eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت102 سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی
برگشت و تو چشمام خیره شد --به عنوان یه مرد! واسه اثبات احساسم گفتم --به عنوان یه مرد چی؟ --دوست دارم. با بهت به شهرزاد خیره شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. چند ثانیه بعد لبام به لبخند کش اومد و دوندون نما خندیدم. --چ...چ... چــــی؟ یعنی تو... خندیدم و با ذوق گفتم --شهرزاد یعنی تو هم.... بیشتر خندیدم --وااااای اصلا باورم نمیشه! خدااااای مــــن! برگشتم و با لبخند به چشماش زل زدم --منم دوست دارم شهرزاد. تا چندین لحظه بی هیچ حرفی با لبخند به چشمای همدیگه خیره شده بودیم. بارون بند اومده بود و ستاره ها سیاهی آسمون رو جذاب تر میکردن. نگاهمو از شهرزاد گرفتم و به آسمون دوختم --قصه تو از یه شب پر ستاره شروع شد شهرزاد. --یه شب پرستاره؟ -- اره. بعد از اینکه فهمیدم اسمت شهرزاده هی تو ذهنم مرور میشدی! یادمه اولین بار خیره به آسمون شاید هزار دفعه اسمتو تو ذهنم تکرار کردم. نفسمو صدادار دادم بیرون --شهرزاد؟ --بله؟ --میدونی معنی اسمت چیه؟ --اره زن جمشید میگفت یعنی زاده ی شهر... یعنی دخترزیبایی که داستان هزار و یک شب رو گفته. برگشتم و با لبخند گفتم --شهرزاد تو مادر عشقی یعنی کسی که عشق رو توی قلب من به دنیا آورد! گونه هاش قرمز شد و خندید --حامد.. --بله؟ --تو به مامان گفتی که به من.... یعنی چیزه...اممممم اینکه به من علاقه داری؟ با تعجب گفتم --نه چطور؟ ریز خندید --آخه مامان بهم گفت که اگه واقعاً به حامد علاقه داری بهش بگو......گفت.... لبخندش محو شد و سکوت کرد --چی گفت شهرزاد؟ --گفت.... بغض کرد. نگران پرسیدم --شهرزاد چی شد؟ چرا بغض کردی؟ --آخه من نمی دونستم که شما به یه آدم دیگه علاقمند بودین. با صدای تقریباً بلندی گفتم --مـــن؟ به کی؟ --ببخشید اصلاً نباید حرفی میزدم --شهرزاد حرفتو بزن.من کیو دوست داشتم که خودم خبر ندارم؟ --دختر خالتون رستا. با چشمای گرد شده به شهرزاد خیره شدم و مثل بمب خنده منفجر شدم --مامانم گفته من تو گذشتم به رستا علاقه داشتم؟ از خندم زیاد خوشش نیومد و لباشو کج کرد. خندم بیشتر حرصی بود. چون هزار بار به مامانم گفته بودم که علاقه ای بین من و رستا وجود نداره اما بازم کار خودش رو میکرد و این بار خیلی به ضررم تموم میشد. غمگین نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین. صداش زدم --شهرزاد. سرشو آوردم بالا و با دیدن اشک گوشه چشمش غمگین گفتم --داری گریه میکنی؟ اشکشو پاک کرد و هیچی نگفت. لبخند زدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم --تو اولین و آخرین کسی هستی که به قلب من میاد! نه علاقه ای بوده و نه قرار بوده باشه چون رستا فقط یه همبازیه دوران کودکیمه همین! خندید --خیالم راحت شد! شیطون خندیدم --یعنی انقدر مهمم؟ با لبخند گفت --یه چیزی بالاتر از انقدر...... شب خیلی خوبی بود! زمان مارو فراموش کرده بود و ساعتی واسمون در نظر نمیگرفت! انقدر حرف زدیم که نزدیک اذان صبح بود رفتیم تو خونه و هر کس رفت تو اتاق خودش. سر نماز صبح خدارو بخاطر همه چی شکر کردم و ازش خواستم تا بهم کمک کنه.حس میکردم تازه راهم شروع شده.... بعد از نماز لباسامو عوض کردم وبا برداشتن سوییچ و کاپشنم رفتم تو هال و از تو آشپزخونه یه شیشه گلاب برداشتم..... ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و شیشه گلاب رو برداشتم و رفتم بیرون. قبر رو بوسیدم و با گلاب شستم. با لبخند گفتم --سلام رفیق......... هر حرفی که تو دلم بود رو گفتم و ازش خواستم که لیاقت شهرزاد رو داشته باشم..... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 از حرف تا عمل ▪️ آن‌گاه که علی، سالم از دست مهاجمان آزاد شد، زهرا گفت: «روح و جان من سپر بلای جان تو.» ▫️ یااباالحسن! همواره با تو خواهم بود، اگر تو در خیر و نیکی باشی با تو هستم و اگر در سختی باشی باز هم با تو خواهم بود. ▪️ حرف‌های مادرمان زهرا، چقدر شبیه این فراز از زیارت آل یس بود: « یَا مَوْلایَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ وَ نُصْرَتِی مُعَدَّةٌ لَکُمْ...» همان فرازی که فقط لقلقهٔ زبانم بود. ▫️ «عاشق» آن است که حرفش به عمل، ختم شود، وَرنه هر مدّعی لاف‌زنی، عاشق بُود. ⭕️ ⭕️ @dastan9 💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۹ دی ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 19 January 2022 قمری: الأربعاء، 16 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️13 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️14 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️16 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️23 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
 شهید والا مقام غلام رضا مهدوی از شهدای دانش آموز شهرستان محمودآباد می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد. نام پدر : اسکندر تاریخ تولد : 1345/08/15 تاریخ شهادت : 1364/04/18 محل تولد : محمودآباد گلزار شهدای مسجد حیاط محل محمودآباد نحوه شهادت : اصابت تیر مستقیم به سر در حین آموزش محل شهادت : ماموریت - روستای تیلکسر محمود آباد ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
برگشت و تو چشمام خیره شد --به عنوان یه مرد! واسه اثبات احساسم گفتم --به عنوان یه مرد چی؟ --دوست دار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت103 تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه...... همه دور میز نشسته بودم. با ذوق و نشاط گفتم --سلـــام صبح همگی بخیر. مامان و بابا با تعجب و لبخند جواب دادن و آرمان با کنجکاوی گفت --سلام صبح بخیر. میگم داداش تو دیشب تو هال خوابیدی؟ سعی کردم خونسرد باشم گفتم --نه چطور؟ --آهان شایدم من خواب دیدم آخه نصف شب تشنم بود اومدم آب بخورم تو نبودی. ظرف کله پاچه رو با چندتا کاسه گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی. --حتمـــاً خواب دیدی! نگاهم به شهرزاد افتاد که داشت به حالت چندش به ظرف نگاه میکرد. شیطنتم گل کرد --شهرزاد خانم بفرمایید. مامانم دوتا زبونارو گذاشت تو کاسه و یکم آبشو ریخت روش و گذاشت جلوی شهرزاد --بخور مامان جان. همینجور که داشتم با لذت واسه خودم و آرمان لقمه میگرفتم حواسم به شهرزاد بود. با خوردن اولین لقمه دستشو گرفت جلو دهنش و از سرمیز بلند شد. مامان نگران رفت دنبالش و هی میپرسید --خوبی مامان جان؟ چیشد یهو؟ مامان و شهرزاد برگشتن سرمیز و شهرزاد خجالت زده گفت --ببخشید واقعاً. مامانم لبخند زد --اشکالی نداره ! منم کله پاچه خور نبودم. به بابام و بعد به من اشاره کرد --این دوتا منو کله پاچه خور کردن. هم من هم بابا باهم خندمون گرفت........... رفتم تو اتاق و همین که خواستم لباسم رو عوض کنم موبایلم زنگ خورد. --الو یاسر؟ --سلام حامد سریع بیا مرکز یه مورد فوریه. خیلی سریع ماشینو از حیاط بردم بیرون و با سرعت به طرف مرکز حرکت کردم...... همین که رسیدم کلتم رو برداشتم و با لباس شخصی همراه با یاسر و ساسان و چند نفر دیگه سوار ماشین شدیم. --مورد چیه یاسر؟ --خودکشی متهم. رسیدیم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدیم. نیروهای آتشنشانی هم اومده بودم اماجمعیت هنوز اونقدر زیاد نبود و دوتا سرباز مردم رو متفرق میکردن. دستمو جلودار نور خورشید روی پیشونیم گذاشتم و به لبه ی دیوار نگاه کردم. --چــــی؟ ساسان هم با تعجب به من خیره شد و نگاهش رنگ نگرانی گرفت. یاسر تو بلند گو گفت --خانم محترم خواهش میکنم بفرمایید پایین. با جیغ یه چیزی گفت که چون ارتفاع زیاد بود متوجه نمیشدیم. یاسر من و ساسان و یه افسر خانم رو فرستاد تا بریم بالا. سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه ی آخر. در پشت بوم قفل بود. صدا خفه کن کلت رو وصل کردم و با گلوله قفل رو زدم و رفتیم رو پشت بوم. افسر خانم خیلی آروم رفت پشت سرش و با یه حرکت کتفشو گرفت و انداختش رو زمین و به دستاش دستبند زد نازی شروع کرد جیغ زدن --ولــــــم کــــن! ولـــــم کن! فحش های رکیکش باعث شد رفتم جلو و با فریاد گفتم --احترام خودتون رو نگه دارین. جرمتون به اندازه کافی سنگین هست. با بهت به من خیره شد --تو....تو....تو حامد؟ با حرص خندید --نکنه توهم.. به ساسان اشاره کرد و با جیغ گفت --یه عوضی لنگه همون ساسان بی همه چیزی که فقط اومده بود جاسوسی کنه.... بی توجه به حرفش به افسر زن گفتم --ببریدش لطفاً. همینطور که داشت میرفت با جیغ و گریه گفت --من دوست داشتم حــــامد! تو لیاقتشو نداشتیــــی! من و ساسان پشت سرشون میرفتیم و نازی همچنان فحش میداد...... افسر خانم نازی رو سوار یه ماشین کرد و بردنش مرکز. و من و یاسر و ساسان موندیم واسه صورت جلسه که البته کار یاسر بود. متوجه عوض شدن حال ساسان شدم. سرش پایین بود و هیچ حرفی نمیزد...
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت103 تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه...... همه دور میز
دستمو زدم رو شونش و صداش زدم --ساسان! با بالا آوردن سرش متوجه بغضی که سعی داشت با غرورش مخفی کنه شدم. تصمیم گرفتم تو مرکز باهاش حرف بزنم....... بعد از اینکه یاسر صورت جلسه رو نوشت سه تایی سوار ماشین شدیم. یاسر با کنجکاوی گفت --ساسان؟ --بله؟ --خوبی؟ خندید --اره. بعد از اون تا رسیدیم مرکز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد....... یاسر رفت تو اتاقش. به ساسان اشاره کردم --بریم اتاقم کارت دارم. ساسان نشست رو صندلی و نفسشو صدادار داد بیرون. نشستم رو صندلی روبه روش --خب؟ --چی خب؟ --چی انقدر تو رو به هم ریخته؟ کلافه دستشو برد تو موهاش --حامد من خیلی احمقم. به شوخی گفتم --بر منکرش لعنت. --اگه احمق نبودم چشمامو باز میکردم! اگه احمق نبودم نقشمو تو اکیپ فراموش نمیکردم. فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟ --کی؟ --نازی. --حماقت رفیق. --واسه کی؟ --نمیدونم. از حرفای ساسان یه جرقه تو ذهنم خورد --ساسان نکنه؟ سرخورده گفت --آره حامد من به نازی علاقمند شدم. --چــــی؟ از کِی؟ --از همون اول. چهار سال پیش. --یعنی تو چهارساله عاشقی و من نمیدونم؟ --تازگیا فهمیدم که علاقم عمیقه. --خب چرا بهش نگفتی؟ --میترسیدم مامانم قبول نکنه. --چرااا؟ --چون طرز فکرش...فرهنگ خانوادگیش..با من خیلی فرق داره حامد! --اونم دوست داشت؟ چشماشو چپ کرد و حرصی گفت --نخـــیر! جناب عالی تموم فکر و ذهن و چشم و دل و عقلش رو پر کرده بودی. --بی فکری خودت رو ننداز گردن من! با پاهاش رو زمین ضرب گرفت --راست میگی حماقت خودم بود. --هنوزم دیر نشده. --از کجا مطمئنی؟ --ببین ساسان همه چیز به خودش بستگی داره. اگه باهامون همکاری کنه تخفیف ویژه ای واسه حکمش ثبت میشه. اگر هم بخواد همکاری نکنه کارش سخت تر میشه. موبایلم زنگ خورد جواب دادم --بله؟ --سلام آقا حامد. --سلام خوبی؟ --ممنون.راستش من و مامان داریم میریم خونه خاله. مامان گفت بهتون بگم. --باشه. مراقب خودت و مامان باش. --چشم. تماسو قطع کردم و با چشمای زیرک ساسان روبه رو شدم --کی بود؟ --شهرزاد. ببینم من نفهمیدم تو عاشق دل خسته ای یا فضول زبون بسته؟ خندید --هر دوتاش.... یاسر اومد تو اتاق. هردوتامون بلند شدیم و احترام گذاشتیم. با تعجب به من و ساسان نگاه کرد --میبینم با نظم شدین! به من اشاره کرد --مخصوصاً شما جناب دانشمند.......... با شنیدن حرفای یاسر ساسان هر لحظه کلافه تر از قبل میشد. یاسر حرفشو قطع کرد --ساسان چرا تو راه میگم خوبی میگی اره؟ --خب چون خوبم. --نخیر نیستی داداش.بگو ببینم چته؟ --ساسان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. --حامد تو بگو ببینم. --چی بگم یاسر. راستش این دختری که امروز گرفتیم از قبل هم من هم ساسان میشناختیمش. --خب اینو که خودمم میدونم. ساسان حرف من رو قطع کرد --راستش از این وضعی که داره خیلی ناراحتم. --خب چرا نمیری بهش بگی؟ ساسان با تعجب گفت --چیو؟ --اینکه دلت لرزیده و شدی عاشق دل باخته. --تو چجوری فهمیدی؟ یاسر نگاه عاقل اندر صفی به ساسان انداخت --خیر سرم ارشد روانشناسیم. همون موقع سرباز در زد و اومد تو اتاق و احترام نظامی گذاشت --جناب سرگرد خانمی که چند لحظه پیش بازداشت شد بیهوش شده. یاسر و ساسان جلوتر رفتن و منم رفتم دنبالشون. آمبولانس اومد و سریع انتقالش دادن بیمارستان. یاسر با اخم به افسر خانم گفت --مگه نگفتم چشم ازشون برندارید؟ --راستش فقط دوثانیه تو اتاق تنها موند. --خانم محترم از این به بعد دو ثانیه که سهله یک صدم ثانیه هم هیچ متهمی رو تنها نذار.......... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸