eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۹ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 09 July 2024 قمری: الثلاثاء، 3 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن عمر بن سعد لعنة الله علیه به کربلا، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا عاشورای حسینی ▪️22 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️32 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️47 روز تا اربعین حسینی ▪️55 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام 💠 @dastan9 💠
✅ درجات بهشت و جهّنم بر مبناي حّب و بغض نسبت به اهل‌بیت علیهم السلام 🔹رسولخداصلی الله علیه و آله میفرمایند: فِي الجَنَّةِ ثَلاثُ درجاتٍ و في النّارِ ثَلاثُ دَرَكاتٍ ، فَاَعلي دَرَجاتِ الجَنَّةِ لِمَن اَحَبَّنا  بِقَلبِهِ و نَصَرَنا بِلِسانِهِ و يَدِهِ و فِي الدَّرَجَةِ الثّانِيةِ مَن اَحَبَّنا بِقَلبِهِ و نَصَرَنا بِلِسانِهِ و في الدَّرَجَةِ الثّالثةِ مَن اَحَبَّنا  بِقَلبِهِ. و في اَسفَلِ الدَّرَكِ مِنَ النّارِ مَن اَبغَضَنا بِقَلبِهِ و أعانَ عَلَينا بِلِسانِهِ و يَدِهِ و في الدَّرَكِ الثّانِيةِ مِنَ النّارِ مَن اَبغَضَنا بِقَلبِهِ و اَعانَ عَلَينا بِلِسانِهِ و في الدَّرَكِ الثّالثةِ مِنَ النّارِ مَن اَبغَضَنا بِقَلبِهِ. 🔸«در بهشت سه طبقه -که هر یـک بهتر از قبلی است - و درجهنم سه طبقه - که هرکـدام بـدتر از قبلی است - وجود دارد. بالاترین طبقه بهشت برای کسانی است که ما را قلباً دوست داشته و با زبان و دست خویش یاری کرده‌اند، در طبقه پایینتر از آن ، کسانی هستند که ما را قلباً دوست داشته و با زبان یاری رسانیده اند. و در طبقه سوم (پایین ترین طبقه) کسانی هستند که ما را (فقط) قلبًا دوست داشته اند ؛ و در پایینترین طبقه آتش کسانی هستند که در دل با ما دشمنی داشته و با زبان و دست خویش دشمنان ما را یاري کرده‌اند. و درطبقه دوم کسـانی هسـتند که در دل بـا مـا دشـمن بوده و بـا زبـان خود دشـمنان مـا را حمـایت کرده انـد. و در طبقه سوم (بالاترین طبقه) آتش کسانی هستند که (فقط) در دل با ما دشمنی داشته‌اند.» 📚بحارالانوار ج۲۷ ص۹۳ ح۵۳ به نقل از محاسن برقی ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
Tasharof Sheykh Ansari - @Elteja اِلتجا.mp3
5.02M
🙏محرم راز به جز عاشق صادق نبود... 🔺 شیخ مرتضی انصاری به محضر امام عصر علیه السلام. 🌹 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
✍ مثل یک مداد زندگی کن 🔹پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه‌ای می‌نوشت. 🔸بالاخره پرسید: ماجرای کارهای خودمان را می‌نویسید؟ درباره من می‌نویسید؟ 🔹پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخندزنان به نوه‌اش گفت: درسته درباره تو می‌نویسم اما مهم‌تر از نوشته‌هایم مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی. 🔸پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید. پرسید: اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده‌ام. 🔹پدربزرگ پاسخ داد: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد پنج خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می‌کنی. 🔸صفت اول: می‌توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می‌کند. اسم این دست خداست. او همیشه باید تو را در مسیر اراده‌اش حرکت دهد. 🔹صفت دوم: گاهی باید از آنچه می‌نویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث می‌شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می‌شود. 🔸پس بدان که باید رنج‌هایی را تحمل کنی چراکه این رنج باعث می‌شود انسان بهتری شوی. 🔹صفت سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک‌کردن یک اشتباه از پاک‌کن استفاده کنیم. 🔸بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگه داری مهم است. 🔹صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.‌ پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است. 🔸صفت پنجم: همیشه اثری از خود به‌جا می‌گذارد. بدان هر کار در زندگی‌ات می‌کنی ردی به‌جا می‌گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می‌کنی هوشیار باشی و بدانی چه می‌کنی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز🖤 قسمت 250 با چشم دنبال خبرنگار می‌گردم. لنز دوربینش به سمت حاج قاسم است؛ اما
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز🖤 قسمت 251 حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، می‌رود و ما را در بهت می‌گذارد. تا زمانی که ماشین حامل سردار در پیچ و خم صحرا گم شود، نگاهش می‌کنم و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم. سردار طوری رفتار می‌کند که انگار مطمئن است قرار نیست این‌جا شهید بشود! کمیل دست دور گردنم می‌اندازد و می‌گوید: - آره، مطمئن باش حاج قاسم تا داعش رو زیر پاش له نکنه شهید نمی‌شه. هم خودش می‌دونه، هم ما. هرچند الانم فقط بدنش با شماست، روحش جای دیگه سیر می‌کنه. می‌گویم: - حاج قاسم نباید شهید بشه. هیچ‌کس نمی‌تونه جاشون رو بگیره. - خداییش حیف نیست یکی مثل حاج قاسم شهید نشه؟ دلت میاد؟ اونم تویی که خودت یه چیزایی رو دیدی... از حرفم شرمنده می‌شوم. من چطور می‌توانم لذتی را برای خودم بخواهم و برای فرمانده‌ام نه؟ نزدیک غروب است؛ یک غروب دلگیر در صحراهای شرقی سوریه. آسمان سرخ شده است. از بلندگوی ماشین بچه‌های حزب‌الله صدای مداحی می‌آید: - بدم الحسینی، نحفظ نهج الخمینی... یادم می‌افتد اول محرم است. زمینه ملایم مداحی و غروب آن هم در اولین شب محرم، غم عالم را روی دلم می‌نشاند. خیلی وقت است دلم لک زده برای یک روضه درست و حسابی؛ برای روضه‌هایی که با کمیل در دوران نوجوانی می‌رفتیم؛ برای چای روضه بعدش. چشمم به کمیلِ جوان می‌افتد که نشسته روی زمین و هنوز خیره است به مسیری که خودروی حاج قاسم از آن گذشت. وقتی من را می‌بیند که به سمتش می‌روم و متوجه حضورم می‌شود، سریع از جا برمی‌خیزد. پیداست کمی هول شده. می‌گویم: - چی شده؟ تو فکری؟ مشتش را باز می‌کند و انگشتر عقیقی را نشانم می‌دهد. پیداست هنوز خودش هم گیج است و با همان بهت و تعجب می‌گوید: - اینو حاج قاسم بهم داد! نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز🖤 قسمت 251 حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، می‌رود و ما را در بهت می‌گذارد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز🖤 قسمت 252 نمی‌دانم این غبطه است یا حسادت؛ اما من هم دلم انگشتر حاج قاسم را می‌خواهد؛ نگین سلیمانی. شانه‌اش را می‌فشارم: - مبارکت باشه. صدای اذان گفتن حامد در محوطه پادگان می‌پیچد. *** - آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین! همان اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و می‌گوید بیا مصاحبه کن. تازه از عملیات شناسایی برگشته‌ام و بعد از یک شبگردی طولانی و بی‌خوابی، فقط همین را کم دارم تا حسابی جوش بیاورم. همان اول که آمد سراغم، خیلی کوتاه و خشن جوابش را دادم که حرفی برای زدن ندارم؛ اما مثل این که ول کن ماجرا نیست. قبل از این که وارد چادر شوم، برمی‌گردم به سمتش و تلاش می‌کنم آرامشم را حفظ کنم. یک لبخند کج و کوله می‌زنم و می‌گویم: - برادر ببین من الان خیلی خسته‌م. واقعا هم حرفی ندارم که به دردت بخوره. لطفاً به من گیر نده باشه؟ و می‌خواهم وارد شوم که سریع می‌گوید: - آخه مگه می‌شه حرفی برای زدن نداشته باشین آقا؟ من شنیدم شما تجربیات خیلی خوبی دارین. شنیدم سابقه مجروحیت و اسارت هم... این را که می‌گوید، برق از سرم می‌پرد. جریان اسارت را قرار بود کسی نفهمد. از حالت چهره و چشمان درشت شده و خشمگینم می‌فهمد باید ساکت شود. می‌گویم: - اینا رو کدوم نادونی به تو گفته؟ می‌ترسد و به لکنت می‌افتد: - همه... می‌گفتن... خیلی... از شما... تعریف... می‌کنن... چندتا فحش تا گلویم بالا می‌آید؛ اما نفسم را در سینه حبس می‌کنم که از دهانم بیرون نیایند. لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. جای زخمم تیر می‌کشد. لب پایینی‌ام را با دندان می‌جوم و با عضلات منقبض شده، قدم می‌گذارم داخل چادر: - کدوم شیر پاک خورده‌ای آدرس منو به این بنده خدا داده؟ نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
👈اهمیت برای حضرت علیه السلام محتشم پسری داشت که از دنیا رفت، چند بیت شعر در رثای وی گفت: شبی رسول اکرم صلی الله علیه و آله را در خواب دید که به او فرمودند:‌ «تو برای فرزند خود مرثیه می‌گویی ولی برای فرزند من مرثیه نمی‌گوئی!» گوید: بیدار شدم ولی چون در این رشته کار نکرده بودم،‌ ندانستم چگونه مرثیه ان حضرت را شروع نمایم. شب دیگر در خواب آن حضرت فرمود: «چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟» عرض کردم: چون تا کنون در این وادی قدم نزده‌ام. فرمودند: بگو«باز این چه شورش است که در خلق عالم است». بیدار شدم، همان مصرع را مطلع قرار دادم و آنچه می‌بایست سردوم، تا به این مصرع رسیدم: «هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال» در اینجا ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم که به مقام خداوند جسارتی نکرده باشم شب حضرت ولی عصر – ا رواحنا فداه – را در خواب دیدم فرمودند: چرا مرثیه خود را به اتمام نمی‌رسانی؟ عرض کردم: در این مصرع مانده‌ام. فرمود:‌ بگو«او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال». بیدار شدم،‌این مصرع را ضمیمه آن نموده و بیت را به آخر رساندم. الکلام یجر الکلام: ج 2، ص 110 – و لکن مرحوم ملا علی خیابانی در وقایع الایام:‌ص 58 به جای رسول اکرم صلی الله علیه و آله می‌نویسد: امیرالمؤمنین علیه‌السلام را در خواب دید. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر توریست آلمانی درباره ایران پس از گشتن دور دنیا ایران بهترین کشور از نظر زیبایی، طبیعت، امنیت، مهمان‌نوازی، غذا، جای خواب راحت و ... است 🖤 کاش اینقدر خودتحقیر نباشیم 🖤 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز🖤 قسمت 252 نمی‌دانم این غبطه است یا حسادت؛ اما من هم دلم انگشتر حاج قاسم را می
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 253 خون دویده است توی صورتم و می‌دانم احتمالاً قرمز شده‌ام. حامد و بشیر که داخل چادر هستند، با تعجب سر می‌چرخانند و نگاهم می‌کنند. از نگاهشان می‌شود فهمید صدایم از حد معمول بلندتر بوده. نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و می‌بینم که خبرنگار از ترس فریاد من وارد چادر نشده. خوب شد؛ شاید اینطوری دست از سرم بردارد. حامد از جا بلند می‌شود و با فشار دست روی شانه‌ام، مجبورم می‌کند بنشینم: - چی شده؟ یک نفس عمیق می‌کشم و دست می‌گذارم روی پانسمان زخم سینه‌ام. آرام و در گوشش می‌گویم: - مگه قرار نبود جریان اسارت من رو کسی نفهمه؟ کی به این خبرنگاره گفته؟ چهره حامد در هم می‌رود و گردن می‌کشد تا بیرون چادر را ببیند. بعد آرام می‌گوید: - چرا قرار بود؛ ولی بالاخره بچه‌ها خنگ هم که نیستن. وقتی دیدن غیبت زده و بعد چند ساعت کارت کشیده به بیمارستان، یه حدس‌هایی زدن. بعد هم یه کلاغ چهل کلاغش کردن و دهن به دهن گشته. کاریش نمی‌شه کرد. لبم را از حرص می‌جوم. بعد از چند ثانیه به حامد می‌گویم: - دستم به دامنت. خودت برو این خبرنگاره رو یه طوری راضی کن بی‌خیال من بشه. اصلا خودت باهاش مصاحبه کن. فقط بهش بگو دوربینشو سمت من نیاره، پاپیچم هم نشه. چشمان حامد گرد می‌شود و صدایش کمی بالا می‌رود: - یعنی چی که خودم مصاحبه کنم؟ این را طوری می‌گوید که انگار به او توهین کرده‌ام. سرم را به گوشش نزدیک‌تر می‌کنم و آرام می‌گویم: - تو که می‌دونی شرایط من رو؛ لطفاً درک کن. اگه تو مصاحبه کنی دست از سر من برمی‌داره. سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد میان ریش‌هایش. قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی ست که دارند نرم می‌شوند. در ذهنم دنبال یک توجیه دیگر هم می‌گردم و به نتیجه می‌رسم: - ببین، ما نباید بذاریم اتفاقاتی که این‌جا می‌افته ناگفته بمونه. باید توی تاریخ ثبت بشه. یک لحظه خودم هم از حرف خفنی که زدم تعجب می‌کنم؛ من را چه به این حرف‌ها؟ یکی نیست به من بگوید تو چکار به تاریخ داری؟ وظیفه‌ات را انجام بده! نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی شنیدنی از تجلی امام حسین ع بر اهل جنت چگونه مشمول این تجلی شویم؟ بشنوید به بیان شیوای آیت الله میرباقری ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 253 خون دویده است توی صورتم و می‌دانم احتمالاً قرمز شده‌ام. حامد و بشیر
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 254 حامد سری تکان می‌دهد: - درست می‌گیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه... - آخه نداره برادر من. دو دقیقه اخلاص و این حرفا رو بذار کنار، هیچی نمی‌شه. زل می‌زند به چشمانم و می‌گوید: - از دست تو! بذار ببینم چکار می‌تونم بکنم. دراز می‌کشم، کوله‌ام را می‌گذارم زیر سرم و قبل از این که چشمانم را ببندم می‌گویم: - یه لطف دیگه هم بکن، به نیروهات بگو از اسارت من افسانه‌های صدمن یه غاز نسازن تحویل این بنده خدا بدن. خوابم می‌آید. شب باید دوباره بزنیم به بیابان برای شناسایی. چشمانم کم‌کم گرم می‌شوند و صدای گفت‌وگوهای حامد و خبرنگار را مبهم می‌شنوم. حامد اصرار می‌کند که خبرنگار تصویر نگیرد و فقط صدایش را ضبط کند. بعد شروع می‌کند به صحبت درباره‌ی... نمی‌فهمم ادامه‌اش را؛ خوابم می‌برد یا بهتر بگویم: بی‌هوش می‌شوم. *** جسمم این‌جاست؛ در کارخانه‌ها و تاسیسات اطراف دیرالزور و روحم... روحم هنوز در اردوگاه است. آن خبرنگار بدجور روی اعصابم رفته. از این که ماجرای اسارتم انقدر سر زبان‌ها افتاده احساس خوبی ندارم. حس می‌کنم یک نفر عمداً آن را سر زبان‌ها انداخته. اول ماه است؛ اما حتی از آن هلال باریک و بی‌رمق ماه هم خبری نیست؛ تاریکی مطلق. چشممان به تاریکی عادت کرده و حس شنوایی و لامسه‌مان هم به کمک بینایی ناقص‌مان آمده‌اند تا بتوانیم پیش رویمان را ببینیم. در این تاریکی، تنها سایه‌های مبهم و غول‌پیکری از ساختمان‌های مقابل‌مان می‌بینم. ساختمان جامعه الفرات یا دانشگاه فرات که در حاشیه دیرالزور قرار دارد؛ در حاشیه جنوبی جاده‌ای که الشولا و دیرالزور را به هم وصل می‌کند. چشمم به تابلوی دانشکده می‌افتد: - کلیة الآداب و العلوم الانسانیة. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 254 حامد سری تکان می‌دهد: - درست می‌گیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 255 تصور این که یک روز این دانشکده پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد. انقدر این ساختمان‌ها متروکند که گویا سال‌هاست انسانی در آن‌ها رفت و آمد نداشته. انگار دانشجوها تمام آینده و آرزویشان را این‌جا رها کرده‌اند و رفته‌اند؛ بعضی به اردوگاه‌های جنگ‌زدگان و بعضی به آن دنیا. تا این‌جا را قبلا آمده بودیم؛ یعنی تا ساختمان بزرگ و گردی که از دور شبیه یک ورزشگاه است؛ ورزشگاهی که فکر کنم قبل از افتتاح شدن ویران شده. از این‌جا به بعد را باید برویم جلو و بسنجیم و کار سخت‌تر می‌شود؛ چون به داعش نزدیک‌تر می‌شویم؛ به شهری که داعش آن را دودستی چسبیده تا بعد از رقه، پایتختش سقوط نکند. از مقابل بیمارستان الاسد می‌گذریم؛ بیمارستانی که پنجره‌هایش را با تیر و تخته و پارچه پوشانده‌اند و با این وجود، از میان درز پرده‌ها نور کمی به بیرون دویده است و نشان می‌دهد داعش هنوز از بیمارستان استفاده می‌کند. با این وجود، تن ساختمان بیمارستان هم پر است از اثر زخم گلوله و ترکش. این مدت که سوریه بوده‌ام، ساختمانی را ندیدم که سالم مانده باشد و نمای آن با جای گلوله تزئین نشده باشد. داخل شهر، هنوز خانواده‌هایی مانده‌اند که یا به داعش واقعاً وفادارند و یا حداقل اینطور وانمود می‌کنند. با این وجود، باز هم شهر مُرده است؛ مثل شهر ارواح. نه چراغ روشنی می‌شود دید و نه صدای همهمه‌ای. این‌جا هم مثل بوکمال است و قرار نیست بعد از اذان مغرب، کسی در کوچه باشد. از میان ساختمان‌های نیمه‌آوار رد می‌شویم و خودمان را در پناه دیوارها پنهان می‌کنیم. باید وضعیت شهر را ارزیابی کنیم برای حمله. صدا از خانه‌های سالم در نمی‌آید و کارمان سخت شده. به میدان الدولۀ می‌رسیم؛ اما سر و صدایی که از میدان بلند شده، باعث می‌شود متوقف شویم. صدای داد و فریاد خشن مردی می‌آید. دقت که می‌کنم، جنازه‌ای را می‌بینم که بر چوبه‌ی دار میدان تاب می‌خورد؛ جنازه مردی میانسال با دست بسته که فکر کنم زمان زیادی از مرگش نگذشته باشد. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🔴 حکایتی عجیب از دنیا بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم از حضرت صادق علیه السلام روایت است که: روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود. چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند. حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید. حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟ گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود. حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1] [1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3 منبع : عرفان اسلامی: 8/ 226 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 اشد المصائب 🔸کسانی که مردتر از شهدا هستند و شهیدان در برابر آنها زانو میزنند چه کسانی اند؟ فکر میکنی که تنها مدیون خون شهدا هستیم؟ ❤️ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا