9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند دقیقه پای صحبتهای امیدبخش رهبر انقلاب
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💎هیچ می دانستی
گیلاس ها برای رشد کردن نیازی به توجه تو ندارند؟!!
همان طور که همه ی میوه ها
همان طور که تمام جانوران!
اصلا بودن یا نبودن تو به کجای جهان بر میخورد؟!
باور کن هیچ کجا!
دنیا به کارش ادامه میدهد.
پس چرا انقدر خودت را جدی گرفته ای؟!
چرا انقدر همه چیز را جدی گرفته ای؟!
بدبختی ما از همین جدی گرفتن ها شروع میشود!
شروع تمام شاد نبودن ها و محافظه کارانه زندگی کردن ها همین جدی گرفتن هاست.
و حالا محوریت زندگی ات را پول در اختیار میگیرد.
حالا دیگر جای آسایش را با آرامش عوض نمیکنی.
دیگر جرات نمیکنی بدون مقدمه چینی به مسافرت بروی!
دیگر جرات نداری زندگی شلوغ شهری را با زندگی در روستا تعویض کنی.
دیگر جرات قدم زدن زیر باران را نداری.
جرات کیک نوشابه خوردن کنار خیابان!
جرات خندیدن به بازی گوشی های کودکانه در اتوبوس.
جرات گریه کردن برای پیر زنی که در آسایشگاه سالمندان چشم انتظار است.
تو جرات عاشق شدن را نخواهی داشت.
یک سر به آلبوم خاطرات اگر بزنی میفهمی که هیچ چیز این زندگی جدی نیست.
میدانی چیست رفیق؟!
زندگی را همان انداره جدی بگیر
که مرگ را...!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 347 سر از سجده بعد نماز که برمیدارم، کمیل را میبینم که چهارزانو مقابلم نشس
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 348
هردو من را که میبینند، به احترام از جا بلند میشوند. این کارشان کمی معذبم میکند.
به زور میخندم و با تعارف آقای ربیعی، سر سفره مینشینم.
ربیعی سعی میکند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد:
- داشتم به مسعود میگفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم.
نه من میخندم نه مسعود. جو هنوز سنگین است؛ شاید بخاطر برخورد خشک مسعود.
باز هم لبم را کمی کج میکنم تا ادای خندیدن دربیاورم. ربیعی بفرما میزند و خودش هم جدی میشود:
- اخیرا یه پایگاه بسیج به ما گزارش فعالیت مشکوک یه هیئت رو داده. اینطور که خود بچههای بسیج مسجد صاحبالزمان گفتن، فعالیتشون شبیه طرفدارهای صادق شیرازیه. ما بررسی کردیم، دیدیم درسته. چون خیلی جذب بالایی داشتن، باید حتما بررسی بشه. اینطور که پروندهت رو خوندم، تو در زمینه فرقههای تکفیری تندرو کار کردی قبلا. برای همین خواستم ازت کمک بگیریم توی این پرونده.
سرم را کمی خم میکنم و تکه کوچکی از نان بربری روی سفره را میکَنَم. یخ کرده و شده مثل لاستیک.
میگویم:
- من در خدمتم. انشاءالله که خیره.
مسعود دستش را میتکاند و از سر سفره برمیخیزد. به سمت میزی میرود که گوشه اتاق، زیر پنجره گذاشتهاند.
چند برگه را از روی آن برمیدارد و میدهد به من:
- اینا گزارشهای نیروهای بسیجه.
تکه نان میان لبهایم میماند. با چشمانم سریع نوشتهها را مرور میکنم.
هیئت محسن شهید. اولین چیز همین انتخاب اسم است؛ دست گذاشتن روی یکی از مهمترین نقاط اختلاف شیعه و سنی.
ادامه گزارش هم خلاصه سخنرانیها و ساعت سخنرانی و تحلیل رفتارهای هیئت است...
همانطور که ربیعی تحلیل کرده بود، درست تشخیص دادهاند و این هیئت گرایشهای تکفیری دارد.
ته دلم آفرینی به هشیاری و تشخیص درست و به موقع بچههای بسیج آن مسجد میگویم.
- خب، چکار کنیم عباس آقا؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خسرو معتضد تاریخ نگار:
به من زنگ میزنن از استرالیا آشنایانی دارم ناله میکنن میگن مثل سگ پشیمونیم
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📚" هیجان "
💎- آقای دکتر، عذر میخوام مستقیم به خودتون زنگ زدم، آخه فرموده بودید علائمم شدید شد بهتون اطلاع بدم، الانم قفسه ی سینه و پشتم خیلی درد میکنه...
+خواهش میکنم خانم رهایی، بله خودم گفته بودم، الانم در خدمتتون هستم، قبلا هم که چند باری منزل ویزیتتون کردم. از شانس خوبتون به شما نزدیکم.
- فقط آقای دکتر، ما جا به جا شدیم، البته خوشبختانه تو همون منطقه هستیم
+اوکی، من مشغول رانندگی هستم، لطفا آدرس جدید رو برام اس مس کنید. اگرم کاری ندارید فعلا خدانگهدا.....
دستی از تَرک موتور سیکلت، گوشی را میقاپد و از لابه لای ماشینهای در ترافیک مانده فرار میکند.
* * * *
-آفرین حسام، تو کارت درسته، این گوشیم مالِ خودت، واقعا نازِ شصت داری پسر
+ چاکرم کامی جون، تو هم دست فرمونت یکِ یکِ
- میگم حسام خوبه که بقول معروف ما بچه مایه دار هستیم و فقط واسه هیجانش این کارو میکنیم، ( با خنده ) اگه واقعا کارمون این بود دیگه چیکار می کردیم.
+( با لبخند ) آره کامی راست میگی...
میگم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد منو جلو در خونه پیاده کن.
ساعتی بعد حسام با کلید وارد منزل می شود و از دیدنِ مادرش که در کف هال افتاده شوکه میگردد.
* * * *
نیم ساعت بعد تکنسین اورژانس خبر فوت مادرش را به او می دهد...
روز بعد حسام گوشی سرقتی را به قصد پس دادن روشن می کند، اما آدرس منزلشان در یکی از پیامک ها بدجور به او دهن کجی می کند...
آخ که چقدر بده تو دور روزگار به خودت بخوره
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 348 هردو من را که میبینند، به احترام از جا بلند میشوند. این کارشان کمی معذبم
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 349
- خب، چکار کنیم عباس آقا؟
این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی.
از لحنش هیچ نمیشود فهمید؛ نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری.
میگویم:
- من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست.
مسعود از جا بلند میشود و میرود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست.
فقط سرش را از در میبرد تو و میگوید:
- محسن! محسن!
صدای خوابآلود جواد را از داخل آن اتاق میشنوم:
-اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون!
منظورش را از جانسون نمیفهمم. این جواد هم زده به سرش.
مسعود دوباره محسن را صدا میزند؛ جدی و بیتوجه به غرولند کردن جواد.
اینبار جواد بلندتر میگوید:
-هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت.
یعنی جواد هنوز یادش هست شوخیاش با محسن را؟
خندهام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو میدهم.
صدای نالهمانندی میآید که:
- هااان؟
صدای محسن است. اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد.
مسعود دوباره صدایش را بلند میکند:
- محسن بلند شو ببینم!
صدای تق ضربه میآید و بعد، صدای گیج و بهتزده محسن:
- هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید...
ربیعی نگاهی به من میکند و سری به تاسف تکان میدهد؛ انگار میخواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتادهام!
بیا و من را از دست این دیوانهها نجات بده.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 349 - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهج
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 350
باز هم لبی به نشانه لبخند کج میکنم.
محسن را میبینم که خوابآلود و خمیازهکشان، از اتاق بیرون میآید.
مسعود بدون توجه به خوابآلودگی محسن میگوید:
- نقشهها و عکسهای ماهوارهای منطقه ... رو میخوام.
محسن سرش را پایین میاندازد و میرود به سمت میز گوشه سالن که یک لپتاپ روی آن گذاشتهاند:
-چشم. همین الان آمادهش میکنم.
دارم با خودم حساب میکنم که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسهاش میکنم، که مسعود برمیگردد به سمت من:
- بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح میدم. دیگه؟
نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ. خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث میشود احساس کنم عصبانی ست.
میگویم:
- اطلاعات سخنرانها و بانیهای هیئت رو هم میخوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم میخوام.
سرش را تکان میدهد و بلند میگوید:
- شنیدی محسن؟
محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش میزند و خمیازه میکشد:
- بله آقا.
لبخندی به مسعود میزنم به نشانه تشکر.
ربیعی دستانش را میتکاند و از جا بلند میشود:
- خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربهاید. انشاءالله کنار هم این پرونده رو میبندید.
زیر لب میگویم:
- انشاءالله.
ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمیگردد به سمت مسعود:
- امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی میکنه. باهاش همکاری کن.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ را حتماً ببینید خیلی جالب است گاهی اوقات افرادی را میبینیم میگویند مقام معظم رهبری را قبول نداریم یا ولی فقیه را قبول نداریم.
♻️ هم ببینید و هم برای کسانی بفرستید که با رهبری مشکل دارند ولی اهل بیت علیهم السلام را دوست دارند.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼