eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرده شوری واقعی و مخوف در غسالخانه (آخر خط)! خدایی فکر می‌کنید همیشه زنده ایم و هر گناهی بکنیم مهم نیست و تهش نمیرسه؟ ببینیم شاید تلنگری باشه دست برداریم از از و...... ❌❌❌یه روزم نوبت ما میشه ها 😔 🕊⃟ @DASTAN9
📊 آمار قابل توجه و عجیب. خیلی از مردم از این آمار خبر ندارند. ✍کاظم انبارلوئی ۱- تقریبا به تعداد خانوارها خودرو در کشور داریم! و در موارد قابل توجهی هم ویلای تفریحی وجود دارد ۲- با دو روز تعطیلی راه‌های کشور از کثرت میل به سفر و تفریح مملو از ماشین و مسافر می‌شود! ۳- در مصرف لوازم آرایشی و زینتی در صدر هستیم! ۴- میلیونها نفر در یک ساعت برای چهار هزار خودرو ثبت نام می‌کنند؛ یعنی مردم ایران، با پول همین قرعه‌کشی میتوانند شرکت بنز آلمان رو خریداری کنند! ۵- در نوروز امسال ۵۱ میلیون تردد در جاده‌های کشور ثبت شده که ما تنها کشور در منطقه و حتی جهان هستیم که دارای این رکورد سفر هستیم! تقریبا به انداره کل اروپا؛ پنج میلیون نفر سفر از طریق دریا و نیم میلیون نفر سفر هوایی! ۶- تعداد عجیبی ملک در ترکیه توسط ایرانی‌ها خریداری شده است! و ایرانیها فقط در یک ماه خاص بیش از دویست هزار نفر سفر به ترکیه داشته اند! اما باز میگن بدبختیم! ۷- به گزارش انجمن بین‌المللی جراحی زیبایی تعدادی عمل جراحی در دنیا انجام شده است که ایران با بیشترین جراحی زیبایی جز ده کشور اول جهان می‌باشد؛ یعنی ایران یک درصد جمعیت جهان رو داراست اما ۸ درصد عمل جراحی را داشته است! ۸- ایرانیها رتبه اول واردات غذای در منطقه غرب آسيا را دارند! اما در عین حال بدبخت ترین مردم در سطح کره زمینند؟! ۹- در حال حاضر مردم ایران روزانه بیش از ۱۱۰ میلیون لیتر بنزین مصرف میکنند یعنی مصرفی بیش از سه برابر مصرف پرجمعیت ترین کشور دنیا یعنی چین! ۱۰- میگن ما بدبختیم ولی مصرف برقمون ۶ برابر میانگین جهانی است! ۱۱- ما بدبختیم ولی مصرف گازمون با جمعیت ۸۰ میلیونی حدود ۷ برابر میانگین جهانی و معادل ۱۲ تا کشور ثروتمند اروپایی است! ۱۲- ما بدبختیم اما در مصرف آب شیرین درجه یک دنیا در رتبه اول هستیم! ۱۳- میهمانی ها و بریز و بپاش خانواده های ایرانی در دنیا مثال زدنی است. ۱۴- برای خرید یه بربری تا سر کوچه ماشین و یا موتور سوار میشیم. ۱۵-برای رفتن به مدرسه، فرزندانمان حتما باید سرویس ایاب و ذهاب داشته باشند. ۱۶- کمتر خانه ایرانی است که فاقد مبلمان و زرق و برق باشد. ۱۷- رکورد دار تعویض زود هنگام موبایل و وسایل هستیم. ۱۸- تولید کننده بیش از اندازه زباله و اهل دور ریختن مواد غذایی ماییم. ۱۹- مجالس عروسی و یا ترحیم با آداب پر خرج و برج داریم. ۲۰- اکثرا فراموش میکنیم که کمدهای لباس ما محتوای چه تعداد لباس کمتر استفاده شده است.. اما طبق آمار جهانی فقر در ایران بعد انقلاب به زیر ۸ درصد هم رسیده است و این یعنی ایران جز ده کشور با کمترین میزان فقر در جهان است؛ اما طبق گفته رسانه های دشمن ایران فقیرترین مردم جهان با درصد بالای احساس فقر فلاکت است؟! پس تأمل کنیم؛ چه دستی پشت پرده با کمک خائنین در کاره و..... ما متهم به فلاکت در رسانه های غربی- صهیونیستی دنیا هستیم. . 🖇 لطفا برای دیگران هم ارسال کنید 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 342 همین محاسبه ساده و کوتاه کافی ست تا یک تراول پنجاهی را از جیب در بیاورم و
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 343 نفس عمیقی می‌کشم و با دقت‌تر به صداهای اطرافم گوش می‌دهم؛ صدای بوق ماشین‌ها از دور، صدای خش‌خش برگ‌ها، صدای قدم‌های خودم... و صدای جیغ! سریع برمی‌گردم. صدای ریز جیغ بر سکوت خیابان پنجه می‌اندازد. گربه سیاهی از پشت سطل زباله بزرگ و سبزرنگ خیابان بیرون می‌پرد و معترضانه میومیو می‌کند. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون می‌دهم و لبخند بی‌رمقی می‌زنم. پشت سرش، گربه دیگری هم از پشت سطل زباله بیرون می‌پرد و فش‌فش کنان، پشت سر گربه قبلی قدم می‌زند. انگار گربه سیاه به قلمروی او تجاوز کرده بوده و داشتند سر غذاهای داخل سطل زباله با هم دعوا می‌کردند. به راهم ادامه می‌دهم و این‌بار به سمت خانه امن می‌روم. زنگ در را فشار می‌دهم و نور چراغ‌های دور دوربین آیفون تصویری، روی صورتم می‌افتد. بعد از چند ثانیه، در باز می‌شود و قدم به داخل خانه می‌گذارم. ‼️ نهم: شعله در شعله تنِ ققنوس می‌سوزد؛ ولی... ساعدم را از روی پیشانی‌ام برمی‌دارم. خواب رفته است. دو ساعت است که دارم روی تخت پهلو به پهلو می‌شوم و صدای فنرهایش را درمی‌آورم. مسئله این نیست که راحت نیستم؛ چون اصلا عادت ندارم به جای خواب گرم و نرم. شاید علت این بی‌خوابی، خستگی زیاد باشد. انقدر خسته‌ام که حتی قدرت خوابیدن هم ندارم... و شاید فکرِ مشغول. از وقتی قدم به این خانه امن گذاشتم، یک حس خاصی میان رگ‌هایم دوید که نه ترس بود، نه اضطراب، نه غم و نه شوق؛ اما باعث می‌شود ته دلم خالی شود و ضربان قلبم بالا برود. دلم بدجور برای پدر و مادرم تنگ شده است؛ برای خواهر و برادرهایم. بیشتر از همیشه. شاید چون بی‌خبر برگشته‌ام ایران و نرفته‌ام خانه. دلم برای همه آدم‌های دنیا تنگ شده؛ حتی آن‌ها که نمی‌شناختم. نفس عمیقی می‌کشم و به خودم می‌گویم: - چت شده مرد؟ مگه اولین ماموریتته؟ و صدایی از عمق جانم، آرام زمزمه می‌کند: - آره شاید... نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
shafa zan almani.darestani.mp3
3.52M
🎧 زن آلمانی و شفای فرزندش 😭 🎙️حجت الاسلام دلت شکست اشکت جاری شد یه دعا در حق امام زمان علیه‌السلام ان شاء الله به زودی ظهور 🤲🤲 🕊⃟ @DASTAN9
✨﷽✨ 🔴بی اهمیت بودن قضاوت دیگران امام محمد باقر علیه السلام: اگر به تو ستم کردند، تو ستم مکن، اگر به تو خیانت کردند، تو خیانت مکن، اگر تو را تکذیب کردند، عصبانی نشو، اگر ستایشت کردند شاد مشو، و اگر نکوهشت کردند دلگیر مشو. اگر نکوهشت کردند، به جای دلگیر شدن؛ تفکر کن!اگر دیدی آنچه درباره تو گفته شده در تو هست، بدان که افتادن تو از چشم خداوند، از مصیبت افتادن از چشم مردم بزرگتر است. اما اگر آنچه که درباره‌ات گفته‌اند واقعیت نداشته باشد، این خود ثوابی است که بدون زحمت به دست آورده‌ای. اگر همه همشهریانت بر ضدّ تو همصدا شوند و بگویند: «تو مرد بدی هستی» نباید اندوهگین شوی. و اگر همه بگویند: «تو مرد خوبی هستی» این سخن تو را شاد نسازد. بلکه خودت را با قرآن بسنج. اگر دیدی پوینده راه قرآن هستی و به آن "عمل" می‌کنی؛ پس استوار و شاد باش؛ زیرا آنچه درباره تو گفته شده است، به تو زیانی نمی‌رساند. اما اگر دیدی از قرآن جدا افتاده‌ای، دیگر چرا باید خودت را فریب دهی؟! 📚تحف العقول ، صفحه ۲۸۴ ‌‌‌‌ 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 343 نفس عمیقی می‌کشم و با دقت‌تر به صداهای اطرافم گوش می‌دهم؛ صدای بوق ماشین
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 344 شاید هم این حس، حس غربت باشد. محیط غریب و آدم‌های ناآشنا... نه کمیل هست، نه حامد، نه امید، نه مرصاد، نه حاج رسول و حاج حسین. تنها شده‌ام انگار. این‌هایی که امشب دیدم آدم‌های بدی نبودند. آقای ربیعی که گویا مقام هم‌رده حاج رسول است و مسعود، جوانی همسن خودم و با جایگاه سازمانی مشابه من. بجز یک سلام و احوال‌پرسی کوتاه و چند کلمه برای آشنایی بیشتر، حرفی نزدیم و من را فرستادند داخل این اتاق که استراحت کنم. دست می‌کشم روی دیوار گچی و رنگ‌نخورده کنار تخت که پر است از خط و خش. مثل دیوار اتاق خودم است در خانه قبلی‌مان. بچه که بودم، کنار دیوار می‌خوابیدم و تا قبل از این که خوابم ببرد، در ذهنم با خش‌های بی‌معنای روی دیوار داستان می‌ساختم. یکی از خط‌ها شبیه چهره یک غول بود. یکی شبیه ستاره. یکی شبیه یک ابر. انقدر در ذهنم به هم ربطشان می‌دادم که خوابم ببرد. خمیازه می‌کشم از خستگی و سرم را روی بالش جابه‌جا می‌کنم. الان تمام خط‌های روی دیوار شبیه مطهره و حامد و کمیل شده‌اند و زل زده‌اند به من. دوباره غلت می‌زنم تا نگاهی به ساعت روی دیوار بیندازم. عقربه‌ها و اعداد شبرنگ ساعت، روی صفحه سپیدش می‌درخشند و ساعت یک و نیم بامداد را نشان می‌دهند. باز هم خمیازه می‌کشم؛ این‌بار به خودم نهیب می‌زنم: - باید بخوابی وگرنه فردا چرت می‌زنی! و چشمانم را محکم می‌بندم. یادم نیست آخرین خواب عمیق و راحتی که داشتم کی بوده. عادت کرده‌ام به خوابیدن با چشمان نیمه‌باز و مغزِ هشیار. نمی‌دانم چقدر از خوابِ نه‌چندان سنگینم گذشته که چشم باز می‌کنم. خستگی تا حد زیادی از تنم رفته. چشمانم را ریز می‌کنم تا ساعت را ببینم. چهار و سی دقیقه است و نزدیک اذان. سه ساعت گذشت؟ اصلا احساس کسی که سه ساعت خوابیده را ندارم. دستی به صورتم می‌کشم و از جا بلند می‌شوم. می‌خواهم از اتاق بیرون بروم برای گرفتن وضو که صدای پچ‌پچی از پشت در اتاق می‌شنوم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 344 شاید هم این حس، حس غربت باشد. محیط غریب و آدم‌های ناآشنا... نه کمیل هست،
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 345 پشت در می‌ایستم و سرم را به در نزدیک می‌کنم. دونفر دارند با هم صحبت می‌کنند؛ نمی‌فهمم چه می‌گویند. کسی دسته در را لمس می‌کند و می‌خواهد آن را پایین بکشد که خودم سریع در را باز می‌کنم. انقدر سریع که دست کسی که می‌خواست در را باز کند، در هوا می‌ماند. دونفری که پشت در بودند، هاج و واج سر جایشان مانده‌اند و خیره‌اند به من. یکی‌شان، جوانی ست تپل و با صورتی گرد و سفید و ریش کم‌پشت و دیگری، جوانی باریک و قلمی و قدبلند؛ و پوست سبزه و موهای فرفری. تقریبا متضاد هم هستند در ظاهر. طوری نگاهم می‌کنند که انگار همین الان از کره ماه برگشته‌ام. می‌خواهم بگویم «شما؟» که جوان لاغر، با آرنج به پهلوی جوان چاق می‌زند و می‌گوید: - دیدی گفتم! اخم می‌کنم: - ببخشید شما؟ جوان لاغر می‌خواهد دهان باز کند که جوان چاق قدمی به جلو می‌گذارد و مودبانه می‌گوید: - می‌خواستیم برای نماز بیدارتون کنیم آقا... جوان لاغر دیگر تاب نمی‌آورد ساکت بماند و می‌پرد وسط حرف دوستش: - ولی مثل این که خودتون از قبل بیدار بودید! دیدی گفتم ایشون خواب نمی‌مونن؟ و پیروزمندانه به رفیقش نگاه می‌کند. هنوز از رفتارشان سر در نمی‌آورم. می‌گویم: - ممنون. بیدار بودم. جوان لاغر، سریع برای دست دادن دست دراز می‌کند: - من جوادم. با تردید دست جلو می‌برم تا دستش را بگیرم. محکم دستم را می‌فشارد و تکان می‌دهد: - شما عباس آقایید؟ من خیلی تعریف‌تون رو شنیدم. شما... اجازه نمی‌دهم حرفش را کامل کند: - کجا می‌تونم وضو بگیرم؟ الان اذان می‌شه. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۸ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 29 July 2024 قمری: الإثنين، 23 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹تخریب حرم امام حسن عسکری و امام هادی علیه السلام در سامرا، 1427ه-ق 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️12 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️27 روز تا اربعین حسینی ▪️35 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️37 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام 💠 @dastan9 💠
💎 نتیجه حفظ آبروی مسلمان 🔻‏امام سجاد (علیه‌السلام): منْ كَفَّ عَنْ أَعْرَاضِ الْمُسْلِمِينَ أَقَالَ اللَّهُ تَعَالَى عَثْرَتَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ❇️ هر که از ریختن آبروی مسلمانان خودداری کند، خدای تعالی روز قیامت از لغزشش بگذرد. 📚 بحارالأنوار، ج ۷۲، ص: ۲۵۶ ‌ ‌ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @DASTAN9
🔸روی ویترین یک کتاب‌فروشی نوشته شده: همیشه دلخوری‌ها را و نگرانی‌های خود را به موقع بگویید... حرف‌های خود را به یک‌دیگر با کلام مطرح کنید؛ نه با رفتار ... که از کلام همان برداشت می‌شود که شما می‌گویید؛ولی از رفتارتان هزاران برداشت.... 🌸 قدر بدانید داشتن‌ها را... مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است. ‌ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 700 سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند ... کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری‌های پایانی بودند، پیرزنی از آنجا رد میشد، ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است ! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشار دهید ، فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد ؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ معمار گفت : نه ! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت ، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد ! ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم !!! از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد ... 📖 داستان های کوتاه و آموزنده 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 345 پشت در می‌ایستم و سرم را به در نزدیک می‌کنم. دونفر دارند با هم صحبت می‌کن
🖤🖤🖤🖤 قسمت 346 این بار جوان چاق به پهلوی جواد ضربه می‌زند و لبش را می‌گزد. بعد راهنمایی‌ام می‌کند به سمت سرویس بهداشتی: - بفرمایید از این طرف. جواد پشت سرم راه می‌افتد و می‌گوید: - این داداشمونم قبلا اسمش محسن بود، الان دیگه اسمش اوباماست. صورت محسن سرخ می‌شود و به جواد چشم‌غره می‌رود. باز هم اخم می‌کنم: - چی؟ اوباما؟ جواد می‌خندد و محسن بیشتر سرخ می‌شود. جواد می‌گوید: - آخه گفت بیایم شما رو صدا کنیم. بعد من بهش گفتم این آقا عباسی که من تعریفش رو شنیدم بعیده این ساعت خواب باشه و خودش زودتر بیدار شده. محسنم گفت اگه بیدار بود من اسمم رو عوض می‌کنم می‌ذارم اوباما. و باز هم می‌خندد. لبخند ملیح و کوچکی می‌زنم؛ هرچند شوخی بامزه‌ای ست، برایم سخت است گرم گرفتن با کسانی که چندان نمی‌شناسمشان. محسن برای جواد چشم و ابرو می‌آید: - بذار آقا برن وضوشون رو بگیرن. زشته جواد. و رو به من اضافه می‌کند: - نماز رو که خوندین، تشریف بیارین طبقه بالا. آقای ربیعی می‌خوان باهاتون صحبت کنن. با اجازه... و با چشمانش به جواد علامت می‌دهد که برویم. صدایشان را از پشت سرم می‌شنوم که می‌روند طبقه بالا و جواد خنده‌کنان دارد به محسن می‌گوید: - ولی خداییش اصلا شبیه اوباما نیستیا! و بلند می‌خندد. نماز را در اتاق می‌خوانم. دیدن جواد و محسن، من را به یاد بچه‌های اداره خودمان انداخته است. پس بچه‌های تهران هم برخلاف آنچه فکر می‌کردم، خیلی خشک و جدی نیستند؛ اما آخرش جای امید و میلاد و مرصاد را نمی‌گیرند. سر از سجده بعد نماز که برمی‌دارم، کمیل را می‌بینم که چهارزانو مقابلم نشسته. فرصت را غنیمت می‌شمارم: - خیلی احساس غربت می‌کنم کمیل. کاش تو... دستش را بالا می‌آورد و سریع می‌گوید: - اگه می‌خوای لوس‌بازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین می‌زنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چی‌ام هان؟ نکنه توهم زدی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 346 این بار جوان چاق به پهلوی جواد ضربه می‌زند و لبش را می‌گزد. بعد راهنمایی‌
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 347 سر از سجده بعد نماز که برمی‌دارم، کمیل را می‌بینم که چهارزانو مقابلم نشسته. فرصت را غنیمت می‌شمارم: - خیلی احساس غربت می‌کنم کمیل. کاش تو... دستش را بالا می‌آورد و سریع می‌گوید: - اگه می‌خوای لوس‌بازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین می‌زنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چی‌ام هان؟ نکنه توهم زدی؟ به مِن‌مِن می‌افتم و سعی دارم خطایم را جبران کنم: - نه نه... منظورم این بود که... - دیگه هیچی نگو، عین اینا که نوک دماغشونو می‌بینن هم حرف نزن. و بعد، لبخند قشنگی می‌زند: خیلی مواظب خودت باش عباس. این ماموریت با همه قبلیا فرق داره. - از چه نظر؟ - خودتم حالت یه طوریه نه؟ - آره. حالا بگو از چه نظر؟ چشمک می‌زند و از جا بلند می‌شود: - مهمه دیگه. اصلا تو مگه کار و زندگی نداری؟ برو پی زندگیت. بنده خدا ربیعی یه لنگه‌پا منتظر توئه. دست می‌گذارم روی زانو تا از جا بلند شوم. سر خم می‌کنم تا جانماز را جمع می‌کنم و وقتی دوباره سرم را بلند می‌کنم، کمیل نیست. سریع فکرم را اصلاح می‌کنم: هست. اما من نمی‌فهمم و نمی‌بینمش. ربیعی و همان مردِ مسعود نام، طبقه بالا دور یک سفره نشسته‌اند و دارند صبحانه می‌خورند. مسعود همسن خودم است؛ شاید حتی یکی دو سالی بزرگ‌تر. هیکلش هم مثل خودم درشت است؛ اما کمی کوتاه‌تر از من. صورتش را سه‌تیغه تراشیده و سرش را از ته کچل کرده. همه این‌ها در کنار پوست سبزه، لب‌های کبود و تیره و چشمان سبز، باعث می‌شود کمی خشن به نظر برسد و البته برداشت اولم از اخلاقش هم، این بود که دوست ندارد خیلی با غریبه‌ها گرم بگیرد. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند دقیقه پای صحبت‌های امیدبخش رهبر انقلاب 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💎هیچ می دانستی گیلاس ها برای رشد کردن نیازی به توجه تو ندارند؟!! همان طور که همه ی میوه ها همان طور که تمام جانوران! اصلا بودن یا نبودن تو به کجای جهان بر میخورد؟! باور کن هیچ کجا! دنیا به کارش ادامه میدهد. پس چرا انقدر خودت را جدی گرفته ای؟! چرا انقدر همه چیز را جدی گرفته ای؟! بدبختی ما از همین جدی گرفتن ها شروع میشود! شروع تمام شاد نبودن ها و محافظه کارانه زندگی کردن ها همین جدی گرفتن هاست. و حالا محوریت زندگی ات را پول در اختیار میگیرد. حالا دیگر جای آسایش را با آرامش عوض نمیکنی. دیگر جرات نمیکنی بدون مقدمه چینی به مسافرت بروی! دیگر جرات نداری زندگی شلوغ شهری را با زندگی در روستا تعویض کنی. دیگر جرات قدم زدن زیر باران را نداری. جرات کیک نوشابه خوردن کنار خیابان! جرات خندیدن به بازی گوشی های کودکانه در اتوبوس. جرات گریه کردن برای پیر زنی که در آسایشگاه سالمندان چشم انتظار است. تو جرات عاشق شدن را نخواهی داشت. یک سر به آلبوم خاطرات اگر بزنی میفهمی که هیچ چیز این زندگی جدی نیست. میدانی چیست رفیق؟! زندگی را همان انداره جدی بگیر که مرگ را...! 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 347 سر از سجده بعد نماز که برمی‌دارم، کمیل را می‌بینم که چهارزانو مقابلم نشس
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 348 هردو من را که می‌بینند، به احترام از جا بلند می‌شوند. این کارشان کمی معذبم می‌کند. به زور می‌خندم و با تعارف آقای ربیعی، سر سفره می‌نشینم. ربیعی سعی می‌کند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد: - داشتم به مسعود می‌گفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم. نه من می‌خندم نه مسعود. جو هنوز سنگین است؛ شاید بخاطر برخورد خشک مسعود. باز هم لبم را کمی کج می‌کنم تا ادای خندیدن دربیاورم. ربیعی بفرما می‌زند و خودش هم جدی می‌شود: - اخیرا یه پایگاه بسیج به ما گزارش فعالیت مشکوک یه هیئت رو داده. اینطور که خود بچه‌های بسیج مسجد صاحب‌الزمان گفتن، فعالیت‌شون شبیه طرفدارهای صادق شیرازیه. ما بررسی کردیم، دیدیم درسته. چون خیلی جذب بالایی داشتن، باید حتما بررسی بشه. اینطور که پرونده‌ت رو خوندم، تو در زمینه فرقه‌های تکفیری تندرو کار کردی قبلا. برای همین خواستم ازت کمک بگیریم توی این پرونده. سرم را کمی خم می‌کنم و تکه کوچکی از نان بربری روی سفره را می‌کَنَم. یخ کرده و شده مثل لاستیک. می‌گویم: - من در خدمتم. ان‌شاءالله که خیره. مسعود دستش را می‌تکاند و از سر سفره برمی‌خیزد. به سمت میزی می‌رود که گوشه اتاق، زیر پنجره گذاشته‌اند. چند برگه را از روی آن برمی‌دارد و می‌دهد به من: - اینا گزارش‌های نیروهای بسیجه. تکه نان میان لب‌هایم می‌ماند. با چشمانم سریع نوشته‌ها را مرور می‌کنم. هیئت محسن شهید. اولین چیز همین انتخاب اسم است؛ دست گذاشتن روی یکی از مهم‌ترین نقاط اختلاف شیعه و سنی. ادامه گزارش هم خلاصه سخنرانی‌ها و ساعت سخنرانی و تحلیل رفتارهای هیئت است... همان‌طور که ربیعی تحلیل کرده بود، درست تشخیص داده‌اند و این هیئت گرایش‌های تکفیری دارد. ته دلم آفرینی به هشیاری و تشخیص درست و به موقع بچه‌های بسیج آن مسجد می‌گویم. - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسرو معتضد تاریخ نگار: به من زنگ میزنن از استرالیا آشنایانی دارم ناله میکنن میگن مثل سگ پشیمونیم 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
‍ 📚" هیجان " 💎- آقای دکتر، عذر میخوام مستقیم به خودتون زنگ زدم، آخه فرموده بودید علائمم شدید شد بهتون اطلاع بدم، الانم قفسه ی سینه و پشتم خیلی درد میکنه... +خواهش میکنم خانم رهایی، بله خودم گفته بودم، الانم در خدمتتون هستم، قبلا هم که چند باری منزل ویزیتتون کردم. از شانس خوبتون به شما نزدیکم. - فقط آقای دکتر، ما جا به جا شدیم، البته خوشبختانه تو همون منطقه هستیم +اوکی، من مشغول رانندگی هستم، لطفا آدرس جدید رو برام اس مس کنید. اگرم  کاری ندارید فعلا خدانگهدا..... دستی از تَرک موتور سیکلت، گوشی را می‌قاپد و از لابه لای ماشین‌ها‌ی در ترافیک مانده فرار می‌کند.           *          *          *          * -آفرین حسام، تو کارت درسته، این گوشیم مالِ خودت، واقعا نازِ شصت داری پسر + چاکرم کامی جون، تو هم دست فرمونت یکِ یکِ - میگم حسام خوبه که بقول معروف ما بچه مایه دار هستیم و فقط واسه هیجانش این کارو می‌کنیم، ( با خنده ) اگه واقعا کارمون این بود دیگه چیکار می کردیم. +( با لبخند ) آره کامی راست میگی... میگم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد منو جلو در خونه پیاده کن. ساعتی بعد حسام با کلید وارد منزل می شود و از دیدنِ مادرش که در کف هال افتاده شوکه می‌‌گردد.           *          *          *          * نیم ساعت بعد تکنسین اورژانس خبر فوت مادرش را به او می دهد... روز بعد حسام گوشی سرقتی را به قصد پس دادن روشن می کند، اما آدرس منزلشان در یکی از پیامک ها بدجور به او دهن کجی می کند... آخ که چقدر بده تو دور روزگار به خودت بخوره 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 348 هردو من را که می‌بینند، به احترام از جا بلند می‌شوند. این کارشان کمی معذبم
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 349 - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی. از لحنش هیچ نمی‌شود فهمید؛ نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری. می‌گویم: - من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست. مسعود از جا بلند می‌شود و می‌رود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست. فقط سرش را از در می‌برد تو و می‌گوید: - محسن! محسن! صدای خواب‌آلود جواد را از داخل آن اتاق می‌شنوم: -اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون! منظورش را از جانسون نمی‌فهمم. این جواد هم زده به سرش. مسعود دوباره محسن را صدا می‌زند؛ جدی و بی‌توجه به غرولند کردن جواد. این‌بار جواد بلندتر می‌گوید: -هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت. یعنی جواد هنوز یادش هست شوخی‌اش با محسن را؟ خنده‌ام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو می‌دهم. صدای ناله‌مانندی می‌آید که: - هااان؟ صدای محسن است. اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد. مسعود دوباره صدایش را بلند می‌کند: - محسن بلند شو ببینم! صدای تق ضربه می‌آید و بعد، صدای گیج و بهت‌زده محسن: - هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید... ربیعی نگاهی به من می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام! بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟