✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍زنی ثروتمند را مبلغی نیاز شد نزد مردی آمد و از او خواست آن مبلغ را قرض بدهد.
زن گفت: بهره این مبلغ را هم خواهم داد. مرد در شک شد و به عالم رجوع کرد و از او استخاره خواست. عالم تبسمی کرد و گفت: در فعل حرام استخاره کردن سخره گرفتن قرآن است.
مرد گفت: بگیر اشکالی ندارد من گمان میکنم چون زن ثروتمندی است، ربا نیست. عالم گفت: از خودت فتوا نده.به اصرار مرد عالم استخاره کرد و استخاره درست و خوب آمد. مرد تبسمی کرد و گفت: دیدی درست میگفتم.
بالاخره مرد این پول را داد و بهره آن را کنار گذاشت و با بهره آن اسبی خرید. دو روز بعد پسرش اسب را سوار شد و اسب او را به زمین زد و سرش به تکه سنگی خورد و در دم جان داد. عالم چون این اتفاق دید، گفت: دیدی استخاره گرفتن درست نبود؟ تو وقتی قرآن را به تمسخر گرفتی سزای تو هم چنین شد.
✨و مکرو و مکر الله والله خیر والماکرین✨
۩ و برای خدا حیله بهکار بردند و خدا بهترین حیلهکننده در برابر، حیلهگران است. ۩
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی و یکم» 🔺ترس، آفت آزا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سی و دوم»
🔺اتمام هر چیزی در دنیا، فقط اتمام همان چیز است... نه پایان همۀ دنیا!
بعداز دو سه دقیقه که داشت قلبم توی حلقم میآمد، ضربه یک دانهای به در سلّول خورد. چشمم گرد شده بود و قلبم تندتند میزد. نفسم داشت حبس میشد، امّا تلاش کردم نفس بکشم که در آن شرایط سکته نکنم.
در باز شد. یک نور خیلی کمرنگ و ملایم وارد سلّول شد. باید میرفتیم. ماهدخت دستم را آرام گرفت، مثل وقتی که یک مامان میخواهد با بچّهاش از عرض خیابان رد بشوند. حرکت کردیم، یک قدم... دو قدم... سه قدم... در سلّول داشت به ما خیلی نزدیک میشد. داشتم بهطرف سرنوشتی میرفتم که نمیدانستم چه و چطور هست و برایم مبهم بود.
در حال جنگ و جدال با احساس ترس، تپش قلب، عصبی بودن و این چیزها بودم که یک صدای آرام آمد و همه افکار و احساسم را شکافت و مثل قایقی که با سرعت هر چه تمامتر از سطح دریای موّاج میگذرد و ردّ سرعت بالایش روی آبها میماند، بر روان پریشانم اثرش را گذاشت. آن صدای لرزان و خوابآلود گفت: «کجا؟ بچّه¬ها! کجا دارین میرین؟!»
صدای لیلما بود. تا لیلما این حرف را زد، متوجّه بیدار شدن هایده هم شدم. هایده وسط خواب و بیداری پرسید: «چی شده؟ وای خدا! این دو تا رو دارن کجا میبرن؟! کجا بچّهها؟»
میخواستم برگردم و برای بار آخر نگاهشان کنم، امّا ماهدخت نگذاشت. همانطوری که دسـتم را آرام گـرفـته بـود، یک فشار کوچـک داد و آرام گـفت: «برنـگرد! به مسـیرت ادامه بده!»
دلم خیییلی سوخت! خیییلی! برای لیلما، برای هایده، برای سرنوشت دردناکی که برای زنها و دخترهای آنجا و بقیّه مظلومین اتّفاق میافتد. دخترها و زنهایی که ناگهان گم یا ربوده میشوند و هیچ اثری از آنها نمیماند. دلم خیلی سوخت و بغض کردم. از اینکه مطمئن بودم کسی حتّی دنبال و پیگیر کار ما نیست و دنبالمان هم نمی¬گردند، خیییلی دردآورتر این است که ندانی چرا این بلاها را سرت میآورند، جرم و گناهت چیست و اینکه ندانی چرا تو.
وقتی داشتم راه میرفتم، یکی دو متر تا در سلّول بیشتر نبود، امّا برای من به اندازه یک دور کامل کره زمین، حرف، خاطره، غم، اندوه، ترس و دلهره داشت و تا همین حالا هم روی قلبم اثر گذاشته است.
بهخاطر حرفهایی که لیلما و هایده زدند، بقیّه هم از خواب بیدار شدند و یک ولوله کوچک راه افتاد. بهخاطر همین دیگر نمیشد بیشتر از این معطّل کرد و نباید کسـی بیدار میشد. ماهدخت دستم را محکمتر گرفت و میکشید، مثل مامانی که بچّهاش حواسش پشتسرش هست و به کندی راه میآید، امّا آن مامان، بچّهاش را بهطرف جلو میکشاند تا زود از خیابان رد بشوند.
بالاخره بیرون رفتیم.
یک مرد هیکلی با صورت پوشیده شده درِ سلّول را بست. همانطوری که داشت درِ سلّول را با احتیاط و آرام طوری میبست که جلب توجّه نکند، توجّهم به سلّول بغلی جلب شد، سلّول همان دو تا پیرمرد ایرانی.
میخواستم چند قدم بهطرف آن سلّول بروم و نگاهی به داخلش بیندازم، بلکه خیلی چیزها دستگیرم بشود و بعداً بشود خبری به بعضیها داد. دوست داشتم حدّاقل ببینم چه شکلی و چطوری هستند که این همه از آنها میترسند و حتّی اجازه هواخوری، سرکشـی و پرس و جو دربارهشان را به کسـی نمیدهند و بایکوت کامل هستند!
تقریباً به سلّولشان نزدیک شده بودم، شاید یکی دو قدم دیگر از آن سه چهار قدم مانده بود که ماهدخت گفت: «نرو سمن! دیوونگی در نیار و خودم و خودتو به دردسر ننداز!»
گوش ندادم، کمی خودم را به آن طرف کشاندم.
ماهدخت دیگر داشت دستم را میکَند! خیلی محکم فشار میداد و با صدای آرام، امّا با حرص زیاد میگفت: «نرو گفتم! کدوم گوری میخوای بری؟ بیا این طرف.»
به در سلّول آن دو ایرانی رسیدم؛ البتّه فقط صورت و گردنم! دست و بدنم که بهطرف ماهدخت بود و داشت می¬کشید. داشتم نصف میشدم از بس فشار بین من و ماهدخت زیاد بود!
باید میدیدمش! باید یک سرک میکشیدم وگرنه تا آخر عمر نمیتونستم آرام و قرار بگیرم. فقط یکی دو سانت مانده بود که بتوانم نگاهی به سلّول ایرانیها بیندازم.
تمام زورم را جمع کردم و به زور خودم را بهطرف دریچه کوچک آن سلّول کشاندم. آن مرد هیکلی هم کارش تمام شده و در ما را قفل و بند کرده بود و دیگر باید میرفتیم. آن مرد متوجّه تلاش من برای دیدن آن سلّول و تلاش ماهدخت برای گرفتن و کنترل من شد، داشت بهطرفم میآمد.
آخرین امیدم همان یکی دو سانت بود. زور زدم تا اینکه ناگهان خیلی معجزهآسا، مثل اینکه یک نفر دستم را گرفت و بهطرف آن دریچه کشاند. بالاخره به آن سلّول رسیدم!
#نه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی و دوم» 🔺اتمام هر چیز
امّا چیزی در آن تاریکی مشخّص نبود، خیلی دقّت کردم.
تنها چیزی که دیدم این بود که یک پیرمرد رنجور و لاغر به سجده افتاده و پیشانی¬اش روی زمین هست؛ کف دو تا دستش را بهطرف بالا و کنار پیشانیاش گذاشته است و چیزهایی میگفت که آن لحظات و آن شبها فقط بعضـی از کلماتش حفظم شد. بعدها خیلی دنبال آن جملات و دعاها گشتم. فهمیدم یکی از آن دعاها، دعای ابوحمزه بوده که در سجده و مناجاتش میخوانده است:
«وَ أَنَا یَا سَیِّدِی عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْکَ مُتَنَجِّزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ أَحْسَنَ بِکَ ظَنّاً وَ مَا أَنَا یَا رَبِّ وَ مَا خَطَرِی هَبْنِی بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیَّ بِعَفْوِکَ أَیْ رَبِّ جَلِّلْنِی بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِی بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَی ذَنْبِی غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَةِ لَاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ [إِلَیَ] وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ [عَلَیَ] بَلْ لِأَنَّکَ یَا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ...»
و من ای آقایم پناهنده به فضل توأم، گریزان از تو به سوی توأم، خواستار تحقّق چیزی هستم که وعده کردی و آن گذشت تو از کسی که گمانش را به تو نیکو کرده، چه هستم من ای پروردگارم و اهمّیّت من چیست؟ به فضلت مرا ببخش و به گذشتت بر من صدقه بخش، پروردگارا مرا به پرده¬پوشی¬ات بپوشان و از توبیخم به کرم ذاتت درگذر، اگر امروز جز تو بر گناهم آگاه می¬شد، آن را انجام نمی¬دادم و اگر از زود رسیدن عقوبت می¬ترسیدم، از آن دوری می¬کردم، گناهم نه به این خاطر بود که تو سبک¬ترین بینندگانی و بی¬مقدارترین آگاهان، بلکه پروردگارا از این جهت بود که تو بهترین پرده¬پوشی و حاکمترین حاکمان و کریم¬ترین کریمانی.
«سَتَّارُ الْعُیُوبِ غَفَّارُ الذُّنُوبِ عَلّامُ الْغُیُوبِ تَسْتُرُ الذَّنْبَ بِکَرَمِکَ وَ تُؤَخِّرُ الْعُقُوبَةَ بِحِلْمِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ عَلَی حِلْمِکَ بَعْدَ عِلْمِکَ وَ عَلَی عَفْوِکَ بَعْدَ قُدْرَتِکَ وَ یَحْمِلُنِی وَ یُجَرِّئُنِی عَلَی مَعْصِیَتِکَ حِلْمُکَ عَنِّی وَ یَدْعُونِی إِلَی قِلَّةِ الْحَیَاءِ سَتْرُکَ عَلَیَّ وَ یُسْرِعُنِی إِلَی التَّوَثُّبِ عَلَی مَحَارِمِکَ مَعْرِفَتِی بِسَعَةِ رَحْمَتِکَ وَ عَظِیمِ عَفْوِکَ یَا حَلِیمُ یَا کَرِیمُ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ یَا غَافِرَ الذَّنْبِ یَا قَابِلَ التَّوْبِ...»
پوشنده عیب¬ها، آمرزنده گناهان، دانای نهان¬ها، گناه را با کرمت می¬پوشانی و کیفر را با بردباری¬ات به تأخیر می¬افکنی، سپاس تو را سزاست بر بردباری¬ات پساز آنکه دانستی و بر گذشتت پساز آنکه توانستی، بردباری¬ات مرا به جانب گناه می¬کشد و بر نافرمانی¬ات جرأت می¬دهد، پرده¬پوشی¬ات بر من مرا به کم-حیایی می¬خواند و شناختم از رحمت گسترده و بزرگی عفوت به من در تاختن بر محرّماتت سرعت می¬دهد! ای شکیبا، ای گرامی، ای زنده، ای به خود پاینده، ای آمرزگار، ای توبه¬پذیر...
مثل کسی که دو هفته است که تشنه هست و تازه به جوی آب رسیده، نگاهش می¬کردم که نگذاشتند سیراب شوم.
آن مرد تا به من رسید، ضربه¬ای به سرم زد و دیگر متوجّه چیزی نشدم! بیهوش بیهوش!
رمان #نه
ادامه دارد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
سید حجت بحرالعلومی1_2707869840.mp3
زمان:
حجم:
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ پنج شنبه:
شمسی: پنجشنبه - ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 02 May 2024
قمری: الخميس، 23 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️17 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️36 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️43 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
💠 منَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعًا ۖ كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ (روم 32)
مشرکانی که دینشان را بخش بخش کردند و [سرانجام] گروه گروه شدند، در حالی که هر گروهی به آنچه [از بخشی از دین] نزد آنان است [به تصور اینکه حق است] شادمانند!
#یک_آیه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
#پندانـــــــهـــ
🍃 هرقدر که نمازهایت منظم
و اول وقت باشد، امور زندگیت
هم تنظیم خواهد شد...
مگر نمیدانی که رستگاری
و سعادت با نماز قرین شده است.
📚 آیت الله العظمی بهجت ره
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
🔸سوختن #امام_زمان عجل الله برای ما‼️
👌بسیار زیباست
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9