرده بودم. د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 23 --دکتر هرچی تلاش کرد نتونست برش گردونه، امیدوارم خدا بهتون صبر بده‌. تو اون لحظه بهتره بگم هیچ حسی نداشتم، ذهنم بدجوری قفل کرده بود، نه میدونستم بیدارم، نه میدونستم خواب، فقط پیش خودم دعا میکردم یه خواب باشه! مدام تو دلم اسم خداروصدا میزدم! باید خودم مرگشو به چشم میدیدم، انگار حرف هیچکس قابل باور نبود‌. --میشه منو ببرین پیشش؟ --بله! حتما بفرمایید از این طرف..... چشمم به نوشته روی تابلو که خورد، انگار پرده ی خواب کم کم داشت جلوی چشمام محو میشد و جاش رو به واقعیت میداد. سکوت ترسناکی که اون بخش داشت هیچ وقت از یادم نمیره.! پرستار دم در مشخصات اون دختر روبه مسئول اونجا داد و ازش خواست تا منو ببره پیشش. آروم آروم قدم برمیداشتم و مدام به اطراف نگاه میکردم. --آقا؟ آقا؟مگه نمیخوای همسرت رو ببینی؟ من ازتون فاصله میگیرم ولی فقط زودتر تمومش کن. --بله چشم. لرزشی که توی پاهام حس میکردم رو با گرفتن دستم به دیوار پر کردم. آروم آروم جلو رفتم و نگاهم، واسه یه لحظه روی صورتش قفل شد! بدنم آتیش گرفته بود. سرمو پایین انداختم. هرچقدر تلاش کردم، حرفی نبود که بخوام بهش بزنم. همین که خواستم برگردم نگاهم به بخارهای که داشت سطح نایلونی که روش کشیده شده بود رو پر میکرد افتاد. نمیدونستم باید چیکار کنم، ذهنم صحنه مقابلم رو توهم توصیف میکرد ولی دلم میگفت واقعیته! نمیدونم چقدر گذشت تا اینکه با صدای که از پشت سرم میومد، جدل بین ذهن و دلم شکسته شد. --آقا! چرا هرچی صداتون میزنم جواب نمیدین؟ مگه من نگفتم که......... با دیدن صحنه ای که روبه روش بود حرفشو خورد و با تعجب نگاه میکرد‌. سریع گره ی بالای سر نایلون رو باز کرد و اونو از از سرش جدا کرد. دستشو مقابل دماغش گرفت تا از نفس کشیدنش مطمئن بشه.... با هیجان روبه من --تبریک میگم!! خیلی خدا دوست داشته که دوباره همسرتو بهت برگردونده‌. با تعجب به حرفایی که میزد نگاه کردم، یعنی اون دخترزنده شده بود؟ باور این جمله واسم سخت بود ولی واقعیت داشت. تو دلم غوغا شده بود، با اینکه نسبتی باهاش نداشتم ولی از بابت زنده موندنش تو دلم جشن گرفته بودم..... وضو گرفتم، توی نمازخونه بیمارستان نماز خوندم. بعد از اتمام نمازم، سجده شکر به جا آوردم و از خدا خواستم حالا که تا اینجا هواشو داشته از این به بعدش رو هم خودش مراقبش باشه‌. همونطور که داشتم با تسبیح ذکر میگفتم گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان. --سلام و لا اله الا الله...حامد من از دست تو چیکار کنم آخه؟ معلوم هست کجایی، چرا جواب تلفناتو نمیدی؟ --راستش مامان جان نشنیدم، خوابم برده بود. الانم بیمارستانم! --حال دوستت هنوز خوب نشد؟ --چرا دیگه فکر کنم دکترش که بیاد مرخصش میکنه. --خب خدارو شکر مادر! منو بی خبر نزار. --چشم.فقط میشه گوشیو بدی به بابا؟ --اره، گوشی... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو به بابام بگم. --الو حامد جان..؟ --سلام بابا خوبی؟ --خوبم تو خوبی؟از مامانت شنیدم حال دوستت بد شده، چی شده خدا بد نده؟ --نه بابا چیزی نیس. خداروشکر به خیر گذشت. راستش اگه میشه میخوام تنها صحبت کنم باهاتون، اگه میشه برید جایی که مامان نباشه‌. --نه تو اتاقم بگو. -- راستش بابا، همون دختری که هزینه عملش رو به عهده گرفتی رو یادته؟ با جدیت جواب داد --اره خب. اتفاقی افتاده واسش؟ --نه دیشب........................... همه ی اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم ولی انگار بابا از دوباره زنده شدن اون دختر، تعجبی نکرده بود. و میگفت که خدا هرکاری رو صلاح بدونه انجام میده و چند بار خدارو شکر کرد. --خب بابا سرتو درد آوردم، الانم برم ببینم دوستم مرخص میشه یانه. --باشه باباجون مارو بی خبر نزار‌. --چشم. بلند شدم اول رفتم پیش آرمان! تو اون لحظه به عمق خواب آرمان حسرت خوردم. انقدر عمیق خوابیده بود که انگارصد ساله نخوابیده. ساعت ۵ صبح بود. --سلام وقتتون بخیر‌. --میتونم بپرسم حال اون خانمی که --بله شما همسر اون خانمی هستین که مجدد.. کلافه حرفشو قطع کردم -- بله‌. میشه بگین کجان؟ --بله از این طرف لطفا‌ً.... تارسیدن به اتاق جدید، پرستار من رو همراهی کرد و ازم خواست زودتر از بخش خارج بشم و رفت. دوباره همون سربه زیری که انگار ایندفعه بیشتر هم شده بود به سراغم اومد. همونطور که سرمو پایین انداخته بودم، با صدایی آروم و پر از خجالت --بابت زنده موندن دوبارتون خداروشکر میکنم. زودتر خوب بشید. با گفتن همین چندتا کلمه حرف خیلی سریع از بخش خارج شدم. حس خجالت و سربه زیری که واسم جدید بود رو دوس داشتم. ولی حس میکردم با گفتن اون حرفا پشت شیشه،گناه بزرگی مرتکب شدم. وارد بخش اورژانس شدم. و همون موقع نگاهم به دکتر جراح آرمان افتاد...... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 23 --دکتر هرچی تلاش کرد نتونست برش گردونه، امیدوارم خدا بهتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت24 دستمو به طرفش دراز کردم --سلام آقای دکتر. دستمو به گرمی فشرد و با لبخند جواب داد. --راستش میخواستم بدونم آرمان رو امروز مرخص میکنید یا؟ --فکر نمیکنم نیاز باشه اینجا بمونن، فقط صحبتایی که دیروز خدمتتون عرض کردم رو یادتون بمونه. --بله چشم. پس یعنی باید کارهای ترخیص رو انجام بدم؟ --بله کار خاصی نیست فقط باید چندتا کاغذ امضاء بزنید. --بله.ممنون. --خواهش میکنم روز بخیر..... از پرستار پذیرش خواستم برگه ی ترخیص رو بده. --نسبتتون باهاشون چیه؟ --چطور؟ --خب واسه امضا‌ء برگه ی ترخیص باید یکی از والدین پدر یا مادر باشه. با وجود پختگی صورتم سنم زیاد پایین نبود، ولی نمیدونستم پرستار بهم شک میکنه یانه. --پدرش هستم.پدر آرمان. --جداً ولی اصلا بهتون نمیخوره ها؟؟ محترمانه پرسیدم --الان این موضوع برای شما اهمیت داره؟ --نه فقط کنجکاو شدم. بفرمایید قسمت پایین این کاغذ و کاغذای دیگه رو هم امضا کنید. بعد از امضا کردن کاغذ به داروخونه رفتم و نسخه ای که دکتر واسه آرمان داده بود رو گرفتم. با خودم فکر میکردم، تو اون لحظه پسر ۲۳ ساله ای بودم که هم زن داشت هم یه بچه ۸ ساله. از تصورش خندم گرفته بود. رفتم پیش آرمان و دیدم نشسته روی تخت. --به به! آقا آرمان داداش کوچولوی خودم. خوب خوابیدیا! خندید--سلام داداش حامد، راستش اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم. --عیب نداره. حالا از اینجا که رفتیم راحت بخواب. با خوشحالی توی چشمام نگاه کرد. --جدیییی؟ یعنی حالم خوب شده؟ --اره ولی خیلی باید مراقب باشی. لباساش رو عوض کردم و روی دستام بلندش کردم. با یه دستم داروها رو برداستم. --ماشالله سنگین شدیا آقا آرمان. --خندید و با همون دست گچ گرفتش بازوهای لاغرش رو نشونه گرفت.... آرمانو روی صندلی جلو گذاشتم و صندلیو باز کردم تا بتونه راحت بخوابه. ماشینو روشن کردم و توی راه جلوی بستنی فروشی نگه داشتم. --خب آرمان جون، آب میوه یا بستنی؟ --بستنی. --چشششم. از بستنی فروشی یه دوتا بستنی خریدمو و با آرمان توی ماشین خوردیم. تازه یادم اومد آرمان الان نمیتونه بره خونه. با خودم فکر کردم ببرمش خونه خودمون. --میگم آرمان، تو الان تا دستت خوب بشه یکمی طول میکشه، یه چند روزی بیا خونه ما بعدش که دستت خوب شد دوباره برو پیش مامانت. سرشو پایین انداخت و بغض کرد. با بغض ادامه داد --آخه اگه من بیام خونه شما، مامانم تنها میمونه و کسی نیست ازش مواظبت کنه. --مگه من قول ندادم، مامانتو ببرم دکتر؟ --چرا ولی... --ولی نداره آرمان، تو الان باید استراحت کنی. با هزار دوز و کلک راضیش کردم. بامامانم تماس گرفتم. --الو حامد چیزی شده مامان؟ --نه راستش دوستم مرخص شد، فقط میخوام یه چند روزی بیارمش خونه، راستی مامان از اون سوپ و شوربا های مهتاب پز واسه دوستم بپز. با این حرفم خندش گرفت --باشه حامد جان مراقبش باش. بیاین خونه منتظرم. گوشیو قطع کردم. آرمان با حالت کنجکاوی نگاهم کرد --اسم مامانت مهتابه داداش؟ --اره اسم مامان تو چیه؟ --اسم مامان من کتایونه. ولی بهش میگن کتی. به لبخند و تکون دادن سرم اکتفا کردم... ماشینو بردم داخل حیاط. --وااای حامد چقدر خونتون قشنگه. --چشمات قشنگه. از ماشین پیاده شدم. چشمم افتاد به مامانم که چادر به سر با یه سینی اسپند جلوی در ورودی ایستاده بود. آرمانو روی دستام بلند کردم و به طرف مامانم رفتم. با دیدن آرمان اول تعجب کرد ولی با حرفی که آرمان زد تعجبش با لبخند قاطی شد. --سلام مهتاب خانوم. من داداش کوچیک حامدم. --سلام عزیزم.چه پسر قشنگی! صدامو صاف کردم --یه موقع نگی پسرمم هستاااا. با اخمی که مامانم کرد خندیدم --شوخی کردم مامان خانم. با دستش کمرمو هول داد --بیا برو تو! بیا برو تو تا هم خودت و هم این بچه رو سرما ندادی. آرمانو بردم توی اتاقم و روی تخت گذاشتم. با دیدن عکسای اتاقم کلی ذوق کرد و اسم همه ی ماشینا و موتور هایی رو که توی عکسابود رو گفت. --آفررررین آقا آرمان. همون لحظه مامانم منو صدا زد تا واسه آرمان سوپ ببرم. آرمان سریع از روی تخت بلند شد و با اینکه درست نمیتونستم راه بره ازم خواست کمکش کنم تا بره تو آشپزخونه‌. --چیکار میکنی آرمان؟ تو که نمیتونی راه بری آخه.؟ --آره ولی مامانم همیشه میگه جای غذا خوردن توی آشپزخونس. میگه هرموقع من صدات زدم باید بیای توی آشپزخونه غذا بخوری. معصومیتی که توی چهرش بود لبخند روی صورتم آورد. با یه حرکت بلندش کردم و در اتاقو باز کردم. --نوکر داداش کوچیکه هم هستیم... روی صندلی میز غذاخوری نشوندمش و خودمم روی صندلی کنارییش نشستم. مامانم با لبخند به آرمان نگاه کرد و واسش دوتا کاسه سوپ و شوربا ریخت. بعد هم دوتا کاسه سوپ و شوربا واسه من آورد. تازه فهمیده بودم سه وعده غذا نخوردم ولی جرئت گفتن رو نداشتم همون موقع نگاهم به آرمان افتاد....... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸?