#لطافت_زنانه
سلام عزیزان..چند وقت پیش من و همسرم به دیدن دوست همسرم رفتیم که تازه با مهناز ازدواج کرده بود.مهنازو من روز عروسیم دیده بودم....در حد یه تبریک و احوالپرسی باهاش اشنا بودم...دختری جدی با قیافه و اندام بسیار #معمولی که حتی در رده خوب هم دسته بندی نمیشه...ما چند وقت پیش یه صبح تا شب توی یه مهمونی یک روزه با مهناز و شایان بودیم....و مهناز به معنای واقعی یک #زن بود...یک زن تمام عیار....حالا من چند تا ویژگیشو واستون میگم:
به هیچ عنوان اسم هم همسرش رو بدون پسوند #جان صدا نمیزد....ولی توی کلامش عجز و نیازمندی نبود...جدی...محکم در عین حال مهربون...شایان جان فلان کارو بکن....شایان جان....
نکته بعدی اینکه #لحن_صدا و تن صدای بسیاااار اروم و ظریفی داشت خیلی فصیح صحبت میکرد ناخوداگاه منم مثل اون شده بودم.وقتی حرف میزد چنان صداشو مثل یه طنین اروم رها میکرد که همه ریز میشدن ببینن چی میگه....نه مثل من که #هوااار میکشم گاهی شوهرم میگه عزیزم یواشتر من همین جام...
نکته بعدی اینکه توی #راه_رفتن نشستن وارد شدن به جایی خارج شدن از جایی حتی توی یه دست شستن ساده یا تعویض لباس بسیار صبور و اروم بود.اصلا عجله نمیکرد.براش مهم نبود که همه منتظرشن...طمانیه شو هرگز از دست نمیداد...مثلا برای صرف غذا همه با عجله شلپ شلوپ دستاشونو گربه شور کردن ولی این خیلی اروم دستاشو با دقت و #ظرافت شست و خشک کرد ...یا مثلا همه کفش پوشیده بودن منتظر بودن خیلی اروم با همون ریتم همیشگی راه رفتنش اومد...این کارش باعث میشد همیشه براش درو باز کنن...همیشه متوجه عدم حضورش باشن...همه چشم به راهش بودن...برخلاف من که چنان با عجله مثل شتر پله ها رو دوتا یکی میکنم که مثلا من زرنگم....همیشه هم جلوتر از شوهرم دم درم.....(ینی خااااااک)😒😒😒😒😒
مسئله بعدی اینکه توی هر شرایطی....تکرار میکنم هررر شرایطی از #اصولش کوتاه نمیومد...نماز اول وقتش...شستن دستاش....پاک کردن خاک کفشش...و همه منتظر میشدن تا اون اصولشو رعایت کنه چون کاره درستو اون میکرد...مثل من هپلی نبود که با دست کثیف جوجه کبابو به دندون بکشه...نمازش قضا بشه یا تا زانو تو خاک غرق باشه...
من واقعا توی اون مهمونی شکستم...خورد شدم...ولی خیلی چیزا یاد گرفتم ....ایشالله به دردتون خورده باشه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
۶۰ ثانیه قبل از مرگ چه اتفاقاتی برای فرد میافتد؟
🔬گروهی متشکل از شیمی دانان و پزشکان آمریکایی با انجام بررسیها و تحقیقات گسترده بر روی افراد در حال مرگ و یا بازگشته از مرگ نشان دادند که در زمان مرگ و چند دقیقه قبل از آن احساسی درست شبیه به تماشای فیلم ترسناک و بسیار خوفناک به افراد دست میدهد؛ در این شرایط مغز واکنشی از خود نشان میدهد که هنگام تماشای فیلم بسیار ترسناک دارد.
ولی علت این ترس و وحشت به وجود آمده در مغزانسان قبل از مرگ چیست؟
براساس بررسیهای این گروه علمی ترس عامل اصلی این موضوع است به این دلیل که زمان احساس خطر ناخودآگاه ترس به فرد حاکم میشود و در این موقع بخشی از مغز به نام تالاموس به استرس و فشار روحی بسیار حساس است و در این شرایط با انتشار برخی هورمونها و مواد شیمیایی واکنش نشان میدهد.
گفته میشود که یک دقیقه قبل از مرگ فرد احساس ترس همراه با پرواز یا برخورد را احساس میکند و در این شرایط هیپوتالاموس باعث انتشار آدرنالین در بدن میشود برای آنکه بدن را برای واکنش صحیح آماده کند.
این مطالعات و بررسیها نشان میدهد در اکثر موارد افراد در لحظه مرگ تلاش و سعی دارند درست مثل تماشای فیلم ترسناک فریاد بزنند، ولی صدایی به گوششان نمیسرد؛ در واقع به گوش هیچ فردی نمیرسد، زیرا در این لحظه تنفس قطع شده و مغز در حال از کار افتادن است.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت24 دستمو به طرفش دراز کردم --سلام آقای دکتر. دستمو به گرمی فشر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت25
با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی دستش هم باند پیچی شده بود.
دستمو بردم نزدیک تا قاشقو از آرمان بگیرم تا بهش غذا بدم.
مامانم که تازه سر میز نشسته بود،به دستم نگاه کرد و قاشق آرمان رو گرفت، و ازم خواست غذامو بخورم.
به آرمان نگاه کرد و لبخند زد.
--من به دوستت غذا میدم.
بعدش آروم آروم غذای آرمان رو بهش داد.
جوری بهش غذا میداد که انگار مهر مادری به گردن آرمان داشت.
دوتا کاسه سوپ و شوبارو خوردم.
نشستم تا غذای آرمان هم تموم بشه.
حس میکردم آرمان از مامانم خجالت میکشه چون همش سرشو مینداخت پایین.
غذاش که تموم شد از مامانم تشکر کرد.
--ممنون مهتاب خانم.
خیلی خوشمزه بود.
مامان بهش لبخند زد
--نوش جونت عزیزم.
آروم از روی صندلی بلندش کردم و نشوندمش روی مبل.
تلوزیونو روشن کردم و نشستم پیشش.
--خب آرمان، میخوای کارتون ببینی، یا فیلم جنگی؟
با ذوق کارتون رو انتخاب کرد.
منم براش کارتون گذاشتم و رفتم آشپزخونه.
از توی آشپزخونه حواسم بهش بود، ولی انقدر غرق در کارتون بود که حواسش به من نبود.
روی صندلی نشستم و از مامانم خواستم بشینه تا باهاش حرف بزنم.
با آروم ترین صدای ممکن شروع کردم.
--میدونم که از دوستی منو آرمان تعجب کردین، ولی قضیش مفسله.
سر فرصت واستون تعریف میکنم.
راستش مدت زیادی نیست که من باهاش آشنا شدم.
اسمش آرمانه.سنش کمه ولی خیلی چیزارو میفهمه.
الانم یه چند روز اینجا میمونه بعد میبرمش خونشون.
فقط مامان آرمان به خاطر ضرب و شتمی بدی که شده، خون زیادی ازش رفته بخاطر همین دچار کمخونی شدید شده.
میخواستم لطف کنی واسش غذا هایی که مقویه و خون سازه بپزی.
--باشه ولی کی دلش اومده این بچه رو کتک بزنه؟
--گفتم که قضیش مفسله سر فرصت بهتون میگم.
--باشه مامان هرجور صلاح میدونی. الانم یه زنگ بزن به دکترش ببین اگه میشه حمومش کن، آخه بیمارستان آلودس اینم که بچس یه موقع خطرناکه واسش.
به ساعت نگا کردم، ۱۱ صبح بود.
گوشیمو درآوردم و شماره دکتر رو از بخش پرستاری گرفتم.
--سلام آقای دکتر.
--سلام بفرمایید؟
--راستش همراه همون پسر بچه ایم که پری شب جراحیش کردین.
--آهان شمایید. اتفاقی واسش افتاده؟
--نه فقط میخواستم ببینم مشکلی نداره ببرمش حموم؟
--نه ولی باید احتیاط کنید. زخمای صورتش بیشتر سطحیه ولی مواظب گچ دست و پانسمان اون یکی دستش باشین.
روشو با نایلون بپوشونید و بعد که کارتون تموم شد، پانسمان دستشو عوض کنید. تاکید میکنم مراقب باشید.
--بله چشم. ممنونم ازتون.
--خواهش میکنم. امر دیگه این نیست؟
--خیر. بازم ممنون.خداحافظ....
بعد قطع کردن موبایلم نگاهم به مامانم که کنجکاو تماس من بود افتاد.
--خب حامد جان چی گفت؟
--هیچی گفت باید روی پانسمان و گچ نایلون بپیچیم.
--باشه من اینکارو میکنم.
راستی حامد برو،واسش لباس بخر، الان که از حموم بیاد لباس نداره که.
--اهان راستی خوب شد گفتی.
رفتم روی مبل پیش آرمان نشستم.
--آرمان من باید یه چند دقیقه برم بیرون و بیام.
اگه چیزی خواستی به مامانم بگو باشه داداشی؟
--باشه ولی من خجالت میکشم.
--عه این حرفا چیه؟
با دستم موهاشو به هم ریختم و بلند شدم.
سرشو بالا گرفت
--فقط زود برگرد.
--چشم......
ماشینو از حیاط بیرون آوردم و راه افتادم.
سر کوچه، ساسان وایساده بود.
ماشینو نگه داشتم و بوق زدم.
انگار تازه منو دیده بود، به طرف ماشین اومد و سوار شد.
--به به. آقا ساسان. تو کجا و اینجا کجا؟
--سلام حامد راه بیفت میگم بهت....
--خب چه خبر؟ اینجا چیکار میکردی؟
--هیچی بابا اومدم بریم بیرون.
ماشین خودم که خرابه، مامانمم که ماشینشو نمیده بهم.
منم با تاکسی اومدم.شمام که تلفنت دکوریه انگار؟!
--درگیر بودم ساسان الان باید زود برگردم خونه، انشاالله یه وقت دیگه.
--واسه چی؟ چی شده مگه؟
یه خلاصه از اتفاقی که واسه آرمان، افتاده بود واسش گفتم.....
--خب پس حالا که میری لباس فروشی منم ببر.
جلوی مغازه ی لباس فروشی نگه داشتم و هردو باهم وارد مغازه شدیم.
--راستی حامد، حالا چه سایزی میخوای بگیری؟
درمونده نگاهش کردم.
--نمیدونم.
-- میریم از فروشنده میپرسیم.
خودش جلو رفت و منم پشت سرش...
--سلام خانم، لباس واسه پسر ۸--۷ سال میخواستم.
--بله حتما بفرمایید از این طرف.
با ساسان دنبال فروشنده راه افتادیم وبه لباسایی که بهمون معرفی میکرد نگاه میکردیم.
بین همه، یه بلوز و شلوار اسپرت زرد و مشکی چشمم رو گرفته بود.
به ساسان نشونش دادم و اونم خوشش اومد.
بعد از اون، یه شلوار جین مشکی و یه ژاکت اسپرت هم خریدیم.
همینطور که فروشنده داشت خریدارو حساب میکرد، چشمم به شال و کلاه زرد و مشکی پسرونه ای افتاد که خیلی شیک بود.
ساسان از فروشنده خواست همون شالو کلاهی که مد نظر من بود رو بیاره......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت25 با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁فرشته ای برای نجات🍁
قسمت26
شالو کلاه رو هم خریدم و از مغازه اومدیم بیرون.
ساسانو رسوندم خونشون و رفتم خونه.
ماشینو بردم تو حیاط، همون موقع صدای اذان پیچید.
همونجا توی حیاط وضو گرفتم و در هال رو باز کردم.
بوی چندین نوع غذا با هم توی خونه پیچیده بود، چشمم به آرمان افتاد که دوتا دستاش نایلون پیچی شده و روی مبل خوابش برده بود.
آروم رفتم داخل آشپزخونه.
--سلام مامان خانم.
--سلام حامد، کجایی تو؟ این بچه چشمش به در خشک شد.
--شرمنده مامان، توی راه ساسانو دیدم با هم رفتیم خرید.
--آهاااان پس بگووووو.خب پس لباسا کو؟
--تو ماشینه، فقط مامان من نمازم رو میخونم و بعد آرمانو میبرم حموم.
--باشه مامان. زود باش.
به طرف اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد تموم شدنش رفتم و لباسایی که واسش خریده بودم رو بردم توی اتاق،رفتم تو هال به آرمان نگاه کردم. هنوزم خواب بود، ولی نمیشد دستشو بیشتر از این توی نایلون نگهداشت.
کنار مبل زانو زدم و دستمو گذاشتم روی دسته مبل.
با اون دستم آروم آروم شروع به نوازش موهاش کردم.
بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و بهم لبخند زد.
--سلام آرمان خان، خوب میخوابیا!
--سلام داداش. نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم.
با گفتن ببخشید بلند شد و همونجور که سرشو پایین انداخته بود، روی مبل نشست.
--خب حالا، خجالت نداره که. پاشو میخوایم بریم حموم.
ملتمس بهم زل زد
--آخه داداش من به مهتاب خانم هم گفتم نمیتونم برم حموم.ولی اون گفت باید دستامو نایلون بپیچم.
--میدونم. ولی قرار نیست که تنهایی بری.من میبرمت.
--آخه....
--آخه نداره که. بزن بریم.
بلند شد و آروم آروم به طرف اتاق حرکت کرد.....
--ماماااان، مامااان!
--جانم حامد، توی اتاقم.
رفتم دم در اتاق و دوتا دستامو به چهارچوب در تکیه دادم.
--مامان راستی میشه یه حوله واسه آرمان بیاری؟
--گذاشتم روی تختت، فقط حامد مواظب دستش باشیا.
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم.
به آرمان کمک کردم تا لباساشو دربیاره و بردمش داخل حموم.
وان از قبل آماده بود، آرمانو گذاشتم توی وان و دوش رو روی سرش باز کردم.
سر و بدنش رو شستم و بعد حوله پیچ کردنش ازش خواستم بره توی اتاق و کنار شوفاژ بشینه.
خودمم دوش گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم.
آرمان همینطور که توی حوله گم شده بود چسبیده بود به شوفاژ.
جعبه کمک های اولیه رو آوردم و پانسمان دستش رو عوض کردم و نایلون روی گچ رو هم از دستش خارج کردم.
نایلون لباسارو جلوش گذاشتم و بازش کردم.
--بفرمایید! اینم یه لباس پسرونه جذاب واسه داداش خودم.
--وااای چقدر قشنگه، مرسی داداشی.
--قابل تور نداره، حالا زودتر بپوش تا سرمانخوردی.
بعد اینکه لباساش رو پوشید، ناهار هم آماده شد و رفتیم توی آشپزخونه.
با میزی که مامانم چیده بود، خود منم تعجب کرده بودم، چه برسه به آرمان.
چند نوع غذا و ژله و ترشی و ماست و خلاصه همه چی......
همونجور که سرمیز مینشستم
--مامان بابا نمیاد؟
--نه امروز نمی تونه بیاد.
روبه آرمان کرد
--خب آرمان جون بشین تا بهت غذا بدم.
--ممنون مهتاب خانم. خیلی زحمت کشیدین.
--آخییی عزیزم زحمتی نبود.
ناهار که تموم شد به مامان کمک کردم تا سفره رو جمع کنه.
مامان هم سرگرم صحبت با آرمان بود.
صدای گوشیم منو به اتاق کشوند.
دکمه وصل رو زدم
--الو ساسان
--الو حامد کجایی؟
--خونم چطور؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟
--یادته یه بار رفتم غمار خونه اون مردک.....
--خببب! چی شده مگه؟
--حامد بد بخت شدم. به دادم برس اینا دنبال منن.
--آخه من به تو چی بگم؟ هااان؟ مگه نگفتم نرو اون قبرستون ..لا اله الا الله.
--حالا میگی چیکار کنم؟ خب یه غلطی کردم دیگه!
--کجایی تو؟
--اگه نمیای بگ...
حرفشو با دادم قطع کردم
--مگه نمیگم کجاااایی؟
--آدرسو میفرستم.
اینو گفت و تماس رو قطع کرد.
روی تختم نشستم و دوتا دستمامو روی زانوم گذاستم و توی موهام فرو بردم.
یادم افتاد به روزی که یه غمار چندین میلیونی رو باختم .! او روز هم اگه بابام نبود هنوزم توی زندان بودم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد...
آدرسی که فرستاده بود، خیلی دور از شهر بود ولی اگه نمیرفتم ساسانو میکشت.
به پلیس زنگ زدم و داستان رو خیلی خلاصه گفتم.
اونام گفتن برم کلانتری تا باهم بریم.
سریع آماده شدم و از اتاقم خارج شدم
مامانم که هراسون دنبالم میاومد
--کجا حامد؟ چرا رنگت پریده؟ چی شده؟
--هیچی مامان! زود برمیگردم.
همین که خواستم دستگیره در رو باز کنم صدای آرمان متوقفم کرد.
--داداش منم میبری؟
--نه داداشی تو بمون خونه من زود میام......
با سرعتی که خودمم انتظارشو نداشتم به کلانتری رفتم و اونا هم با فاصله ازم اومدن.
هرچی به آدرس نزدیک تر میشدم، استرسم از بابت ساسان بیشتر میشد
غلام آدمی نبود که بگذره، شده جون طرفو بگیره ولی از پولش نمیگذره.
به محل رسیدم و از ماشین پیاده شدم......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ http
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «شباهت حضرت مسیح و مهدی»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 مهدی و مسیح باهم باز خواهند گشت...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۲ دی ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 02 January 2022
قمری: الأحد، 28 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️15 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️22 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️31 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️32 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨هرڪس اسم شریف ^ العزیز ^را تا ۴۰ روز و هر روزی ۴۰ مرتبه بگوید به احدی محتاج نخواهد شد.
📚 مصباح ڪفعمی ص ۴۵۷
✨ امام رضا علیه السلام فرمودند :
هر ڪس در هر روز ۴۱ بار ذڪر شریف^ العزیز ^ را بعد از نماز صبح بگوید به خلق محتاج نشود.
📚بحرالغرائب ص ۲۹
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈توبه
💠به نقل ابوحمزه ثمالي، امام سجاد - عليه السلام - فرمود: مردي با خانواده اش سوار بر كشتي شد كه به وطن برسند، كشتي در وسط دريا درهم شكست و همه سرنشينان كشتي غرق شده و به هلاكت رسيدند، جز يك زن (كه همسر همان مرد بود) او روي تخته پاره كشتي چسبيده و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزيره اي آورد، و آن زن نجات يافت و به آن جزيره پناهنده شد. اتفاقا در آن جزيره راهزني بود بسيار بي حيا و بي باك، ناگاه زني را بالاي سرش ديد و به او گفت : تو انساني يا جني ؟ آن زن جريان خود را بازگو كرد، آن مرد بي حيا با آن زن به گونه اي نشست كه با همسر خود مي نشيند، و آماده شد كه با او زنا كند. زن لرزيد و گريه كرد و پريشان شد. او گفت : چرا لرزان و پريشان هستي ؟ زن با دست اشاره به آسمان كرد و گفت افرق من هذا: از اين (يعني خدا) مي ترسم . مرد گفت : آيا تاكنون چنين كاري كرده اي ؟
زن گفت : نه به خدا سوگند. مرد گفت : تو كه چنين كاري نكرده اي، و اكنون نيز من تو را مجبور مي كنم، اين گونه از خدا مي ترسي، من سزاوارترم كه از خدا بترسم . همانجا برخاست و توبه كرد و به سوي خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشيماني بسر مي برد.
تا روزي در بيابان پياده حركت مي كرد، در راه به راهب (عابد مسيحيان) برخورد كه او نيز به خانه اش مي رفت، آنها همسفر شدند، هوا بسيار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت : دعا كن تا خدا ابري بر سر ما بياورد تا در سايه آن، به راه خود ادامه دهيم . گنهكار گفت : من در نزد خود كار نيكي ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چيزي از خدا داشته باشم . راهب گفت : پس من دعا مي كنم تو آمين بگو. گنهكار گفت : آري خوب است. راهب دعا كرد و او آمين گفت، اتفاقا دعا به استجابت رسيد و ابري آمد و بالاي سر آنها قرار گرفت و سايه اي براي آنها پديد آورد، هر دو زير آن سايه قسمتي از روز را راه رفتند تا به دو راهي رسيدند و از همديگر جدا شدند، ولي چيزي نگذشت كه معلوم شد ابر بالاي سر آن جوان گنهكار قرار گرفت و از بالاي سر راهب رد شد. راهب نزد آن جوان آمد و گفت : تو بهتر از من هستي، و آمين تو به استجابت رسيده نه دعاي من، اكنون بگو بدانم چه كار نيكي كرده اي ؟ آن جوان، جريان آن زن و توبه و خوف خود را بيان كرد، راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت : غفرلك ما مضي حيث دخلك الخوف فانظر كيف تكون فيما تستقيل . گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا آمرزيده شد، اكنون مواظب آينده باش .
📕 نویسنده : داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈گذشت قیس بن عاصم
💠به احنف بن حیس گفتند : تو با این که عرب هستی چرا این اندازه بردبار و آسان گیر و باگذشتی ؟ در حالی که باید تندخو و خشن و تلخ باشی !
گفت : من درس گذشت و عفو را از قیس بن عاصم آموختم ، یک بار میهمانش بودم به خدمتکارش گفت : غذا بیاور . او غذا را در ظرفی سنگین وزن حمل کرد ، در راه ظرف غذا که در حال جوشیدن بود از دستش رها شد و بر سر فرزند قیس افتاد و او را کشت .
خدمتکار لرزه بر اندامش افتاد ولی قیس زیر لب گفت : هیچ راهی برای حلّ مشکل این خدمتکار نمی یابم جز این که او را آزاد نمایم ؛ به او گفت : تو در راه خدا آزادی ، می توانی هرجا که خواستی بروی . سپس گفت : اگر او را نزد خود نگاه می داشتم تا چشمش در چشم من بود خجالت می کشید ، بنابراین او را آزاد کردم تا هم در اضطراب نباشد و هم در حال شرمندگی به سر نبرد .!!!
📙کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان ص:275
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌹عفو و گذشت پيامبر(ص) از دختر حاتم
⚜ #اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره #كرامت و حسن خلق و آقايى و عفو و گذشت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مى فرمايد:
🐪🐫🐪 زمانى كه اسيران #طائفه_طى را به مدينه آوردند، در بين آنان دخترى بود كه به #رسول_خدا (صلى الله عليه و آله) عرضه داشت:
✋ يا محمّد! چه شود كه مرا آزاد نماييد تا من از شماتت و سرزنش قبايل عرب در امان بمانم؛ زيرا من دختر رئيس قبيله هستم و پدرم اشخاص بى پناه را پناه مى داد، اسير را آزاد مى كرد، به واردين غذا مى داد، افشاى سلام مى كرد و هيچ وقت حاجتمندى را بدون روا شدن حاجتش رد نمى كرد، من دختر #حاتم_طايى هستم!
🌹 پيامبر فرمود: اى دختر! آنچه بيان كردى اوصاف مردم مؤمن است، اگر پدرت اهل اسلام بود براى وى از خداوند طلب رحمت مى كردم.
🌹سپس فرمود: دختر را آزاد كنيد؛ زيرا پدرش اخلاق نيك را دوست مى داشت و خدا اخلاق نيك را دوست دارد.
👳🏻 ابو بردة بن دينار در آزادى دختر حاتم از جاى برخاست و عرضه داشت: اى رسول خدا! پروردگار #اخلاق_نيك را دوست دارد؟
🌹حضرت فرمود: سوگند به خدايى كه جانم به دست اوست، وارد بهشت نمى شود مگر صاحب اخلاق پسنديده.
🌹 پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: خداوند اسلام را به اخلاق نيك و كردار پسنديده پيچيد، از جمله:
🔅معاشرت نيكو، احسان و بخشش به مردم، ملايمت و خوشرفتارى، راه و رسم نيك را بين مردم پخش كردن، طعام خوراندن به خلق خدا، افشاى سلام، عيادت مريض - خواه مسلمانى نيكوكار، خواه معصيت كار باشد - تشييع جنازه مسلمان، خوشرفتارى با همسايه - خواه مسلمان باشد، خواه غير مسلمان - احترام به سالمندان، پذيرفتن دعوت مردم و دعوت از ديگران، عفو و اصلاح بين مردم، بزرگوارى و بخشش، از خود گذشتگى، ابتدا به سلام، فرو خوردن خشم و غضب و سپس عفو از بد كار.
☪ و نيز اسلام صفات زير را ممنوع دانسته و آنها را جزء سيّئات به حساب آورده:
⛔ كار بيهوده و باطل، ساز و آواز و غنا از هر نوعش، خيانت و ظاهر سازى و انتقام بى جا، دروغ، غيبت، بخل، حرص، ستم، تجاوز، مكر و خدعه، سخن چينى، فتنه بهم زدن بين مردم، قطع رحم، بدخلقى، فخر و تكبّر، خود پسندى، ستايش بى جا، فحش، كينه، حسد، فال بدزدن، راهزنى و سركشى...».
📚 برگرفته از کتاب تفسير و شرح صحيفه سجاديه، ج ٢، نوشته استاد انصاریان.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁فرشته ای برای نجات🍁 قسمت26 شالو کلاه رو هم خریدم و از مغازه اومدیم بیرون. ساسانو رسون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت27
چند متر عقب تر از من هم ماشین پلیس وایساده بود.
از دور نگاهم به ساسان افتاد که زیر مشت و لگد های دوتا مردغول پیکر داشت جون میداد.
به درخواست پلیس توی کلانتری که گفته بود بی سر و صدا باید نزدیکشون بشم، آروم آروم رفتم نزدیک.
اون دوتا مرد قول پیکر که حواسشون به ساسان بود و منو نمیدیدن.
میموند غلام که روی یه صندلی نشسته بود و سیگار میکشید.
ولی یه دفعه نگاهش به من افتاد و از اون دوتا مرد خواست که ساسانو رها کنن.
همونجور که با دستای باز داشت به طرفم میومد لبخند کریح و زشتی هم روی لباش بود
--به به! به به! آقا حااااامد! چه عجب از این ورا؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟ نمیدونستم قراره بلند شی بیای اینجا!
راستی رفیقتم هستاااا
آقا ساسان پاشو رفیقت اومده.
باحالت مسخره ای ادامه داد
-- از باباجونت چه خبر؟ هنوزم جور اینو و اونو میکشه؟
صد دفعه گفتم آخه......
تا حرف بابام اومد وسط، خونم به جوش اومد.
واسه همین نزاشتم حرفشو ادامه بده و سرشو که طرفم چرخوند، یقشو گرفتم و دوتا مشت کوبیدم روی صورتش.
همونجور که به من زل زده بود، زد زیر خنده و بازم ادامه داد
--بیا بزن، این طرفم بزن، ولی یادت نره، که بابات چه مرتیک........
انداختمش روی زمین.
همون موقع دوتا قلدری که غلام اجازه نزدیک شدن بهشون نمیداد خواستن بیان طرفم که غلام دستشو به نشونه ایست گرفت.
زانومو گذاشتم روی شکمش و با دوتا دستام بیخ گلوشو فشار دادم.
با صدایی که از لای دندونام به زور شنیده میشد
--ببین دیگه نه من اون حامد سابقم که بخوای با کثافت کاریات ازم باج بگیری، نه دیگه اجازه میدم به پدرم توهین کن!
فشار دستمو بیشتر کردم
-- اگه یه کلمه دیگه، با اون دهن کثیفت درمورد پدرم صحبت کنی، خودم با دستای خودم خفت میکنم.....
شیر فهههههم شدددددددد!!!؟؟
رفتم طرف ساسان.
با ضربه ای که روی شونم خورد، سرمو برگردوندم و با مشتی که روی صورتم فرود اومد، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، خواستم بلند بشم که چنتا لگد محکم به شکم و پهلوهام خورد.
از درد به خودم میپیچیدم!
غلام اومد بالای سرم و یقمو گرفت و سرمو آورد بالا
--ببین جوجو! اگه اجازه دادم جسارت زدن من رو پیدا کنی فقط یه دلیل داشت.
تفنگشو درآورد و روی پیشونیم گذاشت
--دلیلش اینه که خواستم روز آخری عقده هاتوخوب خالی کنی!
الانم یه جوری میکشمت و گم و گورت میکنم،که دست هیچ احدی بهت نرسه!
ماشه رو کشید و خواست شلیک کنه که صدای داد ساسان متوقفش کرد.
--چه غلطی داری میکنی؟ قرار ما این نبود غلام! تو فقط خواستی حامد بیاد تا فقط گوششو بتابونی! نه که.......
با سیلی که از غلام خورد افتاد روی زمین و خواست بلند بشه که پای غلام روی سینش فرود اومد و همینطور که اسلحه رو توی دستش میتابوند
--ببین! تو یکی دیگه دهنتو ببند که هر بدبختی تو این چند سال کشیدم زیر سر توعه بچه قرطیه!
تو اگه آدم بودی به قول خودت رفیقت حامد رو به پول من نمیفروختی! الانم دهنتو ببند وگرنه باهمین اسلحه دوتاییتون رو میفرستم به درک!
تو اون لحظه فقط به یه چیز فکر میکردم.
اونم رودست خوردن از ساسان!
باور اینکه همه این بازی واسه گیر انداخت من بود و ساسان فقط نقش رفیق رو بازی میکرد واسم تعجب آور بود.
تازه یاد پلیسا افتادم که هیچ نشونی ازشون نبود.
تو اون لحظه از بابت اینکه لااقل آدم شده بود و میخواستم برم اون دنیا خوشحال بودم.
سردی تفنگ روی پیشونیم و پایی که روی سینم فشار میاورد رشته افکارم رو پاره کرد.
زیر لب شروع به فرستادن صلوات به نیت ۵ تن کردم.
همین که صلوات پنجم روفرستادم صدای شلیک تفنگ توی سرم پیچید.
اما من هیچ دردی احساس نمیکردم.
چشمام باز بود و اطرافم رو میدیدم.
ناباورانه نیم خیز شدم و به غلام که پاش تیر خورده و یه افسر پلیس داشت دستاشوبا دستبند میبست نگاه کردم.
چند قدم اون طرف تر یه افسر دیگه ساسان رو با دستبند به طرف ماشین میبرد که ساسان سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد.
نگاهمو ازش برگردوندم و خواستم بلند بشم که باحس سوزش توی کمرم دادم به هوا رفت....
همه حواسشون طرف من پرت شد.
یکی از افسرا اومد پیشم و ازم خواست تکون نخورم تا زنگ بزنه آمبولانس بیاد...
گرمای خاک کم کم داشت از بین میرفت و سرمای خشکی جاش رو میگرفت.
تو همون حالت به ساعتم نگاه کردم.
۷ عصر بود.
دوباره همون افسر اومد پیشم و ازم خواست سوییچ ماشینو بدم بهش تا سربازی که همراهشون بود واسم بیاره.
سوییچو گرفت و داد به سرباز.
روی چهره سربازی که اون اطراف قدم میزد دقیق شدم.
بهش میخورد ۱۹--۱۸ ساله باشه.
خوشبحالش، سرباز بود و داشت خدمتی که به عهدش بود رو انجام میداد.
ولی من هنوز به اینکه برم سربازی اصلا فکر هم نکرده بودم.......
آژیر آمبولانس منو از فکر درآورد.
دو نفر ازش پیاده شدن و منو با تخت توی ماشین گذاشتن.
یکی از افسرای پلیس اومد دم در ماشین.
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت27 چند متر عقب تر از من هم ماشین پلیس وایساده بود. از دور نگا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت28
--خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلانتری دیگه دنبالشن و الان یه کمک بزرگ بهشون کردی.
-- نه بابا این چه حرفیه! من ازتون ممنونم. شما جون منو نجات دادین.
--این وظیفه ماست. انشاالله بعد از بهبودیتون باید بیاید کلانتری و هرچیزی که از غلام میدونید رو بگید.
--بله چشم......
آمبولانس ایستاد. دونفر اومدن و من گذاشتن روی یه تخت دیگه.
اولش فکر میکردم اشتباه شده، ولی بعدش به اطراف دقت کردم، همون بیمارستانی بود که اون شب اون دختر و بعدش آرمان بستری بود.
جالب بود برام که برای بار چندم میرفتم توی اون بیمارستان.
توی اورژانس بهم سرم وصل کردن و دکتر بعد از معاینه کمرم گفت گرفتگی عضلانیه و خداروشکر مشکل جدی واسه دنده هام پیش نیومده.
سرمم تموم شد و پرستار اونو از دستم خارج کرد.
با اینکه هنوزم درد خفیفی توی کمرم حس میکردم، از روی تخت پایین اومدم و کاپشنم رو پوشیدم.
چند دقیقه ای از اذان گذشته بود و من تصمیم گرفتم نمازم رو همونجا توی بیمارستان بخونم......
از نماز خونه خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
روبه پرستار پذیرش
--سلام وقتتون بخیر.
--سلام بفرمایید.
--راستش میخواستم.......
همون موقع پرستار همیشگی اومد
--سلام آقای رادمنش. بفرمایید میخواید همسرتون رو ببینید؟
انگار بدن من به کلمه همسرتون آلژی داشت و زود هنگ میکرد.
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم بله.
--بفرمایید اتاقشون روکه بلدید، فقط زودتر از بخش خارج بشید.
--بله چشم......
با چشمم دنبال شماره اتاقش میگشتم که چشمم به خانمی که پشت شیشه اتاقش ایستاده بود افتاد.
نمیدونستم باید برم نزدیک یا نرم.
هینجور که سرمو پایین انداخته بودم، وسط سالن ایستادم.
--سلام پسرم. شما با ایشون نسبتی دارین؟
از حرفی که زده بود دستپاچه شده بودم
--من؟ نه.....نه....فقط...
--پس نسبتی باهاش نداری.
ولی ایکاش نسبتی باهاش داشتی.
آهی کشید و ادامه داد
--لااقل اگه فامیلی ، دوستی، آشنایی، یکدوم از اینا بودی تا حدی خیالم راحت بود.
آخه این دختر هیچ کسو نداره.
--پس نسبتشون با شما چیه؟
--ما فقط باهم همسایه هستیم.
راستش چند روزی بود خونه نمیمومد، منم نگران شدم. تا اینکه اینجا پیداش کردم.
رفت طرف شیشه اتاق و شروع کرد به گریه کردن.
--کی تورو به این روز انداخته؟ کی شهرزاد من رو اینجوری کرده؟ چرا چشماتو باز نمیکنی؟ پاشو باهام حرف بزن! پاشو دردودل کن! چرا اینجوری خوابیدی آخه دختر قشنگم!
از کاری که میخواستم انجام بدم مردد بودم.
آروم آروم رفتم و با فاصله از اون خانم کنارش ایستادم.
--آروم باشید. با گریه کردن شما کاری درست نمیشه. فقط باید واسشون دعا کنید.
--آخه شهرزاد مثل دخترمه! چجوری میتونم آروم باشم.
بعد از کلی گریه و زاری رفت و روی صندلی نشست و ازم خواست برم پیشش بشینم.....
--خب نگفتی پسرم. اگه نسبتی باهاش نداری پس؟
--راستش وقتی ایشون تصادف کردن هیچ کس توی خیابون نبود و منم ایشون رو آوردم بیمارستان. همین.
--خدا خیرت بده! خیر از جوونیت ببینی.
--ممنونم مادرجان.
--راستش من به دلایلی باید از اینجا برم.
دکتر گفته اب و هوای اینجا واسم مناسب نیست و باید تا آخر عمرم برم جایی که آب و هواش مناسب باشه. واسه همین گفتم کاش نسبتی باهاش داشتی.
آخه شهرزاد خیلی تنهاس، پدر و مادرش رو توی کودکی از دست داده و هیچکس رو نداره، فقط یه خاله داشت که پیشش زندگی میکرد که اونم عمرشو داد به شما.
--خدابیامرزه.
--خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. هییی! چه میشه کرد.
راستش همیشه واسه شهرزاد آرزوی خوشبختی میکردم.
پیش خودم میگفتم اگه شهرزاد پدر و مادر نداره، لااقل درآینده یه همسر خوب داسته باشه تا بتونه بهش تکیه کنه. نمیدونستم که قراره این اتفاق واسش بیفته.
ای کاش میتونستم بیشتر پیشش بمونم.
--انشاالله که حالشون بهتر بشه.
--انشاالله مادر. راستش میشه یه خواهش ازت بکنم؟
--بله بفرمایید.
--ببین پسرم، این دختر خیلی تنهاس، میخواستم اگه انشاالله به هوش اومد و سلامتیش روبه دست آورد، مراقبش باشی.
درخواستمم از تو بخاطر اینه که به ظاهرت نمیخوره از این جوونای شیطون و بی حدو مرز باشی.....
--چشم.خیالتون راحت.
--الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده! راستش کلید خونش رو هم میدم بهت، تا ازت بگیره.
ولی یادت باشه، اگه از کاری که میخوای انجام بدی یه موقع خدایی نکرده سوءاستفاده بکنی یا اینکه شهرزاد رو اذیت کنی، به همون خدایی که بالا سرمونه قسم، امیدوارم یه روز خوش نبینی.
--چشم. خیالتون راحت.
--چشمت بی بلا. راستش من فردا بعد از ظهر باید برم، اگه برات زحمتی نیست آدرسو یادداشت کن تا فردا کلید خونه رو بهت بدم.
--باشه چشم. راستی مادر کسی هست برسونتتون؟
--نه اشکالی نداره تاکسی میگیرم.
--خب پاشید من واستون تاکسی میگیرم تا آدرس خونتون رو هم یاد بگیرم.
--خیر ببینی مادر..............
🍁نویسنده حلما 🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
🔴 شرط ورود به بهشت!
✍ پیامبر (ص) فرمودند:
در سفر معراج، به بیت المعمور (خانهای در آسمان چهارم) رسیدم، دو رکعت نماز در آنجا به جای آوردم، در آنجا عده ای از اصحاب نیز با من بودند، اما عده ای لباسهای فاخر و تمیز و عده ای دیگر لباسهای چرک و کثیف داشتند. به مسجد که رسیدیم، آنهایی را که لباس کثیف داشتند، به مسجد راه ندادند.
✨ یعنی چه؟ هرکسی لباس تقوا دارد با رسول اکرم (ص) است. غیرممکن است که شخص کثیف در جای تمیز و پاک وارد شود. شما که میخواهید با رسول خدا (ص) به بهشت روید، آیا لباس خوب نمی خواهید؟
در حالات «ابراهیم ادهم» نوشتهاند که: پس از مدتی فقر، دید که خیلی کثیف و چرک شده است.
با لباس کهنه و کثیف به حمام آمد. استاد حمامی دستور داد که او را از حمام بیرون کنند. او آمد و در خارج حمام نشست و شروع به گریه کرد. دل حمامی به حال او سوخت. خواستند او را به حمام بازگردانند، نیامد. هر کار کردند، نیامد. گفتند: چرا نمی آیی؟ گریهات برای چیست؟
گفت: گریهام برای این نیست که از حمام بیرونم کردهاند، بلکه فکر آن عالم و بهشت را میکنم. میبینم در این دنیا، به واسطه کثافت، مرا به حمام راه نمی دهند، آن وقت چطور فردای قیامت، با روح کثیف و بدون تقوا، میگذارند که پشت سر حضرت محمد (ص) وارد بهشت شوم؟
📚 داستان های شهید دستغیب
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✅ حضرت عیسی ع در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد.
آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است.
حضرت عیسی خاموش ماندند.
✅حضرت با دعا كوري را شفا داد و گاو مرده اي را زنده كرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدايي كه چنين معجزاتی ارائه كرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند.
✅پس آن حضرت به خرابه اي رسيدند، سه خشت طلا آنجا ديدند، حضرت فرمود« از اين سه خشت يكي از آن تو و يكي از آن من و ديگري براي آن کسی كه قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وي داد و از او جدا شد.
از قضا چهار نفر به وي رسيدند، به طمع آن خشتهاي طلا او را كشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد ديگر براي آن خشتهاي طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانيدند و خودشان نيز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاك گرديدند.
✅بار ديگر حضرت روح الله(ع) به آن مكان رسيدند از كشته شدن آن پنج كس متعجب گرديد، وحي آمد كه بر سر اين سه خشت طلا هزار و ششصد (1600) كس كشته شده اند و اين خشتها از موضع خود نجنبيده اند،
«فاعتبروا يا اولي الابصار»
📙مجموعه ورّام، ج 1، ص 179
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت28 --خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت29
همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم.
باهم سوار یه تاکسی شدیم و اونم آدرس رو داد.
نزدیک به نیم ساعت توی راه بودیم و بالاخره ماشین توقف کرد.
راننده روبه خانمه
--بفرمایید اینم ازآدرسی که میخواستی حاج خانم.
--دستت درد نکنه. کرایتون چقدر شد؟
سرمو برگردوندم طرف صندلی عقب.
--حاج خانم شما بفرمایید من حساب میکنم.
--نه مادر آخه......
--آخه نداره شما بفرمایید.
--باشه پس من میرم.
از راننده تاکسی تشکر کرد و رفت.
کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم.
تقریبا یه محله ای توی پایین شهر بود. وهمینطور هم خلوت.
چند تا خونه اونور تر، همون خانم ایستاده بود و داشت منو صدا میزد.
--اومدم حاج خانم.
در حیاط رو باز کرد و ازم خواست برم داخل.
--نه حاج خانم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
همینجا میمونم شما بیاید.
--وا پسرم این حرفا چیه؟ نمیشه که همینجوری تو این سرما اینجا بمونی.
--آخه دیر وقته.
--طوری نیس مادر.توام مثل پسرمی.
سرمو پایین انداختم و خواستم وارد بشم که کلمه ی یاالله اومد روی زبونم،و
وارد حیاط شدم.
درختایی که کنار مسیر ورود به خونه بود و حوضی که وسط حیاط بود، زیبایی خونه رو بیشتر میکرد.
حس خوبی که وقتی روی برگای خشک پا گذاشتم روهیچ وقت فراموش نمیکنم...!
از سه چهار پله ای که به بالکن ختم میشد بالا رفتم و وارد هال شدم.
یه خونه نقلی و قدیمی، که وسایل ساده و زیبایی داشت.
اون موقع یاد خونه مادربزرگم افتادم.
--بشین کنار بخاری گرم شی پسرم.
-- چشم.
--الان میرم واست فسنجون درست میکنم. دوست داری؟
--بله. ولی نمیخواد به خودتون زحمت بدین. من باید برم.
--ای وا! کجا پسرم؟ این همه راهو تا اینجا اومدی، تازه پول کرایمم حساب کردی،بزارم گرسنه بری؟
--آخه...
--آخه نداره. نیم ساعت دیگه آماده میشه.
همون موقع گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و رفتم توی بالکن.
--سلام مامان.
--سلام! معلوم هست تو کجایی پسر؟ آخه این تلفنو میخوای واسه سر قبر من؟
--عه مامان جان خدانکنه.
--اتفاقا خدابکنه! چیکار کنم از دست تو! اصلا میگی این بچه اینجا غریبه؟
--ای وای مامان! اصلا حواسم به آرمان نبود!
راستش من الان اومدم یه جا نمیتونم زیاد صحبت کنم، فقط مامان، حواست به آرمان باشه!
--خیالت راحت با بابات دارن فوتبال میبینن! تو فقط بیا خونه ببین چیکارت میکنم.
--چشم مامان جان. فعلا کاری نداری؟
--نه. خداحافظ.
گوشیمو توی جیب کاپشنم و دوتا دستامو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم.
دیدن آسمون بین شاخه های درختا واسم جذاب بود.
فکرم درگیر اون دختر شده بود. یاد اسمش افتادم"شهرزاد"
شاید ۱۰۰ بار این اسمو توی ذهنم مرور کردم، ولی ذهنم خستگی ناپذیر از مرورش شده بود.
با پتویی که روی شونه هام انداخته شد سرمو برگردوندم.
نگاهم به حاج خانم که با لبخند نگاهم میکرد افتاد.
همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--خیلی ممنون حاج خانم.این چه کاریه؟
--راستش از اون موقعی که دیدمت، انگار پسرم رو دیدم.
--پسرتون هم سن منه؟
--اره هم سن توبود. قیافشم شبیه توبود.
ولی ۳۵ ساله که ندیدمش!
این جمله همراه شد با قطره های اشکی که روی صورتش فرود اومد.
--۳۵ سال؟ ایشون فوت کردن؟
این جمله حالشو بد کرد، نشست روی زمین و همونطور که سرشو به ستون چوبی میکوبید ادامه داد
--نمیدوووونم! نمیدووونم! خدایاااااا! چند بار گفتم تحملش رو دارم!
چند بار گفتم حد اقل یه خبر ازش بیاد.
پس چرا نیومد؟
خدایا یعنی پسرم کجااااست؟
رنگ صورتش پریده بود و چشماش هر لحظه بی جون تر میشد.
دستپاچه رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب و چند تا قند توش حل کردم.
وقتی اومدم بیرون، چشماش بسته بود و هیچی نمیگفت.
آروم صداش زدم
--حاج خانم!حاج خانم!
فایده ای نداشت!
دویدم طرف آشپزخونه و یه کاسه پرآب کردم.
نشستم روبه روش و با دستم آب رو روی صورتش پاشیدم.
چند ثانیه گذشت تا به هوش اومد.
انگار توی شوک بود، لیوان آب قندو بالا بردم و ازش خواستم بخوره.
چند تا قلوپ خورد و لیوان رو پس زد.
--ببخشید پسرم! تو زحمت افتادی، به خدا دست خودم نیست!
هرموقع درمورد حامدم حرف میزنم اینطوری میشم.
پاشو مادر ، پاشو بریم غذات یخ کرد.
--شما نمیخواد بلند بشین. من سفره رو میندازم.
--زحمتت میشه پسرم.
--نه این چه حرفیه....
همه چی آماده روی سرویس گذاشته بود.
سفره رو پهن کردم و وسایل رو داخلش چیدم.
توی همون حالت صدا زدم
--حاج خانم! حاج خانم!
--اومدم پسرم.
شام اونشب خیلی بهم چسبید.
نمیدونم چرا توی اون خونه بودن حس خوبی بهم میداد.
بعد از تموم شدن شام ظرفارو جمع کردم و شستم..........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت29 همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم. باهم سوار یه تاکسی ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 30
از آشپزخونه اومدم بیرون.
--خب حاج خانم من دیگه باید برم دیر وقته.
الانم اگه نمیتونید بیاید خونه رو بهم نشون بدین، اشکالی نداره من فردا صبح میام کلید رو میگیرم ازتون.
--نه مادر بزار من چادرمو بردارم بریم.
رفتم توی بالکن و منتظر نشستم، به ساعت نگاه کردم، ۱۲ شب بود....
از حیاط خارج شدیم و ازم خواست دنبالش برم.
نزدیک به سه چهار تا خونه اونور تر جلوی یه خونه ایستاد و با کلید در رو باز کرد.
--بفرما پسرم.اینم خونه شهرزاد.
کلیدو گرفت طرف من و با اطمینان لبخند زد.
کلیدو گرفتم و همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--قول میدم مواظبش باشم.
شرمنده اینهمه بهتون زحمت دادم، من دیگه باید برم دیروقته.
--نه پسرم زحمتی نبود. منم امشب از تنهایی دراومدم.
--مراقب خودتون باشید.
--چشم پسرم برو خدا به همرات.
از کوچه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم تا آدرس رو یاد بگیرم.
کنار خیابونی که سر کوچه بود ایستادم و منتظر تاکسی شدم.
اونشب سردی هوا به قدری بود که به استخون میزد.
زیپ کاپشنمو بالاتر کشیدم و دوتا دستامو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم.
چشمم به خیابونی که خالی از هر ماشینی بود افتاد.
ناامید کنار خیابون نشستم.
چند دقیقه ای گذشت و با حس اینکه یه نفر بالاسرم ایستاده سرمو بلند کردم و به احترامش ایستادم.
--آخه پسر خوب! این وقت شب که اینجا ماشینی نمیاد و بره.
--من منتظر میمونم بالاخره که باید یکی بیاد.
خنده آرومی کرد و ادامه داد
--راستش اون موقع که میخواستی خداحافطی کنی، میدونستم که اینجا ماشینی نیست ولی جلودارت نشدم.
ولی الان دیگه نمیشه اینجا بمونی.
البته اگه از یخ زدن خوشت میاد اینجا بمون!
--نه الان اسنپ میگیرم.
--والا مادر من که نمیدونم تو داری چی میگی.
پاشو! پاشو بیا خونه ی من! بخواب فردا صبح میری.
--نه حاج خانم. مزاحمتون نمیشم.
توی همون حالت گوشیمو درآوردم و نتمو روشن کردم.
نتمم اون شب رفته بود مرخصی!؟
درمونده سرمو پایین انداختم.
--هااان چیشدددد؟ اسنپت نمیاد؟
از این جمله خندم گرفت و سرمو پایین انداختم.........
--شرمنده بخدا! نمیدونستم اینجوری میشه.
--ای وا پسر این چه حرفیه.دشمنت شرمنده باشه.
به طرف یه اتاق رفت و درش رو باز کرد.
--بیا پسرم! جاتو انداختم توی این اتاق راحت باش.
وارد اتاق که شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد!
یه حس آشنا و غریب!
کنار در ایستاده بود و اشک چشمشو پاک میکرد.
--راحت باش مادر! اینجا اتاق حامدمه! راستش از روزی که رفت و دیگه برنگشت، هر روز اتاقشو تمیز میکنم و لباساشو مرتب میکنم.
زمستونا بخاری اتاقشو روشن میکنم تا اگه اومد سردش نشه.
امشب که تورو دیدم حس کردم حامدم برگشته! واین اجازه رو به خودم دادم که تو بیای توی اتاقش.
با گفتن شب بخیر در اتاقو بست و رفت.
تازه نگاهم به وسایل ساده اتاق افتاد.
یه چوب لباسی چوبی که چند تا پیراهن قدیمی بهش آویزون بود.
روی یه میز تحریر کوچیک کنار اتاق، یه کاغذ و قلم و دوات گذاشته بود
" اگر شهید نشویم، میمیریم."
جمله ای که روی کاغذ بود دلمو لرزوند!
نگاهم خیره به عکس روی دیوار موند.
به طرف قاب عکس رفتم و بهش خیره شدم.
از شباهت عکس به قیافه خودم متعجب به آینه کوچیکی که روی دیوار بود نگاه کردم.
همون چشما! همون مو! همون ریش و......
وااای خدای من! انگار خودم بود.
کاپشنمو درآوردم و روی چوب لباسی آویزون کردم.
دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد....
--سلام رفیق!
--سلام! شما؟ چقدر چهرتون واسم آشناس.
خندید و دستشو زد روی شونم
--خب واسه اینکه انقدر دیر به دیر بهم سر میزنی!
--من کجا شمارو دیدم؟
لبخند زو
--همونجایی که چند وقتیه میری!
راستی!به مادرم سلام برسون! بهش بگو حامد خیلییی دوست داره ها!
--یعنی شما!....
--آره رفیق من حامدم. یادت نره به مامانم بگیاااا!
همونجور که داشت از من دور میشد دستشو به نشونه خداحافظ بالا برد....
--نه نرووو! صبر کن به مامانت بگم تو برگشتی!
--اون خودش میدونه. یادت نرهههه ها...!
چشمامو باز کردم و همونجور که نشسته بودم نفس نفس میزدم و پیشونیم عرق کرده بود.
یهو دراتاق باز شد و حاج خانم با چادر نماز و تسبیح توی دستش توی چهارچوب در ظاهر شد.
--چیشده پسرم؟ حالت خوبه؟ نترس مادر خواب دیدی!
اون لحظه میخواستم دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم.
--ببخشید حاج خانم. شمارو هم بیدار کردم.
--نه مادرجون من بیدار بودم.
چند دقیقه دیگه اذانه مادر. اگه میخوای پاشو آماده شو واسه نماز.
--چشم. الان پا میشم.
با اینکه هنوزم توی شوک بودم ولی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
نسیم صبحگاهی میوزید و سیاهی شب بیشتر از هر موقعی بود.
کنار حوض نشستم و با دستام به صورتم آب زدم........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💔💐🌾🕊🦋🌼🌼🌼🦋🕊🌾💐💔
#دلنوشته_مهدوی 💞
#مهدی_جانم 💚
✋ سلام حضرت پناه ، مهدی جان💚🕊
🌼 پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ،پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ،تنهایی ها، اضطراب ها ،پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ،پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ،پناه می آورم به شما که شما امن ترین جان پناهید 🌼🦋🌼
پناه می آورم و آرام می شوم 🌸🍃
امید غریبان تنها کجایی 😔💔
🕊🌤 اللهم عجل لولیک الفرج 🌤🕊
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹
اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «یه جور باش»
👤 استاد #دانشمند
🔸 اگر خودتو به امام زمان بسپاری امام زمان دستتو میگیره...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۳ دی ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 03 January 2022
قمری: الإثنين، 29 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️30 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️31 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✍️#داستان
🍃سردار ناشناخته
🔹 يكي از هنرمندان مشهور در خلال گفتگويی خصوصی، خاطره ای از مرحوم شهيد سردار قاسم سليمانی نقل كرد كه نشان دهنده ابعاد ناشناخته ای از شخصيت آن شهيد بزرگوار است.
🔹او گفت كه قرار بود ايشان در يكی از برنامه های من شركت كند. روزی كه برنامه در حال برگزاری بود وقتی تيم حفاطت برای آماده سازی زمينه حضور ايشان در محل حاضر می شوند به دلايلی پيشنهاد می كنند كه ايشان به اين برنامه نيايند، بعداز برنامه گوشی تلفن اين هنرمند با شماره مخفی زنگ می خورد و شخصی از آن سوی خط می گويد: سليمانی هستم.
🔹 اين شخص می گفت با تعجب پرسيدم: سليمانی، كدام سليمانی؟ گفت: قاسم سليمانی هستم كه قرار بود امروز عصر در برنامه شما باشم، متاسفانه به دلايلی شرايط حضور من نبود. خواستم از شما عذرخواهی كنم. انشالله در اولين فرصت جبران می كنم و همديگر را خواهيم ديد. او می گفت باورم نمی شد.
🔹خيلی خوشحال شدم و منتظر ديدار ايشان بودم، اما متاسفانه چندی بعد ايشان به شهادت رسيد.
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
#شهیدسلیمانی@hal_khosh
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
اگه روسری خود را برندارم…
دکتر مرتضی آقا تهرانی تعریف می کند که: وقتی در «مؤسسه اسلامی نیویورک» مشغول فعالیت بودم روزی دختر جوانی آمد که می خواست مسلمان شود؛ گفتم برای پذیرفتن اسلام، ابتدا باید خوب تحقیق کنید بعد اگر به این نتیجه رسیدید که دین اسلام دین حق است می توانید مسلمان شوید. او رفت و شروع به مطالعه کرد. در این بین چندین بار دیگر به من مراجعه کرد و در نهایت با ناراحتی گفت: «اگر مرا مسلمان نکیند من می روم و در وسط سالن داد می زنم و می گویم: من مسلمانم!»
گفتم حالا که در پذیرفتن اسلام مصمم شده اید فردا که روز میلاد است بیایید تا در طی مراسمی تشرف شما انجام شود. روز بعد، در بین مراسم گفتم این خانم می خواهد امروز به دین مبین اسلام مشرف شود. یکی از حضار گفت: «لابد این دختر عاشق یک پسر مسلمان شده و چون دین ما اجازه ازدواج او را نمی دهد می خواهد به صورت صوری مسلمان شود.» گفتم: «از صراحت لهجه شما متشکرم! ولی این طور که شما گفتید نیست زیرا او در مورد حقانیت اسلام، مطالعه گسترده ای داشته است. به عنوان مثال در عقاید اسلامی چیزی به نام «بداء» هست که می دانم هیچ کدام از شما چیزی از آن نمی دانید ولی این دختر خانم می داند، به هر حال او در آن مراسم مشرف به اسلام شد. خانواده وی که مسیحی بودند با دیدن حجاب او، شروع به آزار و اذیت او کردند. این آزار و اذیت ها روز به روز بیشتر می شد به حدی که مجبور شدم با حضرت «آیه الله مظاهری» تماس گرفته و جریان را با ایشان در میان گذارم. ایشان فرمودند: «آیا احتمال خطر جانی وجود دارد؟» گفتم: «بی خطر هم نیست.» فرمودند: «پس شما به ایشان بگویید می تواند روسری خود را بردارد.» ماجرا را به آن خانم ابلاغ کردم و گفتم: «می توانید روسری خود را بردارید.» او پرسید: «آیا این حکم اولیه است یا حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است؟» گفتم: «نه! حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است.» گفت: «اگر روسری خود را بر ندارم و به خاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب می شوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را بر نمی دارم هر چند در راه حفسظ حجابم جانم را از دست بدهم.»
البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مؤدبانه دخترشان از این خواسته صرف نظر کردند.
منبع:نگار
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 30 از آشپزخونه اومدم بیرون. --خب حاج خانم من دیگه باید برم د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت31
تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی هرچی به ذهنم فشار آوردم چهرش توی ذهنم نبود.
انگار یه پرده ای روی صورتش کشیده شده بود که مانع تشخیص چهرش میشد....!
چند تا مشت آب یه صورتم زدم!
از سردیش دندونام شروع به لرزیدن کرده بود اما درونم داشت میسوخت.
وضو گرفتم و چند بار دیگه به صورتم آب زدم.
سربه زیر وارد هال شدم.
--سلام حاج خانم! قبول باشه.
--سلام پسرم.انشالله که خدا قبول کنه.راستی توی اتاق واست سجاده پهن کردم.
تشکر کردم و رفتم توی اتاق.
اما همین که وارد شدم، چشمم به قاب عکس افتاد و خوابی که دیده بودم، مثل جت از جلوی چشمام عبور کرد.
نماز صبحمو خوندم و از خدا خواستم حکمت اون خواب رو بهم نشون بده....
با بوی عطری که تموم وجودم رو پر کرده بود چشمامو باز کردم.
به اطراف نگاه کردم و دیدم حاج خانم بالاسرم ایستاده......!
نفهمیدم چجوری چهار دست و پا بلند شدم که سرم محکم به میز تحریر خورد.
با آخ گفتنم متوجه من شد.
--عه بیدار شدی مادر! ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم، راستش عادت همیشگیمو.......
با دیدن دستم که روی پیشونیم بود،دستشو زد به صورتش
--ای وا خدا مرگم بده! چی شدی مادر؟
یه لبخند مصنوعی زدم و دستمو یکم روی پیشونیم کشیدم.
--چیزی نیست. راستی سلام حاج خانم.
--سلام پسرم. برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.
--نه دیگه! بیشتر از این مزاحمتنو نمیشم.
--نه این چه حرفیه. صبححونتو بخور بعد هرجایی خواستی برو.
نگاهم به شیشه ای که توی دستش بود افتاد.
--جسارت نشه حاج خانم، میتونم بپرسم این چیه؟
نگاه عمیقی به دستش انداخت و با حسرت نگاهم کرد.
--عطره پسرم. راستش روز آخری که حامدم میخواست بره،به این پیراهن عطر زد و بهم گفت هرموقع دلتنگش شدم اینو بو کنم.
سرمو پایین انداختم.
--اهان. ببخشید ناراحتتون کردم. بوی این عطر خیلی خوبه. حتی منو از خواب بیدار کرد.
--واقعا نمیخواستم بیدارت کنم.
--نه حاج خانم اتفاقا خیلی خوب کاری کردین.
از اتاق خارج شد و منم تشک و پتو رو جمع کردم و سرجاش گذاشتم.
و دوباره نگاهم روی قاب عکس میخکوب شد.
چهرش حکم آشنای تازه رو واسم داشت، اما چیزی یادم نمیومد.......!
سر سفره نشستم و چشمم به صبححونه مفصلی که داخلش چیده شده بود افتاد.
--چیزی شده پسرم؟چرا نمیخوری؟
--چشم الان میخورم.
اولش خجالت میکشیدم ولی بعدش خجالت رو کنار گذاشتم و تا جایی که گرسنم بود خوردم.
--خیلی ممنون حاج خانم! صبححونه خیلی خوشمزه ای بود.
یادم به حرفای کسی توی خوابم بود افتاد.
یادته نرههه هااا.
از فکر و خیال دراومدم.
--راستی حاج خانم، بلیطتون ساعت چنده؟
--ساعت ۴ بعد از ظهر. امروز من با اتوبوس میرم.بعدش یه چنتا وانت میان وسایلم رو میارن واسم.
--پس من میرم خونه و ساعت ۳ میام خودم میبرمتون ترمینال.
--نه مادر زحمتت میشه.
--نه این چه حرفیه،راستش من باید برم یکم کار دارم.
--باشه مادر برو خدا به همراهت.....!
به خیابون پر از ماشیننگاه کردم و با خودم گفتم
انگار فقط دیشب راه بندون بوده!
تاکسی گرفتم و آدرس کلانتری رو دادم.
ماشینمو تحویل گرفتم و رفتم طرف خونه.
توی راه شماره خونه رو گرفتم.
--الو بفرمایید؟
آرمان بود. شیطنتم گل کرد و تغییر صدا دادم.
--سلام بچه جون. مامانت هست؟
--مامانم نه. ولی مهتاب خانم هست.
--خب به همون مهتاب خانمتون بگو بیاد ببینم.
--چند لحظه گوشی دستتون......!
صدای مامانم توی گوشم پیچید و فکر شیطنت رو از یادم برد. اما شیطون دست بردار نبود.
--الو؟ الو؟ بفرمایید!
--سلام خانم. شما مادر حامد رادمنش هستین؟
--سلام. بله اتفاقی افتاده؟
--نه فقط دیروز تصادف کرده. فقط خانم چند دقیقه دیگه زنگ خونتون زده میشه! خیلی خیلی مراقب باشید.
--چ...چ..چشم.توروخدا بگید حالش چطوره؟
--حالشون زیاد خوب نیست. ولی خب شما مراقب باشید.
گوشیو قطع کردم و سر راه چندتا شاخه گل گرفتم.
ماشینو جلوی در پارک کردم و دکمه آیفون رو فشار دادم.
دوباره صدای آرمان بود
--کیه؟
--بچه جون برو به مهتاب خانم بگو بیاد دم در.
--چشم......
مامانم پشت در ایستاده بود.
--سلام آقای محترم بفرمایید.
--سلام خانم چرا در و باز نمیکنی؟
--ببینید من سرایدار این خونم. گفتن در رو باز نکنم روی غریبه.
--حالا دیگه من شدم غریبه مامان خانم.
صدای من همراه شد با باز کردن در
گلارو گرفتم جلوی مامانم.
--تقدیم به بهترین مامان دنیا.
با حالت ناباوری!
--حامد تووووویی؟ مگه تو تو بیمارستان نبودی؟ الان که سالم تر از منی؟
--آخه مادر من چغندر بم که آفت نداره، حالا چرا نمیزاری بیا تو؟
--هان....هان....اهااان بیا برو تو!
کتفمو گرفت و هولم داد تو حیاط........
🍁نویسنده حلما 🍁
⭕️ @dastan9 💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت31 تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت32
نگاهم به آرمان که با اخم بهم خیره شده بود افتاد.
همین که اومد حرفی بزنه مامانم دستشو گرفت و با خودش به طرف خونه برد.
همونجور که دستشو گرفته بود
--آرمان خان، مگه نگفتم حامد که اومد محلش نمیزاریم!
--بله گفتین.
با لبخند رفتم و روبه روی مامانم ایستادم.
--مامان جان! مهتاب خانم! آخه شما مگه میدونی من دیشب کجا بودم، که این رفتارو باهام میکنی؟
بله! باید به شما زنگ میزدم، ولی خب یادم رفت! بخدا جای بدی نبودم!
به حالت قهرسرشو برگردوند
--مگه من چیزی به تو گفتم؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--ببخشید مامان! سر فرصت همه چیو توضیح میدم.
--آره جون خودت! با این سر فرصت سر فرصت کردنت، تو و بابات سر منو شیره میمالین!!
رفتم و گلارو برداشتم.
--ببخشید دیگه!
گلارو گرفت و رفت.
نگاهم به آرمان که سربه زیر ایستاده بود افتاد.
دستشو گرفتم و با هم نشستیم روی نیمکتی که گوشه حیاط بود.
--خب آرمان خان! خوب با مامانم دست به یکی کردیاااا!
هیچ تغییری توی چهرش ایجاد نشد.
سرشو بالا گرفتم و با دیدن اشکای روی صورتش با تعجب
--چی شده داداشی؟ چرا گریه میکنی؟
--آخه من اینجا خونه ی شمام ولی نمیدونم مامانم حالش چطوره؟
اصلا مگه قول ندادی باهم مامانمو ببریم دکتر؟
اگه تو این چند روز که من پیشش نرفتم حالش بد نشده باشه چی؟
با دستام اشکاشو پاک کردم.
--ببخشید آرمان! بخدا دیروز واسه دوستم یه مشکلی پیش اومد.
بعد از ظهر میریم دنبال مامانت! خوبه؟
--آره خوبه! ممنون داداش.
با خنده زدم پس کلش
--این اشکاتم کنترل کن! تو قراره مرد بشیا!
با حالت تاسف سر تکون دادم.
--وای به حال آینده ای که میخواد بیفته دست شما نودیااااا!.....
بعد از اینکه دوش گرفتم، لباسامو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.
خواب دیشبم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد.
صدای مامان منو از فکر و خیال درآورد.
--حامد! بیا نهار.
--چشم مامان اومدم.
سرمیز همش فکرم مشغول بود و بیشتر با غذام بازی میکردم.
--حامد، چرا نمیخوری مامان؟
--چرا مامان خوردم. راستش زیاد اشتها ندارم.
تشکر کردم و رفتم توی هال و همونجور که نشسته بودم روی مبل به تلوزیون خاموش خیره شدم.
صدای مامان و آرمان که سرگرم صحبت بودن از آشپزخونه میومد.
خداروشکر چند روز مامانم از تنهایی در اومده بود.
صدای اذان بلند شد.
رفتم توی اتاقم و نماز خوندم.
بعد از تموم شدن نمازم لباسام رو عوض کردم و یه مدل ساده به موهام دادم.
سوییچ و موبایلمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
--وا حامد، کجا دوباره؟
--مامان من بعد از ظهر میام خونه، راستش چند جا کار دارم.
نگاهم به آرمان افتاد که با چشماش قولی که واسه بعد از ظهر بهش داده بودم رو یادآوری میکرد.
--راستی مامان، هرموقع بهت زنگ زدم، آرمان رو آماده کن باید ببرمش یه جا.
--باشه مامان. برو به سلامت......
از کوچه خارج شدم و به طرف خونه همون خانم رفتم.
ساعت ۲ بود و حداقل نیم ساعت توی راه بودم.......
--کیه؟ کیه؟
--منم حاج خانم.
--آهان تویی پسرم. اومدم.
در و باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد.
سرمو پایین انداختم.
--سلام حاج خانم. ببخشید زودتر اومدم. راستش.....
--سلام پسرم. بیاتو......
لب حوض نشسته بودم و داشتم به حرفی که قرار بود بهش بگم فکر میکردم.
--خب مادر من آمادم.
--باشه پس من دم در منتظرتونم.
در خونه رو بست و سوار شد.
--الهی خیر ببینی! کی اینهمه راهو با تاکسی میرفت.
--وظیفس حاج خانم. ولی قبلش باید ببرمتون یه جایی!
--چی شده؟ اتفاقی واسه شهرزاد افتاده؟
--نه! نه! میشه نگم بهتون؟
--باشه مادر! نگو ! انشاالله که خیره.
روبه روی گلستان ماشینو پارک کردم.
--بفرمایید همینجاس.
--وا اینجا واسه چی؟
--میگم بهتون شما بفرمایید......
با دستم به قبر اشاره کردم.
--همینجاس.
نشستم کنار قبر.
سرمو خم کردم و روی قبر رو بوسیدم.
--پسرم!
--بله حاج خانم.
--نمیخوای بهم بگی منو واسه چی آوردی اینجا؟ آخه دلم داره شور میزنه! انگار....
انگار حامدمو دیدم!
با این جمله انگار خواب دیشبم تعبیر شده بود. یه بغض عجیبی داشتم.
--راستش دیشب خواب پسرتون رو دیدم.........!
همه ی خوابم رو واسش تعریف کردم.
انگار باور نمیکرد!
--چ....چ...چ...چی! یعنی حامدم اینجاس؟
به قبر اشاره کرد
--ای....ای... اینجا خوابیده؟
با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت اما سعی میکردم خودم رو آروم کنم.
--لطفا آروم باشید! بخدا نمیخواستم حالتون بد بشه!
نشست رو زمین و با دستاش قبر رو بغل گرفت.
--نههههه! نهههه! کی گفته من ناراحتم؟
من خیلیم خوشحالم!
۳۵ ساااال انتظار کشیدم!
۳۵ساااال چشمم به در خشککک شددد!
چجوری میتونم ناراحت باشم؟
حامد من اینجااااست!
اینجا خوابیده!
خدایااااااا شکرت! خدایااااشکرت!........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸