12.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺حرف های غیرمنتظره ای که توسط یکی از شهروندان در کافه گفتگوی پارک شادی پشت تریبون گفته شد و موجب تأثر مردم شد.
🔅اگه هنوز هم برای رای دادن تردید دارید!
🔅اگه هنوز معتقدید فرقی نداره کی رئیس جمهور باشه....
🔅اگه برای رای دادن دلیل میخوای..!
🔅اگه معتقدی رأی ما تاثیری نداره..
@chanel_komeil
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 166 برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند. انقدر اضطراب دارد که اسم خودش ر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 167
دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛ اما ناگاه درد وحشتناکی در پس سر و گردنم حس میکنم؛ انقدر که نفسم بند میآید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند.
دستی از پشت سر، دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد و محکم فشار میدهد؛ انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند.
چیزی نمیبینم؛ اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را میشنوم و چند لحظه بعد...
سکوت...
***
-عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمیخوای بیدار شی؟
دستی میان موهایم کشیده میشود. صدای اذان گفتن پدر میآید سر سجاده.
بلند اذان میگوید که ما بیدار شویم.
هوا سرد است و پتو گرم. دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است.
مادر دوباره صدایم میکند:
عباس پاشو مادر!
به سختی چشم باز میکنم. آفتاب میخورد فرق سرم.
صدای کمیل را از بالای سرم میشنوم:
بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم!
سنگینی تجهیزات به کمرم فشار میآورد.
کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخرهها بالا میرود.
«دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخرهنوردی.
کمیل از من بهتر است. از دیوار راست هم بالا میرود.
دست میگیرم به صخرهها و خودم را بالا میکشم. هوا گرم است و دارم عرق میریزم.
دارم عرق میریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک.
خم میشوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده میگیرم.
این سومین نفری بود که زمین زدم.
مرصاد بلند میشود و با اشاره حاج حسین، میرود میان بقیه بچهها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستادهاند؛ اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمیدهد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
پاسخ اکبر عبدی به #پزشکیان در مورد فیلمهای زیرزمینی ایرانی و فیلمسازانی چون #اصغر_فرهادی‼️
@chanel_komeil
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 167 دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگرد
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 168
نیمنگاهی به حاج حسین میکنم که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه.
پاهایش را به عرض شانه باز کرده و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است.
با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره میکند که جلو بیایند و میگوید:
کمیل مسلح به باتوم باشه.
ای بابا! چرا هِی سختترش میکند؟ اشکال ندارد.
دست میکشم روی پیشانیام و عرقم را پاک میکنم. نفسم را بیرون میدهم و گارد مبارزه میگیرم.
کمیل باتوم به دست مقابلم میایستد و من دست خالی. یک نفر محکم داد میزند:
علی!
کیاپ میکشیم و حمله میکنیم سمت هم.
کمیل جلوتر میآید و میخواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا میگیرم، پشتم را به کمیل میکنم و خم میشوم.
اول کمی وزنش روی من میافتد و بعد در هوا میچرخد و به پشت میافتد روی زمین.
باتوم را از دستش بیرون میکشم و پرت میکنم یک گوشه.
هنوز بلند نشدهام که ابوالفضل حمله میکند به سمتم و میخواهد گردنم را بگیرد، اما همانطور که در حالت نیمهنشستهام، خم میشوم و دستانش را میگیرم.
با دو پا فرود میآید روی زمین مقابل من و حالا رودررو میجنگیم.
ضربه پایش را با دست دفع میکنم و کف پایم را به سینهاش میکوبم. چند قدم عقب میرود.
با کمیل که حالا بلند شده، دونفری حمله میکنند. یک ابوالفضل پایم را میگیرد و کمیل گردنم را.
از زمین بلندم میکنند. تمام بدنم را متمایل میکنم به یک سمت، با دستانم شانههای کمیل را میگیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار میآورم.
سهتایی با هم میافتیم روی زمین. از جا بلند میشوم و بالای سرشان میایستم.
به حاج حسین نگاه میکنم؛ هنوز اخم دارد اما میتوان ته چشمانش لبخند را هم دید.
دست کمیل را میگیرم که بلند شود؛ ابوالفضل را هم.
حاج حسین به کمیل و ابوالفضل اجازه نمیدهد بروند؛ یک نفر دیگر را هم اضافه میکند و میگوید هرسهتا مسلح شوند برای مبارزه با من.
عرق صورتم را پاک میکنم و میایستم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 168 نیمنگاهی به حاج حسین میکنم که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدران
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 169
عرق صورتم را پاک میکنم و میایستم مقابل در خانهشان.
نگاهم به دستهگل نرگس است و زنگ در را فشار میدهم. از برادرش شنیدم گل نرگس دوست دارد.
صدای قدمهایش روی موزاییکهای حیاط را میشنوم و بعد در را باز میکند.
لبخند ملیح و محجوبی میزند و سرش را پایین میاندازد.
هنوز یخش باز نشده؛ خودم هم کمی از او ندارم. دست و پایم را گم کردهام.
درحالی که دستپاچگی از حرکاتم میبارد، گل را روبهرویش میگیرم.
با دیدن گل لبخندش پررنگتر میشود و چشمانش برق میزنند. گل را دو دستی میگیرد و زیر لب میگوید:
ممنون!
و گل را میبوید. تعارف میزنم که بنشیند داخل ماشین. نسبت به قبل امیدوارتر شدهام. انگار دلخور نیست؛ حداقل رفتارش این را نشان نمیدهد.
با یک هفته تاخیر داریم میرویم خرید عقد؛ بخاطر ماموریت من.
با این وجود انگار عصبانی نیست؛ دلخور هم. راستش را بخواهید خودم را آماده کرده بودم که اخم و قهرش را تحمل کنم و نازش را بخرم و منت بکشم؛ اما به رویم نمیآورد که یکهو فردای مهربرون غیب شدم و یک هفته ماموریتم طول کشید.
اصلا انگار نه انگار. خیالم راحت میشود و ته دلم آرزو میکنم کاش مطهره همیشه همینطور بماند؛ کاش از دستم دلخور نشود.
با این وجود، خودم قدم پیش میگذارم:
ببخشید که...
اجازه نمیدهد حرفم کامل شود:
اشکال نداره!
نفس عمیقی میکشم و زیرچشمی نگاهش میکنم. دارد آرام گلهای نرگس را نوازش میکند.
قلبم چقدر تند میزند؛ طوری که انگار صدای ضربانش را مطهره و تمام مردم شهر میشنوند.
قلبم تند میزند؛ انگار ضربانش را همه دنیا میشنوند.
در یک تونل راه میروم. یک تونل نیمهتاریک.
دنبال کسی هستم. باید پیدایش کنم.
خستهام و هوا سرد است؛ خیلی سرد. بدنم کوفته است؛ نمیدانم چرا، شاید از فعالیت زیاد.
خیلی خستهام. دستانم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم که گرم شوند.
تندتر میروم. صدای همهمه از دور میآید. همه جا تاریک است.
باید بروم...دنبال یک نفر... اما نمیدانم کجا.
صدای نفس زدن و خرناس کشیدن از پشت سرم میشنوم؛ صدای خرناس و دندانقروچه یک حیوان.
خیلی نزدیک است. میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد. از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
از عابدی پرسیدم
#تقوا را برایم توصیف کن؟
گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود
مجبور به گذر شدی چه می کنی؟
گفتم:
پیوسته مواظب هستم
و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.
عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن
تقوا همین است
از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن
و هیچ گناهی را کوچک مشمار
زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی
از سنگهای کوچک درست شده اند✨
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو باید از دختران شیعه پول بسازی؛ توصیه مادر الکس به او!
او چطور با الگو قراردادن دختران تنفروش در اینستاگرام، بیبند و باری و انتشار تصاویر نیمه برهنه را برای دختران ایرانی عادیسازی کرد
برشی از مستند #پول_و_پورن | بخش سوم
🔞 تماشای این مستند به افراد کمتر از ۱۸ سال توصیه نمی شود
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼